eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
A.sh: ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناکت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم... _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی... خدابرات خواسته... برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی... مدافع زندگیمون!... مدافعِ ... اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!.... معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم... یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه... خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم... بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!... بوق میزنی و میروی... به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی..🤔 وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉 نه نه! دفاع از من... سخته دیگه!!... محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم _ مگه نه جوجه؟... استین هایم را بالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زودظهرمیشود میخواهم برای ناهار بزارم .. ↩️ ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍تو رحمت خدایی 💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ... 💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... . 💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ... 💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ... صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... 💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ... 💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... . 💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ... - حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ... 💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... . ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : خوشبخت ترین مرد دنیا 💐قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... . 💐من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ... من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . 💐مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... . زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... 💐من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... . 💐من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ... و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... 💐اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 💠 مدام در مورد قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب و ناراحتی می‌شود. 💠 زیرا هدف از کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و عاطفی به بار می‌آورد. 💠 اگر همسرتان وارد اختلافات شد با عوض کردن و دعوت همسرتان به و گذشت، گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد‌. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت سیصد و سی و سوم از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می‌کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم. حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیه‌السلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیه‌السلام) کرده‌ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می‌کنم و روی ماهش را می‌بوسم و می‌بویم که مجید وارد اتاق می‌شود و با صورتی که همچون گل به رویم می‌خندد، سلام می‌کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام! که حالا می‌دانم عشق حسین (علیه‌السلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده‌ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیه‌السلام) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم برکت کربلاست... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود.... هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟ لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات! اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟ اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟ بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی علیه السلام... آخرشم حرف تو شد!علی! لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی! راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را! از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقهه زدن میافتد... دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین عکس میگیرم... امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم... عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود. عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک.... امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند. بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟ نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟ متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟ تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم... نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا... چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود... چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان.... گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی... شکرت عزیزم شکرت.... یاعلی.... ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ارواح در عالم برزخ(قسمت آخر) 🔷بعدها یکی از کسانی که مدتی تحت حکومت حضرت مهدی عج 🌼زندگی کرده بود و به ما ملحق شد برای ما اینگونه تعریف کرد: ✅یکی از برنامه های حضرت انتقام گرفتن از ظالمانی بود که از دنیا رفته بودند،آنها را به دنیا برمیگرداند و به انتقام دنیایی نیز می رساند. 🔆همانگونه که یک عده از خوبان نیز به دنیا برگشتند تا از لذت یاری حضرت مهدی عج و زندگی بسیار زیبا تحت حکومت آن حضرت برخوردار شوند. 🌀من خود جنازه ی دوتن از برزخیان🔥 را دیدم که به دار اویخته شده بودند و سپس زنده شدند تا جنایاتشان را شرح دهند. در انتها در حالیکه زار زار گریه میکردند به گناه خویش اعتراف کردند و به کیفر اعمالشان رسیدند..☄ 🌟پس از نابودی دشمنان حضرت دستور سازندگی فراگیر در جهان را صادر کردند. 🌏 زمین و آسمان هم ذخایر و نعمتهای خود را برای بالندگی دولت حضرت اشکار ساختند و همه جا را نسیم عدالت و برابری گرفت و مردم در بالاترین نعمتها و آسایش ها زندگی را ادامه دادند. ✨بعد از ظهور حضرت و در دوران حکومتش،دروازه های وادی السلام مرتب پذیرای مومنان سعادتمندی بود که به واسطه ی زندگی تحت حکومت حضرت مهدی عج ⚡️ و از بین رفتن شر و بدی،صراط برزخ یعنی برهوت را در مدت بسیار اندکی میپیمودند. 🌕حکومتی که نور هدایتش تا آخرین روز عمر دنیا تابنده بود تا اینکه خداوند فرمان داد بساط زندگی بشر را از روی زمین برچینند... ⚫️صور مرگ و آن روز فرا رسید! روزی که هزاران نفر به یکباره از دنیا کوچ کردند...یکی از آنان که در حلقه ی ما حضور داشت اینگونه تعریف میکرد: ♦️من در بازار مشغول خرید بودم ناگهان صیحه ی وحشتناک و بلندی شنیدم که تحمل مرا در دم ربود و روح را از بدنم جدا کرد... ⚠️دیگری میگفت: من و دوستم مشغول صحبت بودیم که به ناگهان صدای صیحه ای را شنیدیم و روح از بدنمان رفت. 🌹نیک گفت: این صور حضرت اسرافیل بوده که مردم آخر الزمان شنیدند و جان سپردند.اینک در عالم هیچ جنبنده ای وجود ندارد،تمام اهل زمین و آسمان جان سپردند.. 💥فقط خدا هست و بس.. ❄️از تصور این صحنه شگفت زده شدم اما نیک از صور دیگری سخن به میان آورد که باعث بهت و حیرت من شد. 🌹نیک گفت:هنگام برپاشدن قیامت،اسرافیل در صور دیگری میدمد و همه زنده میشوند.. 🌸و اینک من با شفاعت 14 معصوم علیه السلام و چند تن از شهدا جایگاهم به جای بالاتری تغییر کرده است. 🍃خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا هست که صدای شادی آنها موجب شادی و سرور اهالی همجوارشان میشود... 🍀بسیاری از اوقات به حال آنهایی که با شهدا محشور و با آنها نشست و برخاست دارند غبطه میخورم اما با اینهمه رحمت الهی دلم را آرام میکند. 🌑در انتظار قیامت 🌱و حالا ما برزخیان وادی السلام کسانی هستیم که بدون کوچکترین حسادت، رقابت،کینه و .. به زندگی سراسر شادی خود ادامه میدهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط به بهشت حقیقی و موعود وارد شویم. 🌴 اما به ناچار بایستی سالها بر عمراین جهان مادی بگذرد و وضع آسمانها و زمین به هم بریزد تا صور حیات نواخته شود و روحها به بدنها برگردند... السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی... ✍ التماس دعا 🌹 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
آخر داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵خوشبخت ترین مرد دنیا قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... . اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ... من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ... و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... . . اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست . http://eitaa.com/cognizable_wan
❤❤ . 🔮قسمت سی و پنجم(آخر) به زور چشمامو باز کردم... صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد... دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم...😕 مامانم متوجه شد و اومد کنارم... -خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯 -لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔 -هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده... دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺ خدا رو شکر.... خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏 👈دوماه بعد...👉 حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده... خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯 یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان -چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨 -نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ -تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒 -خب باید بدونم... نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم... شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕 تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢 -خب حالا بزار بعدا میریم.. -اگه نمیای خودم میرم 😐 -باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕 یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢 اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون... سهیل حیدری😯😯 این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕 آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢 واییی خدا... -میشناسیش مریم؟! -اره زهرا😢😢 -چهرشم یادته؟! -نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭 -ول کن مریم😕 -نمیشه زهرا...من دارم میرم😭 -نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔 -تو میشناسیش مگه؟! -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و... سمت مزارش حركت كرديم😢😢 خيلي دوست داشتم ببينمش😭😭 اما نه اينجا😭😭 پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود حالا قلب باكش رو به من داده... سرمزارش رسيديم... خشكم زد وهمونجا افتادم😭😭 عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد... يعني اون پسر...😭😭 وايييي😭 روي سنگ رو خوندم نوشته بود: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟؟؟! ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 💐 ⏪ 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔴 💠 مدام در مورد قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب و ناراحتی می‌شود. 💠 زیرا هدف از کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و عاطفی به بار می‌آورد. 💠 اگر همسرتان وارد اختلافات شد با عوض کردن و دعوت همسرتان به و گذشت، گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد‌. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 مدام در مورد قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب و ناراحتی می‌شود. 💠 زیرا هدف از کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و عاطفی به بار می‌آورد. 💠 اگر همسرتان وارد اختلافات شد با عوض کردن و دعوت همسرتان به و گذشت، گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد‌. http://eitaa.com/cognizable_wan