eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ دلایل بی‌وفایی مردان 🔅 رفتار تحکم‌آمیز زن با شوهر 🔅 سرزنش کردن مرد توسط زن 🔅بی‌توجهی زن به رابطه‌ی زناشویی 🔅 توجه بیشتر زن به خانواده‌ی پدری خود 🔅 تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان 🔅 وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می‌کند 🔅وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می‌کارد 🔅 زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می‌دهند 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻برای خوشبخت شدن با یک مرد کافیست او را باور کنی، حتی اگر دوستش هم نداشته باشی 👈🏻و برای خوشبخت شدن با یک زن کافیست او را دوست داشته باشی.حتی اگر باورش نداشته باشی! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ زنی را نباید ڪم دوست داشت یڪ زن را یا باید دیوانه وار دوست داشت یا اصلا دوست نداشت ڪم دوست داشته شدن برای زن ها مرگبار است 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
عیب کوچک جوانی می خواست زن بگیرد. به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است. پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود. جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد. پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است؛ اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد. جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است. پیرزن گفت: درست است، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد. جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است. پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد. جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد. پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان عروس و مادر شوهر دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید، و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفته و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نبرد............. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوسدارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند!  دارو ساز لبخندی زده و گفت دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو داده ام سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است... نتیجه گیری اخلاقی : مراقب باشید که به دست خود زندگی خویش را از بین نبرید. شما هم روزی مادرشوهر و پدر شوهر خواهید شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
خفگی! مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است! او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود! نکته: افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید. http://eitaa.com/cognizable_wan
آشغال فرش من همیشه وقتی بچه بودم.. از یه کار مامانم خندم میگرفت .. که می شست روی زمین از روی فرش با انگشتاش آشغال ها رو یکی یکی جمع می کرد. به خودم می گفتم چه مادره ساده ای دارم مگه ما جارو برقی نداریم، جارو نداریم، آخه این چه کاریه مامان با انگشت آشغال فرش ها رو جمع میکنه!!؟ تا این که بزرگ شدم و غرق افکار زندگیم بودم و به مشکلاتم فکر می کردم.. یه لحظه به خودم اومدم دیدم که دست هام پر از آشغاله که از روی فرش جمع کردم. اون وقت یادم اومد.. که مادرم اون روزا غصه داشته و به مشکلاتش فکر می کرده....... http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی‌ها یه عادت غلط دارند که تمام مسائل زندگیشون را با خانواده خودشون در میون میذارند. اینکار تا وقتی که همه چیز آروم باشه، مشکلی نداره. اما اگه یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش بیاد، مجبوری به همه جواب پس بدی! مطمئن باش همسرت دوست نداره که خانواده تو در جریان همه چیز زندگیش باشند! پس بهتره همه چیز، چه خوب و چه بد، بین خودتون دو نفر بمونه. اصلا چه ضرورتی داره که همه وقایع و حرفهای دو نفره ، پیش خانواده پدری زده بشه!! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ با کسی ازدواج کنید که 6 ویژگی زیر را داشته باشد : 1👈علاقه دو طرفه بین زوجین 2👈سازگاری عاطفی 3👈تفاهم فکری 4👈شباهت علمی، فرهنگی، دینی 5👈تجانس مالی 6👈 سازگاری جسمی 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
های زنانه 💯مردها دنبال خانم هایی با روحیه زنانه و مهربان میگردن 👈🏼البته مردها انتظار ندارن خانمها اونها رو تر و خشک کنن 🔶بلکه چنین خصوصیاتی باعث میشه مادر بهتری برای بچه هایش باشد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
بدانند 💕صریحا وبدون احتیاط به همسرت اظهارعشق وعلاقه كن 📌درحضور وغیاب از وى تعریف كن،اگر به سفررفتى برایش نامه بنویس وناراحتی خود را ابراز کن. 🎁گاهى برایش هدیه خریده وتقدیمش كن. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆مواظب شیعه انگلیسی باشیم که هدفشون تخریب اسم اهل بیت علیهم السلام هستن اونها از لندن وانگلیس تغذیه میشن . ببینید چی می خونه! http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 رکورد فوتی ها دوباره شکسته شد ۶۵۵ فوتی، آخرین وضعیت کرونا در ایران 🔹رکورد تزریق روزانه واکسن کرونا در کشور با تزریق واکسن به ۶۶۹ هزار نفر، دوباره شکسته شد. 🔹افراد واجد شرایط برای تزریق واکسن حتما در سامانه salamat.gov.ir ثبت نام کنند. 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 *عزاداری در کلیسا*... میگن: گریه های رقیه را فراموش نمیکنیم http://eitaa.com/cognizable_wan جهان به سوی دینی واحد *اللهم عجل لولیک الفرج*
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد... زیاد میومد تهران و می موند... وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... نگاهش کردم... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد... این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش... وقتی میخواست برود منطقه، .. دلم پر از غم میشد...😞 انگار تحملم شده باشد.... منوچهر سجاده اش را پهن کرد... دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود... یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود... و اذان می گفت... به (حی علی خیر العمل) که رسید،... از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد: _عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم: _به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه... برام راحت تر گذشت،... ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم... هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.... دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥 جنگ که تموم شد،... گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه... هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره...😔 میگفت: _"دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اون سالها زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید... که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. و اذیتش میکرد.... پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت. بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠 نمیدونستم،... وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟ گفت: _ "تا حالا هر چی شماها رو کشیدم بسه... پرسیدم: _"معذب نیستی؟" گفت: _"نه، برای خونوادم کار میکنم." رو هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود... هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده.... از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅 کتاب فارسی را باز کرد.. و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود!😅 گفتم: _حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆 گفت: _یاد می گیرند...!😉 این را مطمئن بودم... چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم «وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!! غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...! گفتم: _رفوزه ای!😜 منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: _ تا قبول شوم. این را هم می دانستم... منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️   صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك... تا هفت درس می خوند... از اون ور می رفت پادگان... و بعد پیش نادر.... کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه... امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...! اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت امتحان سال دوم رو می داد.. و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت... از درد  خون دماغ میشد... و از گوشش خون می زد.... به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت... و ضربه هایی که خورده بود،... نباید به اعصابش فشار می آورد... بعضی از دوستاش می گفتن _چرا درس می خونی؟ ما برات مدرك جور می کنیم. اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه این حرفا براش سنگین میومد... می گفت: _دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك  الکی به چه دردی میخوره؟ بعد از جنگ... و فوت امام... زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد.... نه کسی ما رو می شناخت... و نه ما کسی رو می شناختیم.... انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم... خیلی چیزا عوض شد... منوچهر می گفت: _"کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..." بحث درجه هم مطرح شد.... به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن.... منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد... سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد،.. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد... حتی استعفا داد که قبول نکردن... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سال شصت و نه،.. چهار ماه رفت منطقه.... انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.... با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان🏥 بستری شد . از سر تا پاش عکس گرفتن،... چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...😞 یه هفته مرخص شده بود. گفت: _فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه. دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.... نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....😰 انسداد روده شده بود.... دوباره از روده اش نمونه برداری کردن. نمونه رو بردم آزمایشگاه... تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت. گفت: _خانوم  مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست... گفتم: _مگه من میذارم..؟😭 منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل. گفتم: _دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.😠☝️ پنبه ی الکل رو برداشتم،... سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم... زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالمون... میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم... دکتر که سماجتم رو دید،.. یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم... و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...😞 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan