eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﺋﯽ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ : ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ : ۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ ! ۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟ ۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟ ۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ ۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟ ۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟ ۸ . ﺷﻤﺎ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺯنشه😐😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😜😂😂😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده. همهمه بالا گرفت. پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت. پوپک هنوز شرمنده بود. ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند. شاید بخاطر مادرش بود. یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟ فعلا تمام امیدش به این زن بود. زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.). خاله باچپجی باز هوچی گری کرد. همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد. حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند. رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر. پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد. یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود. یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود. صدای مرغ و خروس ها می آمد. ولی خودشان را نمی دید. دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد. -زا نزن دختر، بیا اینجا. او را به سمت خانه برد. یک ساختمان کهنه اما دلبر. یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت. خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود. احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد. اتاق هایش واقعا زیاد بود. پولاد را ندید. ترجیح می داد هم نبیند. -صبحانه خوردی؟ -نه، ولی میل ندارم. -شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم. رویش نمی شد برود برای کمک. .گرنه می رفت. تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد. در سالن کوچک به حیاط باز می شد. آشپزخانه اپن بود. معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند. چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود. حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد. نگاهش به اطراف چرخید. بوی پنیر محلی می آمد. نفسش را عمیق تر کشید. از این بو لذت می برد. کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زیر لب تک خندی زد. وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد. هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود. ولی زندگی را سختش کردند. شاید زن پدر بدذاتش... یا آن پسرعموی شارلاتان ... هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند. حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟ او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود. بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد. خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود. همه پاستوریزه... خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد. گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد. آنقدر فشار بدهد تا بمیرد. زن نحسی بود. از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت. هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود. -پفک بیا سفره رو ببر. خنده اش گرفت. نمی توانست پوپک را صدا بزند. -چشم. کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند. درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد. ولی درون اتاق را ندید. آخر هم نفهمید دادند یا ندادند. -خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون. -پرستار داد خورد. زن خونسردی بود. شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد. سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد. خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود. بوی روغن محلی می داد. خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد. -الان میام مامان. چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد. ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت. اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود. با فاصله از پوپک نشست. -ببخشید من مزاحمتون شدم. -اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟ -از تهران میام. -تهران کجا، چهارمحال کجا؟ -انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده. -بخور تا از دهن نیفتاده. خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پوپک معذب بود. با این حال حس خوبی هم داشت. انگار که یک قرن است این زن را می شناسد. معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد. ولی مهربان بود و سخاوتمند. -دستتون درد نکنه. -نوش جان. پولاد حرفی نمی زد. انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت. تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت. دیگر مهم نبود. اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت. حداقل این دختر راحت باشد. نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند. صبحانه را تمام کرد و بلند شد. -کجا میری پولاد؟ -میرم سر سد. -خدا به همراهت. پروه سدسازی گرفته بود. دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود. برای رفت و آمد راحت باشد. با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد. -خاله باجی... -جانم دختر. -من می تونم اینجا بمونم؟ خاله باجی چایش را هورت کشید. -تا چقدر قراره بمونی؟ -راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم. -گفتی معلمی؟ -بله. —من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟ پوپک سکوت کرد. اینجا اتاق هایش زیاد بود. او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود. از بعدش هم خدا کریم بود. قرار نبود اتفاقی بیفتاد. -خب...من مشکلی ندارم. -بمون دخترجان. پوپک لبخند زد. -اجاره تون چی؟ -اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم. -ممنونم. -خواهش می کنم. خاله باجی زن ساده ای بود. خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند. پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد. ولی خاله باجی نوچ گفته بود. نمی خواست وبال گردن پسرش باشد. هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد. تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند. با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد. نمی خواست این اتفاق بیفتد. کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد. بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد. -اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی. -ممنونم.خیلی خوبه. نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود. ولی حس می کرد دوستش دارد. چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد. دلش ضعف رفت. چقدر خوب بود اینجا. -وسایلتو آوردی؟ -بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا. -اونجا چرا؟ پوپک لبخند زد. -خواستم روستا رو قدم بزنم. -دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟ پوپک خندید. خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید. -ممنونم که اجازه دادین بمونم. -مجانی که نیست تشکر کن. -بازم ممنونم. خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت. -برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/ -البته. -برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون. پوپک از لفظش خندید. -چشم. باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد. تمام وسایلش درون ماشین بود. با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. خاله باجی راست گفته بود. بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند. با ذوق نگاهشان کرد. تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند. آموزش آرزویش بود. کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد. قدم زنان به سمت ماشین رفت. تعداد مغازه به نسبت زیاد بود. البته جای تعجب هم نبود. یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد. دختره گفت: ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!! پسره هم گفت: ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ! ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست برگ صبوری کراست، بی رخ نیکوی دوست گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست #امیر_خسرو_دهلوی
دلم هوایِ حوصله اش کم شده است، گاهی ابری! گاهی بارانی! نمیخواهی سراغی از حال هوایِ دلم بگیری؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکی‌از شیوه‌هایی که می‌تواند نقش این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن متفاوت با ویژگیهای زیر است. 💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس‌ با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او ویژه کنید. 💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین ، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست. 💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از‌ او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم. 💠 با نامه‌ای که ذره‌ای از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، و خواهان تغییر، تلقی می‌کند و در نتیجه محبوب او می‌شوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، شدید است. و این بهانه‌ای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی می‌شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن رفت پیش دکتر گفت: آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم دکتر گفت: فرصت زن گفت: فرصت چی دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه😂😂😂 👌http://eitaa.com/cognizable_wan