#همسرانه
*خانمها بخونن*
تاحالا از خودت سوال کردی چرا مردا با دوست صمیمیشون خیلی شادن و زیاد میخندن؟ اما تو خونه با زنشون نه؟🤔🤔👇👇👇👇
🍃تو اکثر زندگیا همچین چیزی پیدا میشه که خانم ناراحته و میگه همسرم بیشتر وقتش رو با دوستش میگذرونه و ....
خب چرا ؟؟
تنها دلیلش اینه 👇👇
مردای دیگه مدام بهشون غررر نمی زنن و از نکات منفی نمیگن
بلکه کمتر نکته سنجن و بیشتر دوس دارن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن.❤️❤️❤️
❗️مردا کلا" بی خیال تر از زنا هستن❗️
👈خانما غررررررر نزنیدددد، نکات منفی رو هی نگید ❌
خب خانمی که توخونه غر بزنه باید انتظار دور شدن همسرش از خودش رو داشته باشه
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
👱🏻♂ *تکنیک های صمیمی شدن والدین با نوجوانان*
💓شوخی و خنده را فراموش نکنید
شوخی و خنده سبب سلامت روحی روانی و در واقع باعث مهار ناامیدی، استرس و عصبانیت می شود. شوخی و بذله گویی همچنین باعث سلامت جسمانی شده، آرامش را افزایش داده و استرس و فشار روحی را کاهش می دهد.
پژوهش ها نشان داده است افراد خشن، عصبی و غیرشوخ بیشتر از دیگران در معرض بیماری های جسمانی هستند و از زندگی خود نیز لذت کمتری می برند. البته توجه به این نکته نیز ضروری است خندیدن در مورد یک جوک، داستان یا حتی اشتباهات خودمان تجربه ای مفید و سلامت بخش است، اما شوخی هایی که سبب شرمندگی، مسخره کردن و خجالت دادن کسی شود، نه تنها خنده دار نیست بلکه مضر و مخرب نیز است.شوخی باید حال و هوای خوبی را به لحاظ روحی روانی در افراد ایجاد کند، نه این که سبب ناراحتی شان شود.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
KarbalaMaDarimMiyaeim.mp3
10.54M
میثم مطیعی
کربلا،کربلا ما داریم میاییم....
🐫🐫🐫🐫
🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹*
توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
☝☝☝☝
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت52
اومدم از راهرو رد بشم برم پایین که یکدفعه دستم کشیده شد توی اتاق..اتاق حنا بود با اخم سرمو برگردوندم و به کسی که دستمو کشیده بود نگاه کردم.ساعت نزدیک ۱۲ بود و حنا خوابیده بود.مهمونا هم داشتن میرفتن منم اومده بودم وسایلمو بردارم.با اخم نگاش کردم که گفت
احسان-امشب چِت شده بود هستی؟
پوزخندی زدمو با اخم گفتم
من-شما هم که اصلا دلیلشو نمیدونید
حرصی و عصبانی با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تا حنا بیدار نشه گفت
احسان-یعنی واقعا تو بخاطره اینکه من فقط به یک نفر گفتم نامزدمی انقدر مسخره بازی در اوردی؟بخاطره همچین چیزه کوچیکی
چقدر این آدم پرروئه.هر کاری خواسته کرده حالا آخرشم بجای اینکه معذرت خواهی کنه اینجوری حرف میزنه...با صدای آروم ولی کاملا حرصی گفتم
من-برای یه چیز کوچولو!کجاش کوچولو بود؟شما اصلا فکر کردی بعد اون حرفو زدین؟
احسان-من فقط برای اینکه شَرِ اون دختررو کَم کنم اینو گفتم
من-منم که اونجا شلغم بودم..شما اصلا ازم پرسیدین که من راضی هستم یا نه؟البته برای شما زیر دستاتون مهم نیستن که..به نظر هیچکس بجز خودتون اهمیت نمیدین..فقط وفقط خود..
داشتم حرف میزدم که دستشو محکم کوبید به در وداد زد
احسان-بس کن دیگه
همچین داد زد که کلا لال شدم.برگشتم تا ببینم حنا بیدار شده یا نه که دیدم نهه ماشالاا خانم هنوز خوابه...خیره به احسان نگاه کردم که اینبار با صدای حدودا آرومی گفت
احسان-ببین هستی..من فقط به یک نفر همچین حرفی زدم که حتما لازم بوده که زدم.حالا هم فکر نمیکنم انقدر موضوع مهمی باشه که انقدر شلوغش کردی
وااای خدا وااای از دست این آدم سرمو به کجا باید بکوبم.انقدر حرصم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم.چند ثانیه صبر کردم و با عصبانیت گفتم
من-آقا احسان علاوه بر کاری که کردین این حق به جانب بودنتون منو بیشتر حرصی میکنه.شما اصلا به این فکر کردین شاید همین دختره فردا پسفردا بره همه جارو پر کنه که هستی و آقا احسان باهم نامزدن.بعد اونایی که توی شرکتن فکر بدی راجب به من نمیکنن.فکر نمیکنن که این دختره چجوری توی یک ماه شد نامزد آقا احسان.شما اصلا به اینا فکر کردین؟..معلومه که فکر نکردین..اصلا برای شما مگه ابروی دستیارتون مهمه؟نیست.چون شما مردی و هیچی از این سوء ظن ها نمیدونی
عصبی اومدم از دره اتاق بیام بیرون که بازو مو گرفت برگشتم و عصبانی نگاش کردم.آروم بود..چون دیده بود واقعا دلیل منطقی ای برای عصبی بودنم دارم.با لحن ارومی گفت
احسان-آلا به کسی حرفی نمیزنه
بازومو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم
من-از کجا معلوم که به هیچکس چیزی نگه؟
احسان-من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه
من-دلیلش؟!
کلافه سرشو تکون داد وگفت
احسان-دلیل چی؟
من-دلیل اینکه به کسی نمیگه
اخماشو توی هم کرد وگفت
احسان-نیاز نمیدونم که همه چیزی برات توضیح بدم.
حرصی از در اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین.آدم به بیشعوری این وجود نداره.یعنی چی نیاز به توضیح نیست این چرت و پرتا یعنی چی؟.
از خونه اومدم بیرون..خب الان که ساعت دوازده شبه من چجوری باید برم.آژانس که پیدا نمیشه..به احسانم که نمیتونم بگم منو ببره خدا چه غلطی بکنم حالا..همینجوری با خودم درگیر بودم که احسان از در خونه اومد بیرون
احسان-میرسونمت
با چشمای گرد نگاش کردم
من-پس حنا چی؟اگه بیدار بشه میترسه یه موقع.
همونطور که به سمت در حیاط میرفت گفت
احسان-حنا عادت داره به تنها بودن.بعدشم خوابش خیلی سنگینه بیدار نمیشه.
پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدم..حالا من چجوری آدرس خونرو بدم..خداشاهده خجالت میکشم ادرس اونجارو بدم از بس که درب و داغونه.اصلا فکر نکنم ماشین احسان تو اونجور کوچه ها جا بشه.خیلی نابوده..ظبتو روشن کرد و راه افتاد..واا الان مگه نباید آدرسو از من بپرسه.پس چرا داره همینجوری واسه خودش میره..در مقابل چشمای گشاد شده ی من جلوی در خونمون نگه داشت.این از کجا بلد بود..نکنه سینا دهن لقی کرده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت53
کلافه سرمو خاروندم.کلی کار روی سرم ریخته بود.اصلا نمیدونستم چیکار بکنم.پوشه یکی از مدل هارو برداشتم اسمشو زمزمه کردم
من-خانم فِریال بزرگوار
اوهوو چه فامیلی .خدایی خوش هیکل هم بود.اومدم با شمارش تماس بگیرم که صدای تلفن در اومد.اه اه حالم بهم خورد از این همه ریختو پاشی..تلفونو برداشتم که صدای احسان بلند شد
احسان-هستی پاشو بیا اینجا
سرمو بلند کردم و از توی شیشه نگاش کردم اخماش توی هم بود.به درک که ناراحته تقصیر من که نبود.خودش اذیت کرد.
من-الان میام
اینو گفتم و سریع تلفونو قطع کردم.از دستش عصبی بودم.دیشب حتی زحمت نکشید که یه عذر خواهی کوچولو بکنه..در جوابه این هم که ازش پرسیدم آدرس خونرو از کجا بلده گفت.هر رئیسی آدرس خونه کارمند هاشو بلده. که واقعا دلیل مسخره ای بود الان یعنی مثلا باید آدرس دقیق خونه همرو بلد باشه..نمیشه که..بلند شدم حسابی خسته شدم.از صبح که اومدم احسان کلی کار ریخته رو سره من جوری که حتی وقت نکردم برای ناهار برم.درو زدم و با اجازش وارد شدم.
من-کاری داشتید آقا احسان؟!
یک برگه توی دستش بود گرفت سمتمو گفت
احسان-با این شماره تماس بگیر.باهاش هماهنگ کن که ساعت ۷ میرم شرکتش.
سرمو تکون دادم و مشغول بالا پایین کردن شماره شدم.اونم داشت منو نگاه میکرد.
احسان-هستی
سرمو اوردم بالا و با نگاه سرد و بی تفاوتی منتطر نگاش کردم که نفسشو فوت کرد و گفت
احسان-هیچی..برو بیرون و باهاش هماهنگ کن.
من-خب ایشون کی هستن؟من بگم با کی کار دارم؟
احسان-بگو با خانم کاجو کار دارم
چشمام گرد شد این چه فامیلیه.کاجو چیه اخه.
من-خانم کاجو؟
احسان-آره.اصالتا هندیه..برای همین فامیلش اینجوریه
من-اها
اینجا که دیگه کاری ندارم برای همین مودب از اتاق اومدم بیرون و با همون شماره تماس گرفتم
دختر-الو بفرمایید؟
من-سلام.ببخشید من با خانم کاجو کار داشتم
دختر-میتونم بپرسم کارتون چیه؟
من-بله.من منشی آقای آرمان رئیس شرکت مدلینگ هستم.
دختر-اهان.بله شناختم.بفرمایید.امرتون؟
من-مثل اینکه آقای ارمان با خانم کاجو قرارکاری داشتن.آقای ارمان گفتن اگه ساعت ۷ برای شما مقدوره بیان.
دختر-بله.زمان خالیه.میتونین بیاین.
من-باشه خیلی ممنون.خدانگهدار
دختر-خدانگهدار
ساعت ۶وربع بود از توی شیشه دیدم که احسان کتشو تنش کرد و رفت سمت در اتاقش.نگاش کردم.کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با پیراهن آبی روشن جلوی کتشو باز گداشته بود قشنگ کیپ تنش بود.عَل حق که خوشتیپ بود همونجوری داشتم از توی شیشه به اتاق احسان که خالی شده بود نگاه میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو برگردوندم احسان بود.سوالی نگاش کردم که دستشو توی جیبش کرد وگفت
احسان-پاشو بریم
با تعجب نگاش کردم
من-من؟کجا بیام؟
احسان-باید بریم شرکت خانم کاجو دیگه
من-من برای چی باید بیام.
احسان-مگه تو منشی من نیستی؟!
من-خب چرا هستم
احسان-پس طبیعتا توی هر شرکتی هم که من برای امضاء کردن قرار داد یا جلسه میرم تو هم باید باشی...حالا هم پاشو بریم
وبعد حرفش از اتاق رفت بیرون.خب بیچاره راست میگه دیگه.نمیشه که پاشه مثل خلا تک وتنها بره که.چون واقعا قانع شده بودم.کیفمو برداشتم و رفتم توی آسانسور.حتما توی پارکینگه دیگه سریع رسیدم توی پارکینگ که دیدم توی ماشین نشسته و سرشو تکون داده به پشته صندلی.آخییی پسره بیچاااره چند دقیقس منتظره.لبخندمو قایم کردم و با همون نگاهی که داد میزد باهاش قهرم رفتم و توی ماشین نشستم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت54
توی کل راه هردو ساکت بودیم.آخه چیزی هم نداشتیم که بهم بگیم..با ایستادن ماشین پیاده شدم.یک شرکت بود به اسمش نگاه کردم(شرکت سیمرغ)اوهو اعتماد به نفس رئیسش تو حلقم.سیمرغ دیگه چه اسمیه.آسانسور اومد و سوار شدیم.طبقه ۱۷ ام بود..اوووف این دیگه عجب جاییه.به احسان نگاه کردم.اخماش توی هم بود.البته این یک امر خیلی طبیعی بود.چون احسان ۸۰ درصد مواقع اخماش تو هم بود.داشتم همونجوری نگاش میکردم که سرشو آورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد..منم سریع خیلی ضایع یعنی به معنای واقعی کلمه.سرمو برگردوندم و خیره شدم به درو دیوار آسانسور که پوزخند زد منم کم نیاوردم وگفتم
من-اتفاقی افتاده آقا احسان؟
روشو برگردوند و حرفی نزد.از دستش خیلی دلخور بودم.میترسیدم حرفش همه جا پخش بشه و آبروم بره.توی همین فکر بودم که در آسانسور باز شد ومنم جلوتر از احسان ازش بیرون اومدم.اوف داشتم اون تو خفه میشدم ها.وارد شرکت شدیم.که با خوش امد گویی مارو راهی اتاق مدیر عامل کردن.درو باز کردم و رفتم تو که با دیدن همون خانم کاجو چشمام گرد شد.اینجا مگه شرکت نیست پس چرا این این شکلیه..دقیق نگاش کردم.یک نیم آستین سفید پوشیده بود که روی پارچش تور بود با یک شلوار نباتی رنگ قد نود همراه کفش های پاشنه بلند سفید.قیافش دقیقا کپی هندی ها بود.این که هندیه پس توی ایران چه غلطی میکنه.چند قدم رفتم جلو.
من-سلام خانم کاجو
اول با ابروهای بالا رفته نگام کرد که احسان گفت
احسان-ایشون هستی منشی من هستن
کاجو که منو شناخت لبخند ملیحی زد و بدون لهجه گفت
کاجو-خوشبختم عزیزم
منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم.احسان رفت روی مبل اونجا نشست و اشاره کرد منم برم بشینم..
احسان-خب مینا من برای قرار داد اومدم..سینا بهم گفت که با درخواست اون راضی شدی و خواستی با خودم قرار داد ببندی
کاجو یا همون مینا خنده ارومی کرد و درحالی که حرف میزد جلو اومد
کاجو-درسته.دوست داشتم خودت بهم پیشنهاد کار توی شرکتتو بدی
وبعدش یک راست اومد و وسط منو احسان نشست.با چشمایی که تا اخر گشاد شده بود نگاش کردم.الان واقعا اگه اسم اینکارش چسبونده خودش به احسان نیس پس چیه؟یعنی خودش عقل نداره که روی یک مبل دونفره سه نفر جا نمیشن...من داشتم همچنان با تعجب نگاش میکردم احسانم یک تای ابروشو بالا داده بود و به کاجو نگاه میکرد.اونم تعجب کرده بود از اینکارش.ما دو تا داشتیم همچنان نگاش میکردیم که گفت
کاجو-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی عزیزم.
چشمام گشادتر شد.دیگه خودشو رسما آویزون کرده بود.احسان لبه کتشو که زیر کاجو بود کشید و صاف نشست.منم که دیدم این کاجویه خر از رو نمیره پاشدم و روی یک مبل دیگه نشستم.از اول تا اخر داشتم دقیق به حرفاشون گوش میدادم و جاهای مهمشو یادداشت میکردم.چون حافظم دقیقا با ماهی برابری میکرد.خلاصه یک ساعت اونجا بودیم و کاجویه اویزون از اول تا اخر وِر زد.از شرکتش که خارج شدیم سرمو با دست گرفت
من-پوووف چقدر دختره زر میزد اعصا..
با فهمیدن سوتی ای که دادم دهنمو بستم خاک بر سره خنگت کنم.اخه اینم وضع صحبت کردن جلوی رئیسته..احسان نگام کرد و با لبخنده کجی گفت
احسان-چیکار میکرد؟
برای اینکه قضیه جمع کنم گفتم
من-هیچی.هیچی من که چیزی نگفتم.
الکی به ساعتم نگاه کردم وگفتم
من-اوه اوه دیر شده به نظرم بهتره بریم.
سریع سوار ماشین شدم و درو بستم احسانم نشست و شروع کرد به رانندگی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت
احسان-از دست من بخاطره اون حرفم ناراحتی؟!
بدون لحظه ای مکث گفتم
من-معلومه که ناراحتم..آخه اگه بره به کسی بگه چی
احسان-گفتم که به کسی حرفی نمیزنه
من-آخع شما از کجا انقدر مطمئنین که حرفی نمیزنه
کلافه نفسشو فوت کرد وگفت
http://eitaa.com/cognizable_wan
#عزتنفس
هر انسانی که #سهشرط زیر را داشته باشد #عزتنفس دارد:
1-خودش را #دوست داشته باشد
2-برای خودش #ارزش و احترام قائل باشد
3-خودش را هر چه که هست #پذیرفته باشد
👈 عزت نفس کامل تنها در صورتی که هر سه شرط برقرار باشد اتفاق می افتد.
هر چه میزان این سه مورد در فردی بیشتر باشد عزت نفس او هم بالاتر خواهد بود.
👌 این سه شرط را برای همیشه بخاطر بسپارید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
🛑http://eitaa.com/cognizable_wan
امام صادق عليه السلام:
هر كه خانه اى داشته باشد و مؤمنى، به سكونت در آن نيازمند باشد و او آن را از وى دريغ دارد، خداوند عزّوجلّ فرمايد: فرشتگان من! بنده ام از سكونت دادن بنده ام در دنيا بخل ورزيد. به عزّتم سوگند كه هرگز در بهشت من سكونت نكند
مَن كانَ لَهُ دارٌ و احتاجَ مُؤمِنٌ إلى سُكناها فَمَنَعَهُ إيّاها قالَ اللّهُ عَزَّ و جلَّ: مَلائكَتي، عَبدي بَخِلَ على عَبدي بِسُكنَى الدُّنيا، و عِزَّتي لا يَسكُنُ جِناني أبدا
ميزان الحكمه جلد5 صفحه341
🌺🍃🌺
#نکته_های_تربیتی
کودک و نوجوان چه موفق بشود چه نشود بخاطر سعی و تلاشش باید تحسین و تشویق شود.
🌻 اگر والدین تنها زمانی که فرزندشان استعداد و شایستگی از خود نشان می دهد ، او را قبول و تأیید کنند ، آنگاه رسیدن به کمال ، برای بچه ها به کاری یکنواخت و کسل کننده تبدیل می شود.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره به نامزدش گفت:
.
.
سلام عشقم😍
خوفی
فلدا تفلدمه🎂
بلام چی میخلی؟؟؟😘😍
.
.
پسره گفت:
بسته آموزشی بالابالا
.
تا مثل آدم حرف بزنی
بزغاله😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دو نفری که عاشق همند باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن
وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و تند تند در عشقش پیش میره، مثل وقتیه که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته
نتیجهش یه فرشه که نافرم پیچیده شده
هرازگاهی دوستداشتنِ همدیگه رو بررسی کنین
گاهی لازمه ترمز کنین تا اون بهتون برسه
عشقبازی موقعی خوب از کار در میاد
که دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن، در غیر این صورت سوال و جوابیه که نتیجهش میتونه فقط به دنیا آوردن فرزند باشه
بی اونکه خاطرهای زیبا به جای بذاره
•گابریلگارسیامارکــــز
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردے که اولین زائر و آخرین شهید شد
نامش هَفهاف بن مهند راسبے بصرے است. ساعت پنج و شش عصر رسید کربلا.
فکر مے کرد آن لشکر سے هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر حسین اند.
رفت سمت لشکر گفت مولاے من کجاست؟
گفتند مولای تو کیست؟
گفت پسر علیگے بن ابے طالب. گودال را نشانش دادند.
فهمید ورق برگشته. فهمید دیر رسیده.
کاش #بصره اینقدر از #کربلا دور نبود...!
رفت سمت گودال. نگفت دیر شده! نگفت ببخش حسین جان نیامدم به یارے ات!
نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم! ناامید نشد. گفت مولاے من! لحظاتے دیگر مے آیم زیارت...
زد به دل لشکر. محاصره شد. شهید شد. افتاد نزدیک گودال.
اےکسانیکه فکر مے کنید #جا_مانده اید!
هفهاف بصرے بعد از حسین شهید شد!
مے گویند هفهاف #آخرین شهید واقعه است اما من می گویم هفهاف #اولین #زائر کربلاست!
http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها "عابِد" بودن به درد نمی خورد؛
"ﻋَﺒﺪ" ﺑﺎش...شیطان ﻫﻢ سالیان ﺳـﺎل عبادت ﮐﺮد...
ﻋﺎﺑﺪ ﺷﺪ،
امّا "ﻋَﺒﺪ " ﻧـشد ...
ﺗــﺎ ﻋَﺒﺪ ﻧﺸﻮی، عبادﺗﺖ چنگی ﺑﻪ
دل نمی زند؛
ﻋَﺒﺪ ﺑﻮدن ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒﯿﻦ "ﺧﺪاﯾﺖ" ﭼﻪ ﻣﯽخواﻫﺪ،
ﻧﻪ "دلت"...
http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ #ببخشید_چند_لحظه ⛔️
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ: "به سلامتی ﻫﻤﻪﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ".. !😞
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ: ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮک ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ؟؟؟😞
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ...؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
اما! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!😞
آيا تا به حال ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!!😞
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگ هم سگای قدیم
الان جای سگ و گربه عوض شده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از زنهای بهانه گیر😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخم مرغ پر سیب زمینی پر😂 😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚
رفتم صفحه بعد، با تعجبدیدم ڪه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقاییڪه پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟! من در این سن ڪی مڪه رفتم ڪه خبر ندارم!؟
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود ڪه ثواب چندین حج در نامه عملشما ثبت شود. مثل اینڪه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه ڪنی . یا مثلا زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و ...
پیامبر فرمودند: هر فرزند نیڪو ڪاری ڪه با مهربانی به پدر و مادرش نگاه ڪند در مقابل هر نگاه ، ثواب یڪ حج ڪامل مقبول به او داده می شود، سوال ڪردند، حتی اگر روزی صدمرتبه به آن ها نگاه ڪند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاڪ تر است ...
🍀☘🍀
📚 بحارالانوار، ج۷۴، ص۷۳
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگـــــرانه🌱
#همسرانه
*همه بخونن*
✍ *احترام به کودک را جدی بگیرید* ....
بعضی از والدین ممکن است کودک خود را دوست داشته باشند ولی به او احترام نگذارند.
نکته مهمی که والدین باید به آن دقت کنند این است که دوست داشتن کودک کافی نیست، بلکه لازم است شما برای او احترام قائل باشید.
احترام مانند دوست داشتن، هم از طریق بیان و هم از طریق عمل نشان داده می شود.
شما میتوانید با گوش دادن فعال به حرفهای کودک، برقراری تماس چشمی، توجه به گفتههای کودک بدون آنکه برای اتمام سخنانش بیصبری نشان دهید، کمک کردن به کودک در یافتن کلمات مناسب برای توضیح دادن و به زبان آوردن هیجاناتش و قطع نکردن حرفهای او؛
همچنین پرسیدن سوالاتی مانند “منظورت از این چیزی که گفتی….چیست؟”یا “راجع به این مسئله ….. چه فکر میکنی؟” و بدینوسیله احترامی را که او بدان نیاز دارد برآورده سازید.
شما همچنین میتوانید با تشویق کاری که او انجام میدهد احترام خود را نسبت به او نشان دهید، حتی اگر این کار کامل و بینقص نباشد. دراین صورت او فرصت مییابد تا عقاید خود را بدون ترس از تمسخر و استهزا نمودن بیان کند.
احترام به کودک اضطراب و تنش او را کاهش خواهد داد.
از طرف دیگر، اگر شما خیلی آسانگیر باشید و اجازه دهید به ديگران آسيب بزند يا به حقوق ديگران تجاوز كند، او هرگز رفتار مسئولانه نسبت به دیگران را نخواهد آموخت و در نتیجه مورد احترام نیز واقع نخواهد شد.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!!
ساعت 5 صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد...
خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود.
جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم.
آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک!
یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !!
به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود!
حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!!
چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد.
مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!!
مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!!
تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم.
آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم.
رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد، چیز ترسناکی نبود، صورتی مثل الماس و چهره ای زیبا، گفتم در اینجا چه میکنی؟
گفت خودم را برای تو آماده کرده ام...
با خودم گفتم شیطان در نقابی زیبا برای فریب من آمده، چشمانم را بستم و شروع به ذکر گفتن کردم و گفتم یاحسین
او که مرا در این حال دید عصبانی شد و بلند جیغ کشید به طوری که فکر کردم دنیا بر سرم خراب شد و از هوش رفتم، وقتی به هوش آمدم دیدم مردم بالای سرم هستند، و باهم حرف میزنند، از آن زمان به بعد غشی شدم و هی از هوش میرفتم،
شیخ حسین که پیرمردی 100 ساله بود وقتی اوضاع و احوال مرا شنید گفت: در زمان ناصرالدین شاه نیز چنین اتفاقی برای او رخ داد و نقل شده جنها در این حمام بر او ظاهر شدند که قصد داشتند او را با خود ببرند، که موفق نشدند،
از آن زمان چند سال گذشت که من در زیر زمین خانه ماری می دیدم ولی زمانی که داد و فریاد می کشیدم و دیگران می آمدند مار ناپدید میشد!!
جنها نسل های قبل و بعد خانواده ی ما را مورد حمله قرار دادند به طوری که زنم توسط یکی از آنها قبض روح شد و مرد!
آری این شخص که داستانش را بازگو کردم محمد علی بود که او نیز چند سال بعد بر اثر شوک های فراوانی که از رویت جنها بهش وارد میشد از دنیا رفت!
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀