eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه همه تاییدت کردن و باهات موافق بودن از سه حالت خارج نیست : یا پولت زیاده یا زورت زیاده یا انقد بیشعوری که بحث کردن باهات فایده‌ای نداره😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 🎀سیاست های زنانه🎀 وقتی زن و مرد میکنن قراره لباس هم باشن ... لباس چیکار میکنه؟ تو رو از گرما و سرما حفظ میکنه و مهم تر از اون نقصاتو میپوشونه ادما میکنن تا اعتماد بنفس بگیرن. تا خودشونو باور کنن. تا یکی باشه خوبیاشونو بزرگ ببینه بدیاشونو کوچیک که همین طور که هستن دوستشون داشته باشن پس چرا وقتی همسرمون یه کاری انجام نداد بهش بگیم و وقتی یه چیزی نفهمید بهش بگیم خنگ؟؟؟ زن و شوهر نباید بهم برچسب بزنن و هویت همو زیر سوال ببرن شما باید همو بالا ببرین نه پایین 😑 👇👇👇 ❤http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۱۲ کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه... نیلوفر صدام زد: -زهرا!!!!! بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش... من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم... فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم... برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت: -میشنوم؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم: -معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟ -باید بگم؟؟؟ -هانیه ما باهم دوستیم... -دوست بودیم... -هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی... لبشو گزید بغضی کرد و گفت: -نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره... اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش... من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی... -زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه... -هانیه تو دیوونه ای! -بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!! بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت... خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد... نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو... زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد... بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر... من_بله؟؟؟ -سلام عزیزم خوبی؟؟؟ -خوبم تو خوبی؟ -دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟ -خداروشکر.توخوبی؟ -منم خوبم.زهرا؟ -بله؟؟ -بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حرف های همیشگی... -بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم. -قربونت برم. -خدانکنه میبینمت.فعلا -فعلا. تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم... اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم! لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم... گوشیم زنگ خورد پشت خط علی... من_سلام. علی_سلام خانمی. -خوبی؟ -خوبم شما خوبی؟؟؟ -ممنون چه خبر؟ -سلامتی چیکار میکنی؟؟ -مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه! -پس برو مزاحمت نمیشم. -مراحمی. -برو بعدا زنگ میزنم. -باشه عزیزم. -فعلا. تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم... اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم... +زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه... +من روتو خط میکشم... حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم... اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره... ... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✨از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: ✅ یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت 🌸 حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. ✅ پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ 🌸 حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد. 📗 ( وسائل الشیعه/ج7 ) ❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
در رابطه با مسائل جنسی همسران نکات کاربردی و توصیه های عملی که در رابطه با مسائل جنسی همسران وجود دارد و بایستی رعایت گردد، به طور خلاصه و مختصر اشاره میکنیم. 1. به ارتباط جنسی نگاه مثبت داشته باشید؛ 2. به ارتباط جنسی نگاه مقدس داشته باشید؛ 3. نقش ارتباط جنسی را در استحکام خانواده باور کنید؛ 4. آثار روان شناختی و معنوی ارتباط جنسی را، هرگز فراموش نکنید؛ 5. یقین بدانید آمیزش جنسی موفق، سنگ زیربنای استحکام خانواده است؛ 6. از ثواب آمیزش جنسی غفلت نداشته باشید؛ 7. به برتری جنسی کمّی مردان، ایمان داشته باشید؛ 8. به برتری جنسی کیفی زنان، باور داشته باشید؛ 9. در آمیزش جنسی افراط نکنید (هفته ای دوبار) ؛ 10. مواد غذایی مؤثر در تقویت قوای جنسی را، به خاطر داشته باشید؛ ----------------------------------------------- 11. نظافت، مسواک و عطرزدن را، قبل از آمیزش فراموش نکنید؛ 12. با شکم پر آمیزش نکنید؛ 13. در حال ایستاده آمیزش نکنید؛ 14. در حال عصبانیت و خشم آمیزش نکنید؛ 15. در اتاقی کاملاً خلوت و مقداری تاریک آمیزش کنید؛ 16. ترجیحاً شب ها آمیزش داشته باشید؛ 17. در حضور کودکان مطلقاً آمیزش نداشته باشید؛ 18. وضو و نام خدا را در آمیزش به خاطر داشته باشید؛ 19. رو به قبله و پشت به قبله آمیزش نکنید؛ 20. در موقع آمیزش، کاملاً عریان نشوید؛ ----------------------------------------------- 21. در لحظة آمیزش، به آلت جنسی زن نگاه نکنید؛ 22. از گفتگو کردن در زمان آمیزش اجتناب کنید؛ 23. با فکر زنی دیگر با همسرتان آمیزش نکنید؛ 24. از تفاوت عاطفی زن و مرد غافل نباشید؛ 25. تفاوت های فردی را در نوع آمیزش، در نظر داشته باشید؛ 26. مراکز حساس و تحریکی همسر خود را بشناسید؛ 27. روش های اظهار علاقه را بیاموزید؛ 28. از ملاعبه و معاشقه، کاملاً بهره ببرید؛ 29. برای تحریک زن، بیشتر از ارتباط کلامی بهره ببرید؛ 30. به ارگاسم و اوج لذت جنسی همدیگر واقف باشید؛ ----------------------------------------------- 31. در آمیزش، صبر و حوصله داشته باشید؛ 32. حریم اخلاقی یکدیگر را مراعات کنید؛ 33. کم رویی را در آمیزش کنار بگذارید؛ 34. به حساسیت های رفتاری و اخلاقی یکدیگر آگاه باشید؛ 35. یقین بدانید زنان ارتباط عاطفی را بر ارتباط جنسی مقدم می دارند؛ 36. از اظهار علاقه و محبت به همسر کاملاً بهره ببرید؛ 37. معاشرت نیکو داشته باشید؛ 38. کاملاً در اختیار شوهر باشید و همکاری کنید؛ 39. بدون آمادگی روانی زن، آمیزش نکنید؛ 40. بعد از ارگاسم، با عجله از همدیگر جدا نشوید؛ ----------------------------------------------- 41. شوخی و بازی جنسی را در موقع هماغوشی جدی بگیرید؛ 42. به نوازش جسمانی همسر التزام داشته باشید؛ 43. در همة حالات به یاد خدا باشید؛ 44. از آمیزش در دوران قاعدگی جداً خودداری کنید. 45. سرد مزاجی و انزال زودرس را جدی گرفته و درمان کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
Tezoorouni-1.mp3
5.99M
تزورونی... #ملا_باسم_کربلایی
*هیچ می دانستید* در مورد مداحی که *ملاباسم کربلایی* برای زائران اربعین خوانده و بسیار زیاد از سیمای ملی و دیگر رسانه های شیعیان جهان پخش میشود. ماجرایش چیست ؟ آیا میدانید که این شعرش را یکی از مراجع بزرگ نجف خواب دیدن که حضرت امام حسین علیه السلام این شعر را می خوانند برای زوار اربعین 😭 ایشان صبح که از خواب برخواستند همه شعر را به یاد داشته اند و بعداً توسط آقای *باسم کربلایی* مداحی می شود .ترجمه نوحه را در زیر میخوانید تا ان شاء الله زائران در بین راه معنی این نوحه را بدانند: 👇👇👇👇👇👇 *تِزورونی اَعاهِـدکُم* به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم ▪ *تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم* می‌دانید که من شفيع شمایم ▪ *أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم* اسامی‌تان را ثبت می‌کنم ▪ *هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم* خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید ▪ *وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه* قسم به دستان ابالفضل و کرامت و پرچم او ▪ *أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه* من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من می‌آیید ▪ *یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه* ای که جان‌هایتان را به بهای زیارت من به کف گرفته‌اید ▪ *عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه* بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران! ▪ *تواسینی شَعائرْکُم* عزاداری‌هایتان به من دلداری می‌دهد ▪ *تْرَوّینی مَدامِعْـکُم* و اشک‌هایتان مرا سیراب می‌کند ▪ *اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم* من و زخم‌هایی که بر تن دارم به شما دلداری می‌دهیم ▪ *هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم* خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید ▪ *هَلِه یَلْ ما نِسیْتْ و عَلْ وَعِدْ تِحْـضَـرْ* خوش آمدید ای که وعده‌تان را فراموش نکرده و بر سر موعد حاضر می‌شوید ▪ *إجِیْـتْ و لا یْـهَـمَّـکْ لا بَرِدْ لا حَرّ* آمدید در حالی که نه گرما برای‌تان مهم بود و نه سرما ▪ *وَ حَـگ دَمْـعِ العَـقیله و طَبرَه الأکبَر* قسم به اشک زینب و فرق شکافته اکبر ▪ *اَحَضْـرَکْ و ما أعوفَکْ ساعـه المَحْـشَرْ* در محشر کنارتان خواهم بود و رهایتان نمی‌کنم ▪ *عَلَی المَـوعِـدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْـعَـدْ و اعوفْ عَنْـکُم* در وقت دیدار پیشتان می‌آیم و دور نمی‌شوم و رهایتان نمی‌سازم ▪ *مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم* پشتیبانتان هستم به حقّ حیدر پشتیبانتان هستم ▪ *هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم* آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید ▪ *یَـا هَـلْـشایِلْ رایه وْ جایْ گاصِدنی* ای آنکه پرچم به دست قصد دیدار مرا کرده‌اید ▪ *تِـعْـرُف رایَتَـکْ بی مَن تُذَکِّـرْنی؟* می‌دانی که پرچمت مرا به یاد چه کسی می‌اندازد؟ ▪ *بِلـکطَعو چْفوفه وْ صاحْ اِدْرِکْـنی* به یاد آن دست بریده‌ای که فریاد زد: مرا دریاب ▪ *صِحِتْ وَیلاه یا اخویه وْ ظَهَرْ مِحْنی* و با شنیدن آن صدا، آشکارا فریاد زدم که بی‌برادر شدم و اندوهم بر من آشکار شد ▪ *کِسَرْ ظَهری سَهَمْ هَجْـرَکْ* تیر هجرت کمرم را شکست ▪ *نِفَدْ صَبری بَعَدْ عُمـرَکْ* بعد از شهادتت صبرم به پایان رسید ▪ *اُوَصّیکُمْ عَلَی الرّایِه اُوَصّیکُمْ* سفارش این پرچم را به شما می‌کنم ▪ *هَـله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم* خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید ▪ *یَا مَنْ گاصِدْ إلَیَّ و دَمْـعِه تِجْـریـهْ* ای که با چشمان اشکبار قصد زیارت مرا کرده‌اید ▪ *اَعرُفْ حاجِتَکْ مو داعی تِحْـچیـهِ* حاجت‌تان را می‌دانم، نیازی به گفتن نیست ▪ *وَ حَـگ نَحـْـرِ الرِّضیع اِلـحاجِه اَگضیهِ* قسم به گلوی شیرخواره، حاجت‌تان را برآورده می‌کنم ▪ *یَا زائرْ عاهَدِتْ کِلْ عِلّه اَشْـفیهِ* زائران من، عهده کرده‌ام که هر بیماری را شفا دهم ▪ *اَخو زینب فَرَحْ بیکُمْ* برادر زینب به خاطرتان شاد شد ▪ *هَله وْ مَرحَبْ یُنادیکُم* خوش آمدید صدایتان می‌زند ▪ *یُحَیّیـکُم اَبو الغیـره یْحَیّیـکُم* مرد غیرتمند به شما درود می‌گوید ▪ *هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم* خوش آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید ▪ *زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی* زینب هنگامی که شما را می‌بیند که زیارتم می‌کنید، می‌گوید: ▪ *تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!* کاش در جنگ حاضر می‌شدید ▪ *ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی* که مرا به اسیری نمی‌بردند و مرا غارت نمی‌کردند ▪ *و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی* با تازیانه‌های خیانت نمی‌زدند ▪ *تُنادینی: أنَا الجیره وْ صَد عَنّی أبو الغیره* صدایم می‌زند که من در بندم و سرور غیرتمندان از دستم رفت ▪ *اَبَچّیکُم عَلی مْصابه اَبَچّیکُم* شما را بر این مصیبت می‌گریانم ▪ *هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم* خوش آمدید ای زائران من،‌خوش آمدید. http://eitaa.com/cognizable_wan *این متن رو برای همه کسانی که میدانید زائر اباعبدالله هستند بفرستید
🍁 علامه تهرانی (ره) : ☘ هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خوشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. 🌺 ارحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📙 معاد شناسی ج 1 ص 190 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاستهای_همسرداری رابطه ها را باید ساخت هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند! گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید میمیرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید میمیرند! رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست 👈🏻رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... رابطه ها جان دارند و جاندار ها میمیرند! 👈🏻رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!... نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید! کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه با خانم ها رفتار کنیم ؟ ⇦به حرفهایش گوش دهید ⇦با او صحبت کنید ⇦به قول هایتان عمل کنید ⇦یک هدیه یا گل برایش بخرید ⇦مناسبت ها را فراموش نکنید ⇦به ظاهر و تغییرات او توجه نشان بدهید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه معجون آرامش روزی انوشیروان بر بزرگمهر حکیم، وزیر خود خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر ببندند. چون چند روزی بر این حال بود، "کسری" کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت: معجونی ساخته ام از شش جزء. آن را به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد. گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید. گفت: جزء نخست "اعتماد بر خدای عزوجل" است؛ دوم آنچه "مقدر است"" بودنی است؛" سوم "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست؛ چهارم اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم؛ پنجم آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد؛ ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید گشایش" باشد. * هنگامی که این سخنان به "کسری" رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت. * http://eitaa.com/cognizable_wan
💕گوته می گوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست اما، اگر «عزت نفس نداری»، هیچ نداری ... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین میوه درختی جهان میوه جک فروت که وزن معمول آن به بیش از ۱۸ کیلوگرم و درازای آن‌ها به بیش از ۶۰ سانتی‌متر می‌رسد.😃 جک فروت سرشار از پروتئین، پتاسیم و ویتامین ب است. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گیف خلاصه ی یک ترم درس جامعه شناسی، روانشناسی، علوم سیاسی و ... است ! اينكه با هركسی درگير نشوید و فكر خود را مشغولش نكنید نشانه بزرگی و بلوغ فكری شماست ! ‌‌‌‌‌‌‌ ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅معجزات زیارت عاشورا ✍مرحوم آیت الله دستغیب در کتابش می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی . سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید. 💥علامه فرید فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد. 📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۱۳ لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون... به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست! راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس... زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید... سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم... تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود... سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن... من_سلام. سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟ -از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه! -نیلو_پروژت آمادست؟ -آره دیروز تا صبح بیدار بودم!! -خب خداروشکر آماده شده! به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!! من_بچه ها!!!!؟ با تعجب خیره شده بودم یه گوشه! سپیده_بله! نیلو_چی شده؟! من_پس هانیه کوش؟! نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی! برگشتم طرف نیلو و گفتم: -نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!! استاد اومد سرکلاس! نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر... ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!! +این کیه! +وای خدای من هانیه! +چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!! هانیه_استاد اجازه هست! استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟ -شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود! -کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟ هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت! استاد_بفرمایین داخل! با حالت عجیبی وارد کلاس شد...! مثل همیشه نبود... انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...! نگران شدم... به علی پیام دادم... +سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم. بعد از ده دقیقه علی جواب داد... +سلام خانم چشم. 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد... هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!! به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -یاعلی بریم؟ نیلو_بریم! از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم... زنگ زدم به علی: -سلام عزیزم کجایی؟؟ -پشت دانشگاهم بیا اینور... -اومدم.فعلا. پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود... با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!! جیغ بلندی کشیدم... لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم... من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم... بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم: -باید برم خداحافظ... دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش! -علی اومده دنبالت؟؟ -هانیه ولم کن میخوام برم. با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم... -وایسا کارت دارم... سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم! دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت: -زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه... زدم زیر گریه: -هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!! سرعتمو بیشتر کردم. هانیه می اومد دنبالم... -وایسا زهرا! -ولم کن برو بیرون از زندگیم... +برو +ولم کن +بس کن + از جونم چی میخوای... داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم... بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد... ... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
درمان وزوز گوش باروغن بادام تلخ👇 برای درمان وزوز گوش، با قطره‌چکان، سه قطره روغن بادام تلخ در هر گوش چکانده شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌 در #کشمیر چه میگذرد😭 دست حرامیان به #ناموس کشمیریها رسیده😭😭 ✅همه ببینید و برای دیگران ارسال کنید تا قدر #امنیت را بدانند👆
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۱۴ هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه... چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه... اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم... صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید... داد می زد!!! -زهرا!!!!زهرااااااااا!!! چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود... دستمو کشیدم روی صورتم... وای خدای من... خون!!!!! علی داد می زد... -زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!! پلکام بسته شدو از هوش رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم: -اینجا کجاست... پرستار شوکه شد و فریاد زد: -آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد! +چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!! دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت: -حالتون خوبه؟؟ باتعجب نگاهش کردم و گفتم: -چه اتفاقی افتاده!!! -چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!! -چی؟؟ تصادف... -خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید... بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق... علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟ -علی تویی... -آره منم!! -من تصادف کردم؟؟؟ -آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود... یادم اومد!!! -علی...علی... -چی شده... -هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی... -آروم باش... -اون کجاست؟؟؟ -وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو... -بگو... -خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه.... -علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟ -تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود... انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم: -علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و بغض گفتم: -علی...به من بگو هانیه کجاست... علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت: -کما... رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم: -کجا؟؟؟ -کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود... حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود... -زهرا...خوبی؟؟؟ -تنهام بذار... -ولی... -خواهش میکنم تنهام بذار... علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون... +هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست... وای خدای من!! دستمو گذاشتم روی سرم... کما...نه باورم نمیشه! اون باید زنده بمونه... تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده... وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی... -علی هانیه هنوز کماست؟؟؟ -اره... از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم... از اتاق رفتیم بیرون... من_علی هانیه کوش... اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو... با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت... -زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی... -علی...علی من چیکار کنم؟؟؟ -عزیز من هرچی خدا بخواد میشه... فقط دعا کن...فقط دعا... ... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
بزودی °❀°🌼°❀°‌🌼°❀°🌼°❀° #داستان_واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو داخل کانال گذاشته می شود
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۱۵ یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود... همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم... چند دفعه حال من بد شد... نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن... خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود... روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد... هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید... ولی... برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم... دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش... پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما... باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم: -دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟ -دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم... -نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم... دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم... -چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم... علی اومد طرفم منو گرفت: -زهرا بس کن... -علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟ -زهرا... علی زد زیر گریه و گفت: -زهرا هانیه مرده... -علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی... -زهرا بس کن... زدم زیر گریه...داد میزدم... -اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه... گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن... علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون... چه سرنوشت تلخی 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره... عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد... روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید... یه بازی بچگانه بود... شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود... ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود... روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود... خاک سرده... خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه... علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد... همینطور نیلوفر ... ولی به هرحال گذشت... همه مشکی هاشونو در آورده بودن! و کمی جو عوض شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم... توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی... توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو... لباس عروس و اینجور چیزا... به هرحال تموم سختی هاش گذشت... ... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
📚 🔴  نقل می‌کنند عدّه‌ای از کرمانشاه عازم کربلا بودند که در راه مورد هجوم راهزن‌ها و دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد. یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، می‌گوید: از کنار تپّه‌ای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد. دیدم که از کنار تپّه‌ها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها می‌آیند و اشیاء دزدی را در داخل چادرها می‌گذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟ گفتم اجازه بدهید می‌روم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید سؤالی دارم. گفت بگو. پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آورده‌ام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی می‌کنیم، اما طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی می‌کنیم و با خود پیمانی بسته‌ایم که در امانت خیانت نکنیم. این خط را نگه داشته‌ایم. آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و پل‌ها را خراب نکند. 📚آیه‌های سبز، 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃