eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
طرف مرغداری باز میکنه 🐔🐔🐔🐔 روز اول سر یه مرغ رو میکنه 🐔🔪😱 به بقیه مرغا میگه: اگه کسی تا فردا سه تا تخم نذاره این بلا سرش میاد..😎😶 فردا میاد میبینه همه سه تا تخم گذاشتن اما یکی دوتا گذاشته 😐 میگه میخوای سرتو ببرم؟😨 میگه آقا به خدا من خروسم میفهمی؟؟ خروس!😂😂😂 💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اتاق مشترکشان... لبخندی روی لب آیسودا نشست. هیچ وقت کنارش نخوابیده بود. هیچ شبی را کنار پژمان صبح نکرد. هیجان و شرم تمام تنش را درنوردید. احساس خجالت می کرد. چرخی درون اتاق سردش زد. پنجره ها بسته بود. اما احتمالا چون شوفاژ خاموش بود سرد بود. از اتاق بیرون آمد. صدای پژمان و خان عمو از پایین می آمد. بعد باید به حیوانات پشت عمارت سر می زد. سرگرمی چهارساله اش بودند. با حس کنجکاوی به سمت اتاق پژمان رفت. در این سالها یک بار هم به سراغ اتاقش نرفت. اصلا نمی دانست چه شکلی است. ولی می دانست کدامشان اتاق اوست. انتهایی ترین اتاق راهرو متعلق به پژمان بود. کمی به پاهایش سرعت داد. جلوی در اتاق که ایستاد هیجان غیرمنتظره ای سرتاپایش را گرفت. از این یواشکی های هیجان انگیز خوشش می آمد. دستگیره را فشرد و داخل شد. اتاق پژمان هم سرد بود. عجب اتاق بزرگی بود. تخت سلطنتی و میز و صندلی... یک کتابخانه ی کوچک،... یک مینی بار با جام های زیبا! کمد دیواری بزرگی که سمت چپ را کاملا گرفته بود. قاب های نقاشی بزرگ! گلدان های فاخر پر از گل های مصنوعی ولی زیبا. وسایل شخصی و .... همه چیز سلطنتی بود. انگار یک اشراف زاده اینجا شب را صبح می کرده. میخ وسط اتاق ایستاده بود. اطراف را رصد می کرد. چهره اش کاملا متعجب بود. به سمت پنجره رفت. پرده های توری سبکی پنجره را پوشانده بود. بدون اینکه حواسش باشد، دستش رفت که پنجره را باز کند ولی به گلدان گرانقیمتی که روی پایه کنار پنجره بود برخورد. از ترسش به جای اینکه گلدان را بگیرد، دستانش را روی گوشش گذاشت. ولی اتفاق جالب این بود که دستی زیر آمد و گلدان را گرفت. صدای خنده اش کنار گوشش آیسودا. آیسودا برگشت. تمام رخش دقیقا مقابل با تمام رخ خندان پژمان بود. چشمانش می درخشید. -نترس! گلدان را به جای اولش برگرداند. -حواسم نبود، نمی خواستم بزنم بهش. -می دونم. سینه به سینه ی آیسودا ایستاد. جوری که فاصله ی بینشان عملا صفر بود. به آرامی لب زد: اینجا چیکار می کنی؟ حس عجیبی تمام تنش را گرفته بود. قدمی عقب گذاشت که به پنجره ی پشت سرش برخورد. -من؟ خب همینجوری. پژمان قدم رفته ی آیسودا را با قدمی که جلو گذاشت جبران کرد. این نزدیکی را دوست داشت. دیگر سدی بینشان نبود. شرعا و عرفا زنش به حساب می آمد. ثبت محضری نداشت. آن را هم به زودی وقتی عقدش کرد حل می کرد. بعد از 8، 9 سال خون دل خوردن بلاخره مال خودش شده بود. آیسودا به زور خندید. -خب برنامه چیه؟ -هیچی! -یعنی چی؟ قدش خیلی بلندتر از آیسودا بود. بخاطر همین خودش را کمی خم کرد. نگاه به نگاه آیسودا سنجاق کرد. -به نظرت الان باید چیکار کنیم؟ آیسودا خنده اش گرفت. جوری نگاهش می کرد انگار قصد دارد او را بخورد. -ببینم الان یعنی من بره ام تو گرگ؟ پژمان بلند زیر خنده زد. اصلا فکر نمی کرد آیسودا این تعبیر را به کار ببرد. آیسودا متعجب نگاهش می کرد. پژمان را هیچ وقت اینگونه ندیده بود. اصلا خنده ای به این شدت را از او ندیده بود. دستش بالا آمد و دقیقا روی قلب پژمان نشست. ضربان قلب تند بود. جوری که انگار هیجان دارد. -خنده بهت میاد. هر حادثه ی قشنگی هم به این مرد می آمد. دستان پژمان دورش حلقه شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد. یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد. رهگذری پرسید: چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد, قول, رابطه و قلب زیرا اینها وقتی می شکنند صدا ندارند, اما درد بسیاری دارند... http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻧﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﮔﻢ ﻧﺸﯿﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﺎﻣﺎﻧﺸﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ😂 🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
-بلاخره انتظارم تموم شد. -انتظار چی؟ -داشتن تو. شرمی خوشرنگ روی صورت آیسودا نشست. -من دختر بدی بودم. -خیلی. دستانش را مشت کرد و به آرامی روی سینه ی پژمان کوبید. -بدجنس نباش. -حرف خودتو تایید می کنم. انگار اگر گاهی سر به سرش بگذارد فکش بیشتر می جنبد. نرمش انگشتش را زیر گلوی پژمان برد. کنار گلویش، نزدیکی گردنش را نوازش کرد. -دیگه چی؟ -می خوای منو به التماس بندازی؟ آیسودا خندید. پژمان دستش را گرفت و پایین آورد. به پنجره فشارش داد. جوری که پرده به پایین کشیده شد. -شب اینجا می مونیم. حرفش جوری زد که مثلا آیسودا بترسد. ولی آیسودا با جسارت به عقب هولش داد. -شب من گرگ میشم تو بره. پژمان دوباره خندید. آیسودا را بغل کرد. جوری که از روی زمین بلند شد. آیسودا دستانش را دور گردن پژمان انداخت. خیلی غافلگیرانه کل صورت پژمان را غرق بوسه کرد. جای جای صورتش را بوسید. لاله ی گوشش را درون دهانش برد. بوسه ی نرمی زد. کنار گوشش گفت: من محتاج توام. شوخی سرش نمی شد... اینجا باید عشق باشد. درخت باشد و هوا... یک پنجره رو به نور... و دست هایی که عاشقی بلد باشد. بوسه که الکی نیست. به نرخ روز محاسبه می شد. با بالا و پایین شدن دلار روزمرگی ها... پژمان بیشتر به خودش چلاندش. -گفتم بیای تو زندگیم همه چیز یه جور دیگه میشه. -چه جوری؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -رنگین کمونی، عین خودت. -8 ساله تو زندگیتم. -مال من نبودی. -مال کی بودم؟ -خودت! -بازم تو قلمرو شما بودم آقا. -درسته. دستان آیسودا کمر پژمان را در نوردید. -منو اینجا خفت کردی که چی؟ ابروی پژمان بالا پرید. دختره ی بلا برده عجب حرف هایی می زد. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش بود. -خب پس بریم؟ -کجا؟ -صبحونه. -میل ندارم. -من دارم. آیسودا گونه اش را گرفت و محکم کشید. -تو فقط باید به من میل داشته باشی. پژمان خنده اش گرفت. نرم گونه اش را بوسید. به آرامی کنار گوشش گفت:چشم. نفسش که به گوشش می خورد قلقلکش می شد. قلبش ضربان می گرفت. رگ هایش پر از نبض می شد. بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشد لب زد: -خیلی دوست دارم پژمان. انگار یک قرن منتظر بود که این جمله را بشنود. جمله ای که در تن غوغا می کرد. جنگ به راه می انداخت. انگار متفقین و آلمان نازی دارند تنش را بمباران می کنند. لب هایش را گوش آیسودا تا کنار لبش کشید. رسیده به لب هایش مکث کرد. بوسه ی کوچکی زد. -دلبری نکن دختر. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. هردو پر از تلاطم خواستن بودند. پژمان حساب شده زبانش را روی لب آیسودا کشید. قبل از اینکه عین همیشه ابروهایش بالا برود لبش به داخل دهان پژمان کشیده شد. و تمام.... حادثه یک بوسه ی سرخ اتفاق افتاد. بدون اینکه هیچ چشمی درشت شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
موهای زائد بسیاری بر این باورند که اگر شخصی چهل روز موهای زائد بدنش را کوتاه نکند، مرتکب گناه شده و نماز و روزه اش صحیح نیست. در حالی که از بین بردن موهای زائد، مثل موهای زائد اندام و زیر بغل، مسأله ای بهداشتی و از نظر اسلام مستحب است و به آن سفارش شده1 اما واجب نیست، و از بین بردن و نبردن آن ها ضرری به صحت نماز و روزه و سایر وظایف و تکالیف شرعیه نمی زند. آیت الله العظمی خامنه ای: گناه نیست، ولی توصیه می شود که هر دو هفته یکبار اصلاح انجام گیرد.2 1. الکافی، ج 6، ص 505 2. استفتاء از دفتر معظم له 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای کشتن یک زن ... نیازی نیست فریاد بزنی؛ ترکش کنی ؛ رویاهایش را بدزدی ؛ یا به او خیانت کنی برای کشتن یک زن کافی ست وقتی برای تو پیرهن گل گلی اش را می پوشد فراموش کنی بگویی: چه زیبا شده ای...👌 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍒 وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. ▫️باد باعث طراوتش می شود ▫️آب باعث رشدش می شود ▫️و آفتاب پختگی و کمال می بخشد ✍ اما به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت ، ▫️آب باعث گندیدگی ▫️باد باعث پلاسیدگی ▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش می شود.. بنده بودن یعنی همین ، یعنی بند به خدا بودن ، که اگر این بند پاره شد ، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود. 💥پول ، قدرت ، شهرت ، زیبایی….تا بند به خداییم برای رشد ما ، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی ، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ http://eitaa.com/cognizable_wan ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
اونایی که در گروهها میگن و میخندن کمی تفکر 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
"جان من که جان شدی و جان... تو را به جان خودت و جان من بمان... لطف کن جان بشو، برای جان من... این همه جان گفتم که جان شوی ز من!" آیسودا به پهلویش چنگ زد. حس خوبی بود. بوسیده شدن آن هم از طرف مردی که بی نهایت دوستش داری. اصلا چیزی بهتر از این نبود. پژمان جوری می بوسید انگار فکر می کرد دارد تمام می شود و کام آخر است. همراهیش می کرد. چون دلش در تب و تاب بود. می خواست درون همه چیز شریکش باشد. حتی یک بوسه ی سرخ! تن عقب که داد آیسودا حجم زیادی هوا را به ریه هایش فرستاد. آنقدر هیجان داشت که یادش رفته بود باید نفس هم بکشد. -خوبی؟ با شرم گفت: خوبم. صدای در اتاق نگاه هر دو را به آن سمت کشاند. -بله؟ -آقا بفرمایید برای صبحانه. دست آیسودا را گرفت. -بیا. حالا حس می کرد به صبحانه میل دارد. اندازه ی یک گاو می توانست بخورد. از اتاق که بیرون آمدند با پررویی گفت: این اتاق مال من. پژمان لبخند زد و گفت: مال تو. -اصلا هم تغییرش نمیدم. -باشه. -تازه بهت اجازه میدم بیای اینجا. پژمان لبخندش پررنگ تر شد. -قبول دارم. -حله! از پله ها پایین رفتند. خان عمو پشت میز نشسته بود و بدون اینکه منتظر باشد صبحانه اش را شروع کرده بود. پژمان و آیسودا هم کنار هم شستند. خان عمو سیبل جوگندمی و بلندش را مرتب کرد. -میخوام یکم اطراف بچرخم. -میریم حتما. -یه سر هم بریم قبرستون. -اونو گذاشتم عصر که یکم خیرات کنیم. خان عمو چیزی نگفت. آیسودا یکی از تخم مرغ های آبپز را جلوی خودش کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با چاقو تکه تکه کرد. نمک پاشید و مشغول خوردن شد. خان عمو آب پرتقال را سر کشید. زیر زیرکی نگاهش می کرد. خیلی خوش اشتها بود. البته به هیکل تنومندش هم می آمد. حتی از پژمان هم درشت هیکل تر بود. لبخند ریزی زد. از آدم های خوش اشتها خوشش می آمد. مجبور نیستی مدام التماس و تعارف کنی تا شاید دو لقمه بخورند. صبحانه اش را زود تمام کرد. چایش را نوشید و نتظر بقیه شد. کنار گوش پژمان گفت:میرم بیرون پشت عمارت. -با هم میرم، خان عمو هم میخواد اطراف رو ببینه. -باشه. از جایش تکان نخورد. با پژمان بودن را دوست داشت. احساس غرور می کرد. مردی کنارت باشد که مردانه بودن از سر و رویش ببارد. بلاخره خان عمو دست از خوردن کشید. خنده اش گرفت. تا مرز ترکیدن خورد. از پشت میز بلند شدند. -پشت عمارت یه طویله ی کوچیک دارم، شاید بدتون نیاد ببینیم. -بریم پسر، اختیار من امروز دست توئه. از عمارت بیرون زدند. بخاطر بوی حیوانات، طویله با فاصله ی زیادی از عمارت بود. حدود 100 متر فاصله داشت. رسیده به طویله خان عمو ابرو بالا انداخت. -فکر می کرد کوچیکتر از این حرفا باشه. آیسودا بی توجه به آنها رفت تا حیوانات را بازدید کند. یکی از گاوها زاییده بود و یک گوساله ی کوچک داشت. تعداد مرغ و خروس ها بیشتر شده بود. چندتا بلدرچین هم اضافه شده بود. پس اینجا حسابی رو به راه بود. خان عمو گاوها را معاینه می کرد. انگار پزشک است. پژمان به سمت او آمد. -کو بوقلمون ها؟ -فکر کنم رفتن چرا. -خوب چرا گاوهاو گوسفندا رو نبردن؟ پژمان شانه بالا انداخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کمی اطراف چرخیدند. خان عمو سوال می پرسید و پژمان جواب می داد. تا حدود ظهر درون عمارت بودند. ظهر بعد از ناهار و خیراتی که خاله بلقیس آماده کرده بود به سر مزارها رفتند. قبر مادر آیسودا و پدر و مادر پژمان از هم فاصله داشت. می شد گفت یکی شرق است و یکی غرب. آیسودا عذرخواهی کرد و رفت تا سر قبر مادرش باشد. کلی حرف داشت که باید می گفت. دستش را سایبان چشمش کرد. آفتاب تند شده بود. شیشه ی گلابی که درون دستش بود را وقتی به قبر رسید، رویش خالی کرد. قبر عطرآگین شد. بوی گل محمدی همه جا را گرفت. دستی روی قبر کشید. -سلام مامانم. کنار قبر نشست. به درک که پالتویش خاکی می شود. -خیلی دلم برات تنگ شده. سنگینی نگاه پژمان را حس می کرد. -اینقدر که دلم میخواد بیا پیشت فقط بغلت کنم. نسیم کوچکی شروع به وزیدن کرده بود. گرمی آفتاب داشت رنگ می باخت. -فهمیدی بلاخره تسلیمم کرد. از حرف خودش خنده اش گرفت. -باور می کنی عاشقش شدم مامان؟ مامان من دیگه نمی تونم ازش دل بکنم. حرفش را هم که می زد پر از حس خوب می شد. -مامانی ما دیشب صیغه خوندیم، نامزد کردیم، نبودی پیشمون، جات خیلی خالی بود. چقدر دیشب احساس غربت کرده بود. مادر عزیزش نبود. صورتش را لمس کند. رسم زنانگی یادش بدهد. از دلبری های یک زن بگوید. -مامان من خوشبخت میشم، بدبختی زندگیمونو تموم می کنم، همه چیز میشه همونی که تو رویاهات بود. دوباره روی قبر دست کشید. -می خوام تا جون دارم خوشبخت بشم، همش بخندم، زندگی رو واقعا زندگی کنم، دیگه کم نمیارم، دیگه نمی بازم مامان. انگشتش را روی خطاطی قبر کشید. -پژمان خیلی خوبه مامان، فقط مدام به خودم میگم چرا الان فهمیدم، چرا چهارسال پیش که تو هم بودی نفهمیدم، چرا به حرفت گوش ندادم وقتی گفتی بهتر از پژمان وجود نداره. خودخواهی کردم مامان. سایه اش روی قبر افتاد. -زود اومدی. -میخوام کنارت باشم. سر بلند کرد و لبخند زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بشین. پژمان کنارش نشست. فاتحه ای خواند و پرسید: خالی شدی؟ -یکم. -می خوای بیشتر بمون. -عجله ندارین؟ -نه عزیزم. عزیزم گفتنش تنگ دلش می نشست. اصلا هیچکس عین او نمی توانست این همه قشنگ صدایش کند. پژمان بلند شد. -میرم این اطراف دور بزنم، تموم شدی بیا. -باشه، ممنونم. پژمان سر تکان داد و بلند شد. دوباره آیسودا شد و قبر گلاب پاشی شده ی مادرش. به آرامی دست کشید. همه چیز بوی جان می داد. بوی یک عشق تازه. و لبخند او که هزار حرف داشت. -فهمیدی الان چرا خوشحالم مامان؟ شکلکی برای خودش آمد. -مامان عشقه، خیلی دوسش دارم مامان، اصلا نمی تونم ازش دل بکنم. وقتی حرف می زد از تک تک کلماتش عشق می ریخت. انگار به جانش بسته بود. -بازم میام بهت سر می زنم مامان، خیلی مواظب خودت باش مامان، من همیشه نگران نبودنتم، ولی تو نگران من نباش، پژمان هست که مراقبم باشه. فاتحه ای خواند و بلند شد. باید سر قبر پدر پژمان هم می رفت. و همینطور خاله ای که هرگز ندیدش. به سمت قبرها رفت. رسیده به قبرهای چسیبده لبخند زد. پژمان که نگفته بود. ولی خاله بلقیس برایش تعریف کرده بود که پدر پژمان دیوانه وار زنش را دوست داشت. همانطور که پژمان او را دوست داشت. می گفت انگار عشق در این خانواده موروثی است. از پدر به پسر تا بعد. وقتی یکی را بخواهند هر جوری شده باید مال خودشان بکنند. دقیقا همین بود. پژمان هم بلاخره او را به چنگ آورد. و چه بهتر از این؟ او که راضی بود. تمام قد و دل هم راضی بود. سر قبرها نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan