فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا بنظرتون فهمیده؟😍😍😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_663
پوپک معذب بود.
با این حال حس خوبی هم داشت.
انگار که یک قرن است این زن را می شناسد.
معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد.
ولی مهربان بود و سخاوتمند.
-دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
پولاد حرفی نمی زد.
انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت.
تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت.
دیگر مهم نبود.
اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت.
حداقل این دختر راحت باشد.
نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند.
صبحانه را تمام کرد و بلند شد.
-کجا میری پولاد؟
-میرم سر سد.
-خدا به همراهت.
پروه سدسازی گرفته بود.
دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود.
برای رفت و آمد راحت باشد.
با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد.
-خاله باجی...
-جانم دختر.
-من می تونم اینجا بمونم؟
خاله باجی چایش را هورت کشید.
-تا چقدر قراره بمونی؟
-راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم.
-گفتی معلمی؟
-بله.
—من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟
پوپک سکوت کرد.
اینجا اتاق هایش زیاد بود.
او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود.
از بعدش هم خدا کریم بود.
قرار نبود اتفاقی بیفتاد.
-خب...من مشکلی ندارم.
-بمون دخترجان.
پوپک لبخند زد.
-اجاره تون چی؟
-اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
خاله باجی زن ساده ای بود.
خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند.
پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_664
از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد.
ولی خاله باجی نوچ گفته بود.
نمی خواست وبال گردن پسرش باشد.
هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد.
تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند.
با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد.
نمی خواست این اتفاق بیفتد.
کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد.
بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد.
-اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی.
-ممنونم.خیلی خوبه.
نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود.
ولی حس می کرد دوستش دارد.
چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد.
دلش ضعف رفت.
چقدر خوب بود اینجا.
-وسایلتو آوردی؟
-بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا.
-اونجا چرا؟
پوپک لبخند زد.
-خواستم روستا رو قدم بزنم.
-دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟
پوپک خندید.
خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید.
-ممنونم که اجازه دادین بمونم.
-مجانی که نیست تشکر کن.
-بازم ممنونم.
خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت.
-برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/
-البته.
-برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون.
پوپک از لفظش خندید.
-چشم.
باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد.
تمام وسایلش درون ماشین بود.
با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد.
خاله باجی راست گفته بود.
بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند.
با ذوق نگاهشان کرد.
تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند.
آموزش آرزویش بود.
کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد.
قدم زنان به سمت ماشین رفت.
تعداد مغازه به نسبت زیاد بود.
البته جای تعجب هم نبود.
یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد.
دختره گفت:
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!!
پسره هم گفت:
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ !
ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜
http://eitaa.com/cognizable_wan
دلم هوایِ حوصله اش
کم شده است،
گاهی ابری!
گاهی بارانی!
نمیخواهی سراغی
از حال هوایِ دلم بگیری؟!
#دلنوشته
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بزرگترین_جَنگ_صلحآمیز
💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه #سرد شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکیاز شیوههایی که میتواند نقش #ترمیم این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن #نامهای متفاوت با ویژگیهای زیر است.
💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او #تشکر ویژه کنید.
💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین #گارد، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست.
💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم.
💠 با نامهای که ذرهای #گلایه از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، #منطقی و خواهان تغییر، تلقی میکند و در نتیجه محبوب او میشوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، #محبوبیت شدید است. و این بهانهای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن رفت پیش دکتر گفت:
آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم
دکتر گفت: فرصت
زن گفت: فرصت چی
دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه😂😂😂
👌http://eitaa.com/cognizable_wan
لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود:
لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛ دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید.
فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی.
پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟
به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم.
پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند.
لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟
گفت: بلی!
فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم.
سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند.
لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟
عرض کرد: بلی!
فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم.
عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند.
فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛
در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟
پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش!
لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلامت
#زیبایی
خوردنکنجدِ سفید برایحجیم کردن مو بسیار مفید است، چونکه کنجد سرشـــار از منیزیم، کلسیم و ویتامین E است و پروتئینهایی کهبرایرشد موهایت مفید است، کنجد سفید را باید که قبلازصبحانهمیلکنید تابدنبتواند موادِ لازمرا بهتر به موها برسونه
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_665
با ذوق کنارشان رد می شد.
قبل از آمدن به اینجا ترس داشت.
فکر می کرد از پسش برنمی آید.
یا حداقل یک جای ناشناخته با مردمانی که نمی شناخت...
ترسناک بود.
ولی زرق و برقی که الان مقابلش می دید واقعا جذاب بود.
با این حال زمستان در راه بود.
زمستانی با برف های زیاد و کولاک...
رفت و آمد سخت می شد.
ولی تحمل می کرد.
باید خودش را می ساخت.
باید بتواند با خانواده اش مقابله کند.
او دختر جا زدن نبود.
اینجا هم دوام می آورد.
قرار نبود که کم بیاورد.
با انرژی زیادی قدم برداشت.
بین راه از لبه ی جاده گل های بیابانی چید.
دسته ی بزرگی درون دستش گرفت.
هوای پاک دهات را به سینه کشید.
اینجا بودن پر از زندگی بود.
رسیده به ماشینش گل ها را روی داشبورد گذاشت.
استارت زد و حرکت کرد.
خودش را تا جلوی خانه ی خاله باجی رساند.
ماشین را کنار کشید.
پیاده شد.
خبری از پسر خاله باجی نبود.
چه بهتر!
احساس راحتی بیشتری می کرد.
صندوق عقب را بالا زد.
وسایلش شامل دو ساعت بزرگ و یک کارتن کتاب بود.
به زور همه را پایین گذاشت.
کارتن کتاب ها واقعا سنگین بود.
نفسی تازه کرد.
دو تا ساک را داخل برد و درون ایوان گذاشت.
برگشت و کارتن را بغل گرفت.
حس کرد کمرش تیر کشید.
چقدر سنگین بود.
لنگ لنگان داخل بردش.
روی ایوان گذاشت.
صدا زد:خاله باجی هستی؟
صدایی نیامد.
صدای گاو از طویله می آمد.
حتما آنجا بود.
بزور همه ی وسایل را داخل برد.
درون اتاق گذاشت.
لیوانی که همیشه درونش آب می خورد را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_666
درون آشپزخانه پر از آب کرد.
برگشت و گل ها را از جلوی داشبوردش برداشت و درونش گذاشت.
اتاق خشک و خالی می بود دلش می گرفت.
گل ها را لبه ی پنجره گذاشت.
لبخند زد.
کم کم همه ی وسایلش را چید.
پشت در چوب لباسی زد و لباس ها آویزان شد.
کارش که تمام شد با رضایت لبخند زد.
همان موقع خاله باجی داخل آمد.
از لباس هایش مشخص بود درون طویله بود.
بوی پهن می داد.
از دستانش شیر می چکید.
البته سطلی هم پر از شیر داشت.
-خسته نباشید.
-درمونده نباشی، ماستم تموم شد، سفره ی بدون ماست و دوغ که فایده نداره، امروز شیر ندادم مراد، گفتم بمونه برای خودم.
خوشش می آمد که توضیح می داد.
انگار که پوپک از او توضیح بخواهد.
-کمکی می خواید؟
خاله باجی قابلمه ی رومی بزرگی را روی زمین گذاشت.
شیررا درونش ریخت و گفت:نه عزیزم، کار هرروزه که کمک لازم نداره.
قابلمه را سر گاز گذاشت.
پوپک کمی نگاهش کرد.
پیرزن سخت مشغول کارش بود.
پوپک هم خیلی آرام بیرون رفت.
هنوز روستا را ندیده بود.
فقط یک خط صاف را بالا و پایین رفت.
ماشین نبرد.
پیاده روی یک مزه ی دیگر داشت.
تا خود ظهر تمام اطراف را پا زد.
وقتی برگشت کمی آفتاب سوخته شده بود.
آقای مهندس هم برگشته بود.
نمی دانست با این درد و بخیه چطور بیرون رفت.
انگار این مرد به عمد بخواهد به خودش ظلم کند.
وگرنه با این همه بخیه باید استراحت می کرد.
کار که همیشه بود.
اما سلامتی همیشگی نیست.
پیراهنش شسته شده روی بند بود.
مطمئن بود خونریزی کرده.
برای همین شسته روی بند انداخته اند.
صدای خاله باجی را شنید.
داشت سرزنشش می کرد.
پس حدسش درست بود.
البته زن بیچاره حق داشت.
نگران پسرش بود.
با احتیاط جلو آمد.
چند لحظه ای پشت در ماند تا مادر و پسر معذب نشوند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ڪوتاهترین قصه دردناڪ و پندآموز✨
#تلنگرانه
و هنگامے ڪه به جهنـ🔥ــم رفتـــ
دوستانش را آنجا ندیــد
گفت: دوستانم ڪجا هستند
پس به او گفتنـــد:
همه دوستانت به خاطر
مرگ تو #توبـــه ڪردنــد😨
بارها و بارها بخوان☝️
﴿يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا﴾
اےواےبرمن، اےڪاش فلانے را دوست نمے گرفتم.🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan