اگر توانستی تا آخر گوش دادن،قضاوت نکنی ، گوش دادن را یاد گرفته ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_723
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید...
اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد.
از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است.
ندیده بود.
ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت.
از دست او هرکاری برمی آمد.
مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد.
می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد.
ولی سگ بیچاره با سم مرد.
با یادآوری آن روزها عصبی می شد.
دلش می خواست شیدا را بکشد.
دست مشت شده اش را زیر بالش برد.
باید کمتر فکر کند.
ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟
صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد.
حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است.
رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند.
پوفی کشید.
بدشانسی بود دیگر...
آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود.
ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد.
با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد.
رفتارش همیشه عادی بود.
ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت.
انگار که بخواهدش.
برای خودش...
حسادت به جانش افتاده بود.
با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد.
نفس عمیقی کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند.
ولی نشد که نشد.
مجبور شد و روی رخت خوابش نشست.
کاش مدراس از امروز باز می شد.
سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد.
به سراغ کارتن کتاب هایش رفت.
البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد.
کتاب هایش را بچیند.
یکی از رمان ها را بیرون آورد.
تهران که بود خرید.
"ویرانی"
دوستانش که خیلی تعریف می دادند.
به دیوار تکیه زد.
صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد.
آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد.
صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت.
بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_724
پولاد ریز ریز نگاهش می کرد.
حس خوبی به این گوشه گیری پوپک نداشت.
هروقت که مهمان داشتند پوپک غمگین می شد.
نمی دانست چه اتفاقی می افتاد.
اصلا چرا باید غمگین شود؟
مگر چه اتفاقی می افتاد؟
این دختر همیشه ذهنش را مشغول می کرد.
نواب بلند شد گفت:بریم؟
پولاد هم بلند شد.
-مطمئنی نمیای پوپک؟
-آره دارم میرم بهداشت.
نگاهی به سوغاتی هایی که نواب و ترنج از شهر آورده بودند انداخت.
دست و دلباز بودند.
پولا دیگر اصرار نکرد.
همرا ترنج و نواب از خانه بیرون رفتند.
پوپک با افسردگی آه کشید.
خانه تمیز بود.
کاری برای انجام دادن نداشت.
به اتاقش برگشت.
گوشیش را برداشت و راهی بهداشت شد.
***
صدای نعره ی مردی می آمد.
تعجب کرد.
سرکی به اتاق پزشک کشید.
مردی با پای زخمی روی تخت دراز کشیده بود.
بیشتر به داخل سرک کشید.
جوان بود با موهای بور و البته کمی آفتاب سوخته.
تا به حال این قسمت ها ندیده بودش.
دستی روی شانه اش نشست.
به ترس جا خورد.
معصومه با خنده گفت:به چی نگاه می کردی؟
-این بیچاره چش شده؟
-انگار سگ هار بهش حمله کرد.
-وای خدایا...چقدرم خونریزی داره.
-فورا بهش آمپول کزاز زدن، خیلی خطرناکه.
-معلومه خیلی درد داره.
-مال این اطراف نیست.
-تو از کجا می دونی؟
-مگه میشه کسی پاشو بذاره اینجا من ندونم؟
پوپک لبخند زد.
-انگار شماها هم مهمون داشتین!
-مهمون مهندس و مادرش بودن.
-اینکه مشخصه، فقط کیا بودن؟
-واقعا فضولی ها...
معصومه دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند.
-بیا تعریف کن ببینم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕خالی کن؛
ذهنت را؛ از افکار منفی،
دلت را؛ از احساسات پوچ،
و اطرافت را؛ از آدم های بلاتکلیف ...
بگذار کمی هم برای خودت باشی
برای خودت نفس بکشی و
برای خودت زندگی کنی ...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کتابخونه میگم
ببخشید چیزی از سعدی دارید؟!
خانمه گفت کتابشو میخوایید؟!!!
گفتم نه،اگه لباسی ، انگشتری چیزی از خدابیامرز مونده میخوام. 😐😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
یبارم اومده بودن محلمون فیلم بسازن یهو کارگردان بهم گفت میخوای تو فیلم باهامون همکاری کنی؟
گفتم آره 😃
گفت پس برو کنار بذار به کارمون برسیم 😝
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_725
-که بری به راضیه بگی؟
-حساس شدی به راضیه ها.
چپ چپ به معصومه نگاه کرد.
-بشین سرجات تا حالتو جا نیوردم.
-اوه دختر تهرونی عصبی می شد.
-میام براتا.
-چته امروز قاتی هستی.
-حالم خوبه.
-نوچ روبراه نیستی.
روی یکی از صندلی ها نشست.
معصومه هم کنارش.
-چته؟
-هیچی!
-منم خر باور کردم.
-یکم دلتنگم.
-خانواده ات؟
-بابام.
معصومه دستش را گرفت و نوازش کرد.
-بهش زنگ نزدی؟
-خودش برنمی داره.
-مهم که نیست، بگو گوشیو بدن بهش.
-اونوقت جامو پیدا می کنن.
معصومه با تعجب گفت:مگه از خونه فرار کردی؟
وای انگار بند را آب داده بود.
مثلا نمی خواست در مورد خودش به کسی چیزی بگوید.
-نه، فقط یه قهره.
خدا لعنتش کند.
اصلا نمی توانست جلوی زبانش را بگیرد.
باز هم صدای نعره ی مرد آمد.
معصومه از جا بلند شد.
-انگار طفلی خیلی درد داره.
-دکتر کمک نمی خواد؟
-راضیه ور دستشه.
-میشه بریم نگاه کنیم؟
-تو هم سرت درد می کنه واسه فضولی کردن ها...
پوپک لبخند زد.
بلند شد.
-حالا چرا قهری؟ بخاطر زن بابات؟
-هوم.
-چیکار کرده طفلی؟ مگه نمیگی حامله اس؟
نباید همه چیز را گفت.
وگرنه همین جا سر فحش را به او می کشید.
چقدر از شیدا بدش می آمد.
-زن بابا همیشه زن بابا می مونه.
-خوبه من ندارم.
-قدر مامانتو بدون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_726
-قربون مامانمم میرم.
گوشی پوپک زنگ خورد.
پولاد بود.
اگر معصومه می دید رسوایش می کرد.
-عزیزم گوشیم زنگ می خورم برم ببینم کیه؟
-باشه.
از ساختمان کوچک بهداشت بیرون رفت.
دکمه ی تماس را زد.
-بله؟
-خوبی؟
-خوبم.
صدایش هنوز هم گرفتگی کوچکی داشت.
-انگار ناخوشی.
-نه خوبم.
-چته پوپک؟ خیلی گوشه گیری.
-نگران من نباش.
اما در حقیقت از نگانی پولاد خوشحال بود.
از اینکه با بودن دوستانش باز هم به او زنگ زده بود.
هوایش را داشت.
کارش به شدت ارزشمند بود.
-عین قبل نیستی.
-هستم، یکم خسته بودم امروز.
-چرا نیومدی سر سد؟
-به معصومه قول داده بودم بیام پیشش...
-تو همیشه کنار معصومه هستی، ولی سر سد همیشگی نیست.
حق با پولاد بود.
جوابی هم نداشت که بدهد.
-خب...
-بیام دنبالت؟
-نه بهداشتم.
-مهم نیست، میام دنبالت.
-این همه راه بیای که چی؟
-گفتم میام، منتظر باش.
پوفی کشید.
-باش.
تماس قطع شد.
وارد بهداشت شد.
معصومه وارد اتاق دکتر شده بود.
بلاخره کار مرد تمام شد.
پایش را پانسمان کردند.
مرد روی تخت نشسته بود.
صورتش پر بود از ته ریش طلایی رنگش.
از نیمرخ نگاهش کرد.
مرد جذابی بود.
با هیکل ورزیده.
مرد لحظه ای به سمت در برگشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اختلافات_کهنه
💠 مدام در مورد #اختلافات قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب #تلخی و ناراحتی میشود.
💠 زیرا هدف از #گفتوگو کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و #سردی عاطفی به بار میآورد.
💠 اگر همسرتان وارد اختلافات #گذشته شد با عوض کردن #موضوع و دعوت همسرتان به #صبوری و گذشت، #فضای گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و #پایان گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا قوت قهرمان😳
منظورم موتور سیکلت این آقای محترمه!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بازگوکردن_حال_خوش_خود
💠 اگر همسرتان ابراز #محبت برایش سخت است و به راحتی اینکار را انجام نمیدهد و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ شود بهتر است مواقع نادری که #ابراز محبت میکند یا رفتار #عاطفی نشان میدهد، شیرینی و #لذت آن را دائما برای همسرتان بازگو کنید تا غیر مستقیم متوجه شود که یک ابراز محبت کوچک چقدر میتواند #حال همسرش را دگرگون کرده و مدتها لذت ببرد.
💠 حال خوشتان را که با ابراز محبت همسرتان ایجاد شده در طول روز با #پیامکهای متنوع و نیز حضوری برایش #بازگو کنید.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو ببینید حالتون خوب میشه 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا بیامرز خیلی دوست داشت تو کادر دوربین باشه 😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
👩👈 #ماسک_تقویت_مو
👈اگر دوست دارید موهای بلند وپرپشتی داشته باشید باید حتما آنها را تقویت کنید...
🔷3 ق چ خوری روغن نارگیل
🔷3 ق چ روغن زیتون
🔷6 ق چ عسل
🔷1 عدد تخم مرغ
✅👈 همه را باهم مخلوط کنید هفته ای دوبار پوست سر را با این ماسک ماساژ دهید و روی ساقه موها را هم قرار دهید و پس ازحداقل 40 دقیقه بشویید
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا به گلابی میگن «شاه میوهها» !
▫️میوه گلابی برای بیماران دیابتی میوه بسیار مناسبی است، چون قسمت اعظم قند آن سلولز، سوربیتول و لوولوز است؛ شاید به همین دلیل پزشک ایرانی ابوعلی سینا، گلابی یا کمپوت آن را برای اکثر بیماران مجاز دانسته است و آن را «شاه میوهها» خوانده است.
+ گلابی یکی از میوههای ضد عفونی کننده و ضد مسمومیت است.
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#محشررره👇
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...!!
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ...
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ...
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!!
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ...!!
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت...با قوانین خودت...با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
*آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند*👏👏👏
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﺯﻧﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﻧﺸﺴﺖ
ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﺑﺎﺩﺳﺘﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ
ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺘﺮﺳﻦ ﻫﺎ 😑😐😐😐
ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﻗﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع قرن 😂😂
#فراری #قسمت_727
پوپک مبهوت نگاهش کرد.
چقدر خاص بود.
چه چشم هایی داشت.
لب گزید.
فورا از جلوی در کنار رفت.
ولی مردی را به این چهره در تمام عمرش ندیده بود.
این همه گیرا؟
منتظر معصومه ایستاد.
صدای دکتر را شنید که داشت به مرد توصیه هایی می کرد.
معصومه و پشت سرش راضیه هم بیرون آمد.
راضیه که به محض دیدنش انگار دشمنش را دیده.
ایشی کرد و رفت.
خنده اش گرفت.
-این دختره با خودش چند چنده؟
-ولش کن، از زور حسادتشه.
-حسادت چی؟
-که تو اونجا کنار پولاد اون نیست.
-وا!
-والا.
معصومه خندید.
-مرده رو دیدی؟
-چطوره؟
-لامصب خیلی جذابه.
لبخند زد.
پس با پوپک اتفاق نظر داشت.
همان موقع مرد با عصای زیر بغل بیرون آمد.
با این پا نمی شد که مستقیم راه رفت.
شکستگی نداشت.
ولی دردش سرسام آور بود.
پوپک سعی کرد به چهره ی مرد نگاه کند.
دچار حس خاصی می شد که دوست نداشت.
یک جور مجذوبیت!
به آرامی از معصومه پرسید:گفتی اهل اینجا نیست؟
-نه مال یکی دو شهر اونورتره.
-پس چرا اینجاست؟
-کندو عسل داره تو این کوه ها!
-آها.
از گوشه ی چشم حواسش به مرد بود.
او هم انگار بیخ داشت به این دوتا دختر نگاه می کرد.
-من باید برم.
-کجا؟ تازه اومدی که؟
-پولاد میگه با دوستام بیا سر سد.
معصومه با خنده ابرو بالا انداخت.
-مهم شدی واسه آقا مهندس؟
یک دروغ کوچک اصلا بد نیست.
-نه بابا، زن دوستش حامله اس و دل نازک، میخواد باشم یه وقت خانم چیزیش نشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_728
-اوه، شانس نداری خواهر.
درون دلش نفس راحتی کشید.
اصلا دلش نمی خواست معصومه چیزی بداند.
هر نوع رفتاری هزار سو برداشت داشت.
خصوصا برای راضیه.
معصومه دهن لق نبود.
ولی گاهی گفتن چیزهای کوچک که راز هم نیستند می توانست فتنه به پا کند.
-کی میاد؟
-کی؟
-پولاد رو میگم.
-نمی دونم گفت میاد دیگه.
-یعنی تو این دو ماه هر کی جای تو تورش کرده بود الان عروسیش بود اونوقت تو.
خنده اش گرفت.
-چه خبره؟
-زرنگ نیستی دیگه!
-می خوام چیکار آخه؟
-خاک تو سرت کنن آخه.
-معصومه عادت داشت به دری وری گفتن.
همین حرف ها سرحالش می آورد.
پولاد بیاید یا نه؟
مهم نبود.
تمایلی هم به رفتن به سر سد نداشت.
همین جا می ماند کنار معصومه.
کمتر فکر و خیال می کرد.
راضیه از آبدراخانه بیرون آمد.
تلخ نگاهش کرد.
پوفی کشید.
نتوانست بی خیال باشد.
به سمتش رفت.
-راضیه صبر کن.
معصومه متعجب نگاهش کرد.
یکباره چه شد؟
بازوی راضیه را گرفت و به سمت خودش کشید.
-تو چته دختر؟
راضیه بازویش را کشید.
-هیچی، باید چم باشه؟
-پس این پوزخند و طعنه ها چیه بار من میکنی؟
-من اصلا حرفی زدم؟!
-نه نزدی، ولی مدام میخوای بگی...
-من چیزیم نیست بیخود هم حرف تو دهن من نذار.
به صورت ک مکی راضیه نگاه کرد.
زیبایی خاصی نداشت.
با اینکه بور بود ولی ا آنهایی نبود که زیبایش گیرا باشد.
یک چهره ی کاملا معمولی داشت.
-باشه چیزیت نیست، پس آخرین بارت باشه اینقد چپ چپ به من نگاه می کنی.
معصومه با لبخند نگاه می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan