eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی_دردسرساز قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت. آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست. نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم. بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام می‌فهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه. تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم. نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود. روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود. عکسی تاریک از صورتش. ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم. مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش. محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد. تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه. چشمامو بستم و گفتم _مثل اینکه یادت رفته مهمون داری. صدای خشکش رو شنیدم که گفت _من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد. دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد امیر خان به آشپزخونه رفته بود. با تردید دکمه ی تماس رو زدم _عشق من چطوره؟ صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم _توقع داری چطور باشم؟ انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه _ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا. در حالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه گفتم _هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه. پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت _پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه... هیستریک داد زدم: _خفه شو ووو. با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت _چته تو؟ در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم _خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی _از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من. امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت _اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟ با نیروی تحلیل رفته گفتم _چه قرصی؟ با طعنه گفت _نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود. حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد _همینم مونده بود پرستار یه الف بشم. روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم _الان باید چیکار کنم پوریا؟ با خونسردی گفت _به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم... ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت _چه غلطی کردی احمق جون؟ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز جوابی ندادم... عصبی تر داد زد _با توعم چه غلطی کردی؟ سرم و با دستام پوشوندم اگه هر وقت دیگه ای بود بی جواب نمی ذاشتمش اما الان... نفسی از روی حرص کشید و گفت _بیچاره بابات...اگه دختر من بودی که زندت نمیذاشتم. این حرف ترس بیشتری به دلم انداخت.واقعا بابام منو زنده نمی ذاشت؟ اگه پوریا باهام ازدواج نکنه اگه منو به چشم یه هرزه ببینه اون وقت چی؟ _بسه انقدر گریه نکن مخم سوراخ شد. به قیافه ی بی احساسش نگاه کردم... کاش آدم بود و یه لباس می پوشید نمیشد؟ کنارم نشست و آروم تر گفت _کاری باهات کرد؟ سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم _من... من باهاش... اخماش در هم رفت و حس کردم صورتش کمی با انزجار جمع ‌شد. _وقتی داشتی خودتو ول میدادی تو بغل یه پسری که معلومه هدفش چیه به بابات فکر کردی؟ نکنه واقعا فکر می کنی اون پسر عقدت می کنه؟ وحشت زده نگاهش کردم و گفتم _عقد نمیکنه؟ پوزخندی زد _هیچ مردی دختری که شریک جنسیش بوده رو شریک زندگیش نمی کنه. _اما پوریا... وسط حرفم پرید _پوریا یه لاشخوره که با صد نفر قبل تو حال کرده.تو هم یکی از همون دخترایی که با چهار تا جمله ی عاشقانه خر شدی و خودتو شل کردی توی بغلش _پوریا چنین آدمی نیست. با طعنه گفت _"واقعا؟ چند وقته میشناسیش؟ کجا باهاش آشنا شدی تو خیابون؟ با صدای ضعیفی گفتم _نه توی اینستاگرام. سری با تاسف تکون داد.نالیدم _من الان باید چی کار کنم؟میشه شما باهاش حرف بزنید امیر خان بگید من اون دختری نیستم که اون فکر میکنه تو رو خدا... _یعنی می خوای خودتو حقیر کنی تا بیاد بگیرتت؟ _پس چی کار کنم؟مجبورم میفهمی؟جز اون با کس دیگه ای نمی تونم ازدواج کنم.از اون گذشته بابام... روی مبل لم داد و پاش و روی میز گذاشت و گفت _اتاق مهمون سمت راسته اگه هم گرسنته می تونی زنگ بزنی و سفارش غذا بدی به خونه هم زنگ بزن نگران نشن خسته تر از اونم که بخوام با مشکلات کوچیک تو دست و پنجه نرم کنم.. با حرص نگاهش کردم. کوچیک؟ من نمی فهمم کل این ساختمون چرا این تحفه رو قبول دارن.انقدر آدم نیست تا بفهمه با مهمونش چطور برخورد کنه. از جا بلند شدم و با اخم گفتم _پاتو بنداز زمین رد شم.. با اون چشم های بی روحش نگاهم کرد و گفت _میز و دور بزن. واقعا عصبی شدم نکنه این بشر منو با نوکر پدرش اشتباه گرفته؟ از لجش صاف ایستادم و باز گفتم _بنداز زمین پاتو. یک تای ابروش بالا پرید و خیره نگاهم کرد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻🔻
😊 🔺️شخصی ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ ای همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. 🔸️ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهیﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ. 🔹️ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ. 🔻ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭلی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟ 🔹️ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ : اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود! 💠ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ😊 ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ کنید🌹 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
لباس ها را تن زد. حوله ی کوچکی دور موهای خیسش پیچاند که سرما نخورد. اصلا حوصله ی سرماخوردگی را نداشت. خودش کم بد مریضی بود. از اتاق بیرون رفت. صدای پژمان می آمد. داشت با مشاور حرف می زد. ظاهرا باز هم در مورد همان چوپان ها بود. حال هر دو بهتر شده بود. هر دو هم ترخیص شده بودند. خیال پژمان هم راحت تر. از پله ها سرازیر شد. -سلام، صبح بخیر. مشاور سر زیر انداخت و با احترام جوابش را داد. آیسودا به سمت آشپزخانه رفت. خاله بلقیس نشسته بود و پاهایش را می مالید. -خدا بد نده؟ -بد نبینی عزیزم، پا در همیشگیه. کنارش نشست. -شما نرفتی یه دوا درمون بکنی؟ -چه فایده داره دختر؟ آب لب بومیم. -دور از جونتون، این حرفا چیه؟ خاله بلقیس لبخند زد. -باید باهاش کنار اومد. -نکنین این کارو با خودتون. خاله بلقیس فورا به دوتا خدمه ی جوانتر تشر زد. -چرا اینقد دست دست می کنین؟ ظهر شد، پس چرا میز صبحانه حاضر نیست؟ -اشکال نداره خاله بلقیس! -تنبلن. دوباره از زانو به پایین را مالید. -ما امروز میریم، چند روز برین مرخصی! -زود نیست؟ -پژمان کار داره. -تو چی؟ -منم برم پیش داییم اینا، سال تحویل اونجاییم. -جات خالیه اینجا. -فداتون بشم. دست دور گردن خاله بلقیس انداخت و محکم بغلش کرد. گونه ی چروکش را بوسید. -بازم میایم. خدمه با دو سینی بزرگ بیرون رفتند. -به امید خدا، چشم انتظارتونیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دوباره بوسیدش و بیرون رفت. میز چیده شده بود. پژمان پشت میز نشسته و منتظرش بود. کنارش نشست. -سرما نخوری؟ -حواسم هست. لازمه ی زندگی عشق است... با چاشنی احترام و یکی دوتا چشم و ابرو آمدن... قربان صدقه ی قد و بالایش رفتن... دو تا ناز و نوز هم پشت بندش بیاید. زندگی است دیگر... عشق می کنی و تمام! یکی از تخم مرغ های آبپز را برداشت. پوستش را کند و نمک زد. تکه تکه درون بشقاب جلوی پژمان گذاشت. -اینقد پنیر نخور. پژمان با لبخند گفت: حال پوست کندنشونو نداشتم. -پس نوش جان. تخم مرغ هایش را با چنگال درون دهان گذاشت. -چیزی لازم داری سر راه برای دایی رضا بگیریم؟ -نمی دونم؛ زنگ می زنم خاله سلیم. آیسودا برای خودش هم تخم مرغ پوست گرفت. صبحانه خوردنشان زیاد طولانی نبود. آیسودا که غیر از همان تخم مرغ چیزی نخورد. کلا کم صبحانه می خورد. وسایلش آماده بود. البته خب چیزی هم نیاورده بود. وقتی سوار ماشین شدند، صندوق عقب پر بود از وسایلی که پژمان برای حاج رضا آورده بود. از دست خالی برگشتن خوشش نمی آمد. خاله بلقیس با کاسه ی آبش پشت سرشان بود. تند تند هم برای سلامت رسیدنشان صلوات می فرستاد. مسیر طولانی نبود. اما این کارهای خاله بلقیس را دوست داشت. چقدر این پیرزن شیرین بود. پژمان حرکت کرد و آب پشت سرشان ریخته شد. پژمان تک بوقی زد و سرعتش را زیاد کرد. -آخی دلم تنگ میشه. پژمان با شیطنت گفت: خودت دوست نداشتی اینجا باشی. چپ چپ نگاهش کرد. -خب که چی؟ پژمان حرفی نزد. فقط یک لبخند کوچک به لبش چسباند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📩 و 💔 🌼لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. 🎁روزی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت: که گوسفندی کند و از بهترین اعضای آن غذایی مطبوع درست کند. 👌لقمان از و غذایی درست کرد و بر گذاشت. روز دیگر خواجه گفت: گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن غذایی درست کند. 👌 این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد. خواجه از کار او متحیر شد، پرسید: ❓چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت: ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در و هستند؛ چنان چه دل را منبع فیض گردانی و زبان را در راه نشر و بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به فرو رود و کانون و عناد گردد و زبان به و انگیزی آلوده شود از بدترین اعضا خواهند بود. خواجه از این سخن گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد. 🔰حکایت های امر به و نهی از ، ص 149. 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است 💖همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است 🌸مثل ماه است که در پرده شب الماس است 💖همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است 🌸گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح 💖گاه چون لذت شیرینی یک افطار است 🌸زن همان مادر من هست که پابوسی او 💖صد ثواب است که در سختی ما انصار است 🌸چون درختیست که در زیر پرش آرامم 💖بهترین منزل دور از گنه و آوارست 🌸زن نشانیست که بر روی زمین آمده است 💖دیدنش لحظه ی ایمان به خدا,, اقرارست 🌸زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست 💖صد ثواب است که در سختی ما انصار است 🌸تقدیم به خانومهای گل ایران زمین 🌸 👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱هیچ وقت به بچه هایی که سرشون از سانروف ماشین بیرونه حسودیم نشده چون ما فضای بیشتری واسه هواخوری پشت نیسان داشتیم🌱😂😂😂 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دشمن زندگی زناشویی از دیدگاه روانشناسان ⇠ سکوت ⇠ تلویزیون ⇠ بی توجهی ⇠ نبود برنامە ⇠ حسادت مفرط ⇠تلگرام ⇠ ساعت کاری اضافە ⇠ عدم رسیدگی بە وضع ظاهری ⇠ نگاە منفی بە خانوادە همسر. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب زﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﮔﻮﺭﯼ ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ؟ ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻩ ﺳﮕﻢ😐 ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ ﺍﺯ ﺣﻤﻮﻡ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻢ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ😐 ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﻮﺩ حال کردم😁 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف میکرد : من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛ از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم. لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد در حالیکه من اندوهگین و ناراحت بودم گفتم؛ از من دور شو؛ بخدا نمیخام حرفاتو گوش بدم؛ سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛ من خیلی از دستت ناراحتم.. نمیخواهم حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن و هنگامیکه سرم را به عقب برگرداندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم در مکان خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!😂 خدا هیچکس و ضایع نکنه!😂 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر کوچـولو به مهمـان گفت میخواهی عروسک هامو ببینی؟ میهمـان با مهربانی جــواب داد بله . دخـترک دوید و همــه‌ی عروسک هاشو آورد، بعضی از اونا خیلی بانمک بــودن ، در بیـن اونا یه باربی هم بود مهمان ازدختر پرسید کدوم این عروسک ها رو بیشتــر از همه دوست داری؟ پیش خودش فکر کرد حتما .اما خیلی تعجب کــرد وقتی دید دختر به عروسک تکه پاره‌ ای که یــک دست هــم نداشــت اشاره کرد و گفت ایـن رو بیشتـر از همه دوست دارم! مهمــان با کنجکاوی پرسیــد ایـن که زیاد خوشــگل نیست! دخترک جواب داد آخه اگه منـم دوستــش نداشته باشــم دیــگه هیـشکی نیســت کــه باهـاش کنـه و دوستش داشته باشــه ، اونوقـت دلش می شکنه..! ای کاش تـو زندگی همه مثل بچه ها بودیم. مثل بچه ها با صداقت و مهربان ... 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوربین_مخفی عالی گیر کردن روی ریل راه آهن 😂 بدجور میترسن 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan