#فراری
#قسمت_421
"جان من که جان شدی و جان...
تو را به جان خودت و جان من بمان...
لطف کن جان بشو، برای جان من...
این همه جان گفتم که جان شوی ز من!"
آیسودا به پهلویش چنگ زد.
حس خوبی بود.
بوسیده شدن آن هم از طرف مردی که بی نهایت دوستش داری.
اصلا چیزی بهتر از این نبود.
پژمان جوری می بوسید انگار فکر می کرد دارد تمام می شود و کام آخر است.
همراهیش می کرد.
چون دلش در تب و تاب بود.
می خواست درون همه چیز شریکش باشد.
حتی یک بوسه ی سرخ!
تن عقب که داد آیسودا حجم زیادی هوا را به ریه هایش فرستاد.
آنقدر هیجان داشت که یادش رفته بود باید نفس هم بکشد.
-خوبی؟
با شرم گفت: خوبم.
صدای در اتاق نگاه هر دو را به آن سمت کشاند.
-بله؟
-آقا بفرمایید برای صبحانه.
دست آیسودا را گرفت.
-بیا.
حالا حس می کرد به صبحانه میل دارد.
اندازه ی یک گاو می توانست بخورد.
از اتاق که بیرون آمدند با پررویی گفت: این اتاق مال من.
پژمان لبخند زد و گفت: مال تو.
-اصلا هم تغییرش نمیدم.
-باشه.
-تازه بهت اجازه میدم بیای اینجا.
پژمان لبخندش پررنگ تر شد.
-قبول دارم.
-حله!
از پله ها پایین رفتند.
خان عمو پشت میز نشسته بود و بدون اینکه منتظر باشد صبحانه اش را شروع کرده بود.
پژمان و آیسودا هم کنار هم شستند.
خان عمو سیبل جوگندمی و بلندش را مرتب کرد.
-میخوام یکم اطراف بچرخم.
-میریم حتما.
-یه سر هم بریم قبرستون.
-اونو گذاشتم عصر که یکم خیرات کنیم.
خان عمو چیزی نگفت.
آیسودا یکی از تخم مرغ های آبپز را جلوی خودش کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_422
با چاقو تکه تکه کرد.
نمک پاشید و مشغول خوردن شد.
خان عمو آب پرتقال را سر کشید.
زیر زیرکی نگاهش می کرد.
خیلی خوش اشتها بود.
البته به هیکل تنومندش هم می آمد.
حتی از پژمان هم درشت هیکل تر بود.
لبخند ریزی زد.
از آدم های خوش اشتها خوشش می آمد.
مجبور نیستی مدام التماس و تعارف کنی تا شاید دو لقمه بخورند.
صبحانه اش را زود تمام کرد.
چایش را نوشید و نتظر بقیه شد.
کنار گوش پژمان گفت:میرم بیرون پشت عمارت.
-با هم میرم، خان عمو هم میخواد اطراف رو ببینه.
-باشه.
از جایش تکان نخورد.
با پژمان بودن را دوست داشت.
احساس غرور می کرد.
مردی کنارت باشد که مردانه بودن از سر و رویش ببارد.
بلاخره خان عمو دست از خوردن کشید.
خنده اش گرفت.
تا مرز ترکیدن خورد.
از پشت میز بلند شدند.
-پشت عمارت یه طویله ی کوچیک دارم، شاید بدتون نیاد ببینیم.
-بریم پسر، اختیار من امروز دست توئه.
از عمارت بیرون زدند.
بخاطر بوی حیوانات، طویله با فاصله ی زیادی از عمارت بود.
حدود 100 متر فاصله داشت.
رسیده به طویله خان عمو ابرو بالا انداخت.
-فکر می کرد کوچیکتر از این حرفا باشه.
آیسودا بی توجه به آنها رفت تا حیوانات را بازدید کند.
یکی از گاوها زاییده بود و یک گوساله ی کوچک داشت.
تعداد مرغ و خروس ها بیشتر شده بود.
چندتا بلدرچین هم اضافه شده بود.
پس اینجا حسابی رو به راه بود.
خان عمو گاوها را معاینه می کرد.
انگار پزشک است.
پژمان به سمت او آمد.
-کو بوقلمون ها؟
-فکر کنم رفتن چرا.
-خوب چرا گاوهاو گوسفندا رو نبردن؟
پژمان شانه بالا انداخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_423
کمی اطراف چرخیدند.
خان عمو سوال می پرسید و پژمان جواب می داد.
تا حدود ظهر درون عمارت بودند.
ظهر بعد از ناهار و خیراتی که خاله بلقیس آماده کرده بود به سر مزارها رفتند.
قبر مادر آیسودا و پدر و مادر پژمان از هم فاصله داشت.
می شد گفت یکی شرق است و یکی غرب.
آیسودا عذرخواهی کرد و رفت تا سر قبر مادرش باشد.
کلی حرف داشت که باید می گفت.
دستش را سایبان چشمش کرد.
آفتاب تند شده بود.
شیشه ی گلابی که درون دستش بود را وقتی به قبر رسید، رویش خالی کرد.
قبر عطرآگین شد.
بوی گل محمدی همه جا را گرفت.
دستی روی قبر کشید.
-سلام مامانم.
کنار قبر نشست.
به درک که پالتویش خاکی می شود.
-خیلی دلم برات تنگ شده.
سنگینی نگاه پژمان را حس می کرد.
-اینقدر که دلم میخواد بیا پیشت فقط بغلت کنم.
نسیم کوچکی شروع به وزیدن کرده بود.
گرمی آفتاب داشت رنگ می باخت.
-فهمیدی بلاخره تسلیمم کرد.
از حرف خودش خنده اش گرفت.
-باور می کنی عاشقش شدم مامان؟ مامان من دیگه نمی تونم ازش دل بکنم.
حرفش را هم که می زد پر از حس خوب می شد.
-مامانی ما دیشب صیغه خوندیم، نامزد کردیم، نبودی پیشمون، جات خیلی خالی بود.
چقدر دیشب احساس غربت کرده بود.
مادر عزیزش نبود.
صورتش را لمس کند.
رسم زنانگی یادش بدهد.
از دلبری های یک زن بگوید.
-مامان من خوشبخت میشم، بدبختی زندگیمونو تموم می کنم، همه چیز میشه همونی که تو رویاهات بود.
دوباره روی قبر دست کشید.
-می خوام تا جون دارم خوشبخت بشم، همش بخندم، زندگی رو واقعا زندگی کنم، دیگه کم نمیارم، دیگه نمی بازم مامان.
انگشتش را روی خطاطی قبر کشید.
-پژمان خیلی خوبه مامان، فقط مدام به خودم میگم چرا الان فهمیدم، چرا چهارسال پیش که تو هم بودی نفهمیدم، چرا به حرفت گوش ندادم وقتی گفتی بهتر از پژمان وجود نداره. خودخواهی کردم مامان.
سایه اش روی قبر افتاد.
-زود اومدی.
-میخوام کنارت باشم.
سر بلند کرد و لبخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_424
-بشین.
پژمان کنارش نشست.
فاتحه ای خواند و پرسید: خالی شدی؟
-یکم.
-می خوای بیشتر بمون.
-عجله ندارین؟
-نه عزیزم.
عزیزم گفتنش تنگ دلش می نشست.
اصلا هیچکس عین او نمی توانست این همه قشنگ صدایش کند.
پژمان بلند شد.
-میرم این اطراف دور بزنم، تموم شدی بیا.
-باشه، ممنونم.
پژمان سر تکان داد و بلند شد.
دوباره آیسودا شد و قبر گلاب پاشی شده ی مادرش.
به آرامی دست کشید.
همه چیز بوی جان می داد.
بوی یک عشق تازه.
و لبخند او که هزار حرف داشت.
-فهمیدی الان چرا خوشحالم مامان؟
شکلکی برای خودش آمد.
-مامان عشقه، خیلی دوسش دارم مامان، اصلا نمی تونم ازش دل بکنم.
وقتی حرف می زد از تک تک کلماتش عشق می ریخت.
انگار به جانش بسته بود.
-بازم میام بهت سر می زنم مامان، خیلی مواظب خودت باش مامان، من همیشه نگران نبودنتم، ولی تو نگران من نباش، پژمان هست که مراقبم باشه.
فاتحه ای خواند و بلند شد.
باید سر قبر پدر پژمان هم می رفت.
و همینطور خاله ای که هرگز ندیدش.
به سمت قبرها رفت.
رسیده به قبرهای چسیبده لبخند زد.
پژمان که نگفته بود.
ولی خاله بلقیس برایش تعریف کرده بود که پدر پژمان دیوانه وار زنش را دوست داشت.
همانطور که پژمان او را دوست داشت.
می گفت انگار عشق در این خانواده موروثی است.
از پدر به پسر تا بعد.
وقتی یکی را بخواهند هر جوری شده باید مال خودشان بکنند.
دقیقا همین بود.
پژمان هم بلاخره او را به چنگ آورد.
و چه بهتر از این؟
او که راضی بود.
تمام قد و دل هم راضی بود.
سر قبرها نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_425
برای هر دو فاتحه خواند.
صلوات فرستاد.
ولی نتوانست که تشکر نکند.
-سلام، منو نمیشناسین حتما، من عروستونم، دختر کتی.
دستی روی قبرهای خیس کشید.
معلوم بود پژمان هر دو قبر را حسابی شسته.
-فقط می خوام ازتون تشکر کنم، بخاطر پژمان و سماجتش و عشقش، بخاطر داشتن همچین پسری، خیلی خوشبختم کنارش، خیلی حالم خوبه، ممنونم که آوردینش به دنیا که دنیای من خالی نمونه.
لبخند زد.
-راحت بخوابید.
از جایش بلند شد.
به اطرافش نگاه انداخت.
پژمان و خان عمو روی تپه ای که مشرف به روستا بود ایستاده بودند.
دستان پژمان درون جیبش بود.
خان عمو هم دستانش را پشتش گره زده.
جوری حرف می زدند انگار مساله ی مهمی است.
به سمتشان رفت و نزدیکشان شد.
-تموم شد.
هر دو مرد به سمتش چرخیدند.
آفتاب داشت غروب می کرد.
یک دسته پرستو از بالای سرشان رد شدند.
موسم بهار بود و پرستوها داشتند برمی گشتند.
نسیم خنک کم کم داشت شدت می گرفت.
-پس بریم.
خان عمو گفت: شما دوتا برید من یکم تو روستا قدم می زنم و میام.
پژمان مخالفتی نکرد.
-چشم، منتظرتونیم.
همراه با آیسودا به سمت ماشین رفتند.
آسمان رنگ نارنجی زیبایی به خودش گرفته بود.
همیشه غروب روستا را دوست داشت.
مخصوصا وقتی خورشید لای شاخ و برگ درخت ها خودش را قایم می کرد.
سوار ماشین شدند.
-خان عمو فردا برمی گرده یزد.
-ما هم میریم؟
-فردا عصر آره، صبح میرم گاوداری.
-منم باهات میام.
پژمان حرفی نزد.
فقط ماشین را روشن کرد.
به سمت عمارت حرکت کرد.
-خوابم گرفته.
-میریم بخواب.
-نه، اونوقت شب دیگه نمی تونم بخوابم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_426
این هم حرف حسابی بود.
رسیده به عمارت خاله بلقیس فورا برایشان چای آماده کرد.
چوب دارچین درون چای انداخته بود.
بویش خوب بود.
عطر دل انگیزی داشت.
با اینکه هوا سرد بود.
ولی آیسودا یک پتوی نازک دور خودش پیچید.
روی صندلی های بیرون نشست.
شیرینی های کشمشی چشمک می زد.
پژمان با یک گرمکن بافت کنارش نشست.
چراغ بالای سرشان سوسو می زد.
سوز ملایمی هم می آمد.
آیسودا فنجان چایش را برداشت.
بوی عطرش را نفس عمیقی کشید.
-بوی خیلی خوبی میده.
پژمان هم چایش را برداشت.
-نوش.
عمارت در سکوت بود.
هیچ صدایی از کسی نمی آمد.
حتی سگ نگهبان هم ساکت جلوی خانه ی چوبی کوچکش دراز کشیده بود.
-این سکوتو دوس دارم.
-این عمارت همیشه جو عجیبی داشته.
-قبلا دوسش نداشتم.
کمی از چایش را نوشید و به پژمان نگاه کرد.
پژمان مستقیم نگاهش کرد.
-و الان؟
-خیلی چیزا فرق کرده.
یکی از شیرینی های کشمشی را برداشت.
-مثلا؟
آیسودا خندید.
-می خوای ازم حرف بکشی؟
-8 سال زمان زیادیه.
آیسودا فنجانش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت.
-متوجه نشدی؟
-چیو؟
-خواستن منو!
پژمان لبخند زد.
-بلاخره بزرگ شدی.
-هیچ وقت بچه نبودم، ولی خیلی اشتباه کردم.
-همه چیز حل میشه.
-حل شد؟
پژمان دستش را سمتش دراز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✅چهار چیز نیڪ هستند اما چهار چیز از آنها نیڪوترند:
🍃 شرم و حیا برای مردان، نیڪ است؛ اما شرم و حیا برای زن ، نیڪوتر است.
🍃 اجرای عدالت بوسیله هرکسی نیڪ است؛ اما بوسیله امراء، نیڪ تر است.
🍃 توبه ی پیر، نیڪ است؛ اما توبه جوان، نیڪ تراست.
🍃 سخاوت ثروتمندان، نیڪ است؛ اما سخاوت فقراء، نیڪ تر است.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨چهار چیز زشت هستند، اما چهار چیز از آنها زشت ترند:
🔸ڪَناه و عُصیان زشت است؛ اما ڪَناه و عصیان پیر، زشت تر است.
🔹اشتغال به ڪارهای دنیایی(محبت دنیا و فراموشی آخرت) برای نادان زشت است؛ اما برای علماء و طالب علم زشت تر است.
🔹سستی در عبادت برای مردم زشت است؛ اما برای علماء و دانشمندان علم زشت تر است.
🔸تڪبر برای هرانسانی زشت است امابرای مسلمان زشت تر است.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃حال مخلصین عالم چگونه است؟
اگر خواستید امتحان کنید چه کسانی به مقام اخلاص رسیدند؛ یعنی کارشان فقط و فقط برای خداست، ببینید چقدر نسبت به مراقبه این که گناه نکنند، جدّی هستند. هرچقدر آنها نسبت به این مسائل جدّی شدند، بدانید طبعا به مقام اخلاص نزدیک ترند.
#حاج_محمّداسماعیل_دولابی
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻓﺘﻢ ﺣﺸﺮﻩ ﮐﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺣﺸﺮﺍﺕ ﻣﺰﺍﺣﻢ!!!
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺍﺯ ﺣﺸﺮﺍﺗﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺍحمن!
ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺑﺮﺍ ﺍﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻦ 😂
💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
کیفیت آپارتمان های مسکن مهر جوریه که
داشتم با هندزفری آهنگ گوش میدادم، همسایمون زده به دیوار میگه داداش قبلی رو یه بار دیگه پلی کن 😑😂
💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸
❇️ راههایی که رابطه تان را در اوج نگه دارید.
⛔️ از خانواده شوهر معضل نسازید
🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگیتان ندانید.
👈آنها میتوانند خوب یا بد باشند،
ممکن است شما را ناراحت کنند،
ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند.
صرف نظر از اینکه آنها چه میکنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانوادهاش تحت فشار قرار بدهید.
❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانوادهاش باشد.
❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجهاش این است که او سعی میکند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند،
مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث میشود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند..
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی موش رو دانشمندان داخل يك استخر آب انداختند.
تمامي موشها فقط ١٧ دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند!!!
دوباره دانشمندان با اينكه ميدانستند موش بيش از ١٧ دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش رو به داخل همان استخر انداختند و با علم ١٧ دقيقه تا مرگ موشها، تمامي موشها رو قبل از ١٧ دقيقه از آب جمع كردند و تمامي آنها زنده ماندند!!!!
موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند!!!!!
حدس ميزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند ؟؟؟؟
٢٦ ساعت طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستي خواهد آمد و نجات پيدا ميكنند، ٢٦ ساعت تمام طاقت اوردند!!!!!!
اميد بهترين و بالاترين قوه محرك زندگي است!!!!
تمامي عاشقان كه به هم نرسيدن
تمامي مغازه داران و كاسباني كه ورشكست شدند
تمامي مريضاني كه شفا پيدا نكردند
تمامي تلاشهايي كه به ثمر ننشست
همه و همه از فقدان اميد بوده است!!!!!!!
هميشه به فرداي بهتر اميدوار باش
هميشه به رحمت خداوند اميدوار باش!!
زندگیتان سراسر امید
طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ...
یکی دیگه، به خودش نمیرسه...
ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...!
یکی محبت نمی کنه...!
یکی دیگه، محبت نميپذيره...!
و.....
اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...!
👇🌷
💓👉🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan 👈🏻💓
#قسمت_427
آیسودا دستش را زیر پتو درآورد.
انگشتانش را درون دست پژمان گذاشت.
-حل شد.
-ممنونم.
-بابته؟
-صبوریت.
بهترین تعریفی که می توانست از پژمان کند همین صبوریش بود.
خیلی حوصله خرج کرد.
به پایش ماند.
برای هیچ کاری اجبارش نکرد.
پژمان دستش را فشار داد.
-هر آدمی یه ارزشی داره.
-یعنی الان داری عاشقانه حرف می زنی؟
پژمان لبخند کوچکی زد.
-تعریف من از تو قشنگتر از چند تا جمله ی کلیشه ایه.
-برام بگو.
-به وقتش.
-کی؟
پژمان جوابش را نداد.
-چاییتو بخور.
آیسودا اصرار نکرد.
می دانست بعدا در بهترین جا غافلگیرش می کند.
-عجیبه که دلم برای اینجا تنگ شده بود.
پژمان بلند شد.
دست آیسودا را گرفت و بلندش کرد.
بازویش را حلقه کرد.
-می خوام باهات قدم بزنم.
همه چیز که کلیشه ی دوستت دارم و عاشقت هستم نیست.
گاهی زیر نور ماه قدم زدند اندازه ی یک مثنوی عاشقانه، شاعرانه است.
آیسودا دست برد و بازویش را گرفت.
-بریم.
با هم قدم زنان اطراف عمارت قدم زدند.
-این قدم زدن رو دوس دارم.
پژمان حرفی نزد.
-پشیمون نمیشی که می خوای با من تو شهر باشی نه روستا؟
-نه!
-تو دلبستگی زیادی به این عمارت داری.
-من جایی حالم خوبه که تو هستی.
قلبش را با این حرف زیر و رو کردند.
این هم تعریفی که کلیشه نداشت.
-میخوای منو بکشی؟
پژمان او را به سمت خودش کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_428
-نه می خوام برای خودم نگه ات دارم.
آیسودا خودشو را به او چسباند.
این محرمیت آنقدر خواستنی بود که بخواهند میان آغوش همدیگر حل شوند.
پر از موج بودند.
عین یک تلاطم نورانی.
-من جایی نمیرم.
-نمی ذارم که بری.
مالکیتش را دوست داشت.
حق به جانب بودن خودخواهانه اش.
مرد دوست داشتنی!
کنار درخت چنار بزرگی که آیسودا تا یادش می آمد همین قد و قواره بود ایستادند.
-چندسالشه؟
-کم کم بیست سال.
-همسن های منه.
-تقریبا.
آیسودا متعجب پرسید: راستی تو چند سالته؟
پژمان خندان نگاهش کرد.
این دختر ساده ترین چیزها را هم در موردش نمی دانست.
قیافه ی خندان پيمان را که دید گفت: خب نمی دونم.
-34 سال.
فورا حساب و کتاب کرد.
-8 سال از من بزرگتری.
دوباره به سمت چنار برگشت.
-من خیلی چیزا ازت نمی دونم.
-می فهمی.
-عجولم.
پژمان دستش را دور شانه اش حلقه کرد.
-می دونم.
-تو چرا اینقد در مورد من می دونی.
-چون باهات زندگی کردم.
"من به معجزه اعتقادی نداشتم
اصلا مگر معجزه هم وجود داشت؟
ولی تو را دیدم با لباس آبی چهارخانه....
معجزه اتفاق افتاد.
زیر ماه، نگاه به نگاه عاشقت شدم.
من به معجزه مومن شدم."
-دیوونه ام می کنی.
پژمان او را به سمت خودش چرخاند.
به خطوط چهره اش نگاه کرد.
چشمان زیبایش...
برق نگاهی که خیلی وقت بود او را از پا درآورده بود.
-یاد میگیری.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan