💞معجزهای به نام «دوستت دارم» 💞
🔻پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
قَولُ الرَّجُلِ لِلمَرأَةِ : «إنّي اُحِبُّكِ» لا يَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا
💌 اين سخن مرد به زن(همسرش) كه:
#دوستت_دارم ، هرگز از دل زن بيرون نمىرود .
📚 الكافي، ج٥، ص٥٦٩، ح٥٩
🌷 به جمع ما بپیوندید 👇👇
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_541
نکند بلایی به سرش آمده باشد؟
خبری از نادر هم نبود.
پس پیدایش نکرده.
ماشین را کنار خیابان کشید.
بلاخره با عصبانیت داد زد.
آنقدر داد زد که گلویش می سوخت.
ذهنش به پولاد رفت.
نکند...
نکند...
شماره ی پولاد را گرفت.
صدای گرفته ی پولاد آمد.
-چی می خوای؟
-آیسودا اونجاس؟
پولاد خندید.
-تو مردی؟ من شک دارم واقعا...
بلندتر خندید.
-زنته ها؟ سراغ زنتو از یه مرد غریبه می گیری؟ البته زیادم غریبه نیستم، عاشقشم، عاشق زنتم.
پژمان بلند غرید: خفه شو، بی ناموس، تو چه حقی داری که بخوای در مورد زن من حرف بزنی.
-لیاقتشو نداری، یک هفته به زور کنار خودم نگه اش داشتم و هر لحظه می خواست بره، انگشتمم بهش نخورد، یعنی اجازه نداد...امروز بخاطر تو اومد سراغم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت...
خندید.
-تهدیدم کرد، دختر ترسوی دیروز اینقد شجاع شده که بخاطر شوهرش منو تهدید کنه.
هر حرف پولاد خنجر می شد درون قلبش.
-ولی، می خوام اینو بدونی، هنوز عاشقشم، عاشق تر از دیروز، دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم.
-فکر می کنی من می ذارم؟
-می خوای باهام مبارزه کنی؟
پژمان پوزخند زد.
-زیر دست و پام له میشی.
تماس را قطع کرد.
گوشی را روی داشبورد گذاشت.
تمام وجودش خشم بود.
می خواست بی خیال پولاد شود.
ولی از امشب بی خیالش نمی شود.
روزگارش را سیاه می کرد.
کاری می کرد که برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ بزند.
گوشیش زنگ خورد.
فورا جواب داد.
حاج رضا بود.
-چی شده؟
-برگشت خونه.
نفس راحتی کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_542
-حالش خوب نیست.
-چی شده؟
-خودت بیا ببین.
نمی دانست چرا ترس به دلش راه افتاد.
تمام حس های بعد یکباره به او حمله ور شدند.
معطل نکرد.
امروز به همه چیز گند زد.
عصبانیتش جنون آمیز بود.
پای روی گاز ماشین کوباند.
باید می رفت.
این دختر دستش امانت بود.
تا آخر عمرش باید مواظبش باشد.
نمی توانست با جملات پولاد کنار بیاید.
"سراغ زنتو از یه غریبه می گیری؟"
"من عاشق زنتم."
"دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم."
پولاد را نابود می کرد.
عمرا اگر اجازه می داد نوک انگشتش هم به آیسودا بخورد.
هنوز زنش بود.
زنش هم می ماند.
عمرا اگر اجازه می داد کسی او را بگیرد.
با سرعت سرسام آوری خودش را به خانه ی حاج رضا رساند.
پیاده شد و زنگ را زد.
خاله سلیم از آیفون دیدش و در را باز کرد.
با عجله داخل شد.
خونه درون سکوت وحشتناکی بود.
قلبش تند می زد.
کفش هایش را جلوی در، از پا درآورد و داخل شد.
حاج رضا و خاله سلیم بی حرف کنار یکدیگر نشسته بود.
هیچ کدام هیچ حرفی نمی زدند.
-آیسودا کجاست؟
خاله سلیم آهی کشید.
-تو اتاقشه!
"من عاشق زنتم."
دستش مشت شد.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
اتاق تاریک بود.
چراغ را روشن کرد.
از دیدن آیسودا مبهوت شد.
روی زمین خوابیده بود.
بدون اینکه تشک را پهن کند.
مانتویش کثیف و خاکی بود.
با دقت که نگاه کرد چند جایی از مانتویش پاره بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_543
چه اتفاقی افتاده؟
فورا از اتاق بیرون آمد.
-چرا لباسش اینجوریه؟
خاله سلیم با ناامیدی گفت: نذاشت لباسشو عوض کنیم.
-چی شده؟
-هیچی نگفت، فقط خیلی خسته بود.
نکند...
دندان روی دندان سابید.
-باشه!
وارد اتاق شد.
باید با آیسودا حرف می زد.
در را پشت سرش بست.
بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد.
دلش گرفت.
چه به روز خودش و این دختر آورده بود؟!
کنارش نشست.
چهره اش رنگ پریده و آزرده بود.
آستین مانتویش بالا رفته بود.
خوب که نگاه کرد جای انگشت هایی روی دستش بود.
کار ظهر خودش بود یا...
به آرامی دستش را گرفت.
خوب نگاه کرد.
جای زخم هایی هم روی دستش بود.
تکه ای از جهنم درون ذهنش شعله کشید.
مطمئن بود بلایی سرش آمده.
-آیسودا...
دستش را فشار نداد.
چون فکر کرد ممکن است دردش بیاید.
-آیسودا...
انگار تشخیص صدا نمی داد.
میان خواب و بیداری گفت: بذار بخوابم، من تنهام.
غمگین ترین جمله ی سال می شد.
پر از درد و گلایه!
با شصتش دستش را نوازش کرد.
-آیسودا...
آیسودا یکباره وحشت زده پلک باز کرد.
با دیدن پژمان دستش را کشید و عقب رفت.
-به من دست نزن.
-باید حرف بزنیم.
آیسودا نگاهش کرد.
-حرف بزنیم؟ مثلا چی بگیم؟ چرا تو رفتی؟ چرا من راه افتادم دنبالت؟ چرا زنتو با دو کلمه حرف ول کردی؟ چرا تمام پل های پشت سرتو خراب کردی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_544
-آیسودا...
-چرا من رفتم دوباره سراغ پولاد؟ چرا تو این شهر درندشت دنبالت گشتم؟ چرا پیدات نکردم؟
-آیسودا...
آیسودا نگاهش را گرفت.
-برو بیرون!
پژمان به سمتش آمد.
مقابلش زانو به زانو نشست.
-تو درک نمی کنی؟
اشک از چشم آیسودا پایین آمد.
قلب پژمان تند تر تپید.
-چیو درک کنم؟ همه یه گذشته ای دارن که تموم شده رفته...
-چرا بهم نگفتی؟
-چیو می گفتم؟ چه ربطی به تو داشت؟ منم چهار سال زندانی شدنم رو بکوبم تو صورتت؟ کم اذیتم کردی؟
دستانش را جلوی صورتش گرفت و بلند زیر گریه زد.
-این زخما روی دستت مال چیه؟
-به تو ربطی نداره.
-عصبیم نکن!
-برو بیرون، نمی خوام ببینمت.
وقتی اینگونه حرف می زد دلش می خواست محکم بغلش کند.
آنقدر به خودش فشارش بدهد که صدای شکستن استخوان هایش بیاید.
انگار چند قرن بود که ندیده بودش.
چقدر دلتنگش بود.
-گریه نکن!
-برای اشک ریختنم هم باید از تو دستور بگیرم؟
-گفتم اشک نریز!
پوزخند زد.
با سر آستینش اشکش را پاک کرد.
-راضیت می کنه؟ میخوای یه ربات بشم که تو بگی نفس بکشم یا نه؟
-تمومش کن!
پژمان به حدی کافی عصبی و دلتنگ بود.
آیسودا فقط با حرف هایش نمک روی زخمش می پاشید.
این زخم شور می توانست یک شهر را ویران کند.
آیسودا نگاهش را پایین دوخت.
-تو اعتماد منو زیر سوال بردی.
پژمان به جای جواب دوباره پرسید: این زخما برای چیه؟
آیسودا انگار بخواهد زمزمه کند، سرش را روی زانوهایش گذاشت.
-از دستشون فرار کردم، سه نفر بودن من یه نفر...
قلب پژمان درون دهانش بود.
-داشتم دنبالت می گشتم، چند بار بهت زنگ زدم؟ نمی دونم.
پژمان با خشم زیاد گفت: چرا از خونه زدی بیرون؟
-چون شوهرم ترکم کرد.
نگاهش را بالا آورد و مستقیم و پر درد نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
❣"خدا"درگل،خدا،درآب و رنگ ست
❣"خدا"نقاش اين دشت قشنگست...
❣"خدا"يعني درختان حرف دارند
❣شقايق ها،دروني ژرف دارند...
❣"خدا"درهرنظر آينه ماست
❣همين حالا،خدا،درسينه ماست
❣"خدا"شبنم"خدا"باد و"خدا"گل
❣"خدا"زيباترين باغ تکامل...
❣گهي،گل ميکند ماراخبردار،
❣گهي،مرغي بما ميگويداسرار...
❣"خدا"راميتوان ازنورفهميد
❣"خدا"رادرپرستش ميتوان ديد..
صبحتون خدایی ❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
─═हई♚ 🌺💮🌺♚ईह═─
✍️ آیت الله انصاری (ره)بر خواندن
#زیارت_آل_یاسین تاڪید داشـتند
و میفــرمودند:
🔸زیاد به حضــرت ولی عصـــر(عـج)
#متوســـل شـــوید تا ایشان تـمام
مشڪلات دنــیا و آخـرت و سیر و
سلوڪ شــما را حـل ڪنند چـــون
اختــیارات ما با اوســـت.
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ♡
💯 #نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️
#خانم_خونه_باید_بدونه
#مرد_احترام_لازم_داره
❣با #احترام گذاشتن به مرد، می توان او را برای همیشه داشت.
✍ تحقیقات نشان داده است که
مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح می دهند تنها بمانند تا این که به آنها بی احترامی شود
و از سوی دیگر اکثر خانم ها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان داده اند.
💞 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست زن به #عشق نیاز دارد و مرد به #احترام.
💖اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی درک کنند، می توانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند.
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جلو دخترای فامیل جو گیر میشی
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهاتونو اين شكلی كنيد
ما دوس داريم😍
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
میخوام براتون صدا آمبولانس در بیارم
😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮😀😮
تا ابتکارات بعدی خدا نگهدار 🤓✋
😻http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم دندونپزشکی به دکتره میگم :
آقای دکتر این دندون عقلم کج دراومده ..
اومدم اینجا حسابشو برسی!
دکتره میگه : یعنی میگی بکشمش؟! 🤔🤔
نه ، گفتم دکتری ، یکم نصیحتش کنی بلکه به راه راست هدایت شه .. !!
😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ☺️
ﺑﺮﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ،ﺩﺧﺘﺮﺷﻮﻥ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺑﺖ ﺑﯿﺎﺭﻩ
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯾﻦ؟؟
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎﻋﺸﻮﻩ ﺑﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﻧﻮﺵ ﺟﺎﻥ😌
ﺗﻮﺑﮕﯽ : ﭘﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻡ ، ﻣﺮﺳﯽ😊
اصلا طرف نابود میشه😊😁😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانم رو در حین دزدی از فروشگاه گرفتن 😐
فقط منتظر بودم یکی از کارمندای فروشگاهم رو هم در بیاره از اون تو😂
Join 🔜 @cognizable_wan 🏃♀
✨﷽✨
✅منزلت نماز گزار
✍حضرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
هيچ مؤمنى نيست كه به نماز ايستد، مگر آن كه در فاصله بين او تا عرش، نيكى بر او فرو ريزد و فرشته اى بر وى گماشته شود كه آواز دهد: اى فرزند آدم! اگر بدانى از نمازت چه بهره اى مى برى و با چه كسى راز و نياز مى كنى هرگز خسته و روي گردان نمى شدى. (بحار الأنوار)
تا زمانى كه در نماز هستى دَرِ خانه پادشاهى مقتدر را مى كوبى و هر كه دَرِ خانه پادشاه را بسيار بكوبد سرانجام آن در به رويش باز مى شود. ( مكارم الأخلاق )
حضرت امام على عليه السلام:
هرگاه آدمى به نماز ايستد ابليس از اين كه مى بيند رحمت خدا او را فرو پوشانده است حسودانه به وى مى نگرد.( الخصال )
انسان هرگاه در نماز باشد بدن و جامه او و هر آنچه پيرامونش مى باشد تسبيح مى گويند. (علل الشرائع)
💥اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
📚الخصال : ۱۰/۶۲۳
http://eitaa.com/cognizable_wan
کشف ابر سیاره جدید شبیه زمین.
ناسا با تجهیزات خود ستاره ای را کشف کرد که GJ 357 نامگذاری شد و اکنون سیاره ای شبیه زمین که به دور آن میچرخد را با ماهواره نقشه برداری فرا خورشیدی گذران TESS کشف کرده است که GJ357d نامگذاری شده و بسیار محیطی قابل سکونت دارد.
این ابر سیاره فرا خورشیدی در منطقه قابل سکونت این ستاره قرار دارد و به اندازه مریخ که از خورشید انرژی میگیرد, از ستاره خود انرژی دریافت میکند.
این ابر سیاره در فاصله 31 سال نوری منظومه خورشیدی قرار دارد و وزن آن دست کم 6 برابر جرم زمین است و هر 55.7 روز یک بار به دور ستاره خود میگردد.
اکنون دانشمندان باید چگالی جو این ابر سیاره را تعیین کنند. اگر چگالی جو آن کافی باشد, میتواند گرمای مناسب سیاره را جذب کند و آب مایع در سطح آن جاری کند که از نشانه های شباهت به زمین و قابل سکونت بودن آن است.
#کشف
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم سم خریدم دیدم فاسده بردم به فروشنده گفتم اینکه تاریخش گذشته،
فروشنده گفت داداش این که خودش سم هست، فاسدم شده ببین چه پدری از حشرات موزی دربیاره 😐😜😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢همسرانه
✍اگر شوهرتان هر روز از ظاهر شما انتقاد كند چه اتفاقی میافتد؟
حس بسيار بدی است، نه؟!
بدانيد وقتی شما مرتبا از وضعيت مالی همسرتان انتقاد میكنيد؛ حسی بسيار بدتر به او دست میدهد!
💥به شما اخطار میدهم اگر اين كار را مرتبا انجام میدهيد، بزودی محبت همسرتان را از دست میدهيد.
بهتر است برای هر نوع انتقاد دست و پاشکسته و با احتیاط جلو بروید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ،
ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ
ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ
ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮﺍﻣﺎﻧﺖ
ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ
ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ
ﮔﺮﯾﺨﺖﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦﻭﺿﻊ
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ،
ﺍﯾﻨﺠﺎﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ
ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، بی پناه ﻣﺎﻧﺪﻡ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑث ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍﮔﻔﺘند ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ
ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ
ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭﺑﺮﺵ
ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ
ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ یخ زده
ﻣﺮﺩه اﻧﺪ
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ که ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_545
پژمان بیشتر از اینکه شرمنده باشد عصبی بود.
امروز مدام آمپر می چسباند.
یک چیزهایی بالاتر از طاقتش بود.
غیرتش نشانه می رفت.
دایره المعارف مردانگیش پر از غلط املایی و نگارشی شده بود.
مقصر نیمی از آنها هم خوش بود.
از جلوی آیسودا بلند شد و از اتاق بیرون زد.
آیسودا به رفتنش نگاه کرد.
دوباره زیر گریه زد.
بغلش نکرد.
دلداریش نداد.
دلتنگش نشد.
نگرانش نشد.
دیگر دوستش نداشت!
در اتاق باز شد.
خاله سلیم وارد اتاقش شد.
با دلسوزی نگاهش کرد.
نمی توانست هیچ حرفی بزند.
فقط کنار آیسودا نشست.
-بیا بغلم دخترم.
آیسودا را بغل کرد.
آیسودا بیشتر از قبل زیر گریه زد.
چقدر احساس تنهایی می کرد.
نه پدری داشت که پشتش باشد...
نه مادری که مرحم دردش!
تنها بود.
تنها و بی کس!
تخلیه که شد از خاله سلیم جدا شد.
-اینجا راه داره برای پشت بوم؟
خاله سلیم حیرت زده پرسید: پشت بوم چرا؟
-فقط می خوام برم بشینم، یکم فکر کنم، هوای تازه بهم بخوره.
خاله سلیم نگران نگاهش کرد.
-خوبی؟
-قرار نیست خودکشی کنم.
لبخند زد و پشت دست پیرزن را بوسید.
-یه پله ی فلزی پشت ساختمون هست.
-ممنونم.
از جایش بلند شد.
امروز به اندازه ی تمام عمرش گریه کرده بود.
آنقدر که به شدت سرش درد می کرد.
از اتاق بیرون آمد.
به حاج رضا نگاه نکرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_546
نمی خواست قیافه ی بهم ریخته اش را ببیند.
پیرمرد بیچاره حقش نبود که اینگونه درد بکشد.
گناهی نداشت که بین دو خواهر زاده اش اسیر شود.
از پله های بهارخواب پایین آمد.
هیچ وقت تا الان پشت خانه نرفته بود.
خودش هم نمی دانست چرا نرفته.
پشت ساختمان یک پله ی فلزی بود.
همیشه از ارتفاع می ترسید.
ولی این بار می خواست تجربه اش کند.
چیزی بالاتر از نبودن پژمان نبود.
دو طرف پله را گرفت و اولین قدمش را روی پله گذاشت.
کمی می ترسید.
ارتفاع واقعا ترسناک بود.
کمی زانوهایش لرز داشت.
آرام آرام روی پله های آهنی پا گذاشت و بالا رفت.
نور پشت ساختمان خیلی کم بود.
ارتفاع و تاریکی وهم برانگیز بود.
بلاخره با هر جان کندنی بود خودش را به سطح پشت بام رساند.
باد خنکی می وزید.
لباسش نازک بود و لرز کرد.
ماه نیمه بود و پررنگ!
عین یک هلال دوست داشتنی.
به سمت روشن ساختمان رفت.
همان جایی که درخت های انار و انجیر بودند.
لبه ی پشت بام نشست و پاهایش را آویزان کرد.
کارش اشتباه بود.
خودش بهتر از هرکسی می دانست.
ولی تمایلی عجیبی داشت با این روشن شکنجه شود.
برای دوست داشتن پژمان باید شکنجه شود.
عاشقش بود.
دیوانه وار دوستش داشت.
ولی...
چطور مردی با منطقی که خودش با چشم دیده بود می توانست این همه وحشی شود.
افسار پاره کند و بی فکری!
آن هم پژمان نوین!
مردی که همه رویش حساب ویژه ای باز می کردند.
اصلا یک پژمان نوین می گفتند صد تا از دهانشان می ریخت.
بعد بخاطر حرف پولاد...
مردی که شعور هیچ چیزی را نداشت...
همه چیز بهم ریخت.
خدا لعنتش کند.
این بار صبوری می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کیفیت آپارتمان سازی یه جوری شده که
یه بار با هندزفری آهنگ گوش میدادم، همسایمون زده به دیوار داداش قبلی رو یه بار دیگه پلی کن!
یعنی میخواستیم کاغذ دیواری عوض کنیم، موقع کندنش چند بار یالله گفتم یه وقت معلوم نباشن 😁😜😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
قطار می رود
تو می روی !
تمام ایستگاه می رود !
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام !
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
قیصر امین پور
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
سر راه یه نیسان چپ کرده بود، بارش کله ی گوسفند بود که احتمالا برای طباخی ها میرفت، پیاده شدیم بریم کمک کنیم، راننده گفت: آقا این کله ها رو بردارید ببرید میمونه اینجا خراب میشه، مردم هم شروع کردن به جمع کردن، این وسط یه آقایی اومد گفت: داداش پاچه نداری؟؟😂😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒