eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و یکم با حرف های عجیب عاطف، همه نا امیدي هاي زندگی ام را میتوانستم فراموش کنم ، ولی آیا واقعیت هم همین بود ، عمیق فکر می کردم و قدم می زدم ، پس از مکثی کوتاه گفتم؛ یعنی آن روز ... - آري او چشمهایش را از تو پنهان می کرد چون نمی توانست خوب نقش بازي کند. - اما آن دونفر . آن ها را چه می گویی ؟ یعنی آنها هم دروغ گفتند ؟! - غلامی که بعد از محبوبه آمد اسمش چه بود ؟ - شمیم - همان ، مگر نمی گویی که او دقیقا بعد از محبوبه آمد ، وقتی او بعد از محبوبه می آید ، یکی هم بعد از ظهر همان روز تو را سوق به فرار می دهد حالا هم که من شنیدم ازدواج نکرده ، همه اینها را با هم جمع کنی یعنی چه ؟ دیگر حرفی براي گفتن نداشتم، او راست میگفت، امکان نداشت به طور عادی همه این اتفاق ها در یک روز بیفتد، به در خیره شدم ، آهی کشیدم و گفتم :ای شمیم زبان باز . - می بینی آنها کاري کردند که خودت پا به فرار بگذاري و بی خیال محبوبه شوي . این بغض نامرد ، همان جایی به گلوي آدم می افتد که آدم نمی داند چه کار کند . با تو ام، تو الان باید خوشحال باشی ! - من به صداقت محبوبه ایمان داشتم . به صورتم دستی کشیدم ، بغضم را فرو بردم و گفتم : به آن تونل هاي سیاه چال راهی هست؟ لبخند زیرکانه اي زد و گفت : - قصد فرار داري ؟ حرفی نزدم ، منتظر ماندم جواب سوالم را بدهد . - متأسفم از اینجا به آن کانال ها راهی نیست ، در ضمن اگر هم باشد فراري ات نمی دهم . پرسشگرانه نگاهش کردم . جواب چشم هایم را بسیار سریع داد؛ - خب معلوم است که آنجا راه خوبی براي فرار نیست ، بعد از گندي که تو زدي تمرکز نگهبانان روي همان کانال هاست . لبخندي زد وگفت : اگر راه فرار باشد ، چه کار می کنی ؟ -یعنی چه که چه کار می کنی ؟ فرار می کنم. منظورم این است ، برنامه ات چیست ؟ دست راستم را در موهایم فرو بردم و گفتم : - وقتی راه فرار مهیا نیست برنامه به چه درد می خورد . - و اگر راه فرار باشد ؟ - هر جور که شده محبوبه را بدست می آورم . پس خوب استراحت کن که کار زیادي داري ابروهایم را بالا دادم ، چشم هایم را درشت کردم و زل زدم به چشمهاي عاطف که برق می زد و گفتم : یعنی تو می توانی ؟ -شک نکن، اینجا قصر است و هزار شاه گریز دارد ، نزدیکترینش همین حجره کناري توست . عاطف بعد از گفتن این جمله با سرعت به طرف در دوید، گفتم شاید حالت تهوع گرفته است ، خودش را به در رساند ، در را به سرعت باز کرد و به چپ و راست سالن نگاه کرد ، در را بست و برگشت کنار من چیزي فکرش را مشغول کرده بود . گفتم : چه شد یکدفعه ؟ تو صدای تکان خوردن در را نشنیدي ؟ - فکر نکنم . - بی خوابی به من فشار آورده احتمالا توهم بود. - خیر است انشااالله . - خوب استراحت کن و براي نیمه هاي شب آماده باش . -به روي چشم رفیق. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و دوم عاطف خواست که برود ، تا نزدیکی در رفت دستش را روي دستگیره در گذاشت ، سر برگرداند و گفت : - در ضمن خواهش می کنم در این نصف روز حواست را جمع کن که کسی چیزي نفهمد، مخصوصاً ابوحسان ، الان هم که در این قفس اسیري ، حاصل بی احتیاطی آن شب تو و حلماست،سخت به خونت تشنه است. - پس براي چه مرا نکشت؟ - چون ارزشش را نداشتی، خداحافظ. در را باز کرد ، قبل از اینکه برود ، به او گفتم : ممنونم از بودنت ، اگر نبودي نمی دانم چه بلایی سرم می آمد . لبخند ملیحی زد و رفت . دراز کشیدم ، از بی خوابی زیاد کارم به جائی رسیده بود که خوابم نمی برد ، کمی احساس گنگی و سر درد داشتم ولی سرم را که روي بالشت گذاشتم ، فکر رفتن و شوق رسیدن به محبوبه اجازه خواب به من نمی داد ، چند باري جهت خوابم را عوض کردم ، سرم را روي بالشت تنظیم کردم ، تازه داشت چشمانم گرم خواب می شد که صداي باز شدن قفل در بلند شد ، نه عاطف قرار بود بیاید ، نه زمان ناهار از راه رسیده بود که نگهبان بیاید، هیچ چیز نمی توانست مثل دیدن او متعجبم کند ، زبانم بند آمد، انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از حلما ، سر جایم نشستم ، به همه وسائل هاي من ، مخصوصاً به سیمرغ نگاهی حقیرانه کرد ، آرام آرام قدم برمیداشت و سمت من می آمد ، بی مقدمه حرفش را شروع کرد. - به به شازده ... امید وارم دهانت آنقدری چفت و بست داشته باشد که حرفی به عاطف نزده باشی، گمان کردي از دست من قصر در رفتی ؟! خدا می داند اگر حرفی زده باشی باید بر قبر محبوبه بنشینی و اشعار عاشقانه بسرایی ، مرگ یا زندگی دست خودت است ، حواست را جمع کن خطا نکنی . این ها را گفت در را محکم بست و رفت . آنجا به این نکته رسیدم که قصر چه آدم های عجیبی دارد ، یکی مثل حلما تهدید می کند و دستور می دهد ، دیگري به خاطر اطاعت از دستور دیگري من بی نوا را زندانی می کند ، و براي اینکه بتوانند استفاده مورد نیاز را از من ببرند ، به جاي سیاه چال در اتاقی در و پنجره بسته زندانی ام می کنند ، یکی هم مثل عاطف آنقدر در حقم مهربانی می کند که نمی دانم چگونه از شرمندگی اش در بیایم ، حالا هم که حلما و دوباره تهدید و دوباره تحقیر، تا الان با من سروکار داشت ، حالا دست روی نبضم میگذارد و اسم محبوبه را می آورد ، خدا نکند آدم هاي ضعیف ، یک نقطه ضعف از آدم پیدا کنند ، آنوقت است که نمک بر زخم تازه ات می پاشند و هرچه می شود دست روي نقطه ضعفت می گذارند . خدا هیچ بنی آدمی را طعمه انسان هاي ضعیف نکند . گرمی و لطافت دست هاي کسی را روي صورت و چشم هایم حس کردم، چشمم را به هزار زحمت باز کردم، فضاي اطرافم تاریک تاریک بود، عاطف مثل برادري مهربان بالاي سرم ایستاده بود ، فانوس را روشن کرد، بلند شدم تا نیمچه وسایلم را داخل بقچه بپیچم ، اول از همه تابلوي کوچک آواز قو براي هدیه دادن به محبوبه ، تعدادي لباس گرم و در آخر مقدار زیادي قهوه که عاطف برایم جور کرده بود . با چشمی خمار به عاطف نگاه کردم. - عاطف چه کار می کنی؟گناه دارد. - منقار این دم بریده را می بندم که کار دستمان ندهد. وسایل اندکم را جمع کردم,نگاه آخر را انداختم به حجره اي که..... مهم نیست.....نگویم بهتر است، استفاده کردن از جملات منفی کاري از پیش نمی برد.تو فکر کن حجره اي که یک هفته با یاد محبوبه در آن گذارندم. حس خوب و بدي وجودم را گرفته بود,دلیل خوشحالی ام را میدانستم ولی دلیل گرفته بودنم را خودم هم نمی دانستم و هر چقدر در راهرو فکر کردم به نتیجه اي نرسیدم، عاطف در حجره را باز کرد و من پشت سر او وارد شدم، حجره اي که واردش شدیم فرقی با حجره خودم نداشت منتظر بودم فانوس ها را کنار بگذاریم وفرش را بالا بزنیم که عاطف در کمد چوبی را باز کرد. -از داخل کمد؟ -اشکالی دارد؟ سرم را تکان دادم و بعد از عاطف وارد کمد شدم, فضاي کمد ,کمی تنگ و محدود بود ولی پشت کمد خالی بود و بلافاصله وارد کانالی تاریک شدیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و سوم فضای کافی برای دونفر نبود اما یک نفر راحت می توانست در آن قدم بزند، عاطف جلوتر از من می رفت ومن با بقچه اي که در دست داشتم,سیمرغ به دوش پشت سر او حرکت می کردم.دیواره هاي کانال رنگ تیره و دلگیري داشت. در آن فضاي دلگیر همه چیز یادم می آمد,کاش دهانم را قفل می زدم تا خیلی از حرف ها را عاطف نمی شنید چطور دلم آمد کسی که به من آنقدر مهربانی کرده بود دلش را بشکنم ,هر چه باشد سلطان پدر عاطف بود، حتی اگر ظالم یا ساده لوح بود، چطور به خودم جرأت دادم به عاطف بگویم خدا پنجمی را نشانت ندهد، دارالعماره قصري است کنار مسجد کوفه که روزي سر امام حسین(ع) راجلوي عبیداالله گذاشتند، بعد از دو سه سال سر عبیداالله را جلوي پای مختار قرار دادند و پس از مدتی سر مختار را جلوي پس از مدتی سرمختار را پیش مصعب گذاشتند,روزي هم آمد که سر مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند,در همان لحظه پیر مردي گفت: لا إله إلا إالله,عبداالملک که متوجه تعجب پیرمرد شده بود,به او گفت: - از چه چیزي تعجب کردي؟ پیر مرد گفت:این چهارمین سري است که جلوي این تخت می بینم. عبدالملک گفت:خدا پنجمی را نشانت ندهد. وبا این جمله دستور تخریب آن قسمت از قصر را دارد. حالا همه آنها مرده اند و من چقدر پشیمانم که این جمله را به عاطف گفتم,با گفتن این جمله تنها میخواستم به عاطف بفهمانم که این مال دنیا برای ایچ کس ماندنی نیست، در حال پایین رفتن از پله هاي سنگی و مارپیچ بودیم, که به عاطف گفتم :تو از دست من دلخوري؟ با صدای آرامی گفت؛ - آرام تر، این نزدیکی ها نگهبان دارد. -با صداي ضعیف تري گفتم: دلخوری؟ - نه - چرا صدایت می لرزد! انگار می خواهی گریه کنی. سرش را تکان داد و گفت :باید فانوس ها را خاموش کنیم,جلوتر نگهبان است. فانوس خودم را خاموش کردم,چند لحظه ای صبر کردیم تا چشم هایمان به تاریکی عادت کند,چند قدم جلو تر رفتیم, عاطف پشت دیواری ایستاد و آرام سرك کشید,رو به من کرد و گفت:نشانه گیري ات خوب است؟ گفتم:با چه سلاحی؟ - باسنگ. - حرفه ای تر از من پیدا نمیشود. - بیا اینجا. کنارش ایستادم,یک سالن بزرگ می دیدم که با نور مشعل همه جایش روشن بود و یک سرباز که روي صندلی خوابش برده بود. - آن در باز را نگاه کن,می خواهم سنگ را داخل آن انبار پرتاب کنی. - سنگ داري؟ یک سنگ کوچک کف دستم گذاشت,نشانه گیري کردم,سنگ را پرتاب کردم و دقیقا خورد به هدف ,سر وصداي زیادي بلند شد. عاطف گفت:چه میبینی؟ - همه چیز سر جاي خودش است. - نگهبان بیدار نشد. - نه. –دوباره امتحان کن. براي بار دوم نشانه گیري کردم,زیر لب می شمردم سه دو یک و دقیقاً برخورد با هدف، اینبار فکر کنم چیزي شکست, صدایی بلند شد,سرباز از خواب پرید و دوان دوان وارد انبار شد,صدایش می آمد ,توي سرش می زد و ناله می کرد,عاطف دستم را گرفت و دنبال خودش کشید,دور از چشم نگهبان از سالن رد شدیم,از چند پله سنگی بالا رفتیم,قلاده یک در چوبی بزرگ را برداشتیم و بعد از چند لحظه صورتم به هوای تازه برخورد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدم‌های کامل را همه دوست دارند! 💠 این اصل را بدانیم که ما و همسرمان همیشه، نواقصی داریم. مهم این است که با پذیرشِ همسرمان از نقاط مثبت و زیبای او لذّت ببریم. و با همکاری دو طرفه، نقص یکدیگر را جبران کرده و پوشش دهیم. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 چشمتان را ببندید و تصور کنید که فرزند دلبندتان در دست دارد و هنگام دویدن زمین می‌خورد و چاقو وارد یا دهان او می‌شود... 💠 اگر حادثه را با توجه و تمرکز، تصور کنید شما را خراب می‌کند و اگر ادامه دهید حتی ممکن است بیفتد. 💠 و ذهنیات ما رابطه مستقیم در خوشی یا ناخوشی ما دارد. 💠 اگر به بدی‌های همسرتان در ذهن خود متمرکز شوید و یا به خوبیهای او کنید حالتان را بد یا خوب می‌کند. 💠 اندیش بوده و به یکدیگر حُسن ظن داشته باشید تا کینه‌ها و کدورت‌ها در قلبتان رنگ ببازند و با حال خوب در کنار همسر و فرزندانتان از زندگی ببرید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷آیت الله : گاهی انسان باید بنشیند و با نفس خود حساب و کتاب کند پدر ما را این نفس در می آورد. به نفس خود بگوید: تا ڪی؟ چـــــقدر؟! بس است دیگر! به فکر خودت باش! ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی، بعدش ازش کن! مثلا بگو "ممنونم كه گوش دادی"، "حالم خيلی بهتر شد"، "ممنونم كه كمكم كردی! و گذاشتی حرفم رو بزنم!" 💠 اثر این تشکر این است که مرد دفعه‌ی بعد نیز بخاطر موثر بودنش خوبی برایت باشد! 💠 علاوه بر اینکه، تشکر کردن عامل محبوب شدن است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهوروشی کبک خرامی نفرستاد دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد حافظ به ادب باش که واخواست نباشد گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد ✨ 💛http://eitaa.com/cognizable_wan
خودم رو دوست دارم چون ميدونم چه چيزهايى سرم اومده، به چه چيزهايى غلبه كردم و ظرفيت بدست آوردن چه چيزهايى رو دارم 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دین یک برادر بزرگ دارد بنام اخلاق که وقتی با قدرت ازدواج میکنند، صاحب فرزندی میشوند بنام مصلحت که این فرزند هم دین را میکشد و هم اخلاق را!! دفتر تاریخ پر است از این وصلتهای شوم! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصیت یعنی نحوه برخورد تو با کسی که نمیتونه برات کاری انجام بده ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
کره بادام زمینی، بهترین نوع صبحانه !🥜 ▫️کنترل فشار خون ▫️افزایش قدرت حافظه ▫️کاهش سطح استرس ▫️کاهش ریسک ابتلا به دیابت ▫️کاهش احتمال سرطان سینه ▫️غذای عالی برای مادران باردار + کره بادام زمینی در وعده صبحانه، غذایی عالی برای افزایش وزن کودکان بالای ۱ سال می‌باشد 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
تافت ماده ای شیمیایی است که در بیشتر آرایشگاه ها از آن استفاده می شود. استفاده ی زیاد از تافت مانع رسیدن اکسیژن به مو شده و باعث خشکی و ریزش مو می شود 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از تفکرات اشتباه با چه روشهایی مردمو بیچاره کردن والدین ببینید و اگاه باشید http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸یک غواصی کوتاه🔸 زندگی‎ ما یک غواصی کوتاه است تا ته دریای وجود. هر دُرّ و گوهری که بخواهی آنجاست. موقعی که نطفه انسان منعقد می‎شود، مثل آن است که غواص داخل آب می‎پرد. وقتی می‎رسد به کف دریا و دُرّ و مروارید کف دریا را می‎بیند، همان پانزده سالگی و فصل بلوغ است و البته اول امتحان. موقع مرگ، وقتی است که جمع کرده یا نکرده، دیگر باید برود بالا، روی دریا. این بدن همچون قطعه سنگی است که به غواص وصل می‎کنند تا برود به زیر آب، بعد که رفت زیر آب این قطعه سنگ را از او جدا می‎کنند تا سریع بیاید بالا. می‎گوییم: «انّاللّه و انا الیه راجعون»؛ یعنی: برگشت، قطعی است. کسی که از دنیا می رود، مثل غواصی است که به روی آب برگشته. نگاه کن ببین مروارید دارد یا نه؟ اگر مروارید همراهش بود جشن بگیر، اگر دست خالی بود، عزا بگیر. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و چهارم آیا وقت رفتن بود؟یعنی وقت جدایی از عاطف رسیده بود؟خوب می توانستم بفهمم ناراحتی ام براي کدامین درد است.نمی دانستم باید چه کار کنم بروم یا بمانم,ناگهان عاطف بدون مقدمه مرا در آغوش گرفت,سینه به سینه اش چسباندم , عاطف دستانش را محکم فشار می داد,گفت:فکر کنم موقع خداحافظی است,برادرم چندسال پیش کشته شد,راستش در این مدت جاي خالی او را برایم پر کردي,فراموشت نمی کنم,مطمئن باش حتما به دیدنت می آیم. - نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم، فقط میتوانم بگویم حلالم کن، زبانم تند و تیز است، میدانم. - اشکالی ندارد,دل و زبان عاشق دست خودش نیست,دست معشوق است. - شاید باور نکنی ولی تحمل دوري ات برای من سخت است عاطف، یعنی باز هم همدیگر را می بینیم. - اگر خدا بخواهد،حتما میبینیم. - تازه داشتم به فضاي قصر رضایت می دادم. - روزي می شود که به همه چیز رضایت میدهی رفیق، روزی که دیگر هیچ چیز برایت ارزشی ندارد. گِره دستانش را باز کرد، احساس کردم پشتم خالی شده، دستم را گرفت و دو کیسه دستم داد و گفت: - با این پول می توانی محبوبه را به دست آوري. - اوووه ،ممنونم,و این تنها چیزي است که می توانم بگویم . -چیز با ارزشی نیست، اگر می توانستم براي همیشه در آن حجره زندانی ات میکردم تا براي همیشه در قصر بمانی، دیگر باید بروم,فکر کنم شیئی قیمتی را شکستی. - مگر آنجا خزانه جواهرات بود؟ به نشانه تأیید سر تکان داد. بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم زیر نور ماه از عاطف دور شدم. به رفتنم ادامه دادم,نخلستانی تاریک که فقط با نور ماه روشن مانده بود,براي قدم زدن آن هم در یک شب سرد مناسب به نظر نمی آمد,بعد از مقداری راه رفتن،همه جا را تاریکی فرا گرفت، قطره اي باران روي دستم چکید، باران کم کم تند شد, جهتم را برعکس مسیر قصر گذاشتم تا از قصر دور شوم و فردا صبح پی زندگی جدیدم بروم,زندگی که دو کیسه طلا می توانست همه چیزش را جم و جور کند .باران شدت گرفت,کنار حاشیه فرات قدم میزدم, میرفتم به جائی که خودم هم نمی دانستم کجاست ,باران شدت گرفت,لباس هایم خیس شده بود.سیمرغ را بغل کردم,سرما داشت کم کم به همه جاي بدنم می رسید.می دویدم تا سردم نشود,در دور دست نور دیده می شد,باید خودم را به آنجا می رساندم,معلوم نبود نور از آدمیان است یا از جنیان، مهم نبود، باید خودم را میرساندم، براي رسیدن به آنها باید از نخلستانی تاریک می گذشتم, هر لحظه برایم ساعتی می گذشت. به تعداد زیادي خیمه رسیدم,کلبه ای در ابدای همه خیمه ها بود، جلوي در آن کلبه چوبی ایستادم,نمی دانستم چه بگویم, با عجله چندین بار کف دستم را به در زدم و گفتم: - کسی اینجا نیست...این خیمه صاحب ندارد... صداي خسته اي گفت:که هستی؟ لحظه اي سکوت کردم,صدایی که می شنیدم خیلی خسته بود, فهمیدم باید نقش بازي کنم,دوباره پرسید که هستی غریبه؟ صدایم را کلفت کردم و گفتم؛ -گرگ باران دیده کوفه. - بیا تو . با پا در را هل دادم,مرد جوان که صورتش پر از ریش بودو کم مانده بود ریش هایش با موی سینه اش گره بخورد و بالشتی زیر کمرش گذاشته بودو یک پایش را روي پاي دیگرش انداخته بود ، کسی که همه این صفات را داشت نه تنها به احترام مهمان بلند نشد، بلکه چنان نگاهم کرد که شک کردم لباسم را باران خیس کرده یا خودم خیس کرده ام. - برو کنار آتش,به نظر سرما خورده ای گرگ باران دیده. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و پنجم تمام تنم از سرما میلرزید، کنار آتش نشستم, جوانی که روي نیمکت کنارم نشسته بود پتو را از روي پایش برداشت و روي شانه من گذاشت.نگاهش کردم,چهره مظلومی داشت، گفتم:ممنونم. با سر جواب تشکر مرا داد,کمی گرم شده بودم,توجهم به در و دیوار کلبه بیشتر جلب شد,روي تمام دیوار هاي کلبه شاخ و پوست و سر بعضی حیوانات آویزان بود, پوست خرس و مار ، شاخ گوزن و چند تیرکمان روي دیوارها دیده می شد,صداي آن مرد ریشو یا بهتر است بگویم ریش دست و پا دار دوباره بلند شد: - نگفتی,اهل کجایی؟ - نجف. همانطور که چوبی را تراش می داد گفت:سوپ بخور سوپ خوشمزه اي است،.سرت پاره سنگ برداشته در این سرما بیرون آمدي. سوپ کنار آتش بود، قاشقی سوپ در دهانم گذاشتم و گفتم: - فکر می کنم همینطور باشد,راستی میتوانم امشب پیش شما بمانم. - امشب شب نحسی است,مهمان زیاد داریم. این دیگر چه حرفی بود! عرب ها مهمانپذیرترین آدمهای روی زمینند, چرا او به من همچین حرفی زد؟به جوانی که کنارم نشسته بود گفتم:تو هم مهمانی؟ - نه,منظورش آن یهودی هایی اند، که بیرون خیمه زده اند. - بیابانگردند؟ - نمی دانم,گفتند فقط امشب میمانند، فردا می روند. -پس شب نحسی است. - از خانه فرار کرده اي؟ - من.....نه,چیزي مهمی نیست. - پس فرار کرده اي؟ - تقریبـاً - خانه و زندگی تان کجاست؟ - نجف - نجف را دوست دارم,خیلی وقت است که نجف نرفته ام,تنها زندگی میکنی ؟ از سؤال هاي نامربوطش, خوشم نمی آمد,ولی سعی می کردم با مهربانی جوابش را بدهم. گفتم: - با برادرم زندگی میکنم. باعجله و ذوق زیادگفت:چه جالب,شما هم شبیه من و برادرم هستید که تنها زندگی میکنیم. با دست اشاره کرد و گفت: - می شود آنها را به من بدهی. بلند شدم,نخ و سوزن و پوست حیوانی را به او دادم,و تعجب کردم از اینکه چرا خودش بلند نشد بر دارد,نخ را میان سوزن کرد و گفت: - از حرفهاي حصین ناراحت نشو,چیزي توي دلش نیست,ولی از مهمان خوشش نمی آید، نامت چه بود؟ - محمد حسن سریره. سر سوزن را از پوستین بیرون کشید,ابروهایش را بالا داد و گفت: - راستش هنوز نمی فهمم عشق چیست, می شود عشق را برایم توضیح دهی؟ گفتم:عاشق که باشی زندگی ات رنگارنگ می شود,گاهی سرخ,گاهی سبز,گاهی فیروزه اي. -سفید چطور؟ - سفید نه ,سفید تابلوي دل است که عشق به آن رنگ می پاشد. صداي حصین بلند شد:هی پسر حرف هایت عجیب قهوه اي است. میثم با صداي آرامی در گوشم گفت:فکر نکنم او اصلا عاشق شود. حصین دوباره صدایش را بالا برد,کپه مرگتان را بگذارید,می خواهم بخوابم. با کمک و اشاره دست میثم دو تا پتوي پشم شتر آوردم و روي زمین پهن کردم,میثم را بغل کردم و سرجاي خودش گذاشتم. میثم دوست با درکی بود, با حرف زدنش از تنهایی در می آمدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و ششم میثم با صداي آهسته اي گفت: - پرنده ات چه آرام است! - هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند. - پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟ - کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد. سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی. میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت: - راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام. - واقعا"؟حالا طرف کی هست؟ سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت: - همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند. - باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي. دوباره سرش را تکان داد و گفت: - از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت. دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم: - دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟ - چطور؟ - چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی. - آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم. با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید. باصداي ضعیفی گفت: - من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم. می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت: - راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند. صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم. - قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود. این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *اگر كودك خجالتي داريد با اين روش كودك را اجتماعي كنيد* یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید. نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقه‌اش و… بپرسید و تا می‌توانید این مصاحبه را طولانی کنید. با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیده‌اش را تمرین می‌کند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد می‌گیرد. http://eitaa.com/cognizable_wan