eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💑 همسرمان را با نقص هایش بپذیریم! 🔸یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدم‌های کامل را همه دوست دارند! 🔸این اصل را بدانیم که ما و همسرمان همیشه، نواقصی داریم. مهم این است که با پذیرشِ همسرمان از نقاط مثبت و زیبای او لذّت ببریم. و با همکاری دو طرفه، نقص یکدیگر را جبران کرده و پوشش دهیم. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️ بهار: ان شاءالله داری میمیری😁 تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯 زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣 بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒 وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊 متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈 تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊 دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه 🍀 دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔 هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشده حتی در حد سلام.. میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت بودن سخت تر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق گفتم❤️ اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دو روز محمد اومد خونه گفت باید بره .. قاطی کردم داد وبیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم😔☹️ محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبینم واقعا باید صبور باشم. تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود _ الو سلام خوبی؟ بهار: سلام عطیه خانوم مرسی، یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما. _ نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخواد حالا امروز مامان بهار درست کرده و همه مون رو دعوت کرده) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا با هم بریم خونه بهار محمد: عطیه بسه عزیزم😢🙏 دو روزه یک کلمه با من حرف نزدی😔 _ محمد میفهمی هربار که میری مأموریت با هر زنگ تلفن و در، میمیرم😔 میگم نکنه مجروح شد، نکنه شهید شد😰😭 محمد:خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده باشه😊 _ خسته نشدم من عاشقتم😍 فقط قول بده بازم سالم برگردی محمد: روی چشم😊☺️ خم شد گوشه چادرم رو بوسید🙈 محسن: برو به سلامت خانم گلم _زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب: سلام خوبی؟ محمد آقا رفت مرز؟ _نه شب میره☹️ زینب: به سلامتی از صبح اونقدر دلشوره دارم حالت تهوع، سرگیجه😣 _ان شاءالله خیره دینگ دینگ بهی درو باز کن ماییم😁 بهار: زینب بی تربیت بهی چیه بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس ام اس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم "" " عطیه جان برنامه امشب کنسل شده افتاد برا چند روز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن "" " جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد" "" آره، محسن ومهدی مجروح شدن، تو سروصدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هر دوشون خواهر و خانوم مهدی هم اونجان؟ "" " _ یا امام حسین😱😰 جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:" "" اره بخدا الان تو اتاق عملن"" " به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهات کار مهمی داره... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت 🍀راوے بهار🍀 وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊 گووشیم زنگ خورد. اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد _ بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخانه در رو بستم _ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال و چطوره؟😰 سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره دو سه تا خورده به پشت هم به خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏 فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔 _ باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد : یاعلی گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم: عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄 زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁 مهدیه: اوخی راستی زینب الان چند ماهته؟ زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن ده روز دگ میاد☺️ با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید.. محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا زینب: منم میام خیلی 😢 _ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش (دهقان امیری) زینب: باشه سوار ماشین شدیم زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟ _ زینب گاهی واقعا میترسم😔 زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن.. قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر _ عطیه شما برو آب بیار عطیه: چشم _ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟ نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔 _ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه و مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه: یا حضرت زینب😱 مهدیه:☹️ _ زینب دخترم یه چیزی بگو زینب: بریم بیماریستان..😔 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 وقتی رسیدیم بیمارستان محمد آقا اومد سمتمون محمد : همین الان هر دوشون رو از اتاق عمل درآوردن، بردنشون ریکاوری. 12 ساعت بعد اول آقا مهدی به هوش اومد یه ساعت بعد محسن به هوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش _ سلام عزیز دلم محسن : سلام خانمم خوبید؟ _محسن تو چرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟😭😰 محسن : آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری😁😉 با دست زدم پشت دستش گفتم : عه محسن باید به روم بیاری؟🙈 محسن : فنقل بابا چند وقتشه؟😍 _ تقریبا دوماه محسن تو رو خدا خوبی؟😰 محسن: آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه _ چشم بعد از بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم: زود خوب شو عزیز دلم😊❤️ تا اومدم بیرون دیدم عاطفه و مهدیه از اتاق آقا مهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود _ آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه : زینب داداشم چندتا تیر خورده بود؟😭 بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیز دلم خدارو شکر کن سالمه بهار : محسن خوب بود؟ _ اره خداروشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماه های بعد بارداریم اروم بودم... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم وآخرین ماه سال 96 گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم _سلام سرباز😁😍 محسن: سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟😁 جوجه سرباز خوبه؟😍 _خوبه عزیز دلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم؟ محسن: اره عزیزم این سید بچه امو مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒 زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن _ باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میای؟ محسن: ساعت 4 خونم خانمم مواظب خودتون باش😊❤️ فعلا یاعلی _ یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر رو کرده بود😔💔 ماه پیش زمانی که دومین سالگرد بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین... به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم. چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای اومد اهل خونه کجایید؟ _بیا اینجا همسری☺️ محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐 _ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️ محسن: بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر😍 چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍 قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد دقیقا حرف بود؛ بچمون بود. داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁 _ ایش توام با این پسرت😬 خودتم براش انتخاب کن😒 محسن: اوووووووه اخمشووووو😉 دختر جون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️ زینب؟ _ جانم☺️ محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین تا مثل داییش باشه با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
📘 👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇 🗣 ابن رجب ميگويد : يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. خودش ، ميگويد: 👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 🤔با خودم گفتم : بار خدايا ! برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند. او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالي جزيره گفتند: آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟ ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز . وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند . سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟ گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!! گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳 بدينسان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد. در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. ✓لطفا این داستان مفید را حتما به اشتراک بگذارید ✓ 📗http://eitaa.com/cognizable_wan
📘 زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟ کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد ✓ 📗http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ‌وقت تسلیم نشو شاید آن زمان که تسلیم می‌شوی، دو ثانیه پیش از معجزه باشد. کمی قبل از خوشبختی/انیس لودیگ 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اول مثل افراد پول دار فكر كن، ذهنيت پولدار و غني داشته باش، بعد شبيه‌شون صبح تا شب بی وقفه تلاش كن، حالا نتيجه به سمتت سرازير خواهد شد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به این ایمان داشته باش تک تک چيزهايى كه توی زندگيت اتفاق افتادن دارن تو رو براى لحظه باشکوهی آماده ميكنن كه بزودی از راه ميرسه 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر می‌خواهی ميوه درختی بهتر شود بايد آن درخت را از ريشه تقويت كنی اگر به دنبال بهبود چيزهای مشهود در زندگی‌ات هستی، بايد آنچه كه به چشم نمی‌آيد را تغيير بدهی یعنی درونت را 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ليست برخی از بزرگان، نخبگان و فرهیختگانی که ازحجةالاسلام‌والمسلمين سید ابراهیم رئیسی (در رقابت‌های انتخاباتی ریاست جمهوری دوازدهم)، اعلام حمایت کردند : - آیةالله‌العظمی‌نوری‌همدانی، - آیت‌الله‌العظمی‌حسین‌مظاهری، - آیة‌الله‌سیداحمدخاتمی، - آیة‌الله‌کاظم‌صدیقی، - آیة‌الله‌سیدعبدالله‌فاطمی‌نیا، - آیة‌الله‌سیداحمدعلم‌الهدی، - آیة‌الله‌سیدمحمدعلی‌جزایری، - آیة‌الله‌عبدالکریم‌عابدينی، - آیة‌الله‌احمدعابدی، آیة‌الله‌سیدیوسف‌طباطبایی‌نژاد،- - آیة‌الله‌عباس‌کعبی، - آیة‌الله‌سیدمحمدحسین‌زابلی، - آیة‌الله‌محمودرجبی، آیة‌الله‌سیدمحمدمهدی‌حسينی‌همدانی، - آیة‌الله‌سیدحسن‌عاملی‌اردبیلی، آیة‌الله‌سیدهاشم‌حسینی‌بوشهری، آیة‌الله‌محمدصادق‌حائری‌شیرازی، - آیة‌الله‌محسن‌مجتهدشبستری، حجةالاسلام‌سیدمحمدمهدی‌میرباقری - حجةالاسلام‌مرتضی‌آقاتهرانی، - حجةالاسلام‌محسن‌قرائتی، - حجةالاسلام‌علیرضا‌پناهیان، - حجةالاسلام‌مهدی‌طائب، حجةالاسلام‌ناصررفیعی‌محمدی، - حجةالاسلام‌مسعودعالی، حجةالاسلام‌محمدمهدی‌ماندگاری - حجةالاسلام‌حمیدروحانی، -حجت الاسلام سيد يدالله شيرمردي - حجةالاسلام‌سیدمحمودنبویان، حجةالاسلام‌محمدرضامیرتاج‌الدینی، - حجةالاسلام‌حیدرمصلحی، - حجةالاسلام‌ناصرسقای‌بی‌ریا، - حجةالاسلام‌نصرالله‌پژمانفر، - حجةالاسلام‌سیدحسین‌مومنی، - حجةالاسلام‌محتبی‌ذوالنوز، - حجةالاسلام‌حمیدرسایی، - استاداصغرطاهرزاده، - پورفسورمسعوددرخشان، - دکترسعیدجلیلی، - دکترعلی‌باقری، - دکترمحمدسلیمانی، - دکترسیدحسین‌نقوی‌حسینی، - دکتراسماعیل‌کوثری، - دکترابراهیم‌کارخانه‌ای، - دکترحسین‌نجابت، - دکتروحیدیامین‌پور، - دکترعلیرضازاکانی، - دکترمحمدرضاحاجی‌بابایی، - دکترنادرطالب‌زاده، - دکترفرهادرهبر، - دکترپرویزداوودی، - دکترشهریارزرشناس، - دکترحسن‌دانایی‌فرد، - دکترحسینعلی‌شهریاری، - دکتررضاروستا‌آزاد، - دکترکامران‌باقری‌لنکرانی، - دکترپرویز‌فتاح، - دکترغلامرضاجمشیدی‌ها، - دکترسعیدزیباکلام، - دکترمحمدهادی‌زاهدی‌وفا، - دکترمجیدرضاییان، - دکترفاطمه‌آلیا دکترامیرحسین‌قاضی‌زاده‌هاشمی - دکترمحمدعلی‌رامین، - دکترمحمدمهدی‌زاهدی، - دکترحجت‌الله‌عبدالملکی، - دکترابراهیم‌فیاض، - دکترمرضیه‌وحید‌دستجردی، - دکترزهره‌طیب‌زاده، - دکترعلی‌اصغرزارعی، - دکترمحمدهادی‌همایونی، - دکترحسن‌عباسی، - دکترخسرومعتضد، - دکترلطف‌الله‌فروزنده، - دکترفوادایزدی، - دکترحمیدرضامقدم‌فر، - دکترسیدمسعودمیرکاظمی، - دکترمحمودبهمنی، - دکترصادق‌خلیلیان، - دکتررضاتقی‌پور، - دکترمحمدصادق‌کوشکی، - دکترمحمدحسن‌قدیری‌ابیانه، - دکترفریدون‌عباسی، - دکترالیاس‌نادران، - مهندس‌علی‌نیکزاد، - دکتر عوض علی پور تبریزی - مهندس‌مهردادبذرپاش، - مهندس‌محمدرضااسکندری، - مهندس‌مسعودزریبافان، - مهندس‌عزت‌الله‌ضرغامی، - مهندس‌سیدمهدی‌هاشمی، - مهندس‌محمدسعیدی‌کیا، - سردارسعیدقاسمی، - محمدحسین‌صفارهرندی، - ابوالقاسم‌طالبی، - ابوالقاسم‌جراره، - بیژن‌نوباوه، - احمدامیرآبادی‌فراهانی، - حمید‌داوودآبادی، - علی‌اکبررائفی‌پور، ـ ذبیح الله زارعی . 🇮🇷 این مطالب را در گروه دیگر خصوصاً به ظاهر غیر انقلابی جهت روشنگری و شنیدن حقایق ارسال نمائید کانالهای انتخاب انقلابی(کشوری) انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰،درجهت روشنگری و فهم صحیح از انتخاب وکمک به کسانی که دنبال حقیقت وراه سردار سلیمانی ره هستند ! 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 *هر نفر یک ستاد*| *رسانه* *باشید* •┈┈••❈•✦✾✦•❈••┈┈ * http://eitaa.com/cognizable_wan •┈┈••❈•✦✾✦•❈••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ تردید در مدرک دکتر مهندس مهرعلیزاده ✍️ یک دانشجوی ایرانی ساکن هلند رفته دانشگاهی که مهرعلیزاده ادعا کرده از اونجا دکترای مهندسی اقتصاد گرفته، بررسی کرده و هیچ اثری از مدرک دکترای مهرعلیزاده ندیده! ✍️ آقای مهرعلیزاده، وقتشه درباره مدرکتون که هی تو مناظرات تَکرارش می‌کردید شفاف سازی کنید! ✍️ امیدواریم ایشون در مناظره بعدی به این موضوع جواب بدهند ⭕️ اغلب اصلاح طلبان دروغگو هستند .
✅تنها ڪسے ڪه در قیامت حسرت نخواهد خورد! ✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره،ڪدام روز است ڪه خدا مے فرماید: "بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است ڪه حتے نیڪوڪاران هم حسرت مے خوردند ڪه چرا بیشتر نیڪے نڪردند. پرسیدند: آیا ڪسے هست ڪه در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،ڪسی ڪه در این دنیا مدام بر رسول خدا فرستاده باشد. 📚وسائل الشیعه ج۷،ص۱۹۸ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره😁😉 _ باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفت رو _ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی🙈 محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن😁 _باشه شیرینی یادت نره محسن: نه تو زنگ بزن تا وارد خانه شدیم سید: عه این شیرینی خوردن داره ها😍 محسن داماد دارشدم یا صاحب عروس😁🙏 محسن: داماد!!😐 سید: بده این شرینی رو ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر مهدیه کتاب رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید🤔 بهار: من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن _چرا سفارش کرده؟ بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه! راستی امسال هم میاید جنوب؟ _اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه😊 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره. هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو😐😅 بالاخره روز 28 فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده 🌷 بودن. ✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید. فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔 مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن.. بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی شدن است🌹 شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭 اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨ چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞 محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود.. محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊 _ بفرمایید من در خدمتم☺️ محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊 _چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭 محسن: گریه نکن😔 زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم _باشه مواظب خودت باش😭 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے محسن🍀 حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت.. دلم خبر از میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢 تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم _الو سلام حسن جان کجایی داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام _اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام ( من متولد شصت و نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت) تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا _ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم مأموریت😊 حسن: خب به سلامتی _ این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رو رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊 حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی من غلام زن داداش و بچه اش هستم _ سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم؟ حسن: اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️ اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊 مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هجده سالشه باید مواظبش باشی مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔 ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات _ من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری _ فردا حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم😔 مادر : تو مایه افتخار منی برو خدا به همراهت😍😊 بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم بهشون از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم.... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت 🍀راوی زینب 🍀 دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم. این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم. از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم😰😱 "" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به رسیدن💔 شهدای سپاه عبارتند از:👇 محسن چگینی🕊 احمد مصطفوی🕊 مهدی لشگری🕊 و پاسدار سید محمد علوی🕊 به درجه رفیع شهادت نائل شدند."" دستم روی شکمم اشکام ریختن😭😭 محسن رفتی😭😭😭💔 به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم.😭😭 تو بغل بهار از حال میرفتم😞 پیکر محسن ظرف یک روز برگشت. بهار توررررررو خدا ببینمش یه لحظه فقط تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم😍😍😍😭😭😭😭😭 بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم😢😔😰 _ محسن پاشو😭😭😭 پاشو😔 من چیکار کنم بی تو آخه😭 پاشو زینب داره جون میده😩😭 محسن پاشووووو عزیز دلم💔😭 من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم😭😭😭 مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن😭😭 حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی😭😭 محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن😭😭 پسرم بابات رفت💔😔 من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت😭😭😭😭... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت هفت روز از رفتن محسن میگذشت. روز و شب، غذا خوردن و نفس کشیدن برام معنی نداشت😔 من قبلا داغ جوانم رو دیده بودم ولی به سختی داغ جوانم نبود😭😭 اون موقع هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم "" "باباعلی" "" _ الو سلام بابا بابا علی: سلام دخترم خوبی؟ باباجان من به پدرت زنگ زدم عصری همه میایم خونت، فاطمه و حسن هم با من میان _ باشه تشریف بیارید رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود _محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن میدونی تو این هفت روز چه حرفایی شنیدم😭😔 محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار از هم جدامون کنن😔😭😭 نکنه باباعلی بخواد حسین رو ازم بگیره محسن من از دنیای بعد از تو میترسم😰 تو همون حال خوابم برد تو این باغ خیلی سرسبز بودم و لباسهایی که تنم بود مثل لباس احرام بود محسن:زینبم!😍 _ محسن کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟😭 محسن: بیا عزیز دلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی ما یه خانواده ایم من، تو، حسین دیگه نبینم بیخودی نگران آینده باشی😍❤️ پاشو برو مهمونات اومدن😊 با صدای زنگ در چشمامو باز کردم چشمام از اشک میسوخت چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم _سلام خوش اومدید بفرمایید تو باباعلی:سلام دخترم خوبی؟ بعد از پنج دقیقه بابا مامان خودمم اومدن بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد باباعلی: حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو رو به ما کرده ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی ولی خیلی جوانی برا تنها زندگی کردن تو چه بری خونه پدرت چه بیا خونه من دختر منی فقط بری خونه یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی _ من فقط زن محسنم، میام خونه پدر شوهرم به شرطی که شما تا آخر عمر من رو دختر خودتون بدونید نمیخوام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام بابا علی : تو شمع خونه مایی عزیز دلم حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم بابا : بله حتما ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan