#نمک_نشناســی
مثل یک بیمـاریِ مزمـن
شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را
خرجِ حال خوبشان کردی
حالِشان که با تو خوب شد
دلیلِ حالِ بدت می شوند...
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگی شان می شوند
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی
درد می زنند به جانـت
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی
در نهایت تنهایَت می گذارند
لطفــــاً به فرزندانتـان
قدرشـناس بودن را یاد دهید
اینجا زخـــمِ خیلی ها
تازهی همان نمک دانی ست که شکست!👌🏻👌🏻👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_413
آیسودا هم به خواب رفت.
هرچند پژمان دید که به خواب رفته.
بخاطر همین حرف نزد.
حدود یک ساعت بعد روستا بودند.
عین همیشه خلوت بود و بی سروصدا.
البته غیر از صدای مرغ و خروس و تک و توکی گاو و گوسفند.
خان عمو نفس عمیقی کشید.
-خیلی وقته یادم رفته بود اینجا چه شکلیه.
-بعد از مرگ بابام دیگه نیومدین.
-نشد که بیام.
نوک زبانش آمد بگوید نخواستید که بیاید.
وگرنه کار نشد ندارد.
آن هم بعد از این همه سال که طی شده.
جلوی عمارت پژمان بوق زد.
صدای بوق آنقدر بلند بود که آیسودا را بیدار کند.
-رسیدیم؟
-ساعت خواب عروس خانم؟
آیسودا با شرمندگی لبخند زد.
کش و قوسی به تنش داد.
به اطراف نگاه کرد.
باز هم این عمارت.
اگر چند ماه پیش می آمد همه چیز برایش زجرآور می شد.
ولی حالا...
حالا که فکر می کرد هزار خاطره ی خوب هم دارد.
خیلی چیزها را اینجا یاد گرفت.
نمونه اش دوشیدن یک گاو عصبانی!
درهای عمارت باز شد.
پژمان برای نگهبان بوق زد و ماشین را داخل برد.
آیسودا تمام تن چشم شد.
اینجا هیچ تغییری نکرده بود.
به همان روال قبل بود.
عمارت درست وسط باغ بود.
پشت عمارت با فاصله ی زیادی یک گاوداری کوچک بود.
سه راس گاو و چهارتا گوسفند و کلی هم مرغ و خروس بود.
برای خرید و فروش نبود.
برای خوردن روزمره شان بود.
کمی با فاصله از گاوداری باغچه ی سبزیجاتبود.
طرف چپ تا دور عمارت درختان میوه.
جلوی در هم یک پارکینگ پوشیده.
زمین پنهاوری بود.
خود عمارت هم بزرگ بود با گچ بری های زیبا.
گل های برجسته حتی در نمای بیرنی عمارت هم کار شده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_414
در دیدار اول برای کسی که اولین بار پایش را آنجا می گذاشت خیره کننده بود.
آیسودا زودتر از آن دو پیاده شد.
نفس عمیقی کشید.
هوا پاک بود و دلکش!
پژمان ششدانگ حواسش به آیسودا بود.
اصلا دلش نمی خواست خاطراتی را به یاد بیاورد که دوست ندارد.
خان عمو دستانش را پشت سرش قلاب کرد.
بدون توجه به آن دو راهش را کشید و رفت.
پژمان به سوی آیسودا آمد.
-خوبی؟
آیسودا لبخند زد.
-بهتر از این؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-دیگه چیزی ناراحتم نمی کنه.
دست پژمان را گرفت.
-خیلی چیزا یادم رفت.
پژمان نفسش را بیرون داد.
واقعا می ترسید.
از فرار دوباره ی آیسودا.
-بیا بریم، عموت رفتا.
دستش را کشید.
محرم بودند.
نامزد بود.
اصلا زن و شوهر بودند.
دست همدیگر را بگیرند یا نه؟
کسی حق نداشت چپکی نگاهشان کند.
-بهار عمارت رو دوس دارم.
-هنوزم نمی خوای بیای اینجا؟
-چرا ولی بذاریم برای تفریحمون.
-هرچی تو بخوای.
خودش را به پژمان چسباند.
قد پژمان واقعا زیادی بلند بود.
-باید عادت کنم به کفش های پاشنه بلند.
-چرا؟
-قدت زیادی بلنده.
پژمان لبخند زد.
-من با همین قد و قیافه می خوامت.
-آش و کشک خاله شدم رفت.
با حرف هایش می خنداندش.
گاهی زیادی بامزه می شد.
وارد عمارت شدند.
جای سوختگی ها اصلا مشخص نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💠تأمین آهن بدن با رو به قبله خوابیدن!⁉️‼️
✨ازحضرت علی (علیه السلام)نقل شده است که : مؤمن بردست راست و رو به قبله میخوابد, اما پادشاهان بر دست چپ میخوابند.
امروزه تحقیقات علمی ثابت کرده است که اگر رو به قبله بخوابیم آهن در جدار رگ ها رسوب نمی کند و آهن بدن افزایش می یابد و تصلب شرایین و عوارض قلبی ایجاد نخواهد شد .
🔹همچنین به کبد که قسمت کننده آهن بدن است ، لطمه شدید وارد نمی شود.
منظور از روبه قبله خوابیدن این است که سر روبه مغرب و پا رو به مشرق قرار گرفته و صورت رو به قبله باشد
📚شیخ صدوق، الخصال، ج 1، ص 262،
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_415
ساخت و ساز یک دست بود.
وسایل شبیه قبل بود.
انگار نه انگار سوختگی بود.
خان عمو جوری غرق در نگاه کردن بود که اصلا متوجه ی حضور آنها نشد.
خدمه با اسپند دود کرده به پیشوازشان آمدند.
خاله بلقیس متعجب به آیسودا نگاه کرد.
آیسودا با خنده گونه ی چروکش را بوسید.
-خوبین خاله بلقیس؟
-باور نداشتم دیگه ببینمت.
-نگین...
اشاره ای به پژمان کرد.
-تا آخر عمرش بیخ ریششم.
خاله بلقیس خندید.
کنار چشمش چروک افتاد.
-گفتم آقا بلاخره این دختره بلا رو رام میکنه.
-نخیر من مال خودم کردمش.
-چطور؟
درون گوش خاله بلقیس گفت:دیشب خورد به نام من.
چشمان خاله بلقیس ستاره باران شد.
باورش سخت بود که این آیسودا باشد.
عشق پژمان را به آیسودا دیده بود.
ولی عشق آیسودا به پژمان؟
-مبارک باشه دخترم.
اسپند را دور سرشان چرخاند.
صلوات فرستاد.
چنتا دعای چشم نظری خواند.
پژمان با دقت به دیوارها نگاه می کرد.
-همه چیز جبران شد؟
-بله آقا، خداروشکر همه چیز شد عین روز اولش.
خان عمو به سمتشان برگشت.
-این خونه هیچ تغییری نکرده.
پژمان به سمتش رفت.
-خودمون تغییرش ندادیم.
-خوب کاری کردی.
-بفرمایید بشنین بگم میز صبحانه بچینن.
-اگه همه چیز محلیه می خورم.
-همه چیز محلیه.
برگشت و گفت: خاله بلقیس میز صبحونه رو بچین.
-چشم آقا.
آیسودا خندید.
راهش را گرفت به سمت راه پله رفت.
می خواست اتاقی که چندسال آنجا بود را ببیند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_416
همه جا تمیز بود.
عین همیشه!
این تمیزی و منظم بودن اینجا را دوست داشت.
دست خود پژمان باشد که همه چیز را داغان می کند.
یکراست از پله ها بالا رفت.
اتاق سابقش روبروی راه پله بود.
دیگر عین سابق ترس نداشت.
برعکس مشتاق بود همه چیز را ببیند.
جلوی در ایستاد.
دستگیره را به آرامی فشار داد.
قفل نبود.
چون در با صدای تیکی باز شد و عقب رفت.
بوی گل می آمد.
ولی اتاق سرد بود.
داخل شد و در را بست.
همه چیز دست نخورده بود.
مرتب و تمیز.
انگار همین الان از تختش بلند شده.
تخت چوبی نرمش!
به سمتش رفت.
دستی به ملاف حریرش کشید.
پژمان هر چیزی که برای آسایشش لازم بود را تهیه می کرد.
حالا می خواست گران باشد یا ارزان.
لبه ی تخت نشست.
به اطرافش چشم چرخاند.
یک اتاق ساده که دخترانگی کم داشت.
البته خودش نخواسته بود.
همش در حال قهر و گریه بود.
هیچ چیزی نخواست.
اتاق کلا یک تخت خواب داشت.
یک صندلی.
دوتا عسلی کنار میز .
کمد دیواری.
یک تابلوی منظره روبروی اتاق.
همین و بس!
آنقدر خالی بود که حس بدی القا می کرد.
ولی تمام مدتی که اینجا بود راضی بود.
ولی الان...
باید فکری به حال این اتاق بکند.
از جایش بلند شد.
ولی نه!
آنها دیگر زن و شوهر بودند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره میره بانک یارانهش رو بگیره، بانکیه میگه: بریزمش به حساب جاریتون؟
.
.
.
.
دختره میگه: نه بریز به حساب خودم، جاریم بمیره ایشالا، چقدرم شانس داره تو بانکم هواشو دارن! 😐😕
کارمنده بانک با لبخندی ملیح از دنیا رفت 😂😂✌️😐
💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف مرغداری باز میکنه 🐔🐔🐔🐔
روز اول سر یه مرغ رو میکنه 🐔🔪😱
به بقیه مرغا میگه:
اگه کسی تا فردا سه تا تخم نذاره این بلا سرش میاد..😎😶
فردا میاد میبینه همه سه تا تخم گذاشتن
اما یکی دوتا گذاشته 😐
میگه میخوای سرتو ببرم؟😨
میگه آقا به خدا من خروسم میفهمی؟؟ خروس!😂😂😂
💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_417
اتاق مشترکشان...
لبخندی روی لب آیسودا نشست.
هیچ وقت کنارش نخوابیده بود.
هیچ شبی را کنار پژمان صبح نکرد.
هیجان و شرم تمام تنش را درنوردید.
احساس خجالت می کرد.
چرخی درون اتاق سردش زد.
پنجره ها بسته بود.
اما احتمالا چون شوفاژ خاموش بود سرد بود.
از اتاق بیرون آمد.
صدای پژمان و خان عمو از پایین می آمد.
بعد باید به حیوانات پشت عمارت سر می زد.
سرگرمی چهارساله اش بودند.
با حس کنجکاوی به سمت اتاق پژمان رفت.
در این سالها یک بار هم به سراغ اتاقش نرفت.
اصلا نمی دانست چه شکلی است.
ولی می دانست کدامشان اتاق اوست.
انتهایی ترین اتاق راهرو متعلق به پژمان بود.
کمی به پاهایش سرعت داد.
جلوی در اتاق که ایستاد هیجان غیرمنتظره ای سرتاپایش را گرفت.
از این یواشکی های هیجان انگیز خوشش می آمد.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
اتاق پژمان هم سرد بود.
عجب اتاق بزرگی بود.
تخت سلطنتی و میز و صندلی...
یک کتابخانه ی کوچک،...
یک مینی بار با جام های زیبا!
کمد دیواری بزرگی که سمت چپ را کاملا گرفته بود.
قاب های نقاشی بزرگ!
گلدان های فاخر پر از گل های مصنوعی ولی زیبا.
وسایل شخصی و ....
همه چیز سلطنتی بود.
انگار یک اشراف زاده اینجا شب را صبح می کرده.
میخ وسط اتاق ایستاده بود.
اطراف را رصد می کرد.
چهره اش کاملا متعجب بود.
به سمت پنجره رفت.
پرده های توری سبکی پنجره را پوشانده بود.
بدون اینکه حواسش باشد، دستش رفت که پنجره را باز کند ولی به گلدان گرانقیمتی که روی پایه کنار پنجره بود برخورد.
از ترسش به جای اینکه گلدان را بگیرد، دستانش را روی گوشش گذاشت.
ولی اتفاق جالب این بود که دستی زیر آمد و گلدان را گرفت.
صدای خنده اش کنار گوشش آیسودا.
#فراری
#قسمت_418
آیسودا برگشت.
تمام رخش دقیقا مقابل با تمام رخ خندان پژمان بود.
چشمانش می درخشید.
-نترس!
گلدان را به جای اولش برگرداند.
-حواسم نبود، نمی خواستم بزنم بهش.
-می دونم.
سینه به سینه ی آیسودا ایستاد.
جوری که فاصله ی بینشان عملا صفر بود.
به آرامی لب زد: اینجا چیکار می کنی؟
حس عجیبی تمام تنش را گرفته بود.
قدمی عقب گذاشت که به پنجره ی پشت سرش برخورد.
-من؟ خب همینجوری.
پژمان قدم رفته ی آیسودا را با قدمی که جلو گذاشت جبران کرد.
این نزدیکی را دوست داشت.
دیگر سدی بینشان نبود.
شرعا و عرفا زنش به حساب می آمد.
ثبت محضری نداشت.
آن را هم به زودی وقتی عقدش کرد حل می کرد.
بعد از 8، 9 سال خون دل خوردن بلاخره مال خودش شده بود.
آیسودا به زور خندید.
-خب برنامه چیه؟
-هیچی!
-یعنی چی؟
قدش خیلی بلندتر از آیسودا بود.
بخاطر همین خودش را کمی خم کرد.
نگاه به نگاه آیسودا سنجاق کرد.
-به نظرت الان باید چیکار کنیم؟
آیسودا خنده اش گرفت.
جوری نگاهش می کرد انگار قصد دارد او را بخورد.
-ببینم الان یعنی من بره ام تو گرگ؟
پژمان بلند زیر خنده زد.
اصلا فکر نمی کرد آیسودا این تعبیر را به کار ببرد.
آیسودا متعجب نگاهش می کرد.
پژمان را هیچ وقت اینگونه ندیده بود.
اصلا خنده ای به این شدت را از او ندیده بود.
دستش بالا آمد و دقیقا روی قلب پژمان نشست.
ضربان قلب تند بود.
جوری که انگار هیجان دارد.
-خنده بهت میاد.
هر حادثه ی قشنگی هم به این مرد می آمد.
دستان پژمان دورش حلقه شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻧﻮ ﻣﯽ
ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﮔﻢ ﻧﺸﯿﻢ
ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﺎﻣﺎﻧﺸﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ
ﺩﺳﺘﺸﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ😂
🌻http://eitaa.com/cognizable_wan