نابودی زندگی مشترک با:
▪️دعوا در حضور فرزندان
▪️شکایت از همسر به فرزند
▪️توهین و فحاشی
▪️برگشت به گذشته
▪️تهدید به طلاق
▪️بی سرانجام رها کردن مشاجره
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلایی که این سه گروه بر سر ادم میارند
http://eitaa.com/cognizable_wan
پروفسور محمود ﺣﺴﺎﺑﯽ :
من از این دنیا فقط اینو دریافتم که
اونی كه بیشتر می گفت : "نمیدونم"، بیشتر میدونست!
اونی كه "قویتر" بود، كمتر زور میگفت!
اونی كه راحت تر میگفت "اشتباه كردم"، اعتماد به نفسش بالاتر بود!...
اونی که صداش آرومتر بود، حرفاش با نفوذتر بود!
اونی كه خودشو واقعا دوست داشت، بقیه رو واقعی تر دوست داشت!
اونی كه بیشتر "طنز" میگفت، به زندگی جدی تر نگاه میكرد!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#با_مهدی_علیه_السلام
#منتظر_ظهور
بهرِ ظهورِ نورِ خدا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
با ضجّه و خضوع و بُکا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
با هم طلب کنید و بخواهید با امید
اذنِ ظهورِ او زِ خدا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
با عزمِ یاریاش همگانی دعا کنید
صبح و مَسا به بانگِ رسا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
او چشمهی حیات، شما: «أظْهِرُوا العَطَش»
او نسخه و دوا، و شِفا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
این راهِ انحصاریتان: «فَاثْبُتُوا عَلَیه»
آری دعا، دعا و دعا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
بهر «لَأنْدُبَنَّ» یِ او: «فَانْدُبُوا عَلَیه»
بهر «لَأبْکیَنَّ دَما»: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
«مِثلُ الحُسَین» در غمِ او: «تُلْطَمُ الخُدود»
بر این غریبِ ارض و سَما: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
گفتی که این گشایشِ کارِ خودِ شماست
حاجات از این دعاست رَوا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
در شور و لطمه، سینهزنی، روضه، هروله
با ذکرِ سیّدالشّهداء: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
فریاد کن به روضه، بگو: «أینَ مُنتَقَم؟»
بهرِ شهیدِ کرب و بلا: «أکْـثِـروا الدُّعاء»
🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅فن پاسخ دادن👌
✍مردی بطور مسخره به مرد ضعیفی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی.
✍چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد : و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد .
✍ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.
✍مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی. زن گفت کاش تو هم زیبا میبودی تا همین حرف را بهت میگفتم . مرد گفت اشکالی ندارد تو هم مث من دروغ بگو.
✍زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری
✍زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم
✍پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*گربهای که سنگ شد*
زنده یاد *محمد قاضی*، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه كُرد و مهابادی کشورمان در کتاب خاطراتش روایت می کند:
در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.
در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت : آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل *سنگ* درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.
شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو *ماهی کپور* درشت و سرخ شده هم گذاشتند.
ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت : ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.
حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.
در چهره کدخدا ، روح همه *حاکمان مشرق زمین* را در طول تاریخ می دیدم. *مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.*
#بهانه_برجام_و_۲۰۳۰
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خواص حنا
🔹از بین بردن قارچهای پوستی اگر روی پوست قرارگیرد
🔹تقویت موی سر در صورتی که حنا را روی موهای خود بگذارید
🔹باز دارنده حمله قلبی عروقی
🔹کاهش فشار خون
🔹ضد اسپاسم روده
🔹خواب آور
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه دوستانی که توجیه نیستند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_ششم
گاهي پناهت مي شود يك ديوار؛ كه سردي و بي تحركي اش نشانه ي بي پناهي خودش هم هست، گاهي مي شود يك انساني مثل خودت كه بي چاره به وقت گرفتاري تو را فراموش مي كند و خودش دنبال پناهي مي گردد و گاهي هم مي شود يك امام. حالا من نشسته ام اين جا. داخل صحن جامع رضوي، زير سايه و در پناه امام.
البته اگر اين علي و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقا دو متري من نشسته اند و دارند گل مي گويند و گل مي شنوند و من نه اين كه به رسم خواهر شوهري فضول باشم، اما اي فرشتگان، باور كنيد كهاول من اينجا نشستم؛ اين هابعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلا ذوق كردند، اما نرفتند جاي ديگر. حالا هم حرف هايشان را يكي در ميان مي شنوم، چون...
اَه....الان درستش مي كنم بلند مي شوم و دو تا فرش فاصله مي گيرم...حالا بهتر شد. ولي خداييش عروس و داماد شيرين و پر خيري هستن.
اين لحظات در روند زندگي آدم ها ثبت مي شود.هر چند ك با تلخي هاي بعدش همه ي اين ها محو مي شوند.
در شروع خلقت زميني، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يك پيامبر...
كه روحي اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند كه در دنيابايد ميزبان و صاحب خوبي ها باشند...
و اولين زن را حوا آفريد كه پر از لطافت زنانه بود، زيبايي روحاني، كه جسم زيبايش در مقابل آن، يك تلالو كوچك مي شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده.
مسير دو نفره اي ك نتيجه اش مي شد: خوشبختي.
و اما انسان ها...
آدم ها و حواهايي هستند كه نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور مي شوند از صفات و ويژگي هاي خوب...
و چه قدر شيريني هاي زگي، زود زهر مي شود. و اين مي شود كه لَقَد خَلَقنا الانسانَ في كَبَد معنايش رنج براي رشد آدم و حوا مي شود.
رنج ها، گاهي سختي هايي بي فايده است كه در نتيجه ي بد زندگي كردن خود انسان است. اما برعكس زندگي پدر در نظرم جلوه ي مقدسي دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهاي زيبايي در آفرينش خلق مي كنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردي شان، از نفس زن براي نفس كشيدن يك ملت، از زنده ماندن عقيده شان. من كاري به آن هابي كه براي نان مي جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمي توانم در وصف كسي ك نانش را مي گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع كند بنويسم.
ويا رنج مادر ك با دستان خودش؛تمام شوق و زندگي اش را لباس مي پوشاند، كمربندش را محكم مي كند، او را به خداي آب و آيينه مي سپارد و رنج دوري و تنهايي و حالا هم ك متلك ها و سرزنش هاي مردم را تحمل مي كند.من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوا، مادر تمام دنيا.
و خدايا...
علي و ريحانه بشنوند مثل آدم و حوا، هر چند ك لطف كن قابيلي در فرزندانشان قرار مده ك خودش بدترين رنج زندگي هر انسان بي پناهي است...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_هفتم
پدر ك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست.
عاقبت پدر گفت:
-ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم.
و علي ك ذوق مي كند و مي گويد:
-آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم.
وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم:
- من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش.
بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم.
چند ثانيه نشده مي گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن.
مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز
خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی.
ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم.
این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید:
- بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_هشتم
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن.
رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم.
- مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟
پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی. پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود.
می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا
می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید:
-قبول باشه عزیزم. زود اومدی!
-قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟
مرا به خودش فشار می دهد:
-می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم.
ذهنم می گوید:
-حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو.
چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری میشود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی.
-لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟
بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم.
-بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم.
سرم را از شرم پایین می اندازم...
-می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_نهم
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد.
-گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم...
فقط یه چیزی رو بگم...
دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است.
دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را
می خواهد.
پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید:
-محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است.
اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید:
- شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش.
مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید:
-به قول خودت مدیونی اگه نگی!
هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتادم
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که:
- علی سوار ماشین پدر ریحانه شد.
پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم:
-مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید:
-واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟
-سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی.
گوشی رو بده به سعید.
-به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم.
-سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده.
صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید:
-یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم...
-دوستات؟
-آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
-مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
-دسته گل به آب دادن؟
این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
-چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟
-خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم:
-اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟
- یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟
سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد:
-ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده.
با ناراحتی می نالم:
-بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه!
کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که ...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
💔 *باهمسرم تا همیشه* ....
قابل توجه متاهلین عزیز-جالبه حتما بخونید.....
✔️ روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: " امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از آنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد.
استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان , هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن ,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دو باره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;
نام : مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش ...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای آن خانم بود.
او با بی میلی تمام , نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: " لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود.
با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید.
شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!
دو باره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد :"روزی والدینم از کنارم خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ,ترکم خواهد کرد"
*پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند , همسرم است!!!*
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن , حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جوابش خیلی منطقی بوده👆👆
وقتى بر سر فرزندتان فریاد مى کشید چه اتفاقى مى افتد؟
تصور کنید که همسرتان کنترل خشم اش را از دست میدهد و بر سر شما فریاد میکشد. حالا تصور کنید که او ۳ برابر شماست و هنگام فریاد کشیدن به سمت شما خم شده است. تصور کنید که شما برای غذا، سرپناه، امنیت و حفاظت خود کاملا به او وابسته هستید و او منبع اصلی شما برای دریافت عشق، اعتماد به نفس و شناخت از دنیای اطراف است.
حالا تمام احساسات بالا را با هم جمع کنید و ۱۰۰۰ بار بزرگتر کنید. این دقیقا اتفاقیست که در درون کودک وقتی بر سرش فریاد میکشید می افتد.البته که همه ما گاهی از دست فرزندانمان خشمگین و عصبانی میشویم. چالشی که در این مواقع با آن روبرو هستیم این است که با استفاده از عقل و درایت «ابراز» خشم را کنترل کنیم و در نتیجه آثار منفی آن را بر فرزندانمان به حداقل برسانیم.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
زوجها باید یکدیگر را محترمانه خطاب کنند تا دیگران هم با احترام با آنها برخورد کنند.
🔸 اگر زن و شوهری در جمعهای فامیلی با کلمات نامناسب همدیگر را صدا کنند، مطمئن باشند که بقیه هم همان طور آنها را صدا خواهند کرد. همچنین زوجها نباید حتی در ذهن شان هم نسبت به هم نظر سوء داشته باشند.
✅ وقتی مرد یا زنی نسبت به همسرش مدام فکرهای بد کند، روی رفتارش تاثیر میگذارد و در ارتباط با همسرش به مشکل بر خواهد خورد.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#هردو_بخوانیم
🔴يكديگر را كنترل نكنيم
كنترل #صميميت را از بين مي برد
كنترل ، فرزند #مطيع را به فرزندى لجباز
همسر #وفادار را به آدمى خيانت كار
و همكار #مسئول را به آدمى از زير كار در رو تبديل مي كند
به همديگر اجازه بدهيم آزادانه و با خودِ واقعيمان كنار يكديگر باشيم
هيچ چيز با زور و #كنترل بهتر نمي شود!!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈فواید رابطه زناشویی سالم:
️ 🔸درخشان میشوید
🔸جوان میمانید
️ 🔸باافسردگی خداحافظی میکنید
️ 🔸استرستان کم میشود
️ 🔸سلامت ميمانيد
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan