eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ شاید گناه کردی اما... تو هنوز زنده ای تو داری نفس میکشی تو هنوز اختیار داری تو میتونی برگردی.. پس برگرد تا دیر نشده همین امروز،با اولین گام تولدی دوباره ❤️ 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
  اونجاها ڪه بخاطر خدا پا روے غرورت میزارنے، خودتو ڪوچیڪ میڪنی ،اونجاهاست ڪه دارن بزرگت میڪنن، دارن روحت رو بزرگ میڪنن... مواظب باش ڪه با ناراحت شدنت بازے رو نبازے http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 روی صندلی نشستم و شروع کردم تند تند به نوشتن تعداد کفش ها. -هستیییی من-بله؟ -سریع اون کفش پاشنه دار قرمز رو سایز۳۹ بیار. من-چشم سریع از سرجام بلند شدم و از بین اون همه کارتون کفش.پیداش کردم.چندتا دختر با تیپ های خیلی خیلی باکلاس واستاده بودن.لامصبا چقدرم لاغر و مانکن بودن.با اون آرایش روی صورتشون حسابی لوند بودن.کفش و دادم دستشون و با لبخند گشاد تماشا شون میکردم.لباسای مارک دارشون به شدت باکلاسشون کرده بود.همونطوری مشغول نگاه کردنشون بودم که کسی کنارم ایستاد.بهش نگاه کردم.احسان بود.جلوتر اومد و دقیقا کنارم ایستاد.دستاشو برد تو جیب شلوارش. احسان-خوشت اومده ازشون؟! با ذوق گفتم من-وای آره.مخصوصا اون یکی به کفشای مشکی که توی پای یکی از مدلا بود اشاره کردم. احسان آروم از روی لباس دستمو کشید احسان-یه لحظه بیا اینجا با تعجب دنبالش رفتم رفت توی اتاقی که کارتن های کفش اونجا بود.در حال گشتنشون گفت احسان-سایز پات چنده هستی؟! من-۳۸ عین خر ذوق کردم.حتما میخواد بده پام کنم.یکم گشت تا سوژه مورد نظرشو پیدا کرد.اومد جلو و داد دستم.همونایی بود که پای دختره بود.سریع پام کردمشون.توی پا عالی بودن کفشای چکمه مانندی بود.مشکی بود پاشنش تخت بود.بالای چکمه خز بود و روش هم چند تا چیز کار شده بود. من-خیلی قشنگه.واقعا محشره. چند قدم باهاش راه رفتم.چقدر توش نرم بود.لبخند عمیقی زدم و کفشارو در آوردم گذاشتم توی جعبش و درشو بستم من-خیلی قشنگه.واقعا که کارتون عالیه. لبخند ملیحی روی لبش نشست احسان-ممنون. کفشارو گرفتم سمتش.گرفت و گذاشت روی بقیه کارتن ها همونطور که میرفتم سمت در گفتم من-چند ساعت دیگه کار عکاسی طول.. اومدم حرفمو ادامه بدم که تققق..پخش زمین شدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ای خداااا کمرممم.وای خدا.اومدم پاشم که دستی زیر بازوم قرار گرفت و بلندم کرد.با اینکه کف دستام میسوخت و کمرم حسابی درد گرفته بود ولی الان وقت آه و ناله نبود باید سریع افتادنمو توجیح میکردم.با صورت مچاله پشت گوشیمو خاروندم. من-چیز بود...یعنیی...کفشه ایراد داشت یک تای ابروشو انداخت بالا.سرشو تکون دادو گفت احسان-اُ جالب شد..دقیقا ایراد کفشه چی بود؟! ای خدا.چی بگم حالا.. من-نه.راستش کفش لیز بود لبخند کجی روی لبش نشست.یعنی انقدر دلیلم مسخره بود؟!.سرمو انداختم پایین که یکی از بیرون صدام کرد من-آقا احسان من دیگ با اجازه تون میرم. همونطور لنگون لنگون رفتم سمت در من-کی با من کار داشت؟! -من!.. سرمو برگردوندم.چینی به دماغم انداختم.این کی اومده بود من نفهمیدم.با اکراه رفتم سمتش من-بله نیکا خانم؟! نیکا-بیا کمکم کن اینارو جمع کنم. دختره ایکبیری و لوس.حوصله کل کل نداشتم وگرنه الان جنگ و دعوا راه مینداختم.رفتم سمتش من-چیکار کنم من؟! نیکا-بیا این کارتنارو ببر. سه تا کارتن روی دستم گذاشت.اومدم برگردم نیکا-صب کن ۳تا دیگه کارتن روی دستم گذاشت.حسابی سنگین بود.اصلا جلومو نمیدیدم.با بدبخی چند قدم راه رفتم که سه تا از کارتن ها برداشته بود با تعجب نگاش کردم.سینا بود من-دستتون دردنکنه آقا سینا http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لبخندی زدو کنارم به راه افتاد سینا-اون نیکا باهات لجه.برای همین میخواد یکاری بکنه جلو بقیه دست و پاچلفتی و خنگ دیده بشی. رو کرد بهم.چشمکی زدو با خنده ادامه داد سینا-البته از حق نگذریم یه مقداری که هستی. با اعتراض گفتم من-آقا سینااااااا سینا-خیله خب بابا شوخی کردم. خودمم خندم گرفته بود.چقدر این پسر راحت و رک بود.داره نگام میکنه میگه یه مقداری خنگی.با خنده سر تکون دادم و دوباره راه افتادم. من-نمیدونم چرا انقدر باهام لجه.کاراش رو اعصابمه سینا-نمیدومی چرا باهات لجه؟! کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و شونه هامو بالا انداختم من-نه بابا.از کجا باید بدونم.از همون روز اولی که منو دید با من چپ بود. زیر چشمی نگام کرد و گفت سینا-بخاطره اینکه احسان به تو توجه میکنه حرصش میگیره سیخ سرجام واستادم.احسان به من توجه میکرد؟!نه بابا.کجا توجه میکرد.با دهن باز پرسیدم من-ولی آقا احسان کجا به من توجه میکنه؟! سینا-احسان مغروره.به دخترا کمترین محلی نمیده.همین که با تو گرم میگیره و هواتو داره یعنی داره توجه میکنه دیگه. هرچی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم نمیشد.سینا که لبخندمو دید چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت سینا-میبینم تو هم خوشت اومده! سریع خودمو جمع کردم.من چرا باید از توجه یک پسر به خودم خوشم بیاد.عمرا..اصلانم دلیل خاصی نداشت.خب هرکسی دوست داره بقیه از اون خوششون بیاد. من-نه بابا.کجا خوشم اومد. قدمامو تند برداشتم تا اونم وقت نکنه حرف بزنه و ساکت شه با خستگی روی صندلی نشستم و با آستین عرق روی پیشونیمو پاک کردم.جونم در اومد بخدا.سرمو به دیوار پشت صندلی تکیه دادم و چشمانو بستم.همه تنم درد میکرد مخصوصا پاهام سه ساعت واستاده بودم بدون یک ثانیه استراحت.چشمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد.که دستی تکونم داد و صدای آرومی توی گوشم پیچید -هستی؟! لبخندی زدم.چقدر صداش آرامش داشت.چشمامو باز کردم و سرمو به سمت صدا برگردوندم که صورتشو نزدیک صورتم دیدم.خم شده بود سمتم و میخواست بیدارم کنه.از اون فاصله صورتش جالب تر بود.نمیدونم چرا صورتشو انقدر نزدیک دیدم خندم گرفته بود.شاید خیلی محشر نبود ولی خیلی چهره بانمکی داشت..احسان که دید دارم همونجوری نگاش میکنم و از رو نمیرم سرشو برد عقب احسان-خواب بودی؟! من-نه ولی داشت خوابم میبرد. سرشو به معنی فهمیدن تکون داد احسان-پاشو میرسونمت دیر وقته بلند شدم و کمرمو یکم خم و راست کردم.آی خدااا. من-ساعت چنده مگه؟! احسان-۹ ابروهامو بالا انداختم من-چقدر ساعت زود گذشت. همونطور که میرفتم سمت در ادامه دادم من-دستتون دردنکنه.خودم میرم آقا احسان احسان-لازم نکرده.ساعت ۹شب خطرناکه.گفتم سوار شو خودم میبرمت با لبخند گشادی سوار ماشین شدم و درو بستم.خاک تو سرت دختر.حداقل یکم بیشتر تعارف میکردی.ماشین حرکت کرد.ااا.کی بارون اومد من نفهمیدم.با ذوق شیشه رو دادم پایین و دستمو بردم بیرون.عجب بارون باحالی بود.قطره ها که کف دستم میریخت حال میکردم.رو کردم به احسانو با خوشحالی گفتم من-آقا احسان نمیشه بزارید من پیاده برم؟! ابروشو انداخت بالا احسان-اون وقت چرا؟! من-آخه بارون میاد.چند وقتم هست بارون نیومده.دوست دارم برم بیرون چندثانیه نگام کرد.وبعد دکمه ای رو روی ماشین زد که وسط سقف ماشین برداشته شد.وااای ماشینه سانروف داشت.با ذوق آسمونو نگاه کردم. http://eitaa.com/cognizable_wan
نمی‌دانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمی‌زنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر می‌کنند؟! باور کنید تمام سوتفاهم‌ها، از همین حرف نزدن‌ها شروع می‌شود! به یکدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمه‌ها حل کنند.! باور کنید هیچ چیز به اندازه‌ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد! کلمه‌ها قدرتی دارند که می‌توانند کوه‌های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند! به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور می‌کند! 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🍃🌹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ . ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ .🌹🍃 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ذکرها سه دسته هستن : یه دسته پاک کننده اند؛ گناه و زشتی رو پاک میکنن؛ مثل: «اَستغفرالله» یه دسته مدادند؛ برامون حسنه مینویسند؛ مثل: «الحمدلله»،«سبحان الله» و«لااله الاالله» امّا یه ذکری هست؛ که هم پاک میکنه و هم مداده،گناهان را پاک میکنه بجاش حسنات مینویسه!!! و اون ذکر:صلوات بر محمد و آل محمد http://eitaa.com/cognizable_wan
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بـو کند بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند کافر و مؤمن گر از خوی خوش واقف شوند خوی را خود واکند در حین و خو با او کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
چطوری رو اعصاب آقایون باشیم...!!!؟؟؟🤔🤔😜 رقصیدن جلو تلویزیون💃💃😂 (مخصوصا وقتی فوتبال داره میبینه)😂😂 وقتی با ذوق جک میگه بهش نخندی ...😐 وقتی از ماشین پیاده میشی درو باز بزاری😂 از خواب بیدارش کنی و بهش بگی خواب بودی.!؟😂 وقتی تو دسشویی بود تند تند در بزنی...!(این عالیه)👍😝😂 دوصفحه اس ام اس با «هوم» جواب بدی😂😂 😂http://eitaa.com/cognizable_wan 🤣
تو جلسه خواستگاری: دﺧﺘﺮﻩ به ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﮕه: ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻦ ! پسره ﻣﯿﮕﻪ: ۲۸ ﺳﺎﻟﻤﻪ ! ﭘﺰﺷﮑﻢ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ لکسوس ﻣﺸﮑﯿﻪ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! و ﺷﻤﺎ ؟ دختره چشماشو می بنده میگه: به ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﺴﺮت 😂🎈 😂http://eitaa.com/cognizable_wan 🤣
زنه در حال وصیت به شوهر لحظه مرگ: وقتی مُردم دوست دارم تو غُسلم بدی شوهرش گفت : تو توکل بر خدا کن و بمیر من موهاتو هم سِشوار میزنم😂 😂http://eitaa.com/cognizable_wan 🤣
✍ آیت‌الله مجتهدی تهرانی: "کسانی که به هر دری می‌زنند اما کارشان درست نمی‌شود به خاطر این است که نماز اول وقت نمی‌خوانند. جوان‌ها به شما توصیه می‌کنم اگر می‌خواهید هم دنیا داشته باشید هم آخرت، نماز اول وقت بخوانید."
مراحل تبدیل یک آرزو به واقعیت: یک آرزو که براش تاریخ تعیین بشه، میشه هدف یک هدف که به مراحل کوچکتر تبدیل بشه، میشه برنامه یک برنامه که با عمل همراه بشه، میشه واقعیت 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ " دنبال قِلِق همسرتان باشید!!!" همه خانم‌ها دلشان می‌خواهد قلب شوهرشان را كاملا تسخیر كنند و از او حرف‌های حق‌شناسانه و محبت‌آمیز بشنوند،❤️ ‼️ اما برخی از آنها گاه و بیگاه دچار امواج خشم، بی‌احساسی، بی‌حوصلگی و كم‌توجهی شوهرانشان می‌شوند. ✍ روانشناسان و مشاوران خانواده اعتقاد دارند كه آقایان، پیام‌هاى دیدارى را دریافت مى‌كنند و خانم‌ها پیام‌هاى شنیدارى را دوست دارند. 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❤️ ؟ 🎀آیا می توانید بدون ما زندگی می کنید؟ 💞شاید خیلی وقت ها مردها، همسرشان را نادیده می گیرند. 🎀امنیت هم مالی، هم جانی ! 💞نیازی نیست میلیونر باشید. ( راستش را بخواهید برای برخی زنان لازم است میلیونر باشید! ) ولی برای بیشتر زن ها تنها دانستن اینکه شما توانایی های لازم برای کسب در آمد را دارید کافی است. به طور کلی، چیزی که برای آن ها در الویت است عشقی است که به شما دارند، ولی آن ها نیاز به این دارند که احساس امنیت مالی نیز داشته باشند. اگر او ببیند شما چشم به دست او دارید و اینکه احساس کند توانایی تامین نیازهای او را ندارید، او را نسبت به شما دلسرد خواهد کرد. 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
سه درس مهم زندگي 👌🍃 ١. اگر ميخواهي دروغي نشنوي، اصراري براي شنيدن حقيقت نداشته باش. ٢. به خاطر داشته باش هرگاه به قله رسيدي، همزمان در کنار دره اي عميق ايستاده اى. ٣. هرگز با يک آدم نادان مجادله نکنيد؛ تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بين شما را تشخيص دهند. 👇🔻 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 💞 # *مردان_بدانند* 💕 میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت از طرف همسرانشون دارن؟ میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه؟ آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن_و_مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه...؟ میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه؟ 💞 اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ 💞پس از خانومتون تشکر کنید، محبت کنید براتون عادی نشه، کارهاش، تمیز بودنش، محبتش و...💞 ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
⬅️ وقتی تبلت‌ش رو روشن می‌کرد، یه آدم دیگه می‌شد! پسرم بود اما انگار نمی‌شناختم‌ش! همیشه سرش غر میزدم... بسه دیگه... بلند شو... خسته نشدی؟... چشمات در اومد... به بابات میگما...😤 هیچ وقتم اثری نداشت... ✅ یه بار تصمیم گرفتم، رَوش‌م رو عوض کنم... - گفتم: پسرم، منم می‌خوام بازی کنم... به نظرم خوشحال شد که منو به راه آورده و از دست غرام راحت میشه! بازی عجیبی بود... پا به پا مثل یه مادر که با بچه نوپاش راه میاد، شروع کرد به آموزش بازی به من!... برای رفتن به مرحله بالاتر، هر چی بیشتر جنایت می‌کردم، امتیاز بیشتر... - مامان خیلی کندی، باید بیشتر بکشی!!! یه لحظه ازش ترسیدم... بازی نمی‌کرد که! زندگی می‌کرد!! چه زندگی وحشتناکی...!! توی یه هوای کثیف نفس می‌کشید و طبیعی بود که سلامت‌ش به خطر بیافته! ✅صدای رهبرم، توی گوشم پیچید...❤️ "عزیزان من! فرهنگ، به معنای هوایی است که ما تنفّس می‌کنیم؛ شب خواب‌م نبرد... فکر کردم و راه رفتم... لیست علاقه‌مندی‌هاش رو نوشتم و از فردای اون روز، دقیقه، دقیقه‌ی بازی رو، با علاقه‌مندی‌هاش جایگزین کردم... برام حتی یک دقیقه تنفس‌ش توی هوای پاک، یک دقیقه بود.. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یه عدّه فقط کتک خوردند و شکنجه دیدند تا من و تو الان امنیّت داشته باشیم!
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید : 🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔸 بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. 🔹از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🔻در وصیت‌نامه نوشته بود : 🔸من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... 🔹پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... 🔸پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. 🔹این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. 🔸به مردم دلداری بدهید، به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔹بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. 🔸بگویید که ما را فراموش نکنند. 🔺 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 👤 راوی: سردارحسین کاجی 📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵ ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 من-آقا احسان اینجوری که ماشینتون کثیف میشه؟! شونه هاشو بیخیال بالا انداخت احسان-خب بشه.چاره اش یه دستماله لبخندی روی لبم نشست.چقدر جیگر بود.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.چند قطره بارون روی صورتم ریخت.عجب حالی میداد..ناخودآگاه خندیدم.من امشب غرق آرامش بودم.حالا به هر دلیلی..نفس عمیقی کشیدم که سقفو بست من-اِ..آقا احسان؟! احسان-بیشتر از این باز میبود سرما میخوردی. لبخند عمیقی زدم.به ماشین نگاه کردم عجب دم و دستگاهی داشت من-آقا احسان؟! احسان-بله؟! من-اسم ماشینتون چیه؟! نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لبخند کجی گفت احسان-ماشین عجب آدمی بودااا با لحنی که توش ته مایه خنده و اعتراض بود گفتم من-اِاِاِاِ.آقا احسان دارم جدی میگم. احسان-منم جدی گفتم تو گفتی اسمش چیه منم گفتم اسمش ماشینه. لبمو یه طرف صورتم جمع کردم من-منظورم این بود که مدل ماشینتون چیه؟! احسان-ایکس22 من-چه جالب.چند میلیونه؟! یک تای ابروشو انداخت بالا احسان-اینم باید بدونی؟! من-آره دیگه احسان-قیمت این ۱۵۵ میلیونه. اووو.عجب ماشین باحالی.کلا احسان از نظر مالی نرمال بود نه میشه گفت زندگی متوسطی داشت نه میشه گفت خیلی پولداره.به اندازه خودش داشت.. من-خیلی ماشینتون باحاله. احسان-قابلتو نداره لبخندی روی لبم نشوندم من-دست شما درد نکنه.صاحابش قابل داره. نزدیک های خونه بودیم.برای همین دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا جلوی در خونه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.شیشه طرف منو تا آخر پایین داد. من-دستتون دردنکنه آقا احسان.خیلی زحمت کشیدین احسان-وظیفه بود. یکم نگاش کردم.اصلا دوست نداشتم برگردم و برم توی خونه ولی مجبور بودم.آروم قدم برداشتم سمت در.چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدام کرد با ذوق دوباره برگشتم. من-بله؟! خم شد روی صندلی عقب و کارتنی برداشت و گرفت سمتم بازش کردم.وااای.همون کفشی بود که ظهر پام کردم.باورم نمیشد احسان برداشته باشتش من-وااای.آقا احسان.دستتون درد نکنه.نیاز نبود. لبخند ملیحی زد احسان-یه هدیه است از طرف من به تو لبخندی که روی لبم شکل گرفته بود عمیق تر شد. من-با اجازتون سرمو تکون دادم.اونم به تبعیت از من همین کارو کرد.دوباره برگشتم سمت در هنوز قدمی برنداشته بودم که دوباره صدام کرد.خندم گرفته بود.اونم انگار نمیخواست برم.برگشتم سمتش و باخنده گفتم من-دیگه چیشده آقا احسان؟! احسان-داشت یادم میرفت.فردا شُو لباس شرکته.شب مهمونیه.فردا شرکت نیا.عصر میام دنبالت. من-خیلی ممنون.خدافظ احسان-خدانگهدار دوباره برگشتم و به سمت خونه رفتم.با هر قدمی که برمیداشتم منتظر بودم دوباره صدام کنه ولی هیچ صدایی نیومد.رسیدم به در خونه.برگشتم سمتش توی ماشین منتظر بود که برم توی خونه.دستمو به معنی خدافظی تکون دادم.اونم سرشو تکون داد.برای اینکه دیگه دودل نشم سریع اومدم تو و پشت در تکیه دادم..قلبم تند میزد.خدایا من چم شده؟!! http://eitaa.com/cognizable_wan