eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ *همه بخونن* ‍ *اموری که خیانت محسوب میشوند اما بعضی زوجین متوجه نیستند* : ⇠ صمیمیت بیش ازحد با جنس مخالف شاید برایتان سرگرم کننده باشد که با همکارانتان شوخی کنید و سر به سر آنها بگذارید اما افراط در اینکار میتواند اثرات منفی زیادی را بر رابطه عاطفی تان بگذارد، افراد متأهل باید محدودیت های خود را بشناسند. ⇠ دردِ دل کردن با جنس مخالف ⇠ تنها بودن مدام و زیاد با جنس مخالف ⇠ بد گفتن از شریک زندگی تان، سعی کنید که به جای تخریب شخصیت، در صحبت هایتان از خوبیهای شریکتان بگویید، تنها در شرایطی که او واقعا به شما آزار میرساند، میتوانید این واقعیت را نه به هر کسی بلکه تنها برای خانواده، دوستان مورد اعتماد یا مشاور بازگو کنید. ⇠ چت کردن با جنس مخالف، خیلی ها فکر میکنند که چت کردن با نامزد قبلی، دوست دوران دبیرستان یا حتی غریبه مشکلی ایجاد نخواهد کرد اما این ابتدای راه است، ناگهان بخود می آیید، زمانی که دیگر کاری از دست هیچکسی ساخته نیست. ⇠ تلاش برای جلب توجه فردی جز همسرتان، اگر شما به ظاهرتان اهمیت دهید، آن هم فقط به این علت که توجه فردی جز همسرتان را جلب کنید، خیانت کرده اید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
بدانید آب غوره برای درمان چاقی مفرط مفید است دررفع زردی موثر است درمان کننده پادرد و کمردرد می باشد ، روده ها را ضد عفونی میکند و تقویت کننده کبد است 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مصرف ليمو شيرين را فراموش نکنید ! 🍋 اینکار برای افرادی که دچار ⇠ سرما خوردگی ⇠ عفونت‌های تنفسی و ويروسی شده‌اند مفید بوده و از آن جلوگیری می‌کند 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
در هجده سالگی، نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید وقتی چهل ساله میشوید، اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شما چه فکر میکنند و زمانی که شصت ساله میشوید، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است! وای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان... تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ خنديدم و جوابشو ندادم.بعدم هم زمان شالشو از سرش کشيدم و شونشم گرفتم...داد زد عاطفه -: عه... چيکار مي کني؟ شالم...بدون توجه شروع کردم به شونه کردن موهاش...لذت مي بردم از اين کار ... موهاش واقعا خوشگل بودن و خيلي خيلي لخت...تموم که شد بلندش کردم و چرخوندمش طرف خودم...خيلي مطيع بود جلوم... دست خودم نبود.خيره شدم بهش...از سر تا پا...فقط نگاهم ميکرد...قدش تا بالای سينه ام بود. راحت ميتونستم بلند کنم. جوجه بود برام...فک کنم خيلي اذيت ميشد وقتي نگاش ميکردم يا نزديکش ميشدم...ولي من دوست داشتم...عاطفه-: باز که دوستات اومدن...مگه تازه تموم نشده کارت؟ چنگ زدم لاي موهاش که خودم شونه کرده بودمشون و گفتم-:کار واسه من نيست...مازيار داره واسه يکي آهنگ ميسازه. عاطفه-:اينجا؟ چي ميشه مگه؟ عاطفه-: هيچي...بعد يه لبخند شيطون زد و گفت عاطفه-: ميخواستم ببينم اگه کار جديد شروع کردي يه پيشنهاد بدم... فهميدم حسابي قصد شوخي داره. چشمامو ريز کردم و ابرو هامو گره انداختم. -: چه پيشنهادي؟ موزيانه خنديد. عاطفه-: ميگفتم از صداي يه نفر هم استفاده کني.جاي صداش بين خواننده هات خاليه... صداش از همه دنيا قشنگ تره... چشام گرد شد.-: کي؟ پشت چشم نازک کرد. عاطفه-: علي جون ديگه...انگار يه سطل پارچ آب يخ ريختن رو سرم...جونش ديگه چي بود؟ خنديد ...بي اختيار شونه از دستم افتاد.اومدم بگيرمش که دستم خورد به پهلوي عاطفه...يه جيغ خفيف زد و پريد بالا...بيخيال شونه شدم...با تعجب نگاش ميکردم...لبخند خبيثانه اي زدم... ميدونستم راجع به علي داشت شوخي مي کرد پس منم از در شوخي وارد ميشدم و حال گيري...انگشتم رو زدم به پهلوش...عين بچه ها پريد بالا. عاطفه-:محمد توروخدا نه،خنديدم. -: پس صداي علي جون جاش خاليه..ها؟دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدري گرفت رو پهلو هاش...عين بچه ها شده بود دقيقا...پس قلقلکي بود... عاطفه-: آره...علي جوووون... کمممممک...صاف ايستادم. واقعا رگم داشت ميزد بيرون. -: الان دارم غيرتي ميشما...عاطفه-: بيخيال اقای خواننده...صدام رو کلفت کردم. بايد اين شوخي رو تمومش ميکردم با شوخي... چون تحملش رو نداشتم...لحنمو داش مشتي کردم. بيبين ضعيفه يه بار ديگه جز شوورت اسم مرد ديگه اي رو بياري...جوري ميزنم دندونات بريزه تو شيکمت...اون وقت اسم علي که سهله...اسم خودتم يادت ميره...بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زير دستم فرار کرد و دويد بيرون...منم دويدم دنبالش ...وسط سالن پاش گير کرد به مبل و غش کرد رو مبل. حالا نخند و کي بخند سريع رفتم و نشستم روي لبه ي مبلي که اون ولوش شده بود... سريع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشينه-: آهان...خوب گيرت آوردم...باز از اين شوخيا ميکني يا نه؟ خنديد... عاطفه-: ميکنم...بعدم زبون درازي کرد... -: خب پس...آستينام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک چشماش گرد شد...سريع قلقلکش دادم چه قهقهه اي ميزد...دست و پاش رو تکون ميداد که بتونه فرار کنه ولي من محکم نگه داشته بودمش... عشق ميکردم وقتي ميخنديد... گاهي هم جيغ خفيف ميکشيد... عاطفه-: محمد تورو خدا نکن...نکن...آبرو حيثيتمون رفت ...دست کشيدم. -: واسه چي آبرومون بره؟ هنوز ميخنديد. عاطفه-:اين همه داد و بيداد کردم...دوستاتم اينجان...-: نترس...اون اتاق رو استديو کردني ديواراشم جوري ساختیم که نه صدايي تو ميره و نه صدايي بيرون مياد...وگرنه تاحالا همسايه ها شوتم کرده بودن بيرون. -:نمی دونستم فکر میکردم فقط صدابیرون نمیاددوباره انگشتام رو بهش نشون دادم...غش غش خنديد.دلم رفت جدي شدم... http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ افرادی که کم خونی دارند ترشی مصرف نکنند👇 🔴 هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خون سازی منافات دارد. لذا توصیه میشود افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند. ❌مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کم خونی و فقر آهن در آنها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
گشنیز مفید برای تب وسرماخوردگی👇 گشنیز برای بر طرف کرن تب و سرماخوردگی مفید است. برای این منظور یک سوپ رقیق از آب مرغ و گشنیز تازه تهیه کنید و پس از چند مرتبه مصرف ، اثر معجزه آسای آن را ببینید. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻انار پخته معجزه فصل سرما ! ▫️برای درمان سرما خوردگی انار پخته بخورید! این آنتی بیوتیک قوی هر نوع عفونت ناشی از سرماخوردگی مثل گلو درد، گوش درد، برونشیت مزمن و عفونت ریه ها را به کلی درمان می کند! 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍐 گلابی اشتهاى شما را براى خوردن غذاهاى چرب كم مى كند. 📎 خوردن گلابی موجب زیبا شدن پوست می شود. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🥝 كيوي مانند قرص آسپرين موجب رقيق شدن خون شده از ايجاد پلاك در خون جلوگيري مي كند كيوي از غلظت خون مي كاهد و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سكته ها جلوگيري مي كند. 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️آناناس | دفع سنگ کلیه 👈آناناس ادرارآور و تصفیه کننده است و شهرت زیادی در دفع ضایعات بدن دارد 👈این میوه ی خوشمزه به پاکسازی کلیه ها و دفع سنگ کلیه کمک زیادی می کند. 💌 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
خشک ✍🏻توت خشک را جایگزین قند کنید! 🔻بهترین قندطبیعی ▫️کاهنده کلسترول بد خون ▫️ضد سرطان و بیماری قلبی ▫️سرشار از فیبر و ملین است ▫️دشمن اضطراب و عصبانیت 🔺حاوی آهن و داروی کم خونی 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
برخی از خواص ترب سفید !👌🏻 تامین کننده فیبر رژیمی؛ حاوی آنتی اکسیدان؛ غنی از ویتامین های A، C ، K ، آهن، فسفر و روی؛ تقویت متابولیسم بدن؛ مفید برای سلامت قلب و کبد؛ کمک به کاهش وزن و تقویت سیستم ایمنی بدن؛ کنترل دیابت و فشارخون 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ آهان یادم افتاد يه بار ديگه ببينم جلوي پسری حالا هرکی بلند مي خندي يه کار مي کنم که ديگه هيچوقت نتوني بخندي لبخندشو قورت داد.عاطفه-: مثلا چيکار؟ لبخند خبيثي زدم.-: کسي که دندون نداشته باشه که نميتونه بخنده...بعدم زبون درآوردم واسش...اخم کرد و روش رو برگردوند...واقعا دلم ضعف رفت. بي اختيار ضربان قلبم رفت بالا... يهويي خم شدم روش و گونه اش رو بوسيدم ...با تعجب نگاهم کرد...براي اينکه از اون حالت مزخرف بيام بيرون دوباره رفتم سر شوخي...انگشتام رو بهش نزديک کردم... -: اخم؟ بازم اخم؟ به من اخم ميکني؟ قلقلکش دادم...باز صداي قهقهه اش بلند شد...عاطفه-: محمد...غلط کردم...ولم کن بابا.... غلط کردم ...يهويي در استديو باز شد. مرتضي صاف خيره شد به ما که درست رو به روش بوديم. سريع عاطفه رو کشيدم تو بغلم رو سينه ام و هايل شدم بين اون و نگاه مرتضي. مرتضي دستش رو دستگيره همينطور خشکش زده بود وزل زده بود به ما...-: مرتضي خب برو اونور ديگه... مگه نميبيني روسري نداره؟ مرتضي قرمز شد...اخم وحشتناکي بهم کرد و رفت بيرون از خونه و درو کوبيد. عاطفه سرش رو از سينه ام جدا کرد.عاطفه-: چي شد؟ شونه بالا انداختم. -: خب کجا بوديم؟ همين لحظه گوشيم زنگ خورد. عاطفه-: خب خدارو هزار مرتبه شکر...صاف نشستم.گوشيم رو از جيبم کشيدم بيرون.مامان بود...عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش...يه دل سير با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عميقي کشيدم.-: مهمون اندر مهمون شد...با سوال نگاهم کرد.-: مامانم بود... گف دو سه روز ديگه ميان اينجا...لبخند بزرگي زد. عاطفه-: چه خوب-: امشبم آخه مهمون داريم... عاطفه-: کي؟ چرا زود تر نگفتي؟-: سورپرايزه...شام ميان...زد تو سرش. عاطفه-: خاک به سرم...خب زود ميگفتي بايد شام بپزم... خنديدم. -: نميخواد... تو اين دو سه روز رو استراحت کن... از بيرون ميخرم... مامان اينا که ميان يه هفته رو حتما اينجان...زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست، خیلی جذاب بودچهره اش طرز نگاهش وموهاش که ريخته بودن رو شونه هاش...خيلي صحنه قشنگي بود... عاطفه-: واي... محمد بدبخت شديم -: چرااا؟ عاطفه-: اتاقا رو چيکار کنيم ايندفه؟ راست مي گفت. دفعه قبل هم که مامان و باباي خودش اومده بودن همينطور گير کرديم.ولي اونا فقط يه صب تا شب اينجا بودن. ما هم با کمک شيدا و شيده تخت اتاق من رو برديم تو اتاق عاطفه و وسيله هاي عاطفه رو هم چيديم تو اتاق من...و در اتاق عاطفه رو هم قفل کرديم و گفتيم که فعلا انبار کرديم اونجا رو.ولي مامان من که مي دونست اونجا انبار نيست.اصلا ممکنه بخواد بره اونجا.بايد اتاقا رو يکي ميکرديم. يه فکري به سرم زد...-: يه کاري ميکنيم.عاطفه-: چيکار؟ -: من فردا يه تخت دونفره ميخرم و وسایل اضافع رو هم يه هفته ميذاريم خونه حاج خانوم وسيله هاي تو رو هم ميبريم اتاق من... مامان هيچ جوره نبايد شک کنه... واي... راستي بايد کلاس شايان رو هم کنسل کنيم تا وقتي اونا هستن...آخي... عين لبو قرمز شده بود. فهميدم از حرفم خجالت کشيده. براي اين که خلاصش کنم گفتم...-: خب برو يه چي سرت کن تا مازيار هم نديدتت...انگار منتظر همين حرف بود. سريع فلنگ رو بست. عجيب تو دلم جا باز کرده بود اين کوچولو...بلند شدم و رفتم تو استديو. مازيار يه نگاهي بهم انداخت و دوباره درگير پيانو شد. مازيار-: چه عجب اومدي؟دستم رو فرو کردم تو جيبم و گفتم -: نگفت کجا ميره؟مازيار همونطور که با دکمه ها ور ميرفت گفت مازيار-: کجا رفت مگه ؟ شونه بالا انداختم-: چيزي نگفت... رفت بيرون... خداحافظيم نکرد ...مازيار از کارش دست کشيد و با تعجب نگاهم کرد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رودخانه ای رنگارنگ در کلمبیا رودخانه آمریکای جنوبی Caño Cristales را واقعا افسانه می توان نامید. سایه های 5 رنگ قرمز ، زرد ، سبز ، آبی و سیاه در این پالت رنگارنگ غالب هستند. همه آنها نتیجه فعالیت حیاتی جلبکهای رودخانه ای است که بسته به فصل ، نور و دمای آب ، رنگ آنها تغییر می کند و بسته به فصل ، میزان اشباع رنگ متفاوت است http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ مازيار-: وا؟ ديوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها... خودشم رفت...خنديد . ولي خنده از روي لبهاي من محو شد و نمیدونم چرافکرای منفی بهم هجوم آوردن. مازيار-: مهموناتون اومدن؟ اون چيزي که تو ذهنم بود رو شوت کردم بيرون و بهش بها ندادم. -:نه حالاچيکارم داشتي؟ مازيار-: هيچي ميخواستم يه قسمت از نت رو واسم اصلاح کني که اونم بمونه واسه فردا ... الان مهموناتون ميان ... منم جمع کنم برم .دستم رو کوبيدم به پام و گفتم-: نه بابا تو کارتو بکن ... تازه بيان ... به تو چيکار دارن ... تو اينجايي ديگه .. چيزي ميخوري برات بیارم ؟هدفون رو گذاشت روي گوشش مازيار -: شرمنده اگه زحمتي نيس يه ليوان آب-: الان ميارم رفتم تو آشپزخونه. عاطفه داشت ظرفاي ناهار رو میشست.دوباره شيطنتم گل کرد. پاورچين و بي صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزديکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. يه جيغ کشيد و بشقاب توي دستش سر خورد و افتاد تو سينک. قهقهه زدم . چرخيد و دستکش کفي اش رو گرفت طرفم و با عصبانيت گفت عاطفه -: محمد بازخيارشور بازي در آوردي؟ بازم خنديدم . خيلي اصطلاح شيريني بود اين خيارشور. دوست داشتم خوو. بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه-:اگه میشکست چیکار ميکردم؟ جواب ناهيدو چي میدادن ؟ها؟ خنده ام رو کوفتم کرد.يه اخم کم رنگي بهش کردم و رفتم سر يخچال و يه ليوان آب براي مازيار بردم. مازيار و شايان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختيم. ميوه و شيريني رو هم روي ميز چيده بوديم و همه چي آماده و تميز و شيک منتظر بوديم بيان. هيچ جوره هم لو نميدادم که مهمونا کيان. ميخواستم سورپرايز باشه.دلم ميخواست ذوق زده شدنش رو ببينم .اذان مغرب گفت. -:عاطفه خانوم ... من ميرم نماز بخونم ... اومدن خبرم کن ...خنديد و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسيد عاطفه-: خو بگو کين ديگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم . يه کم توي بالکن ايستادم.سردم شد.ياد اونشب تو حياط صداسيما افتادم . بي اراده لبخند روي لبم نشست-: منم عجب کاراي خطرناکي ميکنما ...با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم . شونه هام رو جمع کردم و به ماه خيره شدم . بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم . اذان گفتم و به نماز ايستادم .مشغول خوندن نماز عشا بودم . رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد . يکي اومد داخل.جز عاطفه کسي نبود که بياد خب. حواسم رو جمع نمازم کردم. اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ايستاد. سمت راستم بود. فقط نگاهم ميکرد. سر به سجده گذاشتم.ذکرهامم که بلند و با لهجه عربي ميخوندم... تف به ريا... اونطور که نگام ميکرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعي ميکردم اعتنا نکنم که داره ديدم ميزنه. رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ي ديوونه فقط داشت نگاه ميکرد. سوره توحيد رو شروع کردم.بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم.هنوز وسطاي ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ايستادم . در حالت قنوت. بدون اين که ذکري بگم...سرش رو هم چسبونده بود پشتم. يکم پايين تر از کتفم. به شدت داشت ميلرزيد . تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس مي کردم.حالا فهميدم اون شب که من اون کارو کردم چه حسي داشت. بدجور تلافي کرد نامرد. يادم رفت اصلا ذکر قنوت چي بود.عاطفه-: ممنونم... بابت همه چي تو خيلي خوبي. ميدونم با دعوت شهاب و کيميا ميخواستي اين روزايي آخري که اينجام خوشحال باشم... ولي بدون اگه اين کارم نميکردي بازم خاطره خوبي ازت تو ذهنم حک شده... واسه هميشه ... ممنون واسه خوبي ها و مهربونياي برادرانت... بعدش کتفم رو بوسيد و ازم جدا شد. به جان خودم کلمه برادر رو يه جور خاصي گفت. نميدونم چطور ولي جوریکه از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم.اصلا نماز اينا يادم رفته بود. رفت بيرون و درو بست. بعد يه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتي هام رد کردم و نماز رو تموم کردم... رفتم بيرون. يه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تيپ...خيلي با اوني که اونشب ديدم فرق داشت و يه خانوم با يه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کيميا خانوم کلي سلام و احوال پرسی کردم.گرم و و صميمي و بعدش با شهاب... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم ...برادر چقد از اين کلمه بدم اومد...بعدش دقيق شدم روي صورت اون کوچولو... وااي...يا خدا...دقيقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن...بچه رو گرفتم و کلي با دل سير نگاهش کردم... فقط نگاهش ميکردم... دلم ميرفت...عشق بچه بودم... يه روز هم بچه خودم رو بغل ميکنم ...بچه خودم و؟...من و شهاب سرگرم شديم و کلي از هر دري صحبت کرديم. عاطفه و کيميا هم چسبيده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ ميکردن. ⛔http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ همه حواسم به عاطفه بود...ولي اون حسابي مشغول کار خودش بود... ببين چقد هيجان زده و خوشحال شده بود که حاضر شد به من دست بزنه... البته به عنوان برادر...أه... لعنت به اين برداشت « عاطفه » فقط به غذام نگاه ميکردم. فک کنم هنوز به قول محمد لبو بودم. پسره ديوونه. از دانشگاه اومدم ديدم تخت هاي يه نفره مون رو چيده تو اتاق من. ميز مطالعه ها هم یکی تواتاق من یکی هم تواستدیو بود. من رو برد تو اتاقش. يه تخت دو نفره تو اتاق خودش گذاشته بود. همه وسايلای من هم اونجا بود. اصلا حالم درست نبود. به تخت که نگاه ميکردم قلبم گرومپ گرومپ ميزد.محمد نگام کرد و گفت محمد -: باز که لبو شدي...منم دويدم بيرون. بي تربیت چه خوششم مي اومد . قهقهه ميزد. بي حيا...روم نميشد به محمد نگاه کنم محمد قاشق غذاش رو برد دهنش. با صداش منو از افکارم کشيد بيرون . محمد-: مامان اينا که بيان کلا يه هفته همه کارام رو کنسل ميکنم تا فقط پيش هم باشيم و به تو هم بعد از مدت ها خوش بگذره...براي اولين بار...تو خونه من...تو دلم گفتم برا من ثانيه به ثانيه اينجا مثل بهشت بود...-: و آخرين بار... زل زد تو چشام... يکم مکث کرد و لقمه اش رو فرو داد.دوباره مشغول غذاش شد. حقيقت اين بود که رفتن از اينجا براي من مساوي بود با ديوونه شدن. کاش ميشد يه جوري اين پسر واسه من ميشد. بالاخره تموم شد غذا. ميز رو جمع کرديم. ميخواستم ظرفا رو بشورم که زنگ درروزدن شد. طفلکي محمدم تازه نشسته بود جلو Tv -: من باز ميکنم. نيم خيز شده بود. با اين حرفم دوباره راحت نشست. رفتم و بي هوا درو باز کردم. اوه اوه مامان محمد بود...با لبخند نگاهم کرد-:سلام مادر جون...واي قربونتون برم...خوش اومديد... بفرمائيد...ببخشيد من برم يه چي تنم کنم...مامان-: نه نميخواد دخترم حامد همراهمون نيست... درو کامل باز کردم...پريدم تو بغلش...واقعا دوستش داشتم...کلا هرچي که مربوط به محمد بود رو دوست داشتم...عاشقانه سر و صورتم رو ميبوسيد . بعدش نوبت باباش شد.اونم پيشونيمو آروم بوسيد...چقد حال کردم...ساک مامان رو از دستش گرفتم..نميداد. مامان-:سنگينه دختر پدر-: من برم ماشينو قفل کنم و بيام...رفت بيرون و در رو هم بست.محمد اومد جلو...حالا نوبت ماچ و بوسه هاي اونا شد...مامان-: قربون گل پسر دومادم برم...محمد-: خدا نکنه مامان جان.خيلي خوش اومديد.فکر میکرديم فردا ميايین. تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم که امروز کار اتاق ها تموم شده بود.محمد ساک ها رو برداشت و گذاشت توي اتاق من...دست مامان رو کشيدم و نشوندمش رو مبل...از شدت ذوق گونه اش رو بوسيدم... محمد اومد بيرون مامان همون لحظه محکم بغلم کرد.با لهجه شيرين اصفهاني حرف ميزد... مامان-: اي قربون تو بشم دختري گلم...الحق والانصاف ماشالا به سليقه محمدم...پير نيميشه با اين گل دختر...از بس که با محبتس...از خودش جدام کرد اما دستاش همچنان بازوهام رو محاصره کرده بودن...با ولع به سر تا پام خيره شد...مامان:-: چرا جلو محمد شال سرت کِردي کوچولو؟به محمد نگاه کردم با نگراني...برام زبون درازي کرد...-نه مامان جان خواست درو بازکن موهاشو پوشوند. مامان تمام مدت داشت نگام ميکرد...محمد دستشو فرو کرد تو جيباش و دوباره زبونش رو درآورد....دلم ضعف رفت براش... بلند خنديدم...مامان گونه ام رو بوسيد و با شيطنت به محمد نگاه کرد. مامان-:گفتم نکونه اونقدر بي جنبه اِس که نيميتوني موهاتم مقابلش باز کني؟ سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين... مامان خنديد... مامان-: خب البته حقم دارد بچم...اينبار محمد بلند خنديد...بي تربیت...واقعا داشتم آب ميشدم...مامان-: اي قربان تو... با حيا...چه سرخ شد گلم...دست آورد جلو و شالم رو از سرم کشيد (خداروشکربازم مو هامو شونه کرده بودم...خخخخخ)...مامان:" نگران نباش... فعلا که ما اينجايم نيمي تونه کاريت داشته باشد...هم لذت ميبردم هم از خجالت داشتم آب ميشدم... موهاي رو پيشونيم رو زدم کنار...چونه ام چسبيده بود به قفسه سينه ام...محمد-: مامان جان نگو ديگه...کوچولوم آب شد... چيزيش نموند واسه من که...هيچ وقت تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم از لحظه هام ولي حالا...محمد اومد طرفم و از بازوم گرفت و بلندم کرد...مامان همين جور داشت ميخنديد و قربون صدقه ام ميرفت ...محمدم منو ميکشيد تو اتاق خودش. مامان-:نبر عروسما... ميخوام يه دل سير نيگاش کونم خو...محمد-: الان ميايم مامان جان یه لحظه ...دقيقا مثل همون شب درو بست و منو چسبوند به در...سرش رو آورد پايين.محمد-: اذيت ميشي از حرفاي مامان؟ سرم رو دوباره انداختم پايين خنديد... محمد-: لبو که ميشي خيلي باحال ميشي... منم که عاشق لبو.نامرد داشت آبم ميکرد... واقعا نمي دونستم چيکار کنم از خجالت... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم بشکون گرفتم...يه داد الکي کشيد و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش محمد-: به چه جرمي بود؟ -: جزاي محبت هاي الکي بود... اومد جلوتر. محمد-: الکي؟-: اوهوم...محمد-: من به هيچکس الکي محبت نميکنم...هيچ وقت... کلافه بودم.-: من از محبت هاي برادرانه ام بدم مياد... چون برادري نداشتم که بتونم درکشون کنم... کاش ميشد بگم تو هيچوقت نميتوني براي من برادر باشي... چنگ زد لاي موهاش برگشتم و درو باز کردم که برم بيرون...محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اينکه بتونم آناليز کنم موقعيت رو.... سرم رو چسبوند به سينه اش و روي موهام رو بوسيد ... يا حسين مظلوم...منو اين خانواده ميکشن آخر...حالا کجا فرار کنم؟رفتيم بيرون...بابا هم اومده بود...محمد گرم احوال پرسي با بابا شد...-: من ميرم چاي دم کنم.مامان-: نه دخترم خيلي خسته ايم...بموند واسه بعد...الان اگه اجازه بديند بريم بخوابيم...محمد راهنماييشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بيرون...محمد-: برم به مازيار و شايان زنگ بزنم و بگم کار تعطيل به مدت يه هفته...سرمو تکون دادم.محمد رفت تو استديوش... بيخيال ظرفا شدم دويدم تو اتاق محمد...سريع بايد يه فکري ميکردم...آهان...يه بالش از رو تخت برداشتم...يه پتو هم از تو کمد. سريع گذاشتمشون رو زمين و خوابيدم. روي سرم رو کشيدم... بعد ديدم خيلي مصنوعي ميشه... سرم رو باز کردم...اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نميگيره ...خودم رو زدم به خواب... خداروشکر يه ربعي طول کشيد تا محمد بياد...اينطوري باور ميکرد که خوابم برده ...در اتاق باز شد. چشمام رو بيشتر به هم فشار دادم.فقط صداي قلبم بود...خدا کنه رسوام نکنه. سکوت طولاني حاکم شد...از صداي خش خش تشخيص دادم که محمد بالاخره راه افتاد.صدا داشت بهم نزديک ميشد. دستي رو موهام کشيده شد.محمد-:يعني تو الان خوابي؟ جوابي ندادم.محال بود باهاش روي يه تخت بخوابم...کار دست خودم ميدادم...از صداها فهميدم که بلند شد و رفت.روي تخت دراز کشيد...اووووف...الحمدلله رب العالمين...آخيش...ديگه خودمو واسه خواب آماده کردم...تند تند دعا هامو خوندم...کم کم چشمام داشت گرم ميشد...هنوز بين خواب و بيداري بودم که ديدم رو هوام... يا خدا...محمد بلندم کرده بود...با پتو...عجب زوري داره اين بشر...نبايد لو ميدادم بيدارم...آروم راه افتاد و من رو گذاشت روي تخت... وااااي نه...اي خدا شانسه ما داريم؟ تو که خودتو زدي به خواب... چه مرگته ديگه؟ حس ميکردم صورتش جلو صورتمه... نفس هاش رو صورتم پخش ميشد ...اگه بگم زندگي تازه ميگرفتم دروغ نگفتم...کاش ميشد اين نفس ها رو يه جا نگه دارم واسه روزهايي که قراره تنگي نفس بگيرم....يه خورده تو همون حالت موند و بعدش اونم دراز کشيد..زير چشمي نگاهش کردم.پشتش رو کرده بود به من...فاصله اش هم ازم زياد بود...راحت ترين خواب عمرم رو کردم...صبح با صداي اذان بيدار شدم.جانم همشون خسته بودنو نتونستن بیدارشن. آروم آروم رفتم پايين تخت و وضوگرفتم و نماز خوندم و برگشتم لعنتي هر کاري مي کردم خوابم نميبرد...ميترسيدم نگاهش کنم و...ولي عاقبت جلوي دلم کم آوردم و نگاهش کردم...آروم خوابيده بود...نفس هاي عميق ميکشيد و قفسه سينه اش بالا و پايين ميشد...چقدر دلم ميخواست سرم رو بذارم روي سينش و به صداي قلبش گوش کنم...ولي نه...همين نفس هاش بيچارم کرده بود...سرم رو بردم نزديک تر و دقيق تر گوش دادم...يهو مغزم يه جرقه اي زد...سريع دويدم پايين و گوشيو چنگ زدم و آروم نشستم رو تخت دوباره...ضبط گوشيم رو روشن کردم و گرفتمش جلوي بيني و دهن محمد... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ عين احمقا...ولي خب نياز داشتم به اين صدا...بالاخره دل کندم و ضبط رو متوقف کردم زل زدم بهش...باز اين بغض جون برگشت...ديگه واسم مهم نبود...من که رفتني بودم پس حداقل بايد نميذاشتم حسرت چيزي تو دلم بمونه...آروم رفتم جلوتر...بسم الله گفتم تا بيدار نشه.لبهام رو گذاشتم روي گونه اش...صداي قلبم داشت کرم ميکرد...از ترس اينکه بيدار شه ازش جدا شدم و زدم بيرون...اه... من به تو ميگم جنبه نگاه کردن بهش رو نداري ميگي نه...بيا تحويل بگير...دفعه آخري باشه که از اين غلطا ميکنيااا... صدايي که ضبط کرده بودم رو آوردم و گوشيو چسبوندم گوشم...زياد واضح نبود ولي من تشخيص ميدادم...لبخند رضايت رو لبم نشست...ميدونستم دير بيدار ميشن به خاطر خستگي ...من بي جنبه هنوزم تپش قلب داشتم به خاطر اون حرکتي که زدم ...واااي قربونت خدا...آرزو به دل نميميرم ديگه...يه لحظه سست شدم و خودم رو کوبيدم رو مبل...با مشت زدم روي زانوم. -: کوفتت بشه ناهيد...بعد هم گريه کردم...تا ميتونستم گريه ميکردم... از اتق خوابمون صدای پا اومد فهميدم که محمد بيدار شده بدو رفتم دستشويي...آب يخ رو وسط زمستون باز کردم ودست وصورتمو شستم بعدش هم زدم بيرون...تو نوبت ايستاده بود... محمد-: سلا بانو...-: سلام. صبحت بخیر. رفتم تو آشپزخونه. اولين بارش بود تا اين موقع ميخوابيد ساعت ۹ بود ديگه...يکم بعد هم محمد اومدو با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونام ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز...واي عاشق حرف زدنشون بودم...بايد تمرين ميکردم...مامان-: ماشالا...دختر ۱۹ ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کنه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس...خنديدم -: شما لطف دارين مامان جان... مامان-: محمد که اذيتت نيمي کنه؟ ميکنه؟کمکت چي؟ميکنه؟به جاي من محمد جواب داد. محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش ميکنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا ميخرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي...اگه بفهمه نميذاره بخرم .سکوت حاکم شد... راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که... داداش حامد چرا نيومده؟ دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله روگفتيم...به همديگه نگاه کرديم...محمد شونه اي بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم. بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس وامتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم...تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده... يکي دو روز ديگه خودش مياد... صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت...مامان -: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد... چشمي گفتم ودويدم آماده شدم... زديم بيرون...انصافا همه جا رو خوب بلد بودوخیلی تیز وفرز بود. کلي چيز ميز خريديم. کلي کيف کرديم. براي من هم کلي خريدکرد.هرچي ميگفتم نميخواد دارم ميگفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم ميگفتم کاش واقعيت داشت. ساعت نزديکاي ۳ بود. ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم ميزديم از پاساژ بيايم بيرون و بريم خونه... مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود... فکر نميکردم ديگه سر به راه شه... خداروشکر که تو رو بهش هديه داد ...چيزي نگفتم.مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش ميبينم...تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه...تو افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشيد و ايستاد. برگشتم ببينم چه خبره... ايستاده بود جلوي ويترين يه مغازه و لباس هاش رو نگاه ميکرد...با زور کشوندمش تا دیگه برگردیم خونه.. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ کل راه تا خونه رو حرف من آروم وبیصدانشسته بودم ولي مامان قربون صدقم ميرفت و گاهي بي هوا ميبوسيدم .نميدونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم... عاشقانه دوسشون داشتم... رفتيم خونه...ساعت چهار بود.کلي شاکي بودن.مرغ پخته بودن براناهار بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم... تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم...فرداش رفتيم پارک واسه شام...يه شب هم علي اينا برا شام دعوتمون کردن خونشون ...فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم .بعد ۳ روز حامد هم اومد...دو روزي هم موندن و بعدش رفتن...به من حسابي خوش گذشت...خيلي خونواده باحالي بودن...با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم اونم که میدونست من همش لبو ميشم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم ميزد و من... بعدشم کيف ميکرد...شب ها هم که بهترين شبام بود...محمد راحت ميگرفت ميخوابيد.خب هم اين که احساسي به من نداشت وهم اینکه مثل من که بي جنبه نبود. تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش ميگذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود... منم حسابي شلوغ ميکردم و سر به سرش ميذاشتم... احساس ميکردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد... خدا خير بده همشون رو. « محمد » هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه...دير وقت بود...به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام. ساعت ۱۲ بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن...سر چرخوندم ديدم عاطفه tv ميبينه... همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش ميشد.فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود.صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد. رفتم جلوتر و يه سرفه مصلحتي کردم... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* *ایجاد_آرامش* 🔸 یکی از نیازهای همه ی انسان ها خصوصا در دوره ی نوجوانی، امنیّت است. امنیّت در یک کلام یعنی ارامش. فرزندان وقتی به سنّ نوجوانی می رسند، دچار یک سری تلاطم_های_درونی و نا آرامی هایی می شود؛ پدر و مادر و اطرافیان نباید به این نا آرامی ها دامن بزنند؛ بلکه باید بستر و زمینه ای را فراهم کنند تا این تلاطم ها تبدیل به یک آرامش شود. 🔹 آرامش باعث می شود که نوجوان در تصمیم گیری های خود، برخورد های بهتری داشته باشد و بتواند عاقلانه تصمیم بگیرد. هرجا که تلاطم، نا آرامی و عدم آرامش باشد، آنجا عقلانیّت کاهش پیدا می کند و فرد، خوب تصمیم نمی گیرد. 🔸فرزند در دوره ی نوجوانی به دلیل آن حساسیّت های ویژه ای که دارد، نیازمند یک آرامش است و این آرامش جزء از محیط خانه محقق نمی شود و مهمترین رکن محیط، پدر و مادر است. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی pm داده... س خ...چ خ...؟ گفتم یعنی چی؟ میگه:سلام خوبی چه خبر؟!!!😐 منم گفتم:ل خ گ...!!! میگه یعنی چی؟؟؟ گفتم:لا مصب خیلی گشادی😄😜😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی اندوهگین نزد همسرش آمد 😔 همسرش پرسید: تو را چه شده است ؟😦 گفت: پادشاه دستور داده است تا هر مردی که همسر دوم نگيرد، کشته شود !😓 همسرش گفت: الله أکبر ! خداوند تو را برای شهادت برگزیده 😇😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍی ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻋﮑﺴﺶ ﮐﻨﻲ ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻤﻮﻥ میشه : " ﺍﻣﻴﺪ ﺁﺷﻨﺎﻳﺎﻥ ﺷﺎﺩﻱ ﻣﺎ " ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩی؟ ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺧﻼﻗﻴﺖ رو حال کردی...؟ ﻧﻪ ﻛَﻒ ﺑُﺮ ﺷﺪی...؟ َفَکِت اومد پایین ...؟ برو واسه بچه محلاتون تعریف کن بدووووو🏃🏻😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍حاج آقای جاودان : زمان جوانی جهت تشییع خانم آیت الله میلانی که از علماء بزرگ مشهد بودند ، به مشهد مقدس مشرف شدم و در تشییع جنازه شرکت کردم ؛ در مراسم تشییع ، علامه طباطبائی نیز حضور داشتند و هر وقت ایشان را نگاه می‌کردم ، می‌دیدم که ایشان اصلا اینجا نیستند و جایی دیگر در حال سیر و تفکر هستند ، و اصلا چیزی نمی‌گفتند . معمولا علامه خودش حرف نمی‌زد و چیزی نمی‌گفت و در حال تفکر مدام بودند ، اما برای ما تفکر مقدور نیست .چرا ما نمی‌توانیم تفکر کنیم ؟ ما چون دور خود را شلوغ کرده‌ایم ، نمی‌توانیم تفکر کنیم . دقت کنید ؛ هر نگاهی که می‌کنید ، هر چیزی را که می‌بینید ، این می شود یک پرونده و می‌رود روی هزاران پرونده بدی که از قبل درست کرده‌ایم . گناهان قبلی ما همه یک پرونده شده است و گناه جدید ، پرونده جدیدی به آن پرونده‌ها افزوده می‌شود . حالا در سینه ما بی نهایت جای بایگانی پرونده است ، و مثل ادارات امروزی نیست که محل بایگانی تکمیل شود .در لحظه مرگ همه این پرونده های انباشته شده در سینه ، ما را در مقابل ما حاضر می کنند . 📚درس اخلاق ؛ 4مهر 94 ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan _____________
✨﷽✨ ✅کجاها نباید خندید؟! ✍ به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند , نخند به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند , نخند به دستان پدرت... به جارو کردن مادرت... به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد ... به پارگی ریز جوراب کسی درمجلسی به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان , نخند نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند : آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای همه چیز و همه کسند ... آدم هایی که برای زندگی تقلّا می کنند ... بار می برند ... بی خوابی می کشند ... کهنه می پوشند ... جار می زنند ... سرما و گرما را تحمل می کنند و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده : هرگز به آدم هایی که ضعیفتر از تو هستند , نخند . روزی ممکن است تو جای آنها باشی . کسی چه میداند ؟ ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan _____________________
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت». http://eitaa.com/cognizable_wan ☆________☆_______☆_______☆