🔴 #اینکار_ممنوع_است
💠 هیچگاه خواسته #جدیدی را ناگهانی در جمع از شوهرتان نخواهید!
💠 چرا که ممکن است قبول نکند و شما #خجالت بکشید و یا از روی اجبار بپذیرد ولی بعدا عامل مشاجره و دعوا و #سردی رابطهتان شود.
💠 اگرخواسته #جدیدی برایتان پیش آمد در خلوت و به دور از جمع مطرح کنید.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ همسرداری، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ :
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ :
۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ !
۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟
۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟
۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ
۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟
۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟
۸ . ﺷﻤﺎ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ خانمشه😂😂😜😳😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ #حضرت_حافظ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند
ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
قسمت 5
-من فردا عصر منتظرتم.
-باهات هماهنگ می کنم.
ترنج با شیفتگی شانه ی پولاد را بوسید.
کاش این مرد تمام و کمال روزی مال خودش می شد.کاش!
********
-گوش کن بهت چی میگم آیسودا، نزدیکه اون پسره بشی روزگار تو و اونو سیاه می کنم.
بی صدا هق زد.
-شنفتی چی گفتم یا باز تکرار کنم؟
-تمام دعا و نفرینم در حقت اینه جوری بمیری که حتی سگ ولگردم برای تشیع جنازه ات نیاد.
پوزخندش را پشت تلفن شنید:آدم می فرستم بیاد دنبالت، عین دختر خوب برمی گردی تو سوراخ موشت قبل از اینکه خودم بیام با پس گردنی برت گردونم.
در حالی که صورتش خیس از گریه بود، دریده گفت:نمیام، دیگه برنمی گردم، هرچی آزارم دادی بسه لعنتی، پامم تو اون خونه ی لجن نمی ذارم، می خوام ببینم چه غلطی می خوای بکنی، بیشتر از مرگ سراغ ندارم، جرات داری بیا بکش!
صدای دادش را شنید که گفت:آیسودا!
اما او تلفن را رویش قطع کرد و گفت:به زمین گرم بخوری، نابود بشی که زندگیمو نابود کردی.
تلفن را درون کیفش انداخت و با سر انگشتانش، صورت خیسش را پاک کرد.
باید کم کم در فکر پیدا کردن یک سوئیت نقلی می بود.
کار هم می خواست.
پارسال عمویش که بلاخره تقسیم ارث کرده بود، سهم الارثش را به حسابش ریخت.
کاش چهار سال پیش می ریخت.
شاید آن موقع هم مادرش را داشت هم پولادش را!
اما...
آب بینی اش را بالا کشید.
از مسافرخانه بیرون زد.
دلش هوای تازه می خواست.
باید زیر درخت های پاییز زده کمی قدم می زد.
یکی دوتا شعر می خواند.
از آن خرده نان های همیشگی که درون کیفش داشت برای گنجشک های سرمازده روی زمین می ریخت.
آخ که چقدر صدای خش خش برگ ها را زیر پایش دوست داشت.
کاش یکی محض رضای خدا هم که شده به یک بزم دعوتش می کرد.
یک بزم عاشقانه!
میان تاریکی شب، ماه باشد و جاده ای پر از شمع و گلبرگ های سرخ!
ریسه های بافته روی تن درخت ها باشد و موسیقی که زیر پوست تنش راه برود.
و مردی که چشم هایش آبی باشد. فقط آبی!
عاشق این رنگ بود.
اصلا آبی را محض چشم های او دوست داشت.
بسکه خاص بود و بکر!
نه تکرار داشت نه عین یک جاده ی یک طرفه متناقض بود.
دست هایش را درون جیب پالتوی کهنه اش فرو برد.
هوا امسال سردتر از همیشه بود.
البته چه فرقی داشت.
چهار سال بود که همه چیز سرد تر و زشت تر از همیشه بود.
کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
قسمت 6
دلش می خواست کمی درون بازار و پاساژها بچرخد.
ادای دخترهای پولدار را دربیاورد و الکی بخندد و بابت چیزهای جدیدی که پشت ویترین می بیند، ذوق کند.
آخ که دنیایش چقدر دخترانه کم داشت.
تاکسی زرد رنگی جلوی پایش توقف کرد.
سوار شد و آدرس خیابان نظر را داد.
این خیابان را بارها با سروشش قدم زده بود.
گاهی هر دو پولهایشان را روی هم گذاشته و یک چیزی یکدیگر را مهمان می کردند.
پولادش با تمام نداری هم دست و دلباز بود.
تمام طول مسیر را در مورد روزهایی که با پولاد گذشته و در ذهنش هزاران بار تکرار شده بود، فکر کرد.
سر چهارراه نظر از ماشین پیاده شد که گوشیش زنگ خورد.
گوشی را از کیفش درآورد.
شماره ناشناس بود.
کلافه پوفی کشید و با لج گفت:چرا دست از سرم برنمی داری؟
تماس را بدون وصل کردن، قطع کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
دلش قدم زدن می خواست.
عین دخترهای بالا شهری با مانتوی صورتی و کفش های سفید...
بی خیال میان تابستان بستنی بخورد و میان زمستان ذرت مکزیکی های قارچ دار...
گاهی لبه ی جدول با کفش های کتانی، راه برود.
گاهی هم با موزیکی که از هندزفریش پلی می شد آواز بخواند.
دوچرخه سواری میان خیابان پردرخت انقلاب هم جان می داد برای شیطنت کردن...
چقدر پیر شده بود.
اندازه ی 40 سال این دختر، 24 ساله پیر شده بود.
راه رفت و نگاهش را به مغازه ها دوخت.
"-پولاد!
-هوم.
-یه وقت نگی جانم ها!
پولاد گاز بزرگی از بستنی اش زد و گفت:بشین و بفرما و بتمرگ همه اش یه معنی میده.
-پولاد واقعا که!
پولاد دست دور گردنش انداخت و با خنده گفت:قربون اون اخمات بشم من، جانم خانوم!"
با بغض مقابل مغازه ی کفش فروشی ایستاد.
نگاهش روی یک کفش پاشنه دار مشکی رنگ ماند که حس کرد دستی روی شانه اش نشست.
برگشت.
با دیدن نادر، ترسیده، عقب کشید.
نادر لبخند زشتی روی لب آورد و گفت:رئیس بهت نگفت نمی تونی فرار کنی کوچولو؟
با خشم گفت:عمرا بذارم دستتون بهم برسه.
زیر دست نادر زد و قبل از اینکه نادر حتی فکر کند، فرار کرد.
آنقدر به سرعت دوید که نادر با فاصله دنبالش می کرد.
خودش را درون پاساژی پرت کرد.
تند پله ها را به سمت بالا دوید.
نادر همچنان پشت سرش می آمد.
نفس نفس می زد.
در این هوای سرد زمستانی، عرقی که روی پیشانیش بخاطر دویدن نشسته بود، را حس می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
عوض کردن لباس
برخی از مردم بر این باورند کسی که جنب شده باید بعد از غسل، تمام لباس هایش را عوض کند. حتی اگر نجس نشده باشد! در حالی که فقط لباسی باید عوض شود که نجس شده است.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
🔸👇👇👇
👾 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 7
برگشت تا ببیند نادر را گم کرده که محکم به شخصی برخورد کرد.
ناشیانه برگشت در حالی که نفس نفس می زد گفت:ببخشید...
اما زبانش از ترسی بیشتر بند آمد.
پولاد؟
پولاد ناباور نگاهش کرد و لب زد:آیسودا...
فرصت نداشت خودش را به دست نادر یا پولاد بدهد.
بی معطلی دوباره با دویدن فرار کرد.
باید خودش را یک جایی گم و گور می کرد.
صدای نادر را پشت سرش شنید.
مردیکه ی بی وجدان کَنِه!
ول کن نبود.
از نفس افتاده بود.
کمی روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه کند.
صدای دویدنش را پشت سرش می شنید.
طبقه آخر پاساژ بود.
جایی نبود که برود.
-خدایا خودت کمکم کن.
بلند شد.
به سمت آسانسور رفت که دستش کشیده شد.
میان تعجبش به سمت پله های اضطراری پاساژ رفتند.
قبل از اینکه بفهمد چه خبر است به دیوار کوبیده شد.
نگاهش به نگاه وحشی پولاد بخیه شد.
از ترس به سکسکه افتاد.
پولاد زاویه به زوایه ی صورتش را رصد کرد.
-خودتی، پس بلاخره برگشتی.
-پولاد...
-اسممو نیار...دلم نمی خواد حتی نفستم بالا بیاد.
وقت بغض کردن و عین دختربچه ها زیر گریه زدن نبود.
اگر نادر سر می رسید برایشان بد می شد.
خودش به درک که باز اسیرشان می شد...
اگر بلایی سر پولادش می آوردند خودش را می کشت.
-من باید برم.
پولاد دریده نگاهش کرد و گفت:کجا؟ دیر اومدی زودم می خوای بری؟
مچ دستش که از همان ابتدا در دست پولاد گرفتار شده بود را کشید و گفت:من وقت ندارم. باید برم.
تن صدای لعنتی اش هنوز عین قبل حتی در عادی ترین حالت هم ناز داشت.
-وقتشو خودم برات جور می کنم.
مهلت نداد آیسودا حرفی بزند.
دستش را محکم کشید و به سمت پایین پله ها کشید.
اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که بازویش گرفته شد.
آیسودا ترسیده به نادر نگاه کرد.
-کجا یارو؟ لقمه ی آماده دیدی؟
پولاد، آیسودا را به سمت راه پله هول داد و گفت: چی میگی تو؟ دستتو بکش تا دکورتو نیوردم پایین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 8
نادر نیشخندی زد و قبل از اینکه پولاد بفهمد مشتی حواله ی صورتش کرد.
آیسودا جیغ کشید و با خشم و استرس به نادر حمله کرد.
-آشغال عوضی چیکارش داشتی؟
پولاد که ضربه برایش کاملا غیرمنتظره بود، جا خورد.
آب بینی اش را بالا کشید و با خشم زیادی که فوران کرده بود به سمت نادر حمله کرد.
آیسودا از ترس عقب کشید.
پولاد انگار وحشی شده باشد به جان نادر افتاد.
آیسودا متحیر به پولاد نگاه می کرد.
این مرد وحشی هیچ شباهتی به پولاد پسر سربه زیر و آرام چندسال پیش نداشت.
نمی خواست تنهایش بگذارد.
اما بهترین موقعیت برای فرار دوباره اش بود.
قبل از اینکه بیشتر از قبل به صورت له شده ی نادر نگاه کند به سرعت از راه پله پایین رفت.
ترس و هیجان باعث شده بود که کمی لق بزند.
اما بلاخره خودش را به بیرون از پاساژ رساند.
نگاهی به آنور خیابان انداخت.
همین که چراغ سبز شد پا تند کرد که از خیابان رد شود.
اصلا دلش نمی خواست دوباره اسیر دست کسی بشود.
4 سال از عمرش با اسارات تمام شد.
اما هنوز 4 قدم هم برنداشته بود که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
صدای بوق ماشین ها بلند شد.
پولاد عصبی و زخم خورده از ماشین پیاده شد.
به سمتش آمد.
انگار پاهایش به زمین چسبید.
پولاد با بی رحمی بازویش را گرفت.
در ماشین را باز کرد، آیسودا را درون ماشین پرت کرد و در را محکم بهم کوبید.
هیچ توجهی هم به صدای کر کننده بوق های پشت سرش نداشت.
خلاف رفته بود مطمئنا جریمه ی سنگینی می شد.
پشت فرمانش نشست و روی گاز پا کوبید.
آیسودا جرات نداشت حتی نگاهش کند.
چه رسد که به نطق کردن.
پولاد وحشیانه رانندگی می کرد.
آیسودا سیخ نشسته بود.
رنگش سفید بود و لرزش خفیفی داشت.
پولاد پیچیده درون کوچه ی گشادی، جلوی آپارتمان بلندی توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و به سمت آیسودا آمد.
آیسودا گیج و منگ فقط نگاهش می کرد.
در ماشین را باز کرد و بازوی آیسودا را گرفته به شدت او را کشید و پیاده اش کرد.
بازویش داشت از درد کنده می شد.
-پولاد...
-خفه شو، حرف بزنی دهنتو پر خون می کنم.
چقدر این مرد غریبه بود!
پس پولاد دوست داشتنی و مهربانش کو؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#همسرانه
✅همسران با #احترام متقابل به یکدیگر میتوانند اعتمادبهنفس را درهم افزایش دهند
👈اگر میخواهیدهمیشه شریک زندگیتان شاد باشد درحضور دیگران از #تواناییهای اوتعریف کنید
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 9
دست آیسودا را کشید و گفت: راه بیفت.
بیشتر از آنکه ترسیده باشد حیرت کرده بود.
نمی فهمید!
اصلا و ابدا پولاد را نمی فهمید.
چه بلایی سرش آمده بود که این همه سرد و غیرقابل تحمل شده بود؟
-مگه با تو نیستم میگم راه بیفت؟
تکان خورد.
در اصل پولاد او را کشان کشان با خودش برد.
به آسانسور رسیده بازویش را رها نکرد.
آیسودا هم تلاشی برای فرار کردن نداشت.
خسته بود.
پاهایش تاب دویدن نداشت.
شاید پولاد پناهش می شد.
بعید بود.
اما به حرمت عشقی که داشتند...
در آسانسور باز شد و پولاد به داخل هولش داد.
متوجه چند نفری که درون محوطه ی آپارتمان نگاهشان می کردند شدند.
اما پولاد اهمیتی نداد.
خشم خفته ای درونش زبانه می کشید.
تلافی تمام این چند سال و رنجش را بر سرش در می آورد.
در آسانسور بسته شد.
دقیقا سینه به سینه اش ایستاد.
جوری که کمرش به دیواره ی سانسور خورد.
-پولاد!
-دلم نمی خواد اسممو به زبون بیاری!
با غمی که در چشمانش ریخته بود به پولاد نگاه کرد.
مردی که نگاهش یخ بود.
انگار خرس قطبی کنار برکه ای محض تفریح نشسته باشد.
-بذار برم.
پوزخندی زد.
-اگه می خواستی بری چرا برگشتی؟
آسانسور که ایستاد بازویش را کشید و با خودش کشید.
آیسودا عین عروسک کوکی بود.
مظلوم و بی سر و زبان نبود.
اما جلوی پولادی که آزارش داده بود زیادی آرام بود.
پولاد جلوی آپارتمانش ایستاد.
کلید انداخت و در را باز کرد.
در را با هول باز کرد و آیسودا را با خشونت به داخل پرت کرد.
خودش هم بلافاصله داخل شد.
از داخل در را قفل کرد که یک وقت آیسودا قصد فرار نداشته باشد.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
باور نمی کرد بعد از 4 سال در خانه ی پولاد باشد.
🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 10
انگار آرزویش بلاخره به حقیقت پیوست.
پشت آن میله ها آرزو می کرد کاش یک بار دیگر پولاد را ببیند.
کاش یک بار دیگر در خانه اش باشد.
کنارش نفس بکشد.
پولاد بارانی اش را درآورد و روی مبل پرت کرد.
-این یارو کی بود؟
آیسودا حواسش به پولاد نبود.
با شیفتگی به اطرافش نگاه می کرد.
سلیقه ی مردانه اش خوب بود.
اما نه آنقدرها...
باید یکی در چیدن وسایل این خانه کمکش می کرد.
-با توام!
برگشت و به پولاد نگاه کرد.
صورتش پر از ذوق بود.
انگار نه انگار که پولاد به زور تا اینجا کشانده بودش!
-اینجا خیلی خوبه پولاد...خیلی...
رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب رنگ آمیزی شد.
اما به سرعت به موقعیت خودش برگشت و گفت: آدم باش دختر، گفتم این یارو کی بود دنبالت؟
تن صدایش خشن و بدون انعطاف بود.
ترس تمام قد روی آیسودا چیره شد.
-من باید برم.
پولاد داد زد: تو غلط می کنی؟ کدوم گوری بودی این چندسال که حالا برم برم راه انداختی؟
جا خورد.
-چه گندی بالا آوردی که دنبالتن؟ مگه نرفتی شوهر کنی؟ پس چرا اینجایی؟
نمی خواست توضیحی بدهد.
-کری یا لال؟
-پولاد...
پولاد با خشم به سمتش رفت.
دست بیخ گلویش گذاشت اما فشار نداد.
-چی میگی ها؟ پولاد مرد واسه تو، اسم کیو میاری؟
دست روی دست پولاد گذاشت.
با اینکه ترسناک شده بود اما هنوز هم به شدت دوستش داشت.
-باید بذاری برم.
پولاد محکم به سمت مبل هولش داد.
آیسودا تلو تلو خورد روی مبل افتاد.
-هیچ جا، هیچ جا نمی ذارم بری تا سرو کله ی شوهر بی غیرتت پیدا بشه.
چه دل خوشی داشت این مرد!
کلید در خانه درون جیب شلوارش بود.
آیسودا با بغض و ناراحتی رفتنش به اتاق را نگاه کرد.
عوض شده بود یا عوضی شده بود؟
احساس می کرد قلبش را سنگ باران کرده اند.
عین زنی که به جرم زنا محکوم شده باشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 11
بی حرکت روی مبل ماند.
نمی دانست دقیقا باید چه کاری بکند.
یعنی چه که باید زندانی باشد؟
نیامده بود که از یک زندان به زندان دیگری فرار کند.
بی طاقت از جایش بلند شد.
به سمت اتاقی که پولاد رفت، قدم برداشت.
دلش سیر و سرکه بود.
در زده نزده دستگیره را فشرد و در باز شد.
پولاد فقط یک لباس زیر تنش بود وقتی با قیافه ی متعجب به سمت آیسودا برگشت.
آیسودا با ولع نگاهش می کرد.
انگار نه انگار که محرم و نامحرمی در کار است.
چند سال ندیده بودش؟
بیشتر از 4 سال!
حق داشت این همه برای دیدنش طمع کند.
خصوصا با آن عضلات درشت و برجسته!
آن پسر لاغر و ضعیف 4 سال پیش کجا و مردی به شدت جذاب الان کجا؟
زمین تا آسمان فرق کرده بود.
پولاد انگار به خودش آمده داد کشید: از اتاق گمشو بیرون!
از صدای فریادش آیسودا جا خورد.
به وضع شانه هایش پرش خفیفی به سمت بالا داشت.
-مگه با تو نیستم؟
با صدای گرفته و ضعیفی گفت: ببخشید.
از اتاق بیرون رفت.
در را هم پشت سرش بست.
پولاد عصبی تی شرتی که در دستش بود را روی زمین پرت کرد.
دختره ی احمق حیا نداشت.
نمی فهمید نباید عین گاو سرش را پایین بیندازد و وارد اتاقش شود.
آیسودا با بغض برگشت و روی مبل نشست.
حقش نبود.
به خدا که حقش نبود.
کم زجر نکشیده بود.
آن وقت پولاد ندانسته می خواست اذیتش کند.
بداند هم به حالش فرقی نمی کرد.
مثلا پولاد قرار بود چه کند؟
هیچ!
تازه بعد از 4 سال برگشتن کسی که طلبکار بود پولاد بود.
عمرا اگر کمکش می کرد.
و بدتر آنکه عشقی هم نمانده بود.
نه برای خودش نه برای پولاد!
به قدری سرد بود که مطمئن بود عاشقش نیست.
اما یک چیزی جالب بود.
انگار هنوز ازدواج نکرده!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 12
حداقل چیزی که به چشم می دید این بود که هیچ زنی در این خانه نبود.
خانه هم برای یک مرد مجرد چیده شده بود.
وسایلی که آدم بتواند بفهمد یک زن در این خانه وجود دارد نبود.
ته دلش لبخندی به قشنگی یک سیب سرخ نشست.
با تمام بدبختی ها و استرسش تا حدودی حس خوبی داشت.
همین که زنی در کنارش نبود می توانست تا مدت ها سرپا نگه اش دارد.
احساس درد در کلیه اش باعث شد کمی خم شود.
نمی فهمید چرا این روزها مدام درد می کرد.
البته خب نباید از کتک هایی که خورده بود فاکتور می گرفت.
شاید همین ها بود که باعث دردش می شد.
از جایش بلند شد.
معمولا با کمی قدم زدن دردش ساکت میشد.
بیشتر که فشار می آورد مسکن می خورد.
امروز انگار خدا را شکر دردش زیاد نبود.
با کمی قدم زدن بهتر شد.
کنار اپن ایستاده بود که پولاد با یک رکابی و شلوارک بیرون آمد.
همچین هم پوشیده نبود.
آن وقت ادا می آمد.
-باید برم.
-کجا؟
قرار بود توضیح بدهد که از همان اول می گفت.
-کلید این درو بده!
-لباس تو کمد اون اتاق...
اشاره ای به اتاقی کنار اتاق خودش کرد.
-هست، می تونی بری لباساتو عوض کنی، تو این خونه می مونی خانم تا وقتی بفهمم چه خبره؟
مستاصل به پولاد نگاه کرد.
جرات ابراز وجود جلوی پولاد را نداشت.
وگرنه برای آن پژمان روباه صفت خوب می توانست بلبل زبانی کند.
مردیکه آنقدر دست به دست کرد تا مادرش مُرد.
هرگز نمی بخشیدش!
بابت همین مرگ هم انتقامش را می گرفت.
یک چیزهایی جمع و جور کرده بود فقط باید با پلیس مشورت می کرد.
البته اگر پولاد اجازه می داد.
با بی رحمی و عذاب وجدان گفت: ما راهمون از هم جدا شده پولاد.
پولاد سرد نگاهش کرد.
-درسته، اما جواب چند سال احساس و خونه خرابی منو باید پس بدی.
ای خدا... پولاد هم می خواست انتقامش را بگیرد.
بدبختی از هر طرف می بارید.
انگار که همیشه ی خدا بدشانس باشد.
-چیو باید پس بدم؟ ها؟
-از بلبل زبونیت اصلا خوشم نمیاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: اینجا چه خبره؟
ستوان توضیح داد: این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.
ژنرال با لبخند جواب داد: حق با توست.
اما فراموش نکن آقا، با هر بار
سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.
گاهی مجازات دیگران،
در واقع مجازات خودمان است...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆