eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم . شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است . پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود . گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را . گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد . مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست . صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ... _ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی ! این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش . شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود . _ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم . همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام . چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد . دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست . برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت . مادر از چشمان او حال و روزش را خواند . این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد . مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند . اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند . هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید . چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود ! به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست . به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت : _ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت . من دارم می رم ،شما بهش بده . چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت . پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود . "عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد . متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد . _ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای . اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست . کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است . فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد . قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد . گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد . فکر می کرد همین الان است که تاول بزند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد . اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود . شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد . چون مغزش هیچ انرژی نداشت . _ می خوای باهم صحبت کنیم . می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد . دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد . _ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه . چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی . خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ، گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه . این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه . فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند . جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت . مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد . مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد. هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت . هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند . در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد . پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند. دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم . علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند . حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام . مسعود غر می زند : _این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن . مادر کم صبر و عصبی می گوید : _ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم . سعید می گوید : _ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
_ فکرکن ، یه درصد ، اگه مبینا و من بودیم ، علی و سعید و مسعود نبودند . هوم چه خوش می گذشت . علی می گوید : _ باشه باشه آبجی خانم . بعدا به هم می رسیم . مسعود موهایم را از پشت می کشد . سعید یک بسته آدامس نشانم می دهد و می گوید : _ خب حالا که ما ، در عالم هستی نیستیم پس شرمنده ، من و دو برادران می خوریم ، شما هم توی این عایم با مبینا جونت خوش باش . پدر آدامس را دوتایی برمی دارد و سهم مرا می دهد . پدر می گوید : _ ولی وجدانا با این طرح ، خواهر و برادری کم رنگ شد . عمو و عمه و خاله و دایی هم که کلا از صحنه ی عالم حذف میشه . و تکانی به خودش می دهد و سروصدایی می کند . پدر با آرنج ضربه ای حواله ی پهلوی مسعود می کند : _ د پسر آروم بگیر . نترس کسی از تنگی جا نمرده ! سعید ادامه می دهد : _ فرهنگ و تغییر دادن دیگه . به جای اینکه مردم این باور رو داشته باشن که روزی رو خدا می ده ، گفتن روزی رو خودمون می دیم که از پس خرجی بیش از دوتا بر نمی آییم . خدا که نباشه ، مردم که درحد خدا نیستن ، کم می آرن . و مادر که حرف آخر را محکم می زند : _ اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شان و با کلاس تر از مادری کردن بدونند . زن ها سختی کار بیرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجیح دادند . مسعود بلند می گوید : _ لیلا خانم! با شما بودند . الان باید دوتا بچه داشته باشی . من هم دایی شده باشم . اصلا تو اگر شوهر کرده بودی الان تو ماشین شوهرت بودی جای ماهم این قدر تنگ نبود . اصلا تو چرا اینجایی ؟ مگه خونه و زندگی و ماشین نداره شوهرت ؟! این مسعود واجب القتل شده.😳 فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذایش بریزم یک دور برود و برگردد ، بلکه زبانش فیلتر شده باشد . بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم . در افکار بیابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است . خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد . هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم . حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم . هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم . هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند . یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم . لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
های رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗️ 🌸برای فلان چیز پول نداریم به او بگویید قرار است خانه‌ی بزرگ‌تری بخرید و به‌همین‌خاطر نمی‌توانید فلان چیز را برایش تهیه کنید. به او کمک کنید بفهمد که گاهی‌اوقات برای انجام کاری که به نفع خانواده است، باید از خودگذشتگی کرد. 🌸تو بهترین نقاش دنیایی، کارت فوق‌العاده‌ست! وقتی خودتان هم واقعا چنین عقیده‌ای ندارید، فرزندتان را تحسین نکنید. باور کنید یا نه، کودکان آن‌قدر هم که شما فکر می‌کنید گول نمی‌خورند. در عوض می‌توانید خلاقیت او در کارش را تحسین کنید. او را برای کارها و توانایی‌هایی تحسین کنید که باور دارید حقیقت دارند، نه برای هر کار معمولی که از او می‌بینید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک زن هرگز از ابراز عشقهای مرد زندگیش خسته نخواهد شد، به زبان آوردن دوستت دارم، موجب می شود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد، و آن را احساس کند.. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نشستن مرد در کنار خانواده اش، نزد خدای بزرگ دوست داشتنی تر از اعتکاف [و نشستن] در این مسجد من است. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرتان حساس است؟ 👈 او راحسود خطاب نکنید روی رفتار خود و اطرافیانتان دقیق شوید.ریشه این حساسیت ها راپیدا کنیدآنها راحذف کنید. به همسرتان بفهمانید که آرامش او آرزوی شماست! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
رضایت زناشویی در واقع نگرشی مثبت و لذتبخش است که زن و شوهر از جنبه های مختلف روابط زناشویی خویش دارند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
دلبسته بودن به یکدیگر خوب است اما وابستگی کامل به همسر برای همه امور، آفت صمیمیت است. از آن اجتناب کنید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمی که صبح تاشب نگرانست که مبادا همسرش به او خیانت کند،وقتی برای عشق ورزیدن وتوجه به نکاتِ ارزشمند باقی نمی‌گذارد.صبح تاشب به این فکر می‌کند که چطورهمسرش را کنترل کند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد. در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد. سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!! اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند. پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟ پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!! حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد. ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت. پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت: "همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است!!! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای کسی که "میفهمد" 🍀🌼 "هیچ توضیحی" لازم نیست... و برای کسی که "نمیفهمد" هر توضیحی "اضافه است"... "آنانکه میفهمند عذاب میکِشند".. و "آنانکه نمیفهمند عذابی می دهند".. مهم نیست که چه "مدرکی دارید".. مهم اینه که چه "درکی دارید"..🍀🌼 👇🔻🔻 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان باید آنقدر بزرگ باشد که ،اشتباهات خود را قبول کند آنقدر باهوش باشد که از آنها سود ببرد و آنقدر قوی باشد که آنها را اصلاح کند 👇🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃آهای خواهر این مردم برای جنس ارزان ترمز می زنند فرقی ندارد "میوه" و "پیاز" باشد یا "آدمیزاد"! ✅جنس ارزان مشتری زیاد دارد.. کاش احترام خودت را نگه داری http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ انتقادو پاسخ مهم دکتر رفیعی ✖️به شبهات آقا میری ✔️حتما ببینید وبرای آگاهی عزیزانمان بازنشر دهیم . http://eitaa.com/cognizable_wan 🖤 السلام علیک 🖤 🖤 یا اباعبدالله الحسین (ع) 🖤
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم . قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم . فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم . کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را . پدر کنارم زمزمه می کند : _ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ." بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد : _" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ." کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است . نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد . _ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام . این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند . بالاخره لب باز می کند : _ من با سهیل مخالف بودم . _ چرا ؟ نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید : _ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه . احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم : _ جای چای خالی ! مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید : _آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش . مادر می گوید : _ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم . _ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست . فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید : _ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که . مسعود می ماند و جمله ی : _ سعید جان خودم نوکرتم ! و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گوید : _ پارسال خوندم . و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم . سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه . پدر نیم خیز می شود و می گوید : _ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده. پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید . من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد . نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها . این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است . چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند ! نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه . کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها. می گوید : _ پیدا کردی ؟ _اوهوم ! _ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟ شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام . دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید : _ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟ _ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد . عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم . _ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری . _ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره . دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه . _ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست . می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن. جای مبینا خیلی خالی بود . چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم : _ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست . بیزارم از فاصله ها ..." ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan