eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
*همه بخونن* ✍ *احترام به کودک را جدی بگیرید* .... بعضی از والدین ممکن است کودک خود را دوست داشته باشند ولی به او احترام نگذارند. نکته مهمی که والدین باید به آن دقت کنند این است که دوست داشتن کودک کافی نیست، بلکه لازم است شما برای او احترام قائل باشید. احترام مانند دوست داشتن، هم از طریق بیان و هم از طریق عمل نشان داده می شود. شما می‌توانید با گوش دادن فعال به حرفهای کودک، برقراری تماس چشمی، توجه به گفته‌های کودک بدون آنکه برای اتمام سخنانش بی‌صبری نشان دهید، کمک کردن به کودک در یافتن کلمات مناسب برای توضیح دادن و به زبان آوردن هیجاناتش و قطع نکردن حرفهای او؛ هم‌چنین پرسیدن سوالاتی مانند “منظورت از این چیزی که گفتی….چیست؟”یا “راجع به این مسئله ….. چه فکر می‌کنی؟” و بدین‌وسیله احترامی را که او بدان نیاز دارد برآورده سازید. شما هم‌چنین می‌توانید با تشویق کاری که او انجام می‌دهد احترام خود را نسبت به او نشان دهید، حتی اگر این کار کامل و بی‌نقص نباشد. دراین‌ صورت او فرصت می‌یابد تا عقاید خود را بدون ترس از تمسخر و استهزا نمودن بیان کند. احترام به کودک اضطراب و تنش او را کاهش خواهد داد. از طرف دیگر، اگر شما خیلی آسان‌گیر باشید و اجازه دهید به ديگران آسيب بزند يا به حقوق ديگران تجاوز كند، او هرگز رفتار مسئولانه نسبت به دیگران را نخواهد آموخت و در نتیجه مورد احترام نیز واقع نخواهد شد. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!! ساعت 5 صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد... خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود. جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم. آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک! یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !! به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود! حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!! چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد. مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!! مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!! تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم. آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم. رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد، چیز ترسناکی نبود، صورتی مثل الماس و چهره ای زیبا، گفتم در اینجا چه میکنی؟ گفت خودم را برای تو آماده کرده ام... با خودم گفتم شیطان در نقابی زیبا برای فریب من آمده، چشمانم را بستم و شروع به ذکر گفتن کردم و گفتم یاحسین او که مرا در این حال دید عصبانی شد و بلند جیغ کشید به طوری که فکر کردم دنیا بر سرم خراب شد و از هوش رفتم، وقتی به هوش آمدم دیدم مردم بالای سرم هستند، و باهم حرف میزنند، از آن زمان به بعد غشی شدم و هی از هوش میرفتم، شیخ حسین که پیرمردی 100 ساله بود وقتی اوضاع و احوال مرا شنید گفت: در زمان ناصرالدین شاه نیز چنین اتفاقی برای او رخ داد و نقل شده جنها در این حمام بر او ظاهر شدند که قصد داشتند او را با خود ببرند، که موفق نشدند، از آن زمان چند سال گذشت که من در زیر زمین خانه ماری می دیدم ولی زمانی که داد و فریاد می کشیدم و دیگران می آمدند مار ناپدید میشد!! جنها نسل های قبل و بعد خانواده ی ما را مورد حمله قرار دادند به طوری که زنم توسط یکی از آنها قبض روح شد و مرد! آری این شخص که داستانش را بازگو کردم محمد علی بود که او نیز چند سال بعد بر اثر شوک های فراوانی که از رویت جنها بهش وارد میشد از دنیا رفت! Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴نخل دار‌ها عادت خوبي دارند. نخلي را كه زياد خوشه بدهد را عزيز، نمي دارند، تنبيهش ميكنند. زخمش مي زنند، خوشه هايش را با بيرحمي تمام مي برند. شايد بگوييد:آخي طفلكي ها گناه دارند!!! 🌴بله سخت است اما باور كنيد اين كار لطف به درخت است، با خوشه هاي زياد نخل مجبوراست انرژي‌اش را بين مثلا ده خوشه،تقسيم كند و محصول خرمايي است،با كيفيت متوسط و يا حتی ضعيف. 🌴اما نخل‌دار پنج خوشه را فداي پنج خوشه قوي‌تر مي كند، و با قطع نصف خوشه ها انرژي و شيره درخت صرف پنج خوشه قوي‌تر مي‌شود. حاصلش هم خرمايي ميشود با بالاتر و بيشتر. 🌴ما انسانها هم كاش همينطور باشيم. آدمهاي اضافي و كارهاي اضافي را كنار بگذاريم و شيره روح مان را،صرف آنهايي بكنيم كه ماندني‌اند. و باعث انبساط خاطر ما میشوند... آدمهاى منفى كه باعث آزار ما هستند ، حسودان و بخيلان و....و آنهايي كه مسبب رنج و ناراحتى ما هستند،و عصاره وجودمان را مصرف مي كنند و ضعيفمان ميكنند. 🌴مراقب نخل وجودمان باشيم و خوشه هاي اضافي را با قاطعيت تمام قطع كنيم. هم خودمان تناور تر ميشويم هم محصول مان شيرين تر و گوارا تر خواهد شد...😍 JOiN👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
🌷مهمان امام حسین (علیه السلام) 🌷 شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ http://eitaa.com/cognizable_wan
🎁 ◻️ یکی از در زندگی انسان، زندگی خود و دیگران است. 🔸 زندگی خودتان را با دیگران مقایسه نکنید. ⏮ هیچ قیاسی بین ماه و خورشید وجود ندارد. هر کدام از آنها در زمان خود می درخشند. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگرآتش میدانست که سرانجامش خاکستر است، هرگز با اینهمه غرور زبانه نمیکشید وقتی عصبانی هستیدمواظب حرف زدنتان باشید عصبانیت شمافروکش خواهدکرد ولی حرفهایتان یک جایی باقی میمانندبرای همیشه! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-آلا بخاطره منم که شده حرفی نمیزنه چون اون به همه گفته که من عاشقشم هیچوقت نمیره به کسی بگه که من ازدواج کردم چون خودش خراب میشه. یک تای ابرومو بالا دادم..پس قضیه عشق و عاشقیه. من-از کجا باهاش آشنا شدین؟ با ابروی بالا رفته نگام کرد.وجواب نداد..حالا چی میشه مثلا بگه کجا اشنا شدن.ازش کم میشه. احسان-هنوزم با اینکه میدونی به کسی نمیگه ناراحتی؟ خدایی دیگه مسخره بازی بود اگه بخوام نُنُر بازی در بیارم من-نه.دلیلی نداره که ناراحت باشم مگه ما باهم نسبت خاصی داریم که ناراحتی یا خوشحالی من مهم باشه. آخیش.خیالم راحت شد.بزار اونکه اینهمه منو حرص میده منم حرصش بدم...با پوزخند به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت احسان-آره خب..ولی من خوشم نمیاد بین من و کارمندام کدورتی باشه.حالا فرقی نداره هرکی میخواد باشه. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• من-اما بابا من باید برم بابا-وقتی میگم نه یعنی نه.حالیته؟ از سرجام بلند شدم وگفتم من-خیله خب اگه نزاری برم حقوقمو بهم نمیدن منم نمیتونم بهت ۷۰۰ تومن تو بدم با این حرفم شل شد گفت بابا-حالا چند روز باید بری پوزخندی زدم.برات متاسفم بابا.متاسفم که برای پول حاضری هرکاری بکنی.چجوری انقدر عوض شدی من-کلا یه روز. فردا ساعت ۸ میریم شب اونجاییم باز دوباره صبحش راه میفتیم و برمیگردیم بابا-باشه.میتونی بری حرصم گرفته بود.اخه چجور پدری هستی تو.رفتم توی اتاق و درو محکم کوبیدم.اصلا من اگه دروغ میگفتم چی؟اگه الکی بهت میگفتم برای یه قرار کاری میخوام برم و بعدش میرفتم پی ولگردی.بیخیال هستی.هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر اعصابت خورد میشه.ساکه کوچیکمو از توی کمد برداشتم یک ساک کوچیک یک نفره توش یه دست مانتو شلوار گذاشتم با یک دست لباس راحتی.همینا کافی بود برای یک روز مسواکمم توش گذاشتم با کِرم.پوف.اعصابم خورد شده.از همه چیز خستم.سریع کلافه میشم.هرچی میشه به یکی گیر میدم.سرمو روی بالشت گذاشتم.برای یک قرار داد میخواستیم بریم البرز فاصلش تا تهران ۱ساعت بود برای همین قرار بود با ماشین بریم.مشکلم این بود که اون نیکای نکبتم باید با ما میومد.منو احسان و سینا و نیکا چهارتایی قرار بود بریم.به گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۲ بود.پوزخندی ناخواسته روی لبم اومد.هیچکی نبود که بهم زنگ بزنه یا پیام بده.هیچکی نبود که دلش برام تنگ بشه.هیچکی منتظرم نبود....هیچکی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دره اتاقشو زدم و رفتم تو من-سلام آقا احسان چند دقیقه ای طول کشید تا یک چیزی توی برگه نوشت و سرشو اورد بالا احسان-سلام.خوبی؟ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم که گفت احسان-هنوز ساعت ۸ نشده تو برو تو پارکینگ منم اینارو جمع و جور کنم میام. ابروهام بالا انداختم.یعنی من با احسان برم . من-یعنی من با شما بیام؟ پرونده هارو روی میزش انداخت و یک تای ابروشو بالا انداخت احسان-آره...مشکلی داری؟ من-نه بابا..چه مشکلی.خیلی هم خوبه. سرشو تکون داد ومشغول جمع و جور کردنشون شد..رفتم جلو و کنارش وایستادم ومنم مشغول جمع کردن برگه ها شدم و در همین حال گفتم من-بزارین منم کمکتون کنم. پاشد وایستاد که چون غیر منتظره بود منم خم شده بودم که برگه های اون طرف میزو بردارم با دماغ رفتم تو بازوش.ایی خدااا دماغم پِرِس شد.دستمو روی دماغم گرفتم و نگاش کردم.لبخند محوی زدو گفت احسان-جلوی پاتو نگاه کن خب من-من؟من جلوی پامو نگاه کنم شما یهویی پاشدی. احسان-من که نمیدونستم تو همون لحظه میخوای خم شی اینطرف..حالا بزار ببینم چیشد دماغت دستمو از روی دماغم برداشتم که چپ چپ نگام کردو گفت احسان-همچین اه و ناله کردی گفتم دماغت شکسته..هیچی نشده که فقط سرش قرمز شده. رفتم جلوی آینه و شروع کردم ور رفتن با دماغم خدایی هیچی نشده بود..دردم نداشت زیاد فقط من خواستم الکی خودمو یکم لوس کنم..چشمم روشن هستی خانم از کی تا حالا خودتو میخوای برای پسره مردم لوس کنی...با این فکرم خنده ریزی کردم که احسان با ابروی بالا رفته وبا لحن جدی گفت احسان-مطمئنی بجای دماغت سرت به بازوم نخوره. پشت چشمی نازک کردم و دوباره آروم خندیدم.از احسان خوشم میومد علاوه بر اینکه آدم جدی و مغروری بود ولی خوش برخورد هم بود.از جدی رفتار کردنش خوشم میومد. احسان-برو پایین منتظر باش الان میام. بدون هیچ حرفی رفتم توی پارکینگ چند دقیقه ای صبر کردم که ماشینی جلوم ترمز زد ماشینش اشنا بود..با پایین دادن شیشه و دیدن چهره شاد و بامزش لبخندی روی لبم اومد. من-سلام آقا سینا سینا-سلااام هستی خااانم.بیا بالا من میبرمت. دهنمو باز کردم که بگم احسان میاد که بابا دیدن ماشینش پشت ماشین سینا دهنمو بستم..نیکا تو ماشینش بود.قیافم مچاله شد خدایا این چه عذابیه که سره ما نازل کردی..حالا که نیکا رفته اونجا من دیگه براچی برم با حرص اومدم و سوار ماشین سینا شدم..خوبه ماشالا به من میگه تو پارکینگ منتظر باش بعد میره نیکارو سوار ماشینش میکنه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 خیلی حرصم گرفته بود که منو علاف کرده حتما اون دختره هم الان کلی به ریش من میخنده داشتم همینطور حرص میخوردم که صدای سینا بلند شد سینا-به چی فکر میکنی؟ با حواس پرتی نگاش کردم من-بله؟ببخشید حواسم نبود سینا-میگم به چی فکر میکنی؟چی ذهنتو مشغول کرده. با یادآوری سینا دوباره لجم گرفت.ناخودآگاه از دهنم پرید من-نیکا با تعجب گفت سینا-نیکااا؟ با لحن حرصی گفتم من-بله همین نیکا خانم.عجب دختره نچسبیه..همش میاد خودشو میچسبونه به آقا احسان فرقی هم نداره که جلوی کی میخواد باشه... یکم برگشته بودم به سمت سینا و داشتم حرف میزدم که ماشین احسان از کنارمون رد شد.با دیدن اون صحنه حرصم بیشتر شد و با چشمای گرد شده گفتم من-بفرما..ببین چجوری با عشق کنارش نشسته و با عشوه خوراکی به آقا احسان میده؛انگار داره شاخه غولو میشکنه.اوق و بعد اتمام حرفم ادای حالت تهوع در آوردم.سینا زد زیر خنده..صورتشو یکمی کرد و با لحن بامزه ای گفت سینا-آره.به نظر منم همینطوره..یکمی نچسبه. منم که نمیدونم چرا انقدر از دستش اعصابم خورد بود حواسم به زبونم نبود من-نچسبه؟کاشکی نچسب بود،عقده ایه لوسه؛اعتماد به نفسشم که بزنم به تخته ماشالا خیلی بالاس فکر میکنه چقدر خوشگله.قیافش شبیه کرمای توی باغچمونه. سینا-الکی نگوو؟یعنی انقدر افتضاحه؟ همینطور که دوباره به صندلیم تکیه میدادم و از شیشه جلو به بیرون نگاه میکردم گفتم من-یه چیزی از افتضاح هم اونور تر..تازه من نمیخوام خیلی ازش بد بگم وگرنه خاک بر سر اون کسی که اینو برای زندگی انتخاب میکنه.چقدر باید اون آدم سلیقش آفساید باشه که همچین میمونی رو برای زندگی انتخاب کنه. خیلی داشتم فحشش میدادم.داشتم زیادروی میکردم ولی حسابی دلم خنک شده بود.سینا با لحن متفکری گفت سینا-چه جالب!پس یعنی من باید خیلی بی سلیقه باشم چون منم یه مدتی ازش خوشم میومد.معلوم شد من خیلی از اون سَر ترم من-معلومه که شما ازش سَری اصلا شما.. با فکر کردن به جمله ای گفت حرف تو دهنم ماسید..واقعا چرا من انقدر آدم ضایعی هستم..واقعا که هستی ایشالا خودم دو دستی رو سرت خاک بریزم همینطور که قیافمو مچاله کرده بودم گفتم من-آقا سینا یعنییی شما باهم بودین؟ سینا-یجورایی من-خب این یعنی با هم بودین؟ با ابروی بالارفته نگام کرد که ناخودآگاه یاد احسان افتادم اونم وقتی من خیلی به یک قضیه پیله میکنم همینجوری نگام میکنه.برای ماس مالی کردن حرفم دهن باز کردم. من-البته ببخشید فضولی میکنم فقط محض کنجکاوی پرسیدم سینا-یه مدتی باهم دیگه بودیم.من اونو دوست داشتم ولی اونو فکر نکنم.درحدی بود که چندباری باهم بیرون رفتیم..زیاد باهم دیگه نبودیم اونم بعد یک مدتی خسته شد و شروع کرد به چرت وپرت گفتن من-اهان دیگه ادامه نداد منم حرفی نزدم.حتما دوست نداره خیلی بحثو باز کنه دیگه.لبمو با زبون تر کردم شدیدا کنجکاو بودم که جواب سوالمو بدونم.سوالمو به زبون آوردم من-آقا احسان چی؟اون از نیکا خوشش میاد؟ خنده کوتاهی کرد و گفت سینا-احسان؟نه بابا.اون کلا رابطه خوبی با دخترا نداره.یعنی چطور بگم..زیاد از دخترا خوشش نمیاد من-براچی؟ سینا-خب راستش از همون اول دانشگاه حس خوبی بهشون نداشت... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ متحد بودن پدر و مادر، یکی از مهم‌ترین مسایلی است که باید توسط والدین رعایت شود. ممکن است شما روش‌های مختلفی برای تربیت و تنبیه کردن فرزندتان داشته باشید، اما وقت بگذارید و در مورد آن‌ها با یکدیگر صحبت کنید، ولی هیچگاه در مقابل فرزندتان، تلاش دیگری را کمرنگ جلوه ندهید و موقعیت همدیگر را تخطئه نکنید. به‌عنوان مثال، اگر مقابل خواسته‌های بچه‌ها یکی از والدین، شرط بیرون رفتن را انجام تکلیفی قرار داده "مرتب کردن اتاقش" ، شما هم پیرو این شرط باشید و از روی دل‌سوزی، اصراری برای بیرون بردن "فرزندتان را که اتاقش را هنوز مرتب نکرده" نداشته باشید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت‌الله بهجت (ره) به امام زاده ها زیاد سربزنید! این بزرگواران همچون میوه‌ها، که هر کدام یک ویتامین خاصّی دارند، هر کدامشان خواصّ و آثاری دارند. 📚 جرعه وصال، ص١٩ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگـر می‌خـواهید بِدانید یڪ انسان چقـدر ارزۺ دارد ، ببینید بـه چـه چیـز عشـق می‌ورزد ، ڪسـی ڪه عـشـقـش ماشـیـن است ، ارزشـش به همان میـزان است ، امـا ڪسی ڪه عـشـقـش خـداســت ، ارزشـش انـدازه خداســت...!(: (ره) http://eitaa.com/cognizable_wan
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam sajjad - 1399.06.23 - amir kermanshahi.mp3
12.22M
دلسوخته های اربعین میگم کربلا میگن که راهها بستس😭😭😭😭😭 میگم امام رضا میگن رواق ها بستس😭😭😭😭😭 در به درم جایی رو دیگه ندارم که برم😭😭😭😭😭
چیزهایی را جمع كنيد كه با خرج ڪردن شان نه تنها از مقدار آنها كم نشود بلكه بیشتر هم بشود... همچون: دانش، مهربانی، سخاوت، لبخند، اخلاق خوب و انسانیت.⁩ ⚫️⚫️http://eitaa.com/cognizable_wan
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند. اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد. عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت. غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد... فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست! http://eitaa.com/cognizable_wan
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... قبل از اینکه عزیزانتون از دست بدین بهشون نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفتن یادشون را گرامی دارید http://eitaa.com/cognizable_wan
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت: این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید! سالها گذشت، مادرش درگذشت. روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد. با سخنان خوب فرزندانمان را با عزت بار بیاریم 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
⁨دفاع مقدس؛ نام آشناترین واژه در قاموس حماسه های عزت آفرین ایران است که خاطرات دلاوری های آن، در تاریخ شکوهمند این دیار به یادگار خواهد ماند. زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدّسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود. ۳۱ شهریور؛ آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹
❤️💫❤️ *آقایون حتمابخونن* ⊷ میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟ ⊷ آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه... ⊷ آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن و مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه.. ⊷ آقایون میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه. ⊷ اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ ⊷ پس از خانومتون تشکر کنید،محبت کنید براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش و .. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا تفرقه بیانداز و حکومت کن در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد . بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت . یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند . نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند . بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود . بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید . به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد . دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند . دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم . باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش . دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم . باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌ از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟ دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم . باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم . دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد . باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت . به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد . دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت . او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد . همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند : تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند : تفرقه بیانداز و حکومت کن... 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️خری را گفتند : احوالت چون است؟ گفت: خوراکم کم و کارم زیاد است، ولیکن مطیع و شاکرم گفتند حقا که خری. 👤عبید زاکانی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
صرفا بدلیل اینکه منحصر به فرد و متفاوتی، به این معنا نیست که مفیدی متفاوت بودن چه فایده‌ای داره وقتی که به دردی نمیخوری؟ "هر تفاوتی عالی نیست" 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 نیم ساعتی بود که تو راه بودیم این سینا هم که ماشالا همش ور میزد..البته برای من خوب بود چون من خودم خیلی پر حرف بودم از فک زدن خسته نمیشدم...همینجوری نشسته بودم که ماشین احسان که جلومون بود راهنما زد و گوشه پارک کرد و رفت توی مغازه ای که اونجا بود سینا هم دستی رو بالا کشیدو همینطور که داشت پیاده میشد گفت سینا-هستی جان منم گلاب به روت تا موقعی که احسان نیومده برم دستشویی تا نترکیدم. اروم خندیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم که نگام به سمت نیکا کشیده شد.خدا میدونه که چقدر ازش بدم میومد.با نگاه کردن بهش روزم زهرم شد از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم و چشمامو بستم..چند دقیقه ای گذشت که احسان به سمتم اومد با ابروهای بالارفته نگاش کردم که رسید بهم احسان-یه چیزی بخورین پلاستیکی به دستم داد توش دوتا ساندویچ و نوشابه...سری تکون دادم و آروم گفتم من-ممنون برگشت که بره ولی انگار پشیمون شد دوباره روشو به من کرد وگفت احسان-قرار بود تو ماشین من بشینی. لبخند محوی رو لبم نشست پسره ی دیوونه.به نیکا اشاره کردم و با طعنه گفتم من-تا زمانی که تنها بودین و همراه نداشتین همچین قراری بود سکوت کرد که ادامه دادم من-البته برای شما که بد نشد.ماشالا نیکا خانم خیلی خوب بهتون میرسه. نیشخندی زد و گفت احسان-از اون لحاظ که معلومه چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم عجب بشره پررویی بود این آدم دقیقا داشت میگفت نیکا بهتر از توعه...اومدم حرفی بزنم که منتظر نموند و کلشو کشید رفت.منم توی ماشین نشستم و درو محکم کوبیدم...حالیت میکنم حالا..نیکا بهتر از منه؟کجای اون ایکبیری از من بهتره؟.داشتم همینجوری با خودم غرغر میکردم که سینا توی ماشین نشست سینا-ببخشیدا یکم طول کشید دیگه کلا توی راه خفه خون گرفته بودیم..حدودا نیم ساعتی طول کشید که به همون هتلی که احسان جا گرفته بود رسیدیم...پیاده شدم و ساک کوچولومو به دستم گرفتم هنوز ساعت ۱۰ بود..قرار کاری ای که داشتن برای ساعت ۴ عصر بود..منو نیکا توی لابی نشستیم و اون دوتا هم رفتن که کلید اتاقامونو بگیرن..سینا که انگار اونجا حوصلش سررفته بود اومد و روی مبل کناری من نشست نیکا هم دقیقا جلومون بود نیکا-اوووف چقدر راحت تا اینجا رسیدیم؛تو کل راه در حال شوخی وخنده بودیم.اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت خندم گرفته بود؛خدایا این دیگه چه آدمیه سینا-والا احسان که یه چیزه دیگه میگفت. نیکا-چی میگفت؟ سینا-میگفت تا اینجا از دست این دختره دیوونه شدم موقع برگشتن یجوری باید دست به سرش کنم با تو بیاد نیکا حرصی نگاش کرد که سینا ادامه داد سینا-منم که اصلا حوصله دیدن قیافتو ندارم.شرمنده ولی فکر کنم مجبوری برگشتنا با اتوبوس یا مینی بوس بیای هرکاری کردم نخندم دیدم نمیشه سرمو انداختم پایین وریز خندیدم.این سینا هم برای خودش یه پا دیوونه بود..سرمو بلند کردم..احسان داشت میومد سمتمون هممون بلند شدیم که یک کلید داد دست سینا وگفت احسان-این اتاق تو سینا یک کلیدم داد دست من و گفت احسان-اینم کلید اتاق تو و نیکا چشمام تا آخرین درجه باز شد که سینا زد زیر خنده ولی من اون لحظه اصلا خندم نگرفته بود اتفاقا دوست داشتم بشینم گریه کنم.با ناراحتی گفتم من-یعنی منو نیکا خانم توی یک اتاق باشیم؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-آره دیگه.اتاق جدا میخوای؟ اومدم بگم آره که دیدم خدایی خیلی پررو بازیه برای همین با صدای خیلی آروم و ناراحت جواب دادم من-نه بابا..یک شبه دیگه اصلام اینطور نبود همین یک شب برای من از هرچیزی بدتر بود اصلا فکر اینکه چجوری باید اینو تحمل کنم آزارم میداد.نیکا که تا اون موقع ساکت بود با اعتراض گفت نیکا-نمیشه حالا من پیش تو باشم؟ با دهن باز نگاش کردم.واقعا چقدر این دختر بی حیا بود.خجالتم خوب چیزیه بخداا...احسان همچین نگاش کرد که من بجای نیکا ترسیدم.نیکا گفت نیکا-حالا اتاق ما کجا هست؟ همین حرفش باعث شد منو سینا اروم بخندیم..اخه دختره ی مشنگ تو که انقدر ترسویی غلط میکنی از این چرت و پرتا میگی احسان-طبقه پنجم میتونین الان بریم. دیگه صبر نکردم و رفتم سمت آسانسور نیکا هم پشت سرم اومد.دلم میخواست برم بخوابم.خیلی خسته بودم.هرکی ندونه میگه الان حتما دوروزه تو راهه بابا همش یک ساعت بوداا..سوار آسانسور شدیم و دکمه رو زدم..همین که پامونو از درش بیرون گذاشتیم نیکا باتندی گفت نیکا-کلیدو بده به من یک تای ابرومو بالا انداختمو گفتم من-اون وقت برای چی؟ نیکا-نکنه میخوای کلید اتاق دست تو باشه دختره ی دهاتی؟ خونسرد از کنارش رد شدم و در همون حال که دره اتاقمونو باز میکردم گفتم من-فعلا که آقا احسان کلیدو داده دسته من اگه خودش میخواست همون موقع کلیدو میداد به تو پوزخندی به قیافه حرصیش زدم و اومدم تو و روی یکی از تختا نشستم؛حال متوسطی داشت.دوتا تخت یک نفره دو طرف اتاق بودن.یک حمومم گوشه اتاق بود که انگار دیواراش شیشه ای بود ولی از این شیشع های مات که داخل دیده نمیشد دست از کنکاش کردن خونه برداشتم از توی ساکم پیراهن سفید آستین بلندمو برداشتم با شلوار مشکی نسبتا چسب توی حموم عوض کردم و اومدم و روی تختم دراز کشیدم...پووف حوصلم به شدت سر رفته.اول خواستم با گوشیم یکم بازی کنم ولی اصلا حسش نبود.پس همون بهتر که یکم بگیرم بخوابم.رومو کردم سمت دیوار و پتورو هم روم کشیدم..آخ چقدر گرم و نرم بود.جون میداد برای خوابیدن.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم نیکا-آخی.نکنه تا اینجا تو رانندگی کردی خسته شدی حالتمو تغییر ندادم توی همون حال گفتم من-به شما مربوط نیست چند ثانیه ای ساکت شد.حتما دیگه حرف گیر نیاورده خسته شده.چه بهتر..چشمامو بستم تا دوباره بخوابم..که یکدفعه بازوم کشیده شد انقدر محکم کشید که از حالت دراز کشیده به نشسته در اومدم و با تعجب نگاش کردم که با عصبانیت گفت نیکا-ببین گلم.درسته تو منشی شرکت احسانی ولی این تغییری برای تو ایجاد نمیکنه چون تو بازم زیر دست اونی.فکر نکن حالا که به عنوان منشی انتخابت کرده خیلی مالی هستی نه فقط برای این آوردتت که فهمیده بدبخت بیچاره ای.پس تَوَهم برت نداره؛فکر نکن نمیدونم از کجا اومدی دختره ی بدبخت.تو یک دختره بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره با کلمه اخرش احساس کردم نفسم بند اومو قلبم تیر میکشید...هیچی نمیتونستم بگم.حتی یک کلمه هم نمیشد بگم..انگار لال شده بودم نیکا-پس خواهشا سعی نکن خودتو به سینا و احسان بچسبونی که عقده هاتو خالی کنی..پس حقم نداری با من اینجوری حرف بزنی..توهرچی داری از لطف احسان داری سعی کن خط قرمز خودتو بدونی بدبخت چشمام تار میدیدش...قلبم شدیدا داشت تیر میکشید..واقعا سینا و احسان اینجوری درباره من فکر میکردن؟واقعا فکر میکردن من میخوام خودمو به اونا بچسبونم.مگه تقصیر من بود که مادرم مرده..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم اگه یک دقیقه ی دیگه میموندم مطمئنم خفه میشدم شال قرمزی دم دستم بود همونو روی سرم انداختم و اومدم توی لابی هتل.سرمو بین دستام گرفتم که دیگه بغضم شکست و اشکام جاری شد..خدایا این همه تحقیر بس نیست.پس این بنده هات کی میخوان دست از سره منو زندگیم بردارن.خدایا من دارم این وسط دیوونه میشم.صدای گریم بلند شده بود ولی هیچ کنترلی روی خودم نداشتم..صورتم و با دستام پوشوندم..از هیچ کدوم از حرفاش به اندازه اونکه گفت بی مادری دردم نیومدخ بود.همش همون حرفش توی گوشم زنگ میخورد《تو یک دختر بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره》با فکر کردن به جملش گریم شدید تر شد..احساس کردم یکی کنارم نشست.سرمو بلند نکردم.حتما یا احسان یا سینا چه فرقی میکنه اخه. احسان-هستی اتفاقی افتاده؟ صدای نگران احسان توی گوشم پیچید با این حرفش گریم بیشتر شد که دستشو روی مچ دستم گذاشت و مجبورم کرد دستامو بردارم با همون صورت خیس نگاش کردم که گفت اخسان-چیشده هستی؟ با هق هق گفتم من-همش..تقصیره شماس..فکر کردی من نفهمیدم از دستی اتاق منو نیکارو یکی گرفتین تا منو عذاب بده احسان-نیکا چیزی گفته؟! من-دیگه چیزی هم نمونده که بگه..هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..حالا خیالتون راحت شد که اشکمو در آورد با این حرفم اخماش جمع شد بلند شد و دستمو کشید و به سمت اتاق منو نیکا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan