دوس داشتم شب که زنم خوابه چشماشو تاصبح نگاه کنم
بیدار شه بگه: ممد چرا نخوابیدی
بگم چشات نذاشت
..
😂😂😂😐
ولی خب همیشه نصف شب بیدارم میکنه میگه شترخروپف نکن
😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
بخونید, جالبه
وقتی "خواجه نصیر الدین طوسی" به شهر "مراغه" رسید تصمیم گرفت "رصدخانه ای" بسازد.
به هلاکوخان گفت:
میخواهم چنین کاری را بکنم و از تو کمک میخواهم.
هلاکو از خواجه پرسید:
این کار "چه فایده ای" دارد؟!
خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است که آدمی میداند که در آینده "کیهان" چه واقع میشود.
هلاکو گفت: آگاهی از "حوادث آسمان" چه فایده ای دارد؟!
خواجه گفت: آنچه میگویم انجام دهید تا معلوم شود چه میگویم.
فرمان دهید کسی "بر بالای این خانه برود" ( البته کسی جز من و شما نداند چه میخواهد بشود) آنگاه تشت مسی بزرگی را از بالای بام به میان سرا "پرتاب" کند.
هلاکو قبول کرد به فرمان او یکی از "خدمتگزاران" به بالای بام رفت و "تشت مسی" بزرگی به پایین پرتاب کرد.
همه مردمی که در آن اطراف بودند بسیار "وحشت" کردند و حتی عده ای به "حالت غش" افتادند.
ولی خواجه و هلاکو چون از افتادن تشت "با خبر بودند" نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد.
در این هنگام خواجه گفت:
"منفعت" رصد خانه این است که کسانی که بدین وسیله از "وقوع حوادث" پیش از وقت آگاه میشوند و بقیه مردم را "آگاه" میسازند.
"در نتیجه هیچ کسی دچار هول و هراس نمیشود."
* هلاکوخان نظر خواجه نصیر الدین طوسی را قبول کرد و فوراً دستور داد وسائل بنای رصدخانه را فراهم کنند و درکنار مراغه در دامنه کوهی که امروزه به "رصدداغی" معروف است رصد خانه را بسازند.*
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادراى اين دوره و زمونه واسه تربيت بچه ها از دی وی دی های آموزشی استفاده ميکنن!!
قديما مادرما از يه پکيج اموزشى که شامل:
دمپايى, يه متر شلنگ, فلفل قرمز, قاشق داغ و.... استفاده ميکرد!!😁.....
خیلی هم خوب تربیت شدیم والا😂😂
🌹😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی با طعم پا😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه خفن میز و چیدن 😳👌
برگای میز ریخت😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️
💞🍃 یادتون باشه یه سری از ایده ها رو به صورت قانون تو زندگیتون در بیارید
❌مثلا به همسرتون بگید اگر با هم دچار مشکل شدیم و قهر کردیم اونی که پیشقدم میشه ،اون یکی باید براش یه کاری انجام بده و یا یه هدیه ای بخره
🔹این چیزهای خیلی ساده و شیک باعث میشه روابطتون از حالت یکنواختی خارج بشه و با هم صمیمی تر بشید
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
دوستان عزیز ! زمانیکه گوشت خریداری میکنید اﮔﺮ ﭘﻮﻗﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻜﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﻳﺪﻳﺪ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ و اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ زيرا اﻳﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻮﺑﺮﻛﻠﻮﺯ ﺣﻴﻮاﻧﻲ (سل حیوانی) ﺑﺴﻴﺎﺭ خطرناك آعشته شده است.. لطفا بخاطر انسانیت، برای دیگر دوستات و فامیل ارسال کنید تا همه متوجه شوند.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌍
💢دعوای زن و شوهرها
✍استفاده از قیدهای مطلق در رابطه ممنوع!
گفتن عباراتی مثل:
تو همیشه یا تو هیچوقت این كار را برای من
انجام ندادی و. . . در رابطه ممنوع است.
به جای این جملهها بگویید:
یك روزهایی بوده كه چنین كاری را برای
من انجام ندادهاید. این جمله قابل پذیرشتر
است. به یاد داشته باشید خشم حتی در
اوج هم باید نگهبان داشته باشد.
قرار نیست داد نزنید اما صداقت را فراموش
نكنید. بعضی وقتها كافی است یك لیوان
آب برای طرف مقابل بریزید تا دعوا خاتمه
پیدا كند. احترامها در هر شرایطی حتی در
اوج دعوا هم باید حفظ شود.
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جزیره تریستان، دور افتاده ترین جزیره مسکونی:
جزیره تریستان در جنوب اقیانوس اطلس دورترین نقطه مسکونی در جهان و به قدری کوچک است که فاقد فرودگاه می باشد. این جزیره 272 نفر جمعیت دارد که تنها از 8 نام خانوادگی استفاده می کنند. این جزیره در دهه 1800 میلادی به مستعمرات انگستان افزوده شده. ساکنین این جزیره دارای کد پستی بریتانیا هستند و اگر از طریق اینترنت کالایی را خریداری کنند مدت ها طول می کشد تا به دست آنها برسد. در صورتی که قصد سفر به آنجا را داشته باشید باید بدانید که نزدیکترین خشکی با آن 2000 مایل معادل 3218 کیلومتر فاصله دارد.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت67
پوریا بهت زده گفت
_ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه
امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟
با فکی قفل شده غرید
_اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟
_اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه.
با اعصابی داغون جواب داد
_تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند.
صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت .
_کجا میبریش.
چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن.
تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود.
مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
این متن را باید طلا گرفت 🌸
" خانه پدر و مادر "
بعد از خانه خدا ، تنها خانه ای است که:
روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت
و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود.
خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد
خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی
خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تو را ببینند
خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست
خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است
خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود.
خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست !
خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند ، شادی و حیات در وجودت جریان دارد.
خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست
خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند
خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود
خانه ای که .........
چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد
" قدر این خانه ها را بدانیم "
"قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم"
شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم
دیر می شود.
تقدیم به همه اونایی که به این خانه عشق می ورزند❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #انیمیشن | اسلام یه دین کهنه اس، مال عرباس... فقط گفتار نیک پندار نیک کردار نیک !!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_532
-خوبی خانم مهندس؟
از کور در مورد چشم هایش می پرسند؟
حال خرابش با هیچ چیزی درمان نمی شد.
مگر پژمان!
ولی پژمان کجا بود؟
مرد هم به این زودی قهر می کرد؟
بهانه می گرفت؟
دق می داد؟
والا که ناشکر بود.
چهارسال زندانی شدنش را یادش رفته بود؟
برای آب خوردن اجازه می گرفت یادش رفته بود؟
حالا که بهم رسیده اند....
جانی درون پاهایش نبود که بتواند سراپا بایستد.
انگار فلج شده بود.
زانوهایش را بغل گرفت و مات جلویش شد.
بدبختی که شاخ و دم ندارد.
از زمین و آسمان برایت می بارد.
خدا هم آن بالا نشسته بود و بیشتر دقش می داد.
انگار قرار نبود یک روز خوش ببیند.
تا یادش بود که بی پدر بود.
فقیر بود و گاهی به نان شب محتاج!
آرزوی هرچیزی به دلش ماند و جیک نزد.
کمک دست مادرش بود برای خیاطی.
هرچند که از خیاطی هم متنفر بود.
روز و شب کار کرد تا مدرسه برود.
آدم حسابی شود.
کار خوب پیدا کند و از این فلاکت نجات پیدا کنند.
کار پیدا شد.
ولی آدم حسابی نشد.
مدام هشتش گرو نه اش بود.
چاره ای هم نداشت.
همین که خرج دانشگاهش در می آمد کافی بود.
البته تا قبل از اینکه سروکله ی پژمان پیدا شود.
خونش را در شیشه کند.
بعد آرزوهای پر و بال گرفته اش تمام شد.
زندانی پژمان شد و مادرش پر کشید.
انگار بدبختی نمی خواست دست از سرش بردارد.
حالا هم که کمی خوشی جان گرفته بود...
رنگ آرامش در و دیوار خانه را سفید زده بود...
باز همه چیز خراب شد.
و پژمانش...
مرد زندگیش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_533
رفت؟
به همین راحتی؟
مرد بالای سرش ایستاد.
رفته بود برایش آب بیاورد.
لیوان آب را به سمتش گرفت.
-بخورین حالتون جا بیاد.
آیسودا فقط نگاهش کرد.
هیچ رغبتی به خوردن نداشت.
اما نمی خواست زحمتش را نادیده بگیرد.
لیوان را گرفت.
جرعه ای نوشید و کنارش گذاشت.
قلبش به شدت سنگین می تپید.
انگار بخواهد سکته کند.
رنگ پریده بود.
دستش را ستون بدنش کرد تا بتواند بلند شود.
ولی نشد.
انگار واقعا توان بلند شدن نداشته باشد.
-خوبین خانم؟
-نمی تونم بلند بشم.
-بهتون شوک وارد شده.
بازویش که لباس کار تنش بود را به سمت آیسودا گرفت.
-منو بگیرید بلند بشین.
آیسودا تردید داشت.
ولی بازوی مرد را گرفت و بلاخره بلند شد.
پاهایش به شدت ضعف داشت.
تهوع هم اضافه شده بود.
بازوی مرد را رها کرد و محکم خودش را گرفت تا نیفتد.
تنها کسی که باید جواب پس می داد پولاد بود.
باید می رفت سراغش!
دار و ندارش را در آتش خشمش می سوزاند.
این مرد باید از زندگیش برود.
تا کی؟
تا کجا؟
قدم هایش را آرام برداشت تا زانوهایش قوت پیدا کنند.
وقتی از گلخانه بیرون می رفت تمام لباسش خاکی بود.
ولی تلاشی برای مرتب بودن نکرد.
لبه ی خیابان ایستاد.
آنقدر دست تکان داد تا پرایدی که یک زن و شوهر بودند کنارش ایستادند.
تشکر کرد و سوار شد.
درون سرش غلغله بود.
یک شورش دسته جمعی به راه بود.
شورشی بر علیه مردی که می خواست او را با دستانش خفه کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بابا این کلیپای خارجیا همش خالی بندیه، پس چرا ما میخوایم بشکنیم به خشونت ختم میشه😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
#فراری #قسمت_534
درون ذهنش با خودش حرف می زد.
انگار از همین الان بخواهد جنگ راه بیندازد.
توجهی هم به زن و مرد جلویش نداشت.
ظاهرا آرام بودند و پر از عشق!
زن از جهیزیه اش می گفت.
مرد هم از خوش سلیقه بودنش.
خوش به حالشان!
رسیده به شهر پیاده شدو
کرایه از او نگرفتند.
کمی پیاده رفت.
جایی که تاکسی ها توقف کرده بودند ایستاد.
یک تاکسی دربست گرفت.
هنوز هم بعد از چندین ماه می دانست دفتر کارش کجاست؟
این وقت روز هم حتما باید دفترش باشد.
جایی نداشت برود.
کرمش را ریخته بود.
چیزهایی را که باید خراب کند کرد.
حالا نوبت خراب کردن او بود.
رسیده به شرکتش پیاده شد.
کرایه را داد.
سرش داشت منفجر می شد.
امروز مدام این ور و آن ور بود.
هدف مشخص بود اما ناپیدا!
یا خودش گم شده بود یا پژمان.
مردی که اصلا روی گوشیش زنگ نزد.
سراغش را نگرفت.
جواب تلفن های او را هم نمی داد.
فقط پشت سر هم بوق می خورد.
بی توجه به نگهبانی بالا رفت.
قبلا بالا نرفته بود.
ولی امروز می رفت و پیدایش می کرد.
از راهنماهایی که روی تابلو بود پیدایش کرد.
اتاقش ته راهرو بود.
چسبیده به آبدارخانه!
میز منشی هم دم در بود.
از همان جا هم منشی که دختر جوانی بود را می دید.
عینکی بود و سرش روی چندتا برگه!
مقابل میزش ایستاد.
-با آقای پناهی کار دارم، وقت قبلی هم ندارم.
-ایشون بدون وقت قبلی کسی رو نمی پذیرن.
پوزخند زد.
-باشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_535
بدون توجه به منشی به سمت در رفت.
دستگیره را فشرد داخل رفت.
کمشی به دنبالش رفت.
اما حریفش نشد.
پولاد با حالتی از خمودگی و ناراحتی شدید نگاهش به پنجره بود.
ولی با باز شدن ناگهانی در نگاه او هم چرخید.
یک لحظه از دیدن آیسودا متحیر شد.
منشی هم به دنبالش نیامد.
می دانست الان پولاد داد و بیداد می کند.
برای اینکه تیر ترکش ها به او نخورد نیامد.
آیسودا در را پشت سرش محکم به هم کوباند.
-دلت خنک شد؟
دقیق نگاهش می کرد تا بشناسدش.
خودش بود؟
واقعا خودِ خود آیسودا بود؟
چقدر تغییر کرده.
کمی چاق تر به نظر می رسید.
ولی زیباتر از قبل شده بود.
با یک تیپ حسابی!
هرچند که آرایش به صورت نداشت.
-به چی نگاه می کنی؟
تن صدایش خیلی بالا بود.
دلش می خواست اینجا را خراب کند.
آتش شود و همه چیز را بسوزاند.
-چطوری پیداش کردی که بهش گفتی ها؟ حالا خوبه؟ دیدن من خوبه؟
-آسو...
-اسمم به زبونت نیار که حالم بهم می خوره.
پولاد هنوز هم قیافه ی متعجبی داشت.
از روی صندلیش بلند شد.
کم کم به آیسودا نزدیک شد.
-واقعا خودتی؟
آیسودا پوزخند زد.
-هرگز نمی بخشمت پولاد، با زندگیم بازی کردی...
-از چی حرف می زنی؟
-از مردی که هر چرتی رو امروز بهش گفتی.
-پژمان نوین؟
پولاد دقیقا مقابلش بود.
دستانش را بالا آورد تا صورتش را قاب بگیرد.
آیسودا فورا عقب رفت.
-به من دست هم نزن، فهمیدی؟
پولاد ناامیدانه دستش را پایین آورد.
-چقدر دنبالت گشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در بسیاری از مواقع، هنگام بروز "سکته مغــــزی" ما حتی متوجه علایم سکته نمیشویم و تصور میکنیم بیمار فشارش افتاده و دنبال آب قند میرویم و همین تعلل منجر به فاجعه ای جبران ناپذیر میشود !
+ این کلیپ به شما کمک میکنه با تشخیص به موقع، جان عزیزانتون رو نجات بدید! حتما تا آخر ببینید و دیگران رو هم مطلع کنید
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
اصفهانیه ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﻪﺷﻮ ﻣﯿﺪﺍﺩ : ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥﮐﻪ ﺷﺪﯼ ؛ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻃﺒﻘﻪ ۴ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯼ؛ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻮ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻣﯿﺰﻧﯽ.
ﺑﻌﺪ...
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ُ ﺩﺭُ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻧﺰﻧﻢ؟
یارو ﻣﯿﮕﻪ : مردِحسابی مگه میخوای ﺩﺳﺖ خالی بیای؟؟😂😂😂😂😂
😅http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره پست گذاشته بود
از آدمای شهر بیزااااااااااارمممم..
منم براش کامنت گذاشتم :
خب برگرد دهاتتون …
بلاک شدم ولی ارزششو داشت😐
بنده خدا با محیط شهر آشنایی نداشت😂
.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم
دختره هشت صبح جلو دانشگاه پارک دوبل میکرده بره بالا سر کلاس
ساعت دوازده و نیم استاد از پنجره کلاس داد زده
نمیخواد پارک کنی،
کلاس تموم شد،
حاضریتم زدم …😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ حل تعارض
اگر همسرتان بعد از دعوا می گوید:
«منظورم این نبود»،
جواب بدهید: «درست است که چنین منظوری نداشتی، اما طوری رفتار کردی که من این طور احساس کنم.
پس، لطفا از این به بعد این کار را انجام نده.»
بازگشت به گذشته و تاکید بر گفته های خود و طرف مقابلتان باعث می شود به جای راه حل، بر آنچه گذشته است تمرکز کنید.
👫http://eitaa.com/cognizable_wan