فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی بامزس😂😂😂
حتما نگاه کنید
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢کرم ضد چروک زیرچشم(کرم گشنیز)
↩مواد لازم:
1⃣عسل ۳قاشق غذاخوری
2⃣تخم گشنیز ۲ قاشق غذاخوری
3⃣روغن زیتون ۱ قاشق
مرباخوری
4⃣آب یک استکان
✅تخم گشنیز را كوبیده و داخل یک استکان آب ریخته و۳ دقیقه میگذاریم بجوشد. سپس آن را سرد كرده و صاف می كنیم .
✅از محلول صاف شده ۳ قاشق غذا خوری داخل عسل می ریزیم و روغن زیتون رااضافه می كنیم و به هم می زنیم و روی حرارت بخار آب قرارمی دهیم ,كرم آماده شده را روزی ۲بار به مدت ۱۵دقیقه زیر چشم می مالیم و پس از آن می شوئیم
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌5 راز که نباید به هیچکس بگویید :
▪️عکس های شخصی
▫️مشکلات مالی
▪️جزئیات دعوای زن و شوهری
▫️رابطه زناشویی
▪️همسر شما چه فکری راجع به آنها میکند.
👈 راز همیشه هم چیز بدی نیست.آن هارا بین خودتان حفظ کنید و نگذارید استرس خارجی به آن وارد شود.و به این ترتیب رابطه بین شما و همسرتان عمیق تر میشود.دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند.بعضی چیز ها بهتر از ناگفته بماند.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو تا خانم با هم ۱۵ سال زندان بودن
حکم آزادی یکیشون اومد
موقعی که داشت وسایلاشو جمع میکرد رو به دوستش کرد و گفت:
اقدس حالا بقیشو اومدی بیرون برات تعریف میکنم😐😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_679
از آشپزخانه پارچی استیل برداشت و پر از آب کرد.
گل ها را درونش نهاد.
خاله باجی که خیالش از بابت ظرف ها راحت بود به طویله رفت.
پوپک از پله ها بالا رفت.
صدای جابه جایی می آمد.
ظاهرا آقای مهندس سخت مشغول بود.
در زد و گفت:یالله.
صدای پوف کلافه ی پولاد را نشنید.
-براتون گل آوردن.
دختر سمجی بود.
ابدا برنگشت تا نگاهش کند.
تمام لباس هایش را آویزان کرده بود.
کتاب ها و لب تابش...
میز کارش و...
پوپک گل ها را روی میز کارش گذاشت.
-فقط همینو کم داشت.
-ممنون.
-خواهش می کنم.
بی تعارف روی صندلی نشست.
-بهم گفتن اینجا زمستون های سختی داره.
-درست گفتن.
-امیدوارم برای رفتن به مدرسه زیادی سخت نشه.
-مدرسه زیاد دور نیست.
-دیدمش.
خب انگار این دخترخانم آمده بود که حسابی فک بجنباند.
خدا به داد برسد.
-کار سدسازی شما کی تموم میشه؟
-مشخص نیست.
-یعنی حالا حالاها ادامه داره؟
-دوسال براش تخمین زدیم.
نیش پوپک شل شد.
پس آقای مهندس حالا حالاها ماندنی بود.
البته زمستان کار سخت بود.
و احتمالا هیچ کس هیچ کاری نمی کرد.
پس حتما برمی گشت شهر.
آن وقت تنهایی با پیرزنی که مدام درون طویله بود دق می کرد.
نگاهی به اتاق انداخت.
کاملا مردانه و ساده.
بدون هیچ نوع وسیله ی اضافی.
پولاد آخرین پیراهنش را هم به دیوار آویزان کرد.
به سمت پوپک برگشت.
حواسش پرت اتاق بود.
-خب خانم من کمی کار دارم...
حرفش تمام نشده بود که پوپک فورا بلند شد.
-ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.
-مزاحم نیستی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_680
-بله ممنونم از اینکه سعی می کنید بهم مزاحم نگید...
خندید.
-ولی هستم.
دستانش را بهم مالید.
-با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
پولاد ایستاد و به رفتنش نگاه کرد.
با اخلاق این دختر کنار نمی آمد.
گاهی به شدت خجالتی بود.
گاهی هم به شدت پررو.
شاید هم زیادی فضول بود.
نگاهی به گل ها انداخت.
هیچ حسی نداشت.
اگر بعدا سروصدای خاله باجی در نمی آمد همین الان همه را به بیرون پرت می کرد.
گل می خواست چه کار؟
چند ماه بود که زندگیش کاملا خراب شده.
یک ماه بود که برای فرار از آن شهر لعنتی و روبرو نشدن با عروس شدنش به اینجا آمد.
بلاخره زن آن نوین بی همه چیز شد.
خوشبخت بود.
همین راضیش می کرد.
و البته مقصر همه چیز خودش بود.
عذابش داد.
عذاب هم کشید.
هنوز هم عذاب می کشید.
روی صندلی به جای پوپک نشست.
از پنجره به بیرون خیره شد.
به کوچه های روستا دید داشت.
سر ظهری هم شلوغ بود.
ترویست ها می آمدند و می رفتند.
پشت خانه شان یک چشمه ی پهناور بود.
یک مکان تفریحی فوق العاده.
هرساله کلی توریست را به خودش می کشید.
اتاق مرتب شده کمی برایش ناآشنا بود.
عادت کرده بود به پایین...
تا به اینجا عادت می کرد زمان می برد.
بلاخره روزهای مزخرفش باید جوری می گذشت دیگر!
مثلا عادت کردن به این اتاق..
به خانم معلم فضول...
فقط مانده بود چرا دو ماه زودتر از موعود خودش را به اینجا رسانده.
قاعده یک هفته قبل از مهر باید اینجا باشد.
کمی عجیب به نظر می رسد.
در تمام این مدت هیچ تماسی هم از خانواده اش نداشت.
در موردشان هم حرف نمی زد.
انگار اتفاقی افتاده باشد.
با کلافگی سر تکان داد.
مثلا داشت پوپک را سرزنش می کرد ه فضول است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
افلاطون را گفتند :
چرا هرگز غمگین نمیشوی؟
گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک راز است ; نگرانش نباش.
دیروزیک خاطره بود ; حسرتش رانخور
و امروز یک هدیه است ;
قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه..
نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولين باراست كه بندگي ميكنيم.
ولى اوقرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتمادكن و فردا و فرداها
رابه اوبسپار...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_684
پولاد شوکه سر بلند کرد.
سایه ی پوپک روی نقشه افتاده بود.
برو بر نگاهش کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
پوپک با لبخند دوربینش را نشان داد.
-یکم پیاده روی و عکاسی.
-این همه راه رو چطور اومدی؟
-پیاده.
هیچ حرفی نداشت به این دختر بزند.
کاملا متعجب بود.
واقعا این دختر نوبر بود.
یا او درکش پایین بود یا درک کردن این دختر واقعا سخت بود.
-این همه راه...
پوپک خندید.
این دختر واقعا یک تخته اش کم بود.
پوپک اشاره ای به آب پرفشار رودخانه کرد.
-کار خیلی سخته به نظرم.
-کمی.
-ولی خیلی سخته، اصلا نمی تونم خودمو به جای این کارگرها تصور کنم.
پولاد حتی لبخند هم نزد.
-نیم ساعت دیگه کارم تمومه برت می گردونم.
چقدر این مرد بداخلاق بود.
-البته اگه ترجیح میدی پیاده بری یه حرف دیگه اس.
چپ چپ به پولاد نگا کرد.
-کنایه بود؟
-نه، ولی ظاهرا پاهات خیلی قوت دارن.
شیطان می گفت یک جواب دندان شکن بدهد تا بیخود حرف نزند.
ولی جلوی زبانش را گرفت.
بی توجه به پولاد به سمت رودخانه رفت.
آب به قدری سرد بود که یک دقیقه نشده خون درون دست منجمد می شد.
کنار آب نشست.
دستش را درون آب فرو برد.
او دختر ساده ای نبود.
برعکس به شدت بی پروا و جسور بود.
منتها گاهی خنگ بودن و نشان دادن به اینکه خنگ است مانع از این می شد که کسی به تو توجه کند.
کاری که پوپک می کرد.
آقای مهندس او را نمی شناخت.
به دختری نگاه می کرد که خنگ و دستپاچلفتی است.
برای تدریس آمده.
نمی دانست این دختر برای اینکه به سیم آخر نزند و آبروریزی به پا نکند به اینجا آمد.🍁
رابطه ی پنهانی نامزدش شاهین با زن پدرش به قدری برایش دردناک بود که حس سکته کردن داشت.
چندین بار تصمیم گرفت همه چیز را به خشایار بگوید.
یا اینکه برود هر دو را بشکد.
ولی نشد.
آبروی پدرش مهمتر بود.
به خودش یک سال زمان داده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_681
آن وقت خودش در مورد دختر مردم نتیجه گیری می کرد.
تنهایی واقعا مزخرف بود.
باید می رفت کمی سرچشمه.
قدم می زد.
شاید از این افکار مسموم دست بردارد.
**
کلید انداخت و داخل شد.
قول داده امروز را بدون سر خر کنارش باشد.
-سلام عشقم.
شاهین غافلگیر شده از روی مبل بلند شد.
با دیدن شیدا و شکم کوچکش فورا به سمتش آمد.
-عزیزدلم.
محکم بغلش کرد.
گونه ی آرایش کرده ی شیدا را بوسید.
-خوش اومدی.
شیدا از دلتنگی خودش را به شاهین چسباند.
-یه هفته چرا نمیای؟
-حوصله ی عمو رو ندارم.
-من چی بی انصاف؟
شاهین دست زیر پایش انداخت و بلندش کرد.
-تو که جون منی آخه.
او را به آرامی روی مبل نشاند.
خودش هم کنارش نشست.
دستش را روی شکم شیدا گذاشت و گفت:پسر بالا چطوره؟
-تازه لگدهاش شروع شد.
شاهین به قهقه خندید.
-نمی دونی چقدر ذوق دنیا اومدنش رو دارم.
یدا هم لبخند زد.
-5 ماه دیگه میاد
شاهین با حرص گفت:اگه سروکله ی این دختره هم پیدا بشه.
شیدا خودش را به شاهین چسباند.
با حسادت اشکاری گفت:گور باباش، بره خبر مرگش بیاد...
سرش را بلند کرد و گفت:پسرم که بیاد دنیا خشایار رو مجبور می کنم دارایی هاشو بزنه به نامش بعدم طلاقمو میگیرم.
-عمو اینکارو نمی کنم.
-تهدیدش می کنم به خودکشی.
شاهین صورتش را نوازش کرد.
-بذار تا بیاد دنیا خودم یه فکری می کنم.
لب هایش را روی لب های شیدا گذاشت.
عمیق بوید.
دست هایش هم روی بالا تنه ی شیدا به گردش آمد.
وقتی جدا شد گفت:کی میشه من یه دلی از عذا در بیارم؟
شیدا با چشمانی براق گفت:همه چیز که اونجوری که تو فکر می کنی نیست.
شاهین منظورش را گرفت.
لبخند زد.
-بریم اتاق خواب من؟
شیدا دستش را به سمتش دراز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قدیما اینجوری نبود که اینقد به بچه ها توجه داشته باشن
13 ﺳﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻣﻦُ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺒﺮﻥ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ روز ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻩ ﻣﻨﻢ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑُﺮد😐
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیفنون میره کلیسا میبینه یه دختری داره دعا میکنه که ...
یاعیسی پول دارم ماشین و خونه هم دارم باغ هم دارم یه شوهر خوب به من بده..😢
بعد یهو خودشو میندازه تو بغل دختره
میگه: یاعیسی هل نده، هل نده، خودم میرم 😁😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❄️
کاش چند سال که از تعهدِ دو نفر گذشت ، برایِ هم معمولی نمی شدند ، کاش خیالشان از داشتنِ هم ، راحت نمی شد و دست از محبت و توجهشان به هم بر نمی داشتند .
کاش هیچ زن و هیچ مردی ، از محبت کردن به شریکِ زندگی اش خسته نمی شد .
آدم ها همیشه توجه می خواهند . بدونِ توجه ، بدونِ محبت ، احساس پیری می کنند و با کوچکترین توجهی دلشان می لرزد ! درست مانندِ تشنه ای که با دیدنِ آب !
آدم های متعهد مظلوم ترند ، از تمامِ دنیا ، یک نفر را برایِ تنهایی و بغض هایشان دارند و اگر همان آدم هم بی تفاوت باشد ، اگر همان آدم هم دست از محبت کردن برداشته باشد ، هر ثانیه از درون می شِکنند ، خرد می شوند و ذره ذره می میرند !
مشکل اینجاست که از یک جایی به بعد ، تلاش ها متوقف می شود و معمولا یکی از طرفین ، نیازی به زمان گذاشتن و محبت کردن نمی بیند و غرق در روزمرگی هایش می شود و یکی هم از بی مهری و درک نشدن ها هر ثانیه جان می دهد .
آدم هایِ زندگیِ تان را ببینید ، قبل از این که یکی از راه برسد و آن ها را جوری ببیند که نباید ! سخت است در اوجِ نا دیده گرفته شدن و خلأِ عاطفی ، محبتِ بیگانه را پس زدن ! تعهد یک چیز است و "نیاز" ، یک چیزِ دیگر ! باید هر دو را در نظر گرفت . نباید هیچ کدام را نه ضامن و نه قربانیِ دیگری کرد .
فراموش نکنید ؛ رابطه شبیهِ گیاه است و توجه و رسیدگیِ مداوم می طلبد !
علاقه هایتان را با کلام و با نگاه و با رفتار ، ابراز کنید ، هر روز و هر هفته !
آدم ها همیشه احتیاج دارند دوست داشته شوند
آدم ها برایِ حضورشان در زندگیِ یک نفر
دلیل می خواهند !
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیفنون باباش میمیره داشت گریه میکرد،تلفنش زنگ میخوره ،
جواب که میده یهو گریه هاش بیشتر میشن...
میگن کی بود جریان چیه!؟؟
میگه پشت سر هم داریم بد میاریم! خواهرم بود...اونم باباش مرده...😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستان_کوتاه
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد
پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی است
*یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود
*نه هر گرسنه ای فقیر است!
*ونه هر بزرگی بزرگوار!
📚👇
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°👫°🌸°❀°
#لطافت_زنانه #دلبری #شیطنت
مردان بی نهایت طلب هستند
پس...
🌸مردها دیداری هستند.یعنی
بیشتر به دیدن مناظر باز و زیبا علاقه دارند و زن هایشانرا بصورت منظره وسیع می بینند نه یک نقطه❗️پس زیباترین منظره باشید😍
🌸🍃در همبستری فعال باش💏🔥 نه منفعل❌ 👈 ناله سبب میشود فرد جدیدی جلوه کنی😍
همانطور که خودش لذت تازه ای است.هیچ موقع انسان از آن زده نمیشود.
حواشی آنرا هم باید متحرک و متنوع کرد تا جدید باشد👌
#آموزش_عشوه
🌸🍃ترغیب را فراموش نکن✋
یعنی وقتی میخواهد برهنه شوی،بشو
اما فورأ نخواب که به آغوشت کشد‼️ راه برو دنبالت کند💃 بغلت کند و راه ببرد💑👫 تا لذت بیشتری ببرید💕?
🌸🍃شیشه روغن زیتون یا روغن بادام را بده دستش بگو ماساژت بدهد.لذت بردنت را با لحن تحریک کننده بگو❣
🌸🍃به بستگانش زیاد احترام بگذار تا بگویند عروسمان فرشته است💕
اگر کاری کنی که از انها ناراحت باشد میگویند تقصیر زنش است
ولی بالعکسش باعث می شود همه دوستت داشته باشند.
این تشویق آنها سبب میشود پسرشان از نگاه به دیگران دل ببرد
💚واکنش زبانی ات کم باشد.
حتی دعوایتان شد با ناز دعوا کن.
مثلأ 👈زبانت را گازبگیر و برایش هنرمندی کن،گوشه چشمی نازک کن،لبهایت را برچین و با بغض به اتاقت برو.حتمأ دنبالت خواهد آمد🚶🚶
🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
#فراری #قسمت_685
یک سال که بتواند افکارش را جمع کند.
بعد برمی گشت.
به هر دویشان حالی می کرد پوپک احمق نیست.
الان مجبور بود.
مجبور بود دوری را تحمل کند.
مجبور بودن برای اینجا ماندن خودش را خنگ نشان بدهد.
دستش که از آب بیرون کشیده شد به بالای سرش نگاه کرد.
پولاد بود.
با حرص گفت:یخ زدی بچه.
نگاهش به سمت پولاد برگشت.
پولاد از نگاه پر از کینه اش جا خورد.
انگار پوپک خنگی که در این یک هفته شناخته با این دختر سرد و تلخ زمین تا آسمان فرق دارد.
پوپک به دست سیاه شده اش نگاه کرد.
آنقدر در افکارش غرق بود که نفهمید دستش بی حس و کبود شده.
از جایش بلند شد.
صدایش به طرز عجیبی غم و کینه و درد داشت.
-ممنونم.
درد زیادی درون دستش حس می کرد.
پولاد دست درون جیب شلوارش ایستاد و نگاهش کرد.
مطمئن بود یادآوری چیزی عذابش داده.
همینطور که یادآوری چیزهایی مدام او را عذاب می داد.
پوپک قدم زنان به سمت درخت های لب رودخانه رفت.
روی تکه سنگی نشست.
مشغول عکاسی شد.
پولاد کمی گیج بود.
انگار این دختر قابل شناختن نبود.
-آقای مهندس..
برگشت و گفت:الان میام.
نگاهش را از پوپک گرفت و به سمت کارگرها رفت.
پوپک اما هنوز در فکر و خیال خودش بود.
در فکر انتقام بود.
شاید هم طلاق آن زن بی همه چیز.
یا نامزد بی وجدانش!
دو تا هرزه!
خدا لعنتشان کند.
هنوز هم تصویر هم آغوشیشان درون ذهنش بود.
چقدر عق زد.
یک شبانه روز تب کرد.
انگار فاجعه ی هیروشینا اتفاق افتاده باشد.
شاهین را دوست داشت.
از بچگی با هم بزرگ شدند.
وقتی از پدرش خواستگاریش کرد بال در آورد.
ولی هرگز فکرش را نمی کرد همه چیز نقشه باشد.
شاهین عاشق شیدا بود.
زن پدرش!
مار هفت خط!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_686
سرش را به چپ و راست تکان داد.
نمی خواست اجازه بدهد دوباره ذهنش با افکار شاهین و شیدا احاطه شود.
کم آنجا نکشیده بود که اینجا هم باشند.
هر دویشان بروند به درک!
خدا لعنتشان کند.
قاصدک کوچکی روی آب نشست.
قبل از اینکه خیس شود و درون آب فرو برود دوربین به دست عکس گرفت.
اطراف سد منظره ی بکر و زیبایی داشت.
نگاهش به سد افتاد.
پولاد سخت مشغول بود.
مرد بیچاره!
حس می کرد فکر می کند او دختر خنگ و احمقی است.
اهمیتی هم نداشت.
بگذار همین گونه فکر کند.
نه چیزی از او کم می شد نه زیاد.
از روی تکه سنگ بلند شد.
پشت دامن مانتویش را تکاند.
کاش زودتر زمستان از راه برسد.
با شروع مدارس دل مشغولی های او هم کمتر می شد.
با بچه ها چک و چانه می زد.
سرش گرم می شد.
قرار بود معلم کلاس اول تا پنجم باشد.
گفته بودند بچه ها فقط 20 نفر هستند.
ولی در رنج سنی متفاوت.
کار کمی سخت می شد.
ولی او از پسش برمی آمد.
از همان بچگی هم عشق معلم بودن، بود.
حتی با مخالفت سرسخت پدرش باز هم دانشکده آموزش و پرورش رفت.
مهندسی و پزشکی به دردش نمی خورد.
از خون که می ترسید.
مهندسی هم حوصله می خواست.
تازه ریاضیاتش افتضاح بود.
در عوض عاشق تدریس بود.
فن بیان خوبی داشت.
مطمئن بود از پس این کار برمی آید.
قدم زنان به سمت آقای مهندس رفت.
جالب بود که هیچ چیزی از این مرد نمی داند.
با اینکه یک هفته بود کنار هم بودند.
فقط اسمش را می دانست.
حتی نمی دانست چند ساله است.
نپرسید.
کسی هم نگفت.
مطمئنا هم نمی پرسید.
فضول بود اما پررو نه!
پولاد در حال جمع کردن نقشه ها بود.
دو ساعت تایم ناهار و استراحت بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛ دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتي کمترعصبانی میشه ومنوخیلی دوست داره.
دكتر گفت: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه !!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_ضرب-المثل
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!
دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود.
خود را در خانهای انداخت.
زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد.
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود.
چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است.
قصاص طلب میكنم.
قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!
جوان پدر مرده را پیش خواند.
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.
به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!
جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند.
برای طلاق آماده باش!
شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میكرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد : من شكایتی ندارم.
میروم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من ، از کره گی دُم نداشت! 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيمبندی موجودات زنده تغيير کرد.
جانوران
گياهان
مجازیان
اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن..
نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند...
آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند...
منظورش ما نیستیما
مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رابطه_جنسی
#زناشویی
نکات مهم ✅✅✅
بند ویرانی بسیاری از زندگی ها در رختخواب پاشیده میشه ◀️ ایده های اتاق خواب رو اجرا کنید و تنوع در روابط زناشویی داشته باشید
مرد همسردار نباید با غرایز ارضا نشده از خانه بیرون بره ❌
خداوند خالق جنسیت هست، ما رو از دو جنس متفاوت آفریده تا از اون لذت ببریم
پس اگر خالق ما از خلق رابطه جنسی شرم نداشته ما هم نباید خجالت بکشیم 👌👌
امام صادق (ع)
بهترین زنان بانویی است که چون با شوهر خلوت کند، لباس حیا را از تن درآورد و چون لباس بپوشد، لباس حیا را نیز بپوشد. (وسائل الشیعه، ج14، ص126)
پس در کنار همسرتون لباس حیا رو کامل درآررررید و بشید هررر چی که به معنای واقعی کلمه بی حیایی تلقی میشه ! هر رفتاری که به نظرتون زشت و ناپسنده در برابر همسرتون خیلی هم خوبه
هرگز از رابطه جنسی به عنوان سلاح یا پاداش استفاده نکنید ❌
در رابطه جنسی 20% مطالعه و آگاهی و 80% طرز تفکر مهمه ✅ سعی کنید تصور کنید شما و همسرتون جذابترین ها و بهترین های در این نوع روابط هستید
یادتون نره
زنی که تلاش میکنه تا نیازهای شوهرش رو برآورده کنه تا حد زیادی شوهرش رو در برابر تحریک دیگران ایمن کرده
برخی معتقدند پایه کامیابی جنسی در رختخواب نیست ! بلکه پای میز صبحانه است ...
آنچه آغاز روز هنگامی که مرد خانه را ترک میکند زن به او می گوید مشخص می کند که آن روز غروب در آن خانه چه اتفاق هایی رخ خواهد داد ....!!!!
♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
کلیه وسایل خونه یارو رو دزد برد بجز یه قالی...
پلیس اومد گفت : چرا قالی رو نبردن ؟
🤔😐
یارو گفت واسه اینکه یه شیری مثل من روش خوابیده بود!😝😝😝
😂😂😂😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨
👫
♥️🌧❄️
👧 #سیاست_های_همسرداری
❤️حریم خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه.
قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل تعریف نکن.
‼️ نیازی نیست خوشی ها و لذت های زندگیتو عمومی کنی
و از هر صحنه ی زندگیت عکس بگیری و بذاری اینستاگرام یا عکس پروفایلت.
‼️نگو حرف مردم برام مهم نیست.چون با این کار اتفاقا داری نشون میدی دنبال تایید مردم و نمایش دادن زندگیتی.
چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی عاشق شوهرتی یا باهاش مشکل داری؟
👈تا دعواتون شد نرو پستِ غم نذار
تا یه خیر و خوشی ای بود به رخ نکش.
❤️حریم خصوصیتو خصوصی نگه دار
🚫عمومیش نکن.
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
❄️
5 کاری که همیشه بعد از انجامشان پشیمان می شوید:
🔻هربار در عصبانیت به کسی ایمیل یا پیامک میزنید، پشیمان میشوید.
🔻هربار به همسرتان خیانت میکنید یا دل او را می شکنید پشیمان میشوید.
🔻هربار که با عزیزانتان وقت نمیگذرانید، پشیمان میشوید.
🔻هربار که احساساتتان را به عزیزانتان ابراز نمیکنید، پشیمان میشوید.
🔻هربار که سر فرزندانتان داد میکشید، پشیمان میشوید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan