#فراری #قسمت_630
پس کار پولاد نبوده.
پولاد هم تقریبا سبزه بود.
-ممنون.
از آرایشگاه دور شد.
سوار ماشینش شد.
همانطور به حالت متفکر پشت فرمان نشست.
اطرافشان چه کسی بور بود؟
درون خانواده شان که اصولا هیچ بوری نداشتند.
همه از دم مشکی بودند.
خانواده ی آیسودا هم همینطور...
پس این مرد...
همسایه ها باشند؟
نه مردی با این مشخصات تا به حال ندیده بود.
یکباره چیزی درون ذهنش زنگ خورد.
"از چشاش آدم می ترسه پژمان سبزش یه جوریه، اصلا من از آدم های بور بدم میاد، یه بور بیخودیه."
حرف های آیسودا بود.
وقتی داشت در مورد دوست پسر سوفیا حرف می زد.
نکند...؟!
دلش ریخت.
چطور پیدایش می کرد؟
گم شدن سوفیا را ساده گرفت.
نمی دانست این گونه گریبان گیرش می شود.
خدا به داد برسد.
گوشیش را برداشت و به نادر زنگ زد.
-الو نادر...
-جونم رئیس...
-همین الان دفتر باش دارم میام.
-به روی چشم.
عصبی بود.
کارد می زدی خونش نمی آمد.
نمی دانست چه خاکی درون سرش بریزد.
به انتظار این همه فامیل چه می گفت؟
اصلا فامیل به درک...
عروسی به درک...
زنش، آیسودا، کجا بود؟
اصلا نمی توانست تصور کند که بلایی به سرش می آورند یا نه؟
به سرعت خودش را به دفتر رساند.
هیچ عکسی از این مرد نداشت.
فقط می دانست اسمش آرش است.
حتی فامیلش را هم نمی دانست.
باید پرس و جو می کرد.
بلاخره پیدایش می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_631
درون هر سوراخ سمبه ای رفته باشد پیدایش می کرد.
اگر یک کار خلاف هم کرده باشد نادر می توانست پیدایش کند.
خدا کند آنقدر شانس با او یار باشد که نادر بشناسدش.
به محض رسیدن به دفتر نادر را دید.
سوار ماشین منتظرش بود.
برایش بوق زد و از ماشین پیاده شد.
حس های بدی داشت.
کم کم داشت روانی می شد.
نادر به سرعت با رئیسش بالا رفت.
وارد دفتر که شدند پژمان همه چیز را توضیح داد.
نادر متفکرانه گفت:چندتا آرش می شناسم آقا، ولی با این مشخصات...یکم بهم فرصت بدین تا فردا آمارشو بهتون میدم.
-نادر دیره، خیلی دیره.
نادر کاملا متوجه ی ترس و نگرانی شدید رئیسش بود.
و البته همه به طور واضح می دانستند چقدر دلبسته ی زنش است.
-چشم همین الان پرس و جوشو می کنم.
گوشی به دست از دفتر بیرون رفت.
پژمان عصبی به سمت پنجره رفت.
خدا کمکش کند.
خدا به آیسودایش هم کمک کند.
نمی خواست مورد تعرض قرار بگیرد.
تعرض که فقط تجاوز جنسی نبود.
همین که بی احترامی کنند...
کتکش بزنند...
به کاری مجبورش کنند می شد تعرض.
تمام جانش نبض گرفته بود.
انگار به دلش نمک پاشیده اند.
جور به شور و هول و ولا افتاده بود که می خواست بمیرد.
خدا خودش دلش به رحم بیاید.
سالها آیسودایش را حفظکند.
نمی خواست با یک بی احتیاطی همه چیز خراب شود.
اصلا غیر از پولاد کسی کاری به کار زندگیشان نداشت.
پژمان اصولا تا کسی پا روی دمش نمی گذاشت هرگز آسیبی به کسی نمی رساند.
ولی وای به حال آنکه...
آب دهانش را به زور قورت داد.
مضطرب که می شد گلویش هم مدام خشک می شد.
نادر بیرون بلند بلند حرف می زد.
صدایش را می شنید ناامیدتر می شد.
معلوم بود چیزی دستگیرش نشده.
دستش مشت شد.
در این شهر درندشت چطور پیدایش می کرد؟
اصلا اگر درون اصفهان باشد.
جایی نبرده باشدنش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_632
نادر داخل آمد.
-چی شد؟
-هنوز هیچی آقا، ولی همه رو بسیج کردم، نگران نباشید.
نمی توانست بیخود سر نادر داد و بیداد کند.
کارش را کرده بود.
توبیخ الکی فقط مایه دلخوری بود.
-باشه.
خدا خودش به دلش رحم می کرد.
زنش را سالم نگه می داشت.
ایمان داشت.
***
عکس را از دست مرد تنومند گرفت.
از دیدن عکس شوکه شد.
تمام صورتش بهم ریخت.
با پرخاش گفت:این عکس دست تو چیکار می کنی؟
-فقط جواب منو بده دختر، صداتم برای من بالا نبر.
آیسودا با لجبازی گفت:چرا باید بگم؟ این عکس خیلی قدیمیه.
مرد تنومند با عصبانیت به سمتش حمله کرد.
یقه اش را گرفت و بلندش کرد.
با چشمانی درشت و عصبی گفت: قبل از اینکه بندازمت جلوی سگای هار که تیکه تیکه ات کنن دهنتو باز کن.
آرش نگران ایستاده بود.
ابدا دوست نداشت خشم رئیسش را ببیند.
-حرف بزن.
آیسودا با تمام ترسش پوزخند زد.
-منو دزدیدین زورم بهم میگین؟
-آرش ببرش.
آرش فورا به سمت آیسودا دوید.
بازویش را گرفت و گفت:آقا خواهش می کنم، این دختر...
مرد تنومند به حلقه ی دستش اشاره کرد.
-دختر که نیست، زن مردمه، یه تاریخ مصرف گذشته اس که بدرد کار ما نمی خوره، همون شام سگا بشه کافیه.
آیسودا واقعا نمی فهمید که جدی ایست.
آرش با عصبانیت گفت: حرف بزن لامصب، وگرنه کاری که گفته رو انجام میده.
-من نمی ترسم.
مرد تنومند به سمتش آمد.
عکس را از دستش گرفت.
ولی آیسودا با پرخاش گفت: اون عکس مال منه نه تو، به چه حقی دست توئه؟
-گفت کیه؟
آیسودا داد زد: مامانمه، مامانم، فهمیدی؟
مرد تنومند شوکه قدمی به عقب گذاشت.
امکان نداشت.
خودش با چشم های خودش دید که هر دو مردند.
پس این دختر؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_633
_عین سگ دروغ میگی.
_با من درست حرف بزن یارو، من زنده ام.بیین، اصلا تو کی هستی؟
کرد دقیق نگاهش کرد.
برگشت و به آرش خیره شد.
_این دختر چی میگه؟
_آقا بخدا بی خبرم.
آرش تند تند اب دهانش را قورت می داد.
مرد داد زد:اینجا چه خبره؟
ایسودا چشم ریز کرد.
_اصلا خودت کی هستی؟ عکس مامان من دست تو چیکار می کنه؟
_مامان تو..
پوزخند زد.
_زن من...
این بار نوبت ایسودا بود پوزخند بزند.
_زن تو؟
مردمقابلش نشست.
_این زن، زن من بود.
اینستا بر و بر نگاهش کرد.
آرش نفسش حبس شده بود.
مرد مقابل ایسودا نشست.
_شوخی می کنی.
_سن من به شوخی نمی خوره دختر.
_تو پدر من نیستی.
مرد لبخند زد.
_اسمتو من انتخاب کردم، ایسودا راغب، دختر یوسف راغب.
رنگ آرش پرید.
بدبخت شد.
ایسودا شوکه نگاهش می کرد.
این مرد درشت هیکل پدرش بود؟
امکان نداشت.
_دروغ میگی.
_دیدم تو اون تصادف مردین.
_از چی میگی؟
یوسف برگشت و به آرش نگاه کرد.
با عصبانیت گفت: اگه خونتو نمی ریزم فقط بخاطر اینکه پیداش کردی و فهمیدم زنده اس.
ارش با لکنت گفت:آقا...
_خفه شو.
یوسف بلند شد.
_این دختر خانم خونه اس...
ایسودا فورا گفت:برای من نقشه نکشید، من باید برگردم پیش شوهرم.
یوسف متعجب و تیر نگاهش کرد.
_کدوم شوهر؟
_اصلا من آزمایش میدم، کی گفته شما پدرمی؟
_ارش بیا دست و پاشو باز کن.
_چشم.
آرش تند تند دست و پایش را باز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_634
رو به آرش گفت: اگه بخاطر رفتاری که با دخترم داشتی دوتا گلوله حرومت نمی کنم فقط بخاطر اینکه برام پیداش کردی، کسی که فکر می کردم مرده، از حالا به بعد خانم این خونه اس...
آیسودا بلند شد.
وسط حرفش پرید و گفت: من اینجا زندگی نمی کنم، آدمت اینقد هیزه که منو از شوهرم دزدیده، خودم خونه و زندگی دارم.
یوسف با دقت نگاهش کرد.
آرش از ترس و خجالت عقب کشید.
-آقا بخدا...
-خفه شو پست فطرت، نگفتم کاری به زن شوهردار نداشته باشید.
-آقا...عاشقش شدم.
یوسف به سمتش رفت.
سیلی محکمی به صورتش زد.
-حتی اگه دختر غریبه هم بود این سیلی رو می خوردی.
برگشت و به آیسودا نگاه کرد.
-فکر نکن همه چیز با این سیلی تموم شده، دادخواست طلاق میدی، اصلا بدون اجازه ی پدر عقد باطله.
-برای وقتیه که من تو زنده باشی نه وقتی که همه می دونستن مردی.
یوسف پوزخند زد.
-برام مهم نیست، همین فردا اقدام می کنی.
آیسودا با پرخاش گفت: که چی بشه؟ خدا هم بیاد رو زمین نمی تونه منو از شوهرم جدا کنه.
-شوهرت کدوم خریه...
آیسودا با خشم گفت: باید بشناسیش زیاد غریبه نیست.
یوسف چشم تیز کرد.
این دختر حتی عصبانیتش هم شبیه مادرش بود.
وقتی عصبی می شد هیچ جوره نمی شد از خر شیطان پایین آوردش.
-خب دیگه...
-بیست و خورده ای سال پدرم نبودی، یه شبه هم نمی تونی پدرم بشی و برام تعیین و تکلیف کنی، من شوهرمو ول نمی کنم که بیام تو کاخ تو زندگی کنم....
نیشخندی زد و گفت: خودم یه کاخ دارم.
یوسف دقیق نگاهش کرد.
نفسش از جای گرم بیرون می آمد.
آرش کز کرده گوشه ای ایستاده بود.
یوسف به سمتش چرخید.
داد زد: این دختر چی میگه؟
-خب قربان...همسرش...
-لازم نکرده تو حرفی بزنی آشغال دزد،...
با افتخار گفت: پسرخاله مه، پسر ارسلان نوین، باجناقت.
اخم های یوسف بیشتر درهم گره خورد.
ارسلان؟
همان نامردی که دست رد به سینه اش زد.
-مین الان میگم بدونی، باید همین امروز منو برگردونی برم پیش شوهرم...
داد زد: امروز عروسیم بود، خدا لعنتتون کنه.
یوسف شدیدا در فکر بود.
پسر ارسلان چطور توانسته بود آیسودا و حتی خاله اش را پیدا کند؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_635
همه چیز در هاله ای از ابهام بود.
شاید هم باید این پسر را می دید.
نمی فهمید چه خبر است؟
یک هو این دختر پیدایش شد.
همه ی شواهد نشان می داد که دخترش است.
ولی هنوز آزمایشی نداده بود.
باید این آزامایش حتما داده می شد.
قضیه ی شوهر داشتنش هم مهم بود.
این ماجرا هم باید حل می شد.
نمی شد دست روی دست گذاشت.
اگر واقعا پسر ارسلان باشد؟
بیشتر از بیست سال بود ارسلان را ندید.
ولی شنیده بود مرده.
به9 درک!
مردک بی رحم!
پسرش هم حتما عین خودش بود.
خدا لعنتشان کند.
عمرا اجازه می داد دخترش زن آن مردیکه شود.
-زنگ می زنی شوهرت بیاد.
آیسودا لبخند زد.
آرش هم جرات اعتراض نداشت.
همه چیز خیلی راحت خراب شد.
البته تقصیر خودش بود.
باید به جای عمارت به خانه اش می بردش.
همه چیز را خودش خراب کرد.
-می خوام ببینمش.
-من هنوز باور ندارم شما بابای من باشی.
-یه آزمایش معتبر حلش می کنه.
آیسودا پوزخند زد.
این مرد غریبه برایش واقعا عجیب و غریب بود.
خدا کند همه چیز اشتباه باشد.
نمی خواست پدرش این مرد باشد.
فقط مانده بود چرا مادرش گفت مرده؟
این مرد که زنده بود.
زنده و قدرتمند.
گوشی تلفن را برداشت و به سمت آیسودا گرفت.
-زنگ بزن بیاد، البته تنها، اگه خیلی دلش می خواست سالم ببیندت.
آیسودا با خشم گفت: مثلا پدرمی؟
-هنوز آزمایش ندادیم، هرچیز فعلا به حرفه.
-خدا لعنتت کنه.
برق خشم درون چشم یوسف گذشت.
آرش فقط مانده بود این دختر چرا این همه دل و جرات دارد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#صابون_جعفری یک پاک کننده گیاهی مفیدی است که به عنوان محصول زیبایی کاربرد دارد و برای درمان آکنه و جوش ،سفید کردن پوست و تنظیم پ هاش پوست ایده آل است😍
#فواید اصلی صابون جعفری
گردش خون در زیر پوست را بهبود می بخشدوسلول ها را ترمیم میکند.
مصرف منظم این صابون لایه ضخیمی از انتی اکسیدان میسازد که مانع تاثیراشعه یو وی می شود و از پیری زودرس پوست جلوگیری می کند.
جعفری خاصیت ضد التهابی دارد که خارش و آلرژی را کاهش می دهد همچنین از تغییرات رنگ و بافت پوست جلوگیری می کند.
مواداولیه درست کردن صابون جعفری در خانه
نصف فنجان جعفری دم کرده
نصف فنجان چای سبز
2 قاشق پودر شیر
2 قاشق جو
2 قاشق عسل
6 قاشق صابون گلیسیرین
نحوه آمادگی:
برای ساخت این صابون به یک قاشق چوبی ویک محفظه گود نیاز دارید.
برگهای تازه جعفری را با نصف فنجان آب بجوشانید بعد از این که خنک شدمواد را از صافی رد کنید تا جوشانده جعفری به دست بیاید
سپس داخل کاسه ای جعفری های جوشیده شده پودر شیر عسل و جو رابریزید و خوب با قاشق چوبی ترکیب کنید تا مخلوط کرمی و یکدستی به دست بیاید
حالا داخل ظرف دیگری صابون گلیسیرین راذوب کنید بعد آن را از روی حرارت بردارید وبه ان مخلوط کرمی رنگ را اضافه کنید
ترکیب به دست امده را داخل محفظه ی دربسته ای بریزیدوبگذارید تاجامد شود و بعد از ان استفاده کنید
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
این مردم
سالهاست که مرتب
همان فریب ها را می خورند
ولی مضحک اینجاست که
خودشان را باهوش ترین مردم دنیا
هم می دانند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
آقايون داداشام
خانوما آبجيام
پستي در بساط ندارم
فقط خواستم بگم: آنلاينم
✋ ✋
\\😎//
| |
\ /
/"^"\
| | | |
| | | |
👞👞
چاکر همه رفقا
خيلي دوست داشتم براتون بميرم
ولي در جريانيد که :
" پهلوانان هرگز نميميرن ..😂😐😝🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
واسه گواهینامم رفتم پیش چشم پزشک بهم گفت به عینک نیاز داری، گفتم خداوکیلی این چه حرفیه میزنی؟
چشمای من مثل چشمای عقابه
گفت عقاب جون میشه از روی پای من بلند شی بشینی روی اون صندلی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
ازدواج یک شراکت ابدی است! قرار است یک عمر در تمامی امور فکری، مالی، عاطفی و جنسی و... با یک نفر دیگر شریک شوید. پس عجله نکنید و درست انتخاب کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردان از بانوی زندگیشان سه مطلب را میخواهند تا شیفته آن زندگی شوند👇
حمایت
عشق
رابطه جنسی
دومورد اول را خداوند در وجود زن نهاده فقط کافیست شعله آن را برای همسرش روشن کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 استفاده از #پتوهای_سنگین می تواند ریسک ابتلا به #افسردگی را کاهش دهد
🔵 طبق برخی تحقیقات استفاده از پتوهای سنگین می تواند ریسک ابتلا به افسردگی را کاهش دهد، با بی خوابی مقابله کند و همچنین برای افراد مبتلا به اوتیسم، مضطرب، نگران و پرخاشگر پتوهای سنگین گزینه ی بسیار خوبی است.
😍محققان آمریکایی به این نتیجه رسیده اند که پتوهای سنگین (با وزنی بین ۴/۵ تا ۱۳/۵ کیلوگرم) می توانند کمک کنند سریع تر به خواب برویم چون فشار وارده از سمت پتو، بدن را آرام می کند و منجر به تولید هورمون های سروتونین و دوپامین در بدن می شود، درست مثل زمانی که بدن ماساژ داده می شود.
اگر پتویی به سنگینی ۴/۵ تا ۱۳/۵ کیلوگرم ندارید، یک روکش سنگین هم می تواند همین تأثیر را داشته باشد
پی نوشت: پس استفاده از لحاف های سنگین پشمی یا پنبه ای در سبک زندگی ایرانی اصیل بی حکمت نبوده است.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_636
هیچ کس تا الان جلوی یوسف زبان درازی نکرده بود.
خب جای تعجب هم نداشت.
این دختر هم بچه ی همین پدر بود.
هر دو نترس.
آیسودا شماره ی پژمان را گرفت.
خدا خدا می کرد بردارد.
به محض شنیدن صدای خسته و گرفته اش قلبش پر شد.
بغض کرد.
-عزیزدل من...
صدای پژمان پر جانش شد.
-آیسودا...
بغض آیسودا بزرگتر شد.
-خوبم عزیزم، خوبم قربونت برم، فقط یه آدرس میدم بیا اینجا، خودت میدونی چه خبره.
یوسف به سمتش آمد.
گوشی را از آیسودا گرفت.
گوشی را به سمت آرش پرت کرد.
-آدرس بده بیاد.
آرش گوشی را گرفت.
بدون سلام و علیک فقط آدرس داد.
تاکید هم کرد که باید تنها باشد.
تمام را قطع کرد.
آیسودا با چشمانی دریده نگاهشان کرد.
-خب که چی؟ این مسخره بازی ها و گروگان گیری ها برای چیه؟
-یکم زبون به دهن بگیر دختر.
یوسف کلافه بود.
نمی دانست باید چه کند؟
همه چیز بهم ریخته بود.
یکهو چشم باز کرد و دختری را مقابلش دید که به شدت شبیه کتایون بود.
زنی که عاشقانه می پرستیدش.
ولی درون یک شب بارانی از خانه فرار کرد.
فقط از ترس اعتیاد او...
از ترس اینکه آنها را بفروشد.
قمار می کرد.
ولی قرار نبود زن و دخترش را بدهد.
اصلا چه کسی ناموسش را می داد؟
با همان ماشینی که فرار کرد، فردایش ته یک دره پیدایش کردند.
هیچ کس درونش زنده بیرون نیامد.
جنازه ها آنقدر سوخته بود که کسی فر نمی کرد زنده باشند.
و حالا...
داشت دیوانه می شد.
دوباره روی مبل روبروی آیسودا نشست.
باید فکر می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_637
باید تصمیم می گرفت چه کند؟
دخترش شوهر داشت.
عملا شوهرش همه کاره اش بود.
ولی او زورش می چربید.
باید طلاقش می داد.
باید دخترش را نگه می داشت.
بیست و خورده ای سال...
باید حداقل تنها یادگاری زنش را نگه می داشت.
دستی به صورتش کشید.
آیسودا عین یک جغد نگاهش می کرد.
-چته دختر؟
-می خوام باور کنم تو بابامی.
-لزومی نداره.
-چرا؟ می ترسی دخترت نباشم و رویایی که تو این یه ساعت برای خودت بافتی از بین بره؟
-بهت گفتن خیلی حرف می زنی دختر؟
-بذار برم تا صدامو نشنوی.
مطمئن بود دخترش است.
حتی لحن حرف زدنش هم عین مادرش بود.
جدا از اینکه چهره اش عین یک سیب نصف شده با کتایون بود.
خوشحال بود که زنده است.
که حداقل دخترش را دارد.
نمی گذاشت دوباره از او بگیرندش.
حتی اگر قرار بود کنار شوهرش بماند باید درون همین عمارت جلوی چشمش باشند.
مهم نبود آن پسر بچه ی ارسلان نوین است.
مهم الان خودش بود و امید تازه ای که داشت.
آیسودا که از سکوت خوشش نمی آمد رو به آرش گفت: دوست من کجاست؟
آرش حرفی نزد.
اصلا جلوی یوسف جرات حرف زدن نداشت.
آیسودا اینبار یوسف را خطاب قرار داد.
-بهش بگو دوست من کجاست؟ این عوضی اونو از راه به در کرده.
-دوستش کیه آرش؟
-همون دختری که دو روز پیش آوردم عمارت.
یادش آمد.
خیلی هم سروصدا می کرد.
تا یک فصل کتک نخورد صدایش نخوابید.
-قیدشو بزن.
آیسودا برآشفت.
-یعنی چی؟ چه بلایی سرش آوردین؟
-حالش خوبه.
-می خوام ببینمش.
-پاتو از گلیمت درازتر نکن دختر.
حرصش گرفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔴 #اخلاق_همسرداری
💠 آقایون سعی کنند در منزل، کارهای شخصیتان را خودشان انجام داده و حتیالامکان به دیگران #دستور ندهند.
💠 با این کار اقتدار و ابهت خود را بیشتر کرده و باعث محبوبیت بیشتر شما میگردد.
💠 اقتدار و #ابهت خود را در جای خود و بزنگاههای زندگی خرج کنید.
💠 و البته اگر شوهر و پدر خانه دستوری بدهد باید اقتدار و ابهت او را با #اطاعت، حفظ نمود.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری خاص و باورنکردنی از خلقت خدا در زمین ،
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
فحش و توهین نااهل نباید ما را ناراحت کند، و از راه و مقصد سست و دلسرد نماید. خانه نشستن و عمل به تکلیف کردن هیچ ناراحتی ندارد، ولی اشتهار(معروفیت) باطل و شادی، در صورت عمل بر خلاف تکلیف و وظیفه، خطرناک است و ناراحتی[و پشیمانی] دارد.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٢١١
👈 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷
#خواستگار_مومن
💠 حسيـن بن بشـار میگـويد ، به امـام جواد علیه السـلام نامه اى نوشتم تا در مورد #ازدواج از ایشان سـؤال كنم ، حضرت در جوابم نگاشت:
🔸 اگر #خواستگارى برايتان آمد كه از ديانت وامانت اوراضى هستيد، به او زن بدهيد و اگر او را ردّ كنيد و اين دو شرط را در نظـر نداشته باشيـد سبب فتنه و فساد بزرگى خواهد شد.
📚 التهذيب، ج ۷، ص۳۶۸
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
💐1.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
💐۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
💐٣.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ
💐۴.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
💐۵.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣن ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽكنم.
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح داشتم تلویزیون میدیدم مجری گفت پاشو اولین کار مثبت امروزتو انجام بده
منم پا شدم رفتم تلویزیونو خاموش کردم
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
از عارفی پرسیدند. از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد :
اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدم برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!
http://eitaa.com/cognizable_wan
گل مراد میخاسته آمپول بزنه میپرسه چقدر میشه ؟
تزریقاتیه میگه هزار تومن!
میگه پونصد میدم شما فقط آمپولو نگه دار من خودم عقب عقب میام!!😂😂😂😂😂😂
♧♧♧♧♧♧
😝
👚@cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_638
-نمی تونی سعی کنی که خفه بشم.
امان از دست زبان این دختر.
-اون دوستمه...
آرش زبان باز کرد و گفت: دوستی که می فروشدت به چه دردی می خوره؟ کسی که در اصل آمار همه چیزتو داد سوفیا بود.
آیسودا وا رفت.
متعجب به آرش نگاه کرد.
-یعنی چی؟
-نمی خواست تنهایی دزدیده بشه و بلایی سرش بیاد.
قلب هری پایین ریخت.
انگار حالش بد شده باشد.
یوسف زیر چشمی نگاهش می کرد.
پس این دوستی برای دخترش ارزشمند بوده.
-وگرنه من نمی دونستم تاریخ دقیق عروسیت کیه؟ و چه عروسی میری.
سرش پایین آمد.
انگار روی گردنش سنگینی کند.
دوباره قلبش تیر کشید.
دست روی قلبش گذاشت و شروع کرد مالیدن.
چرا همه را شبیه خودش می دید؟
سوفیا دوستش بود.
دوستش داشت.
برایش مایه گذاشته بود.
آخر چرا؟
زیر لبی گفت: چرا؟
آرش با غرور گفت: ساده اس، هنوز عاشق شوهرته.
انگار به قلبش تیر زدند.
آوار شد.
سوفیا هنوز چشمش دنبال پژمان بود؟
قلبش بیشتر تیر کشید.
این بار انگار واقعا می خواست پدرش را در بیارود.
یوسف به سمتش خم شد.
-چت شد دختر؟
-قلبم تیر می کشه.
رنگ یوسف پرید.
کتایون هم گاهی همین حال می شد.
بلند شد و به سمتش رفت.
-آرش برو براش آب بیار.
کنارش زانو زد.
-دوتا نفس عمیق بکش دختر.
آیسودا جیغ خفه ای کشید.
-درد داره لامصب.
-میگم دو تا نفس عمیق بکش.
همان کاری که گفت را انجام داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃 #بدانید
💦🍃از خوردن تخم مرغ به همراه تن ماهی و ماهی بپرهیزید
✍خوردن همزمان این دو ماده غذایی باعث قولنج، باد بواسیر و دندان درد می شود
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
به زن میگن با شاش جمله بساز میگه شوهرم رفته خونه داداشاش😁.
میگن منظورمون از شاش
جیش میگه اهان شوهرم رقته خونه آبجیش😳
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #مسئولیت_در_قبال_همسران_دیگر
💠 روزی پسر حاج آقا وحید بهبهانی برای همسرش #لباس زیبا و گران قیمتی خرید. آیت الله بهبهانی با این کار پسرش مخالفت کرد. پسر که قصد لجاجت یا اهانت به پدر را نداشت، در پاسخ اعتراض وی آیه ۳۲ سوره اعراف را تلاوت کرد: «بگو چه کسی زینتها و رزقها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است؟» سپس افزود: «پدر جان! مگر پوشیدن لباس های زیبا برای زنان #حرام است که میگویید چرا این لباس را برای زنم خریدهام؟» آیتالله بهبهانی با لحنی آرام به پسرش گفت: «اینها #حرام نیست، ولی من مرجع تقلید مردم هستم. از این رو، #مسئولیت بزرگی بر عهده دارم. شما نیز به عنوان فرزندانم مسئولید. در جامعهی ما، افراد #فقیر و نیازمندِ بسیاری وجود دارند. وقتی توانایی مالی نداریم آنها را از نظر مالی هم سطح خود کنیم، باید به گونهای رفتار کنیم که برای آنان #قوّت_قلب باشیم تا اگر زنی از شوهر فقیرش لباس گران قیمتی خواست و مرد قدرت خریدش را نداشت، بتواند بگوید مگر زن یا عروس وحید بهبهانی این گونه لباس میپوشند که تو نیز بپوشی؟»
📙قصص العلماء، ص ۲۰۳
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
شرایط امر و نهی
برخی از افراد گمان می کنند، امر به معروف و نهی از منکر در هر شرایطی واجب است.
در حالی که امر به معروف و نهی از منکر در صورتی واجب است که واجد شرایط چهارگانه باشد، بنابراین اگر امر و نهی یکی از آن شرایط را نداشته باشد، مثلاً مفسده داشته باشد، در این صورت امر و نهی واجب نیست، هر چند شرایط دیگر را دارا باشد.
شرایط امر به معروف و نهی از منکر:
1. علم به معروف و منکر.
2. احتمال تأثیر.
3. اصرار بر گناه.
4. نداشتن مفسده.
رساله آموزشی بخش امر به معروف و نهی از منکر
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مدار بسته فقط این😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan