فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظاری که ما از خدا داریم اینه
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
خبر دادن که یارم یار گرفته
دلم از دوریش ماتم گرفته
دیگه یار وفاداری ندارم
دلبرم رفته دلداری گرفته
بیا ای بهترین درمان قلبم
نزار تنها بمونم کوه دردم
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
خدایا
ادمات
مث اشکام
ازچشام افتادن
فقط خودتو عشقه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
♐ پنج اشتباه در رابطه با همسر!!!"
1⃣ خواهان توجه بیش از اندازهاید:
👈 رابطه شما نیاز به مراقبت و توجه دارد؛ اما این معنیش این نیست که همسرتان هر لحظه پاسخگوی تماسهای تلفنی شما باشد، دائما به شما پیام بدهد و یا به طور کلی همه آرزوهای زندگیتان را فراهم کند.
2⃣ رابطه بدون حفظ حریم خصوصی:
👈 شاید اعتماد بیش از اندازهای به طرف مقابل داشته باشید و احساس میکنید او حق دارد همه چیز را بداند، این یک خوشباوری آسیب زننده است. حریم خودتان و دیگران را حفظ کنید.
3⃣ گلایه کردن پیش دیگران:
👈 اگر مسألهای وجود دارد آن را در حریم رابطه خودتان حل کنید. اگر نیاز به کمک یا مشاوره دارید آن را با فردی که صلاحیت نظر دادن در مورد رابطه را دارد مطرح کنید. این فرد صالح در این موقعیت بدون شک، مادر یا دوست صمیمیتان نیست.
5⃣ خشمهای منفعلانه نشان میدهید:
👈 به هرچیز کوچکی گیر ندهید و برای چیزهای بیارزش به فکر تلافی نباشید.
5⃣ او تضمین زندگی شما نیست:
👈 در روابط زناشویی تمایل شدیدی به تکیه کردن به دیگری وجود دارد. تکیه کردن به دیگران خوب است اما نه تا جایی که نتوانید زندگی بدون او را تصور کنید.
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
زنانی که از کارهای سنگین خانه و نگهداری از بچه هاخسته میشوند
👈به اندازه کافی فرصت و حوصله آن را ندارند که با شوهر خود روابط عاشقانه و محبت آمیز داشته باشند.
🔺به همسرتون در نگهداری فرزندتون کمک کنین. بچه ها متعلق به هر دوی شما هستند 👌
💚💚💚💚💚
http://eitaa.com/cognizable_wan
وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭعه ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ
ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ
ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ؛
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ،
ﺑﻬﺶ ﮔﻔتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است؛
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان، به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
به رود گفتم چرا با اینکه از روی خاک میگذری ولی انقدر زلال خودنمایی میکنی؟؟
گفت :
ششششششششششششششششش!!!
چیه ؟؟ 😕
صدای آبه دیگه !!
لابد انتظار داشتی رودخونه حرف برنه !
قیافشو نگا!!
حتما دانشجو هم هستی 😐😂
😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی دیدم که با هفتاد سال سن و پنجاه سال زندگی مشترک هنوز همسرش را عزیزم، عسلم، خوشگلم صدا میکرد!
خلوتی پیدا کردم و رازش را جویا شدم
گفت: ده سالست که اسمش را فراموش کردم
بفهمه بیچاره میکنه 😂😂😂😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول #قسمت_429
-چیو؟
-جنگیدنو.
-من با کسی سر جنگ ندارم، مشکلم با خودم بود.
-جنگیدی مگه نه؟
آیسودا با استیصال گفت: خیلی.
-منم وقتی بار اول دیدمت همین کارو کردم.
آیسودا لبخند زد.
-نتونستی مگه نه؟
-نشد.
-برای منم نشد.
پژمان گونه اش را نرم نوازش کرد.
-چطورین بچه ها؟
صدای خان عمو میان عاشقانه شان آنقدر غیرمنتظره بود که آن دو به سرعت از هم جدا شدند.
انگار مست باشی، شوک وارد کنند و تمام مستیت بپرد.
خان عمو با بدجنسی نگاهشان می کرد.
انگار به عمد می خواست حالشان را بگیرد.
لبخند کجی روی لب داشت.
چشمانش می خندید.
قدم هایش را درشت و بلند برداشت.
پژمان با تن صدایی که ته مانده ی حرص داشت گفت: خوش اومدین.
همیشه مهمان نواز بود.
در هر حالتی!
-شام آماده اس؟
-حتما آماده کردن.
دستش را به سمت عمارت دراز کرد.
-بفرمایید.
خان عمو جلو افتاد.
آیسودا پشت سرش شکلک درآورد.
پژمان خندید.
دست آیسودا را کشید و با خودش همراه کرد.
-قسم می خورد به عمد اینکارو کرد.
-آروم دختر.
آیسودا زبان به دهان گرفت.
با هم داخل عمارت شدند.
آیسودا رفت تا خبر بدهد شام را بکشند.
خان عمو هم پا روی پا انداخته جلوی تلویزیون روی مبل لم داد.
-چطور بود؟
-خیلی تغییر کرده.
-چند ساله، ولی هنوز همون روستاس.
-آبادتر شده.
-به همت خود اهالیه.
-هنوز زمین های کنار گاوداری رو داری؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_430
-بله!
-زمین های خوب و پرباریه، یه کشت خوب توش بزنی سرمایه ات برمی گرده.
-شاید امسال ذرت بکاریم.
-ذرت هم خوبه، برای آب و هوای اینجا محصول خوبی میده.
-شخم خوردن، قرار بود قبل از عید سال یا بعدش دونه پاشی بشه.
خان عمو سر تکان داد.
آیسودا آمد و گفت: دارن میز شام رو می چینن.
باز هم رفت.
خان عمو سری تکان داد و گفت: دختر خوبیه!
پژمان با گره ی ریزی که میان ابرویش بود نگاهش کرد.
چهره اش کاملا جدی بود.
-از اون مردیکه الدنگ این دختر پا گرفته عجیبه.
پژمان باز هم لبخندی نزد.
-عاقله، خوب و بدشو می دونه.
-درسته.
-کنارش خوشبخت میشی.
همین حرف کافی بود تا پژمان لبخند بزند.
خوشحال بود که انتخابش تایید شده بود.
غر ممکن بود کسی از آیسودا خوشش نیاید.
عجیب دلنشین بود.
آدم را می گرفت.
پژمان بلند شد.
-بفرمایید بریم سر میز شام.
خان عمو هم بلند شد.
با هم سر میز نشستند.
آیسودا ظرف ماهی را وسط گذاشت و کنار پژمان نشست.
بوی ماهی سرخ شده فضای کوچک اطراف را پر کرد.
خان عمو با اشتها شروع کرد.
آیسودا هم ریز خندید.
الان کل میز جارو میشد.
ماشاالله خوب می خورد.
کمی برنج و تکه ای ماهی درون بشقابش گذاشت و مشغول شد.
غذا میان سکوت خورده شد.
خان عمو شب زود می خوابید.
بعد از شام هم فقط یک ساعت بیدار ماند.
بلند شد و با راهنمایی پژمان به اتاق رفت.
خود پژمان چراغ را بالای سرش خاموش کرد.
در را بست و به سمت آیسودا آمد.
آیسودا با کاسه ی ذرت بو داده، پا روی میز دراز کرده بود و یک فیلم تخیلی را می دید.
کنارش نشست.
-خوابید؟
-آره.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan