eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 زدم زیر خنده این حنا خیلی دیووونس بخدا.با چشمای اشکیش نگام کرد حنا-الان واقعا خنده داشت این حرف من؟! دوباره خندیدم وگفتم من-معلومه که خنده داره.اخه اینم مگه گریه داره دختر خوب.بدو برو نخ و سوزن بیار تا سریع برات بدوزمش با این حرفم خوشحال شد و سریع دوید و رفت بالا.نیم ساعت پیش بود که دراز کشیده بودم.یدفعه دیدم حنا با گریه و زاری اومد پایین هول ورم داشت بعد فهمیدم خانم برای اینکه مروارید گلی که روی لباسش بود کنده شده داره انقدر گریه میکنه.نخو سوزنو آورد منم دوباره لباسشو مثل روز اول دوختم من-بفرمایید حنا خانم خیالت راحت شد.مثل روز اولشه. با خوشحالی خندید.این دختر بخاطر چه چیزای کوچیکی که خوشحال میشد.با ذوق لباسو گرفت و یکم اینور اونورش کرد.و لباسو گذاشت سرجاش.نیم ساعتی نشسته بودیم حسابی حوصلم سررفته بود این فیلمه ای هم که تلویزیون پخش میکرد خیلی بیمزه بود همینجور نشسته بودم که بالاخره صدای حنا بلند شد حنا-هستی جون من خیلی حوصلم سررفته کلافه پوفی کشیدم من-منم حوصلم سررفته ولی چیکار میشه کرد؟! یکم فکر کردو و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود روی مبل بلند شد و با ذوق گفت حنا-اهان فهمیدم چیکار کنیمممم منم که از ذوق اون به وجد اومده بودم نیم خیز شدم و با ذوف گفتم من-خب چیکار کنیم دستاشو کوبید به هم و با خوشحال گفت حنا-قایم موشک بازی کنیم مثل لاستیک پنچر شدم.لبخند گنده ای که روی لبم بود کاملا محو شد. من-پیشنهادت این بود؟! سرشو خاروند وگفت حنا-آره دیگه.از بی هیچی که بهتره خب بچه راس میگه دیگه.با اینکه خیلی حال ندارم ولی از بیکاری و فیلم خُنُک دیدن بهتره که.بلند شدم و گفتم من-خیله خب من چشم میزارم تو برو قایم شو دستاشو زد به کمرشو گفت حنا-نخیرم.اینجوری که شما منو سریع پیدا میکنی. من-خب پس چیکار کنیم؟! حنا-چشماتونو میبندیم بعد من میرم یجای خونه قایم میشم.شما پیدام میکنین شونه هامو بالا انداختم برای من که فرقی نداشت..حنا رفت یک روسری آورد و چشمای منو بستیم.یه دور دور خودم چرخیدم و شروع کردم به گشتن قرار شد فقط توی حال باشه و طبقه بالا نباشه.چون هیچ جارو نمیدیدم مجبور بودم آروم راه برم تا بجایی نخورم.همونطور که راه میرفتم گفتم من-حنا اینجوری که نمیتونم پیدات کنم یه صدایی از خودت تولید کن. پاهاشو کوبید به زمین.صدا از سمت راستم بود یکم رفتم جلو بازی باحالی بود خوشم اومد..صدای تق و توقی بلند شد.نیشم که در اثر جَوِ بازی باز بود گشاد تر شد. من-آهان الان پیدات میکنم. چند قدم رفتم جلو که به چیزی خوردم.صدای خنده حنا از فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید.خندیدمو سعی کردم با لمس کردم جسم جلوم بفهمم چیه تا ازش رد بشم من-اهاا حنا خانم دیگه لو دادی خودتو الان پیدات میکنم. دستمو اوردم بالا و چیزی که جلوم بودو لمس کردم.انگار صورت کسی بود.دستمو اوردم پایین تر که به ته ریشش برخورد.نیشم یهو کامل بسته شد.دوباره دستمو تکون دادم که انگار خورد روی چشماش.اصلا اون لحظه حواسم نبود که روسری رو از روی چشمام بکشم کنار مثل خلا داشتم با چشمای بسته دستمو تکون میدادم که دستی روی چشمام قرار گرفت و روسری رو کشید پایین.با دیدن چهره احسان رنگ از رخم پرید.دستم روی چشماش و و صورتش بود.با استرس دستمو کشیدم و یک قدم رفتم عقب من-اِ..آقا احسان شمایین؟! این چه سواله مسخره ای بود که من پرسیدم.اخه اینم حرفه؟یه تای ابروشو انداخت بالا و سوالی نگام کرد و زیر لب گفت احسان-اره خودمم. همینطور که با خجالت میخواستم حرفی برای توجیه پیدا کنم گفتم. من-منو حنا داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. با آوردن اسمش اطرافمو گشتم تا پیداش کنم..کنار پله ها واستاده بود و داشت میخندید.با حرص نگاش کردم.دلم میخواست خفش کنم.انگار زبون نداشت بگه که احسان اومده..دوباره رومو برگردوندم سمت احسان.نیشخندی زدو گفت احسان-بله...متوجه شدم سرمو انداختم پایین.خاک تو سرت هستی.صدای درو شنیدی نباید اون چشمای بی صاحابتو یه دقیقه باز کنی شاد دزد باشه اصلا.منه خروبگو کُلِ صورتشم دست کشیدم.دستمو آروم روی سرم کشیدم.که چشمام گرد شد.چراjj هیچی روی سرم نبود.وای.خاک توسرم کنن الهی. سرمو آوردم بالا و سریع گفتم من-وای..ببخشید بدو بدو از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقی که مال خودم بود.درو بستم و همونجا تکیه دادم.وای خدا نزدیک بود از خجالت بمیرم.به ساعت نگاه کردم هنوز۱۰ بود چرا انقدر زود اومده بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یک ساعت بود که توی اتاق بودم ولی هنوز بیرون نرفته بودم.خدایی با اون سوتی که داده بودم خیلی خجالت میکشیدم.با مشت کوبیدم تو سرم.اخه دختره ی خنگول تو که فهمیدی صورتشه چرا دستتو عقب نکشیدی.پاک خل شده بودم.داشتم همینجوری توی اتاق راه میرفتم.و هی خودم نیشگون میکندم و اشکنجه میدادم که یهو در باز شد.سریع برگشتم سمت در ..احسان بود. احسان-ببخشید بدون اجازه وارد شدم.اخه یک ساعتی گذشت صدایی ازت درنیومد.گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه. لبخند کمرنگی زدم. من-نه بابا.چه اتفاقی؟خوبم من اونم متقابلا لبخند زدو از جلوی در کنار رفت احسان-حالا نمیخوای بیای بیرون؟! سرمو انداختم پایین ..باز یاده ضایع بازیم افتادم.جلو رفتم و از کنارش رد شدم همونطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم من-امشب چه زود برگشتین! اون وایستاد که باعت شد منم واستم و برگردم سمتش.یک تای ابروشو بالا انداخ و موشکافانه گفت احسان-ناراحتی که برگشتم؟! وای.این چه حرفی بود من زدم برای اینکه اون حرفمو درست کنم گفتم من-نه..اتفاقا خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدین. لبخند کجی روی لبش نقش بست..تازه فهمیدم چی گفتم.اخه چرا من انقدر باید جلوش ضایع بشم.هول شده بودم و نمیدونستم چی بگم برای همین سعی کردم با من من کردن یه حرفی به زبون بیارم. من-اممم..راستش..یعنی..یعنی میخواستم بگم خوب شد اومدین ما هم حوصلمون سر رفته بود. همونطور که سرشو تکون میداد و از پله ها پایین میرفت گفت احسان-عجب منم سریع از پله ها رفتم پایین.با دیدن حنا لبخندی روی لبم نقش بست.جلوی تلویزیون خوابش برده بود.. من-آخی..حنا کی خوابید؟! احسان-امروز چون از صبح که رفتیم شرکت بیدار بود خسته شده بود خوابش برد. شکمم به قار و قور افتاد که یادم اومد شام درست نکردیم. من-ای وای.من اصلا یادم رفت شام چیزی حاضر کنم دستشو تکون داد وگفت احسان-بیخیال بابا.الان زنگ میزنم از بیرون بیارن. من-اینجوری نمیشه که. احسان-براچی نشه؟! من-آخه شما کلا غذای بیرونو میخورین حداقل بزارید این دوروزی که من هستم غذای خونرو بخوریم و پشت بند حرفم لبخندی زدم.کلا چرت گفتم.فقط چون دوست داشتم با احسان آشپزی کنم اینو گفتم.نمیدونم چرا این چندوقت چسب احسان شده بودم ولی از اینکه کنارم باشه خوشم میومد.لبخند کجی زد و گفت احسان-عیب نداره.من عادت دارم.غذای بیرون اذیتم نمیکنه.تو هم ول کن.خسته ای برو دراز بکش. همونطور که آستینای لباسمو یکم بالا میزدم گفتم من-این همه تعارف برای چیه بابا..درست میکنیم باهم دیگه. لبخند مهربونی زد احسان-آخه نمیخوام الکی بخاطره ما اذیت بشی منم یه لبخند از اون لبخندای گشاده معروفم زدمو گفتم من-من اصلا اذیت نمیشم اتفاقا خیلی خوشم میاد از آشپزی چقدرم که من آشپزیم خوبه انقدر اعتماد به نفس دارم.از روی شناختی که از احسان این چند وقته داشتم الان حتما میگفت که بزار کمکت کنم.پس جای نگرانی نبود.خوب شناخته بودمش..همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت احسان-خیله خب پس من میرم حنارو میزارم سرجاش و یکم دورو برو جمع میکنم تا شام حاضر بشه سرجام سیخ شدم.هنوز یه دقیقه نشده بود که گفتم خوب میشناسمش همونطور که سعی میکردم قیافم زیاد ضایع نباشه گفتم من-اممم.اخه چیزع..من جای وسایلو اینجور چیزا رو بلد نیستم.اونجوری هی باید بیام ازتون بپرسم.اگه میشه حنا رو بزارید تو اتاقش ولی بعد بیاین اینجا که توی پیدا کردن وسایل کمکم کنین این چه دلیل مسخره ای بود که من آوردم خب همون اول جای هر چی که لازم داشتمو بهش میگفتم اونم جاشو بهم میگفت دیگه.چه دلیل خنکی.ولی دیگه احسان پاپیچ ماجرا نشد فقط سری تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون تا حنا رو بزاره تو اتاقش. http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍️روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد. 🔅پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید. 📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51 📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114، و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است! 📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻪ دختره ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﺍﺯﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ !... ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ : . . ﺧﺐ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻋﺮﻭﺳﯿﻤﻮﻥ رو ﻋﻘﺐ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑشی😐😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️♨️ مسجد_ _النبی(ص) چیست⁉️ (بسم الله الرحمن الرحیم) ✍ هنگامی که خشکسالی بر مردم مدینه فشار آورد، از سقف حجره بالای قبر رسول‌الله(ص) دریچه‌ای به سوی آسمان باز کردند تا بین آن و آسمان مانعی نباشد، در این هنگام باران شدیدی باریدن گرفت. ❌ وهابیان برای انحراف اذهان عمومی از قبح تخریب حرم ائمه بقیع(ع) و یافتن توجیهی بر تأخیرشان نسبت به تخریب گنبد و بارگاه پیامبر(ص) ادعا می‌کنند، زایده‌ای که روی گنبد مسجد النبی(ص) وجود دارد، شخصی است که تصمیم داشته با مواد منفجره گنبد سبز مسجد را منهدم کند، اما خداوند نخواسته چنین اتفاقی رخ دهد و او را مسخ کرده و در همان هنگام صاعقه‌ای از آسمان نازل کرده و او را به گنبد چسبانده و چون پیکر او از گنبد جدا نمی‌شده با پوششی او را در همان جا دفن کرده‌اند. هدف از جعل این خرافه آن است که چنین به مردم القا کنند که وجود گنبد و بارگاه بر قبور امامان شیعه در بقیع کار درست و خوبی نبوده و به همین دلیل به هنگام تخریب آن مکان، هیچ اتفاقی نیفتاده و معجزه‌ای هم به وقوع نپیوسته، اما از آن جا که حفظ گنبد و بارگاه حرم رسول خدا(ص) موضوعی استثنایی و موردنظر خداوند بوده، چنین اتفاقی افتاده است. جالب‌تر این که چون گروهی از شیعیان از ساخت این خرافه توسط وهابیان و نیت پشت پرده آنان آگاهی ندارند و به سادگی این داستان را می‌پذیرند، آنان همه شیعیان را خرافی و ساده‌لوح معرفی می‌کنند و مایه تمسخر قرار می‌دهند. اما حقیقت مطلب چیست؟ سید مجتبی عصیری در کتاب «پیامبر وهابیت» درباره برجستگی روی گنبد مسجد‌النبی چنین می‌نویسد:   در حقیقت این برآمدگی پنجره‌ای بوده که بین آسمان و قبر مطهر حضرت(ص) قرار داشته و هر زمان که در مدینه خشکسالی می‌شده آن را باز و به برکت قبر مطهر آن حضرت، باران بر مردم نازل می‌شده است. بر اساس برخی اسناد مورد قبول وهابیت، اولین بار، این کار به دستور عایشه صورت گرفت؛ در این باره «دارمی» از متقدمان علمای اهل سنت و مورد قبول وهابیت با سند معتبر در کتاب خود چنین می‌گوید: «مردم مدینه دچار قحطی شدیدی شدند؛ از این مشکل به عایشه شکایت بردند؛ او گفت: بالای قبر رسول خدا(ص) از سقف حجره حضرت، دریچه‌ای به سوی آسمان باز کنید تا بین آن و آسمان مانعی نباشد؛ چنین کردند و به حدی باران بارید که گیاهان رویید و شتران چاق شدند؛ آن قدر که پوست آن‌ها از چاقی ترک خورد و به همین سبب آن سال را سال ترک نامیدند». بعدها باز کردن این دریچه جزو سنت‌های مردم مدینه شد و تا زمان «سمهودی» در قرن نهم نیز ادامه داشت؛ ولی پس از زمان او تنها جای آن باقی است، اما وهابیان که می‌دانستند دیده‌شدن چنین کرامتی برای رسول خدا(ص) اعتقاد آنان در مورد توسل به پیامبر(ص) و اولیای الهی را بر باد می‌دهد، با منحرف کردن اذهان مردم برای ترویج عقاید باطل خود کوشیدند. ─═हई╬ʛơɗ ɪƨ ʅơvє╬ईह═─ http://eitaa.com/cognizable_wan
اجازه نده دنیا ۵چیز را از تو بگیرد لحظه پاک بودنت باخدا. نیکی به والدین محبت به خانواده‌ات احسان ونیکی به اطرافیانت و اخلاص در کردارت . 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
عارف بالله آیت الله العظمی (ره) : سفارش میکنم پیوسته با طهارت و وضو باشید که سبب نورانیت باطن و برطرف کننده آلام و اندوه هاست. 🌺 سفارش‌ مى‌كنم به خواندن سوره 📚«یس» بعد از نماز صبح هرروز یك ‌مرتبه، 📚سوره «نباء» (عم یتسائلون) بعد از نماز ظهر، 📚سوره «عصر» بعد از نماز عصر، 📚سوره «واقعه» بعد از نماز مغرب و 📚سوره «الملك» بعد از نماز عشاء؛ 📚و تأكید ‌می‌كنم بر مداومت كردن به آنچه یادآور شدم، زیرا من شخصاً روایت‌ مى‌كنم این روش را از استادان بزرگوار خود، و بارها نیز تجربه آموخته‌‌ام. ‌‌‌‌ ‌ ‌✍ ✍ 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍یهو میومد می‌گفت: "چرا شماها بیکارید؟!" می‌گفتیم: "حاجی! نمی‌بینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!" می‌گفت: "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر! .. همینطور که نشستی، هر کاری که می‌کنی ذکر هم بگو".. وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود .. http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته: سال ها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!!😔 فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!!😆😆😆😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها پس از 48 ساعت ترک سیگار پایانه های عصبی دوباره رشد کرده و حس بویایی و چشایی به وضعیت عادی بر میگردد. 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
ملکه الیزابت دوم در طول دوران حکومت خود شاهد مرگ و تشیع جنازه ی بیش از 155 پادشاه، ملکه و رئیس جمهور بوده است. جالب اينكه اون دقيقا هم سن آيت الله جنتى است! 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ چرا عذرخواهی نمیکنند گاهی اوقات زنان از این مسأله متحیر می شوند که چرا مردان به واسطه ی اشتباه بزرگی که مرتکب شده اند, عذر خواهی نمی کنند. پاسخ این است:مردان می ترسند که شاید مورد بخشش قرار نگیرند. برای یک مرد پذیرش این نکته بسیار دردناک است که در برخی موارد از همسرش شکست بخورد. http://eitaa.com/cognizable_wan