eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° قسمت سوم 🌹چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... 🍃و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... . 🌹دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... . 🍃پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . 🌹همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . 🍃از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° چهارم 💕 🌹بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم … رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم … . 🍃سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد … چهره اش رفت توی هم … سرش رو پایین انداخت … اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم … . 🌹دوباره جمله ام رو تکرار کردم … همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید … 🍃رنگ صورتش عوض شده بود … حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده … به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی … مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم … . 🌹با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است … . 🍃حالتش بدجور جدی شد … الانم وقت نمازه … اینو گفت و سریع از جاش بلند شد … تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش … . 🌹مغزم هنگ کرده بود … از کار افتاده بود … قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه … . 🍃دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم … با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید … . 🌹با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ … . 🍃سرش رو آورد بالا … با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه … . ✍ادامــه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
#زیبایی ماسک همه کاره صورت یک برگ آلوئه ورا رو از وسط بشکنید و ژلی ک توش هس رو با ماست مخلوط کنید و بزارین روی صورت ۲۰ دقیقه بمونه تا کاملا جذب پوستتون بشه این ماسک هم سفیدکننده خیلی قوی هست، هم جوش ها رو رفع میکنه، هم پوست رو شفاف میکنه و هم پوستتون رو لطیف و نرم میکنه 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر نمي‌خواهيد بيمار شويد احساساتتان را بيان کنيد! 👈طبق تحقیقات انجام شده عدم بیان احساسات علاوه بر ایجاد مشکلات روانی و جسمی باعث افزایش احتمال ابتلا به سرطان میشود. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقااا پرنده هارو از دسترس مسلمين خارج کنید😂 خيلی خووبه 👌 🔞http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان اثر سوختگی: ✅چیزی که با سرکه ترش مخلوط شود اثر سوختگی را حتی بعد از ده ها سال از بین می برد! یکی دیگر از معجزات طب اسلامی مدت استفاده : 20 روز 💠دال عدس و سرکه و گلاب مخلوط کنید و روی محل سوختگی بگذارید فوری خوب میشه. اگر سوختگی زیاد بود و اثرش ماند سرکه ی خیلی ترش با روغن گل سرخ مخلوط و روی محل سوختگی قرار دهید. نکته:از سرکه ی طبیعی استفاده شود و نه سرکه های کارخانه ای http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بازاریاب خانم زنگ زد به بابام واسه دستگاه قند خون بابام چند بار از لفظ عزیزم استفاده کرد … سر ناهار مامانم میگفت ناهار نداریم برو پیش عزیزم قند خونتم چک میکنه 😒😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 😔غرورم له شده بود … همه از این ماجرا خبردار شده بودن … سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم … . 🌹بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: 🍃اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ … . 🌹تا مرز جنون عصبانی بودم … حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت … . 🍃رفتم دانشگاه سراغش … هیچ جا نبود … بالاخره یکی ازش خبر داشت … گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن … . 🌹رفتم خونه … تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم … مرگ یا غرور؟ … زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود … اما غرورم خورد شده بود … . 🍃پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن … . 🌹عین همیشه لباس پوشیدم … بلوز و شلوار … بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان …در رو باز کردم … و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم … °❀°🌺°❀°‌🌺° 🌹خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... 😞بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... . 🍃اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... . 🌹تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... 🍃با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... 🌹فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... . 🍃سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... 🌹تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... 🍃من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... . 🌹برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... 🍃 ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . 🌹خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. 🍃 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... . 🌹اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... ✍ادامـه دارد.... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
😋طرز تهیه ی سوسیس خانگی😋 هریک کیلو گوشت ۳ زرده تخم مرغ_ سیر ۵ حبه_پودر گشنیز ۱ قاشق مربا خوری_جوز هندی و میخک سر قاشق مربا خوری_ نمک دو قاشق مربا خوری_ فلفل و آرد سوخاری به مقدار لازم تخم مغ ها رو بعد از ۳ بار چرخ کردن مواد اضافه کرده ورز می دهیم داخل سلفون پیچیده و نیم ساعت بخار پز کنید بعد از خنک شدن ,یک ساعت دریخچال بگذارید تا سفت شده سپس برش بزنید ونوش جان کنید. نکته: 🌹بهتر است از خروس محلی استفاده کنید. 🌹سوسیس وکالباسهای آماده هرچند کیفیت خوبی داشته باشند باز هم مواد نگهدارنده,شیمیایی,رنگ,لاشه آلوده وگاهی بیمار حیوانات,گاهی گوشت خوک وسگ وگربه و... داخل آن به ناچار وجود دارد که هرکدام از اینها عوارض جسمی وروانی ومعنوی وتربیتی خاصی دارد که قابل چشم پوشی نیست ومصرف این نوع محصولات در نسل یک جامعه, تاثیر بسیار مخرب وجبران ناپذیری خواهد داشت http://eitaa.com/cognizable_wan
تاریخچه «حجاب» پرسش :از منظر مورخین، تاریخچه «حجاب» به چه زمانی برمی گردد؟ پاسخ : آنچه از تاریخ استفاده می شود این است که در «ایران» باستان و در میان قوم «یهود» و احتمالاً در «هند» حجاب وجود داشته و حتی از آنچه در قانون اسلام آمده سخت تر بوده است؛ ضمن اینکه اصولا در جاهلیتِ عرب حجاب وجود نداشته و به وسیله اسلام در عرب پدید آمده است. «ویل دورانت» راجع به قوم «یهود» و قانون «تلمود» می نویسد: «اگر زنی به نقض قانون یهود می پرداخت چنان که مثلاً بدون آن که چیزی برسرداشت به میان مردم می رفت، و یا در شارع عام نخ می رشت، یا با هر سنخی از مردان درد دل می کرد، یا صدایش آن قدر بلند بود که چون در خانه اش تکلّم می نمود همسایگانش می توانستند سخنان او را بشنوند، در آن صورت مرد حق داشت بدون پرداخت مهریه او را طلاق دهد».(۱) او همچنین راجع به زنان «ایرانیان» قدیم می نویسد: «زنان طبقات بالای اجتماع جرأت آن را نداشتند که جز در تخت روان روپوش دار از خانه بیرون بیایند و هرگز به آنان اجازه داده نمی شد که آشکارا با مردان معاشرت کنند. زنان شوهردار حق نداشتند هیچ مردی را ولو این که پدر یا برادرشان باشد، ببینند. در نقش هایی که از ایران باستان بر جای مانده صورت هیچ زنی دیده نمی شود و نامی از ایشان به نظر نمی رسد...».(۲) آری، بعد از ظهور اسلام در میان اعراب جاهلی همگی این دستور را پذیرفته و پوشش اسلامی و حجاب را قبول نمودند. «زمخشری» در این باره نقل می کند که «عایشه» همواره زنان «انصار» را این چنین ستایش می کرد: «مرحبا به زنان انصار! همین که آیات سوره نور نازل شد یک نفر از آنان دیده نشد که مانند سابق بیرون بیاید. سر خود را با روسری های مشکی می پوشاندند، گویی کلاغ روی سرشان نشسته است».(۳)،(۴) پی نوشت : (۱). تاریخ تمدن، ویل دورانت، مترجم: کامیاب حسن، بهنود، تهران، ۱۳۹۱ شمسی چاپ اول ، ج ۴، ص ۴۶۱. (۲). همان، ص ۴۳۴. (۳). الکشاف عن حقائق غوامض التنزیل و عیون الأقاویل فى وجوه التأویل، زمخشرى، محمود، دار الکتاب العربی، بیروت، ۱۴۰۷ قمری، چاپ سوم ، ج ‏۳، ص ۲۲۹. (۴). اسلام شناسی و پاسخ به شبهات، رضوانی، علی اصغر، مسجد مقدس جمکران، قم، ۱۳۸۶ شمسی، چاپ سوم، ص ۵۱۷. http://eitaa.com/cognizable_wan
زناشویی ✍️هر زوجی یک چرخه ثابت دعوا داره که دائما تکرار میشه، اگر اون چرخه رو در زندگی خود تشخیص بدید، درمانش هم خودبخود پیدا می کنید. 🙈مثال روند دعوای زناشویی یک زوج می تونه این باشه. 1️⃣مرحله اول: اصرار و سماجت خانم برای اینکه همسزش رو به حرکت یا فعالیتی وادار کنه(مثل منظم بودن، خانه اقوام رفتن، با دوستانش وقت تلف نکردن و...). 2️⃣مرحله دوم.شوهر مقاومت می کنه و تحمل می کنه و تلاش می کنه با کناره گیری و سکوت و کنترل و کلام آرام و صحبت کردن منطقی...به دعوا کشیده نشه. 3️⃣مرحله سوم: خانم عصبی و خسته میشه و با عصبانیت و فشار و کلام نامناسب و بلند و خشم و قهر و زبان تند می خواهد شوهر را به کار مورد نظر خود وادار کنه. 4️⃣مرحله چهارم:شوهر هم میزنه سیم آخر...و توهین و تهدید و.... 5️⃣مرحله پنجم: زن می بینه اوضاع داره خطری میشه، کوتاه می آید و تسلیم می شود و اصرار و خواهش و دوست شدن و عذرخواهی تا مجددا رابطه بهتر بشه. اما چند روز بعد مجددا همین چرخه روی همون موضوع یا موضوعات مشابه دقیقا با همین مراحل و به همین ترتیب مجددا شروع میشه. چرخه دعوای زناشویی شما چگونه است؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅شخصی از امام صادق (ع) پرسید: آقا جان!جدتان امام حسین (ع) الان کجاست؟ ✍حضرت فرمودند: چقدر جثه تو کوچک است و چقدر سوال تو بزرگ است! بدن مبارک امام حسین (ع) در قبر است اما روح بزرگشان سمت راست عرش خدا نزد جد و پدر و مادرشان است و نظر مبارک امام حسین (ع) به دو مکان و موضع است: 1⃣ به زوار قبرش 2⃣ به مجالس عزایش آنگاه حضرت فرمودند: امام حسین (ع) از جد و پدر و مادر و برادرش خواهش می کنند که برای عزادارانش استغفار نمایند تا خدا آنان را بیامرزد. 💥در روایتی دیگر امام حسین (ع) فرمودند: اگر گریه کننده بر من می دانست که چه اجری نزد خداوند دارد شادی اش از اندوهش بیشتر می گردید. 📚منابع : چشمه سار عشق، ص 10 قصص الحسینیه، ص 72 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
حق بدهیم ! یک وقت هایی آدم ها حوصله ی خودشان را هم ندارند ... نباید توقعی داشت ، وگرنه دیوارِ حرمت ها فرو می ریزد ... کاری به کارِ بی حوصلگیِ آدم ها نداشته باشیم ، بابتِ حالِ بدشان توضیح نخواهیم ... هر آدمی حق دارد گاهی از قوی بودن انصراف دهد ، خلوتی بی واسطه بخواهد ، جایی که خبری از هیاهویِ هیچ بشری نباشد ، جایی که در سکوت و تنهایی بنشیند و خودش را پیدا کند ! صبرِ آدم ها که لبریز شد ؛ نسبت به همه چیز ، بی حس می شوند ، دنبالِ غارِ ساکتِ تنهاییِشان می گردند ... آدم است دیگر ! یک وقت هایی کم می آورد ... کم آوردنِ آدم ها را جدی بگیریم ، درک کنیم ، دورتر بایستیم ، گاهی همین به حالِ خود رها کردن ؛ همین سکوت و حق دادن ؛ بهترین حالتِ دوست داشتن است ... http://eitaa.com/cognizable_wan
❣💕❣💕❣💕❣ "در شرایط بحرانی روبروی هم قرار نگیرید!" 🍃 در تمامی‌‌ خانواده‌ها شرایط بحرانی به‌وجود می‌‌آید اما آنچه اهمیت دارد هماهنگ شدن روحی و عاطفی زوجین با یکدیگر است. 👈 مسلماً تعلقات و حمایت عاطفی به زوجین کمک بسیاری کرده تا شرایط بحرانی را پشت سر بگذارند. ✅ زمانی که زن و مرد به هر دلیلی دچار استرس و شرایط روحی نامناسب باشند بهتر است از هرگونه مشاجره دوری کرد. 👇👇👇 🖤http://eitaa.com/cognizable_wan
📌داستان🍃🌺 کرامت امام رضا در حق دزد تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار. ((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!)) حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!! رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!! اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی! ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!! رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟ ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!! همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟ چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟ از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح  کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... دلم لک زده... مشهد... نیمه های شب... روبروی ایوان طلا... روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .... و اشک...اشک...اشک... و یک آرزو... خوش به حالت کبوتر... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داشتم میرفتم معافیت پزشکی بگیرم کلی استرس داشتم دم در بابام بهم گفت پسرم اصلا استرس نداشته باش همینجوری عادی رفتار کنی معافیت روانی بهت میدن http://eitaa.com/cognizable_wan
از "کرم" پیرزن  ⚰یکی از غسال ها به نام موسوی می گوید: 🙄 مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم. اینجا بعضی ها مسئول کشیک شب هستند تا جنازه هایی را که شب توی منزل فوت می کنند و جوازشون توسط دکتر صادر شده و شبانه به بهشت زهرا (س) حمل میشود را تحویل بگیرند.  ⬛️یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم برای شستشو بفرستیم خانم های غسال گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرم های ریز زنده در حرکت بود، خیلی چندش‌آور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار 🙄گفت: این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حرف رکیک و ناسزا می گفت و هیچ کس از زخم زبان اون در امان نبود و حتما دلیلش همین می تواند باشد. از تعجب هاج و واج مانده بودم. آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.  🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
در تمناے نگاهت بے قرارم تا بيايے من ظهور لحظہ ها را مےشمارم تا بيايے خاڪ لايق نيست تا بہ رويش پا گذارے در مسيرت جان فشانم گل بڪارم تا بيايے #السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌹 *حکایتی بسیار زیبا و تکان دهنده* از سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدالله علیه السلام) 🔹در ظهر عاشورای یک سالی برای روضه خوانی به یکی از مساجد قم رفتم. بچه های آن محله به رسم کودکانهٔ خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها با چادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند 🔹 بعد از اتمام جلسه آمدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم:دخترم روز عاشوراست. و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم هر چه دختربچه اصرار کرد، توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت: مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ 🔹 پیش خودم گفتم دل این بچه رو نشکنم. قبول کردم و باعجله به دنبالش رفتم تا رسیدیم به حسینیهٔ کوچک و محقری که به اندازه سه چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند 🔹 سر خم کردم و وارد شدم. روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعائی کردم و آمدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری. 🔹رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت ، چائی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن، بی سر و صدا از پشت سر چای رو ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... 🔹شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته آمدم منزل. از شدت خستگی فورا به خواب رفتم وجود نازنین حضرت زهرا صدیقهٔ کبری علیهاالسلام در عالم رویا بالای سرم آمدند. طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمودند: آسید علی اکبر مجالس روضهٔ امروز قبول نیست گفتم: چرا خانوم جان؟ 🔹فرمودند: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمان در آنجا حضور داشتیم. و آن روضه ای بود که برای اون چند تا بچهٔ کوچک، دور از ریا و خالصانه، گوشهٔ محله خواندی.... آسید علی اکبر ، ما از تو گله و خورده ای داریم! 🔹گفتم جانم خانوم، بفرمائید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند: اون چایی را من بادست خودم ریخته بودم چرا نخوردی و روی زمین ریختی!!؟ 🔹از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت آن بزرگواران به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از آن هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از آنها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت. و برای همهٔ گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. 🔹 *بنازم به بزم محبت که در آن* *گدایی و شاهی برابر نشیند...* 📚 خاطرات مرحوم کوثری http://eitaa.com/cognizable_wan ♻ جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) منتشر کنید. التماس دعا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 👝وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . 🍃به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . 🌹اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... 🍃بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... 🌹 ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . 🍃اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... 🌹سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . 🍃از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... 🌹 و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . 🍃شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . 🌹خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . 🍃هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... 🌹چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 🍃رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . 🌹چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... 🍃جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... 🌹تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... 🍃فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... 🌹بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . 🍃بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . 🌹بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . 🍃با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... 🌹یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ 🍃من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . 🌹کلا درکش نمی کردم ... ✍ادامــه دارد.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
☀️نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... 🌹به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . 🍃یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... 🌹داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می 🍃خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . 🌹ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . 🍃خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . 🌹اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جعبه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم 🍃ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . 🎁جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . 🌹شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... 🍃امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 🌹گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، 🍃برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … . 🌹رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود 🍃حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … . اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … . 🌹همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … . 🕰چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم … 🍃عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … . 🌹همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ … 🍃امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … . 🌹دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … . 👝وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … . 💞آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … . 🍃مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … . ✍ادامـــه دارد.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
بخوان جالبه 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ سفارشی برای بی نیاز شدن از پزشک 💠امام علي عليه السّلام به فرزندش امام حسن عليه السّلام فرمود: 🔅فرزندم! آيا مي خواهي چهار چيز به تو ياد دهم كه به وسيله آنها از مراجعه به پزشك بي نياز شوي؟ عرض كرد: بله يا اميرالمومنين! حضرت فرمود: 👈بر سر سفره منشين مگر آنكه گرسنه باشي، درحالي كه هنوز ميل به غذا داري دست از غذا خوردن بكش، عمل جويدن غذا را به خوبي انجام ده و قبل از خواب، خود را از ادرار و مدفوع تخليه نما. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸 مار و زنبور 🔸 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. 🐍مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» 🐝اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. 🐍مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. 👈مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. 🐝این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. 👈برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. 📚 مجموعه شهر حکایات   🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃