eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.1هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زن از همسرش چه می خواهد؟ آقایان محترم توجه کنید اگر هزاران هزار ثروت و طلا و جواهرات به پای همسرتان بریزید اما کوچک ترین محبتی را به همسرتان نشان ندهید ارزنی ارزش نخواهد داشت . یک زن در زندگی به هیچ چیزی به اندازه ی محبت کردن نیاز ندارد؛ محبتی که هم به زبان آورده شود و هم به آن عمل شود. این را مطمئن باشید که اگر شما کوچکترین محبتی را حتی با دادن یک شاخه ی گل به همسرتان اثبات کنید او چندین برابر بیشتر از آن پا جای پای شما خواهد گذاشت. یک زن هرگز از ابراز عشق های مرد زندگیش خسته نخواهد شد. به زبان آوردن دوستت دارم موجب می شود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد و آن را احساس کند. زن درست مثل یک موج است، به هنگامی که عشق در قلبش به ظهور می نشیند، اعتماد به نفسش در حرکتی مواج به اوج می رسد. http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شامپویی میزنی مهسو؟بوش کل اتاقو برداشته... بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده.. +خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه... _آخ که چقدم بدت اومدا... دوباره زدم زیرخنده +روآب بخندی...بروبیرون بابا باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم باصدای بلند گفتم _مهسووو با غرغراومدبیرون و گفت +چییییه؟چتتته دادمیزنی همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم _بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون. +امری باشه؟ _نه،فعلا امری نیست... نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم... ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود... ایمیلی که از طرف اون عفریته بود... بازش کردم... چشمام برقی زد... اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم... همون لحظه گوشیم زنگ خورد.. مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود... _امیرحسینه +خب جواب بده تماس رو وصل کردم _جانم داداشم؟ +سلام گل داداش.خوبین خوشین؟ _سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟ +مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون. خنده ای کردم و گفتم _قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم. +قربونت برم که تیزهوشی بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم. مهسو باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم به محض قطع کردن تماسش پرسیدم _کی بود چی گف؟ با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت +اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا... _آها خوش اومدن. با تعجب نگاهم کرد و گفت +نمیخوای دست به کار بشی؟ _دست به چه کاری؟ +خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم. _نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت +پاااشو،پاشوبچه باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد... یخچال رو چک کردم... تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود... به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود سریع دست به کار شدم.... .... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم خببب چی بپوشم؟ آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم. بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم... به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده باکلافگی مهسو رو صدازدم _مهههسو؟یه لحظه میای بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم وارداتاق شد... هنوز آماده نشده بود... +بله چیشده؟ _میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی... +باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم... ازاتاق خارج شد بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد... ولی من... برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم... دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد... مهسو باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت +عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون... سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت... ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم... بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم.. تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم که‌گلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم... دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم... شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد یه امشبه دیگه... شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم... به خودم توی آینه نگاهی انداختم... انگار باحجاب دلنشین تربودم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر ‌صدای زنگ در اومد... دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد... به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود... حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید... چشمکی زدم و گفتم _خیلی بهت میاد... لبخندآرومی زدوگفت +ممنون به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم امیرحسین و طنازواردشدن... امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد... +بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا.... ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم _من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز... سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم _سلام زن داداش خوش اومدین بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن.. واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت... نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم... _امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی +چیو؟ _ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران... بابهت گفت +چییییی؟؟؟؟ مهسو صدای داد امیرحسین اومد... طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت +چیشد امیرجان؟ ++هیچی،پام خورد به میزعزیزم من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها... اینا چقد صمیمین... دوباره به آشپزخونه برگشتیم... _طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه با من من گفت +نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه... _آهاااا،بععععله. مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم... _یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا... پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند... نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟ شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست... منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم... .... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
۳۰ توصیه مهم برای دوری از افسردگی 1- هر روز 10 تا 30 دقيقه پياده‌روى كنيد و به هنگام راه رفتن، لبخند بزنيد. 2- هر روز حداقل 10 دقيقه در يك مكان كاملاً ساكت و بى‌سر و صدا بنشينيد. 3- هرگز از خوابتان نزنيد. 4- هر روز صبح كه از خواب بلند مى‌شويد، جمله زير را تكميل كنيد: «هدف امروز من ....... است.» 5- با اين سه «الف» زندگى كنيد: انرژى اشتياق احساس يگانگى 6- نسبت به سال قبل كتاب‌هاى بيشترى بخوانيد و بازى‌هاى بيشترى بكنيد. 7- هر روز زمانى رابرای دعا بگذاريد. 8- با افراد بالاتر از 70 ساله و نيز افراد كمتر از 6 ساله وقت بگذرانيد. 9- به هنگام بيدارى، روياپردازى كنيد. 10- بيشتر از ميوه‌ها و سبزيجات تغذيه كنيد. 11- چاى سبز، مقدارى زيادى آب، كلم، بادام و فندق را در رژيم غذايى روزانه‌تان بگنجانيد. 12- سعى كنيد هر روز بر روى لب حداقل سه نفر لبخند بياوريد. 13- ريخت و پاش و آشفتگى را از خانه، ماشين وميز كارتان دور سازيد. 14- انرژى خود را صرف شايعات، موضوعات گذشته، افكار منفى يا چيزهايى كه از كنترل شما خارج است نكنيد. در عوض، انرژى خود را مصروف جنبه‌ هاى مثبت «زمان حاضر» سازيد. 15- بدانيد كه زندگى مانند مدرسه است و شما براى يادگيرى به اينجا آمده‌ ايد. مسائل، جزئى از برنامه درسى است كه ظاهر مى‌شوند و از بين مى‌روند، درست مثل مسائل كلاس رياضى، امّا درس‌هايى كه از آن‌ها ياد مى‌گيريد براى هميشه پا برجا مى‌ماند. 16- صبحانه را زياد، ناهار را متوسط و شام را كم بخوريد. 17- خودتان را زياد جدّى نگيريد. هيچكس ديگر هم اين كار را نمى‌كند. 18- لزومى ندارد كه در هر بحثى برنده شويد، اختلاف نظرها را بپذيريد. 19- با گذشته خود صلح كنيد تا «حال»تان خراب نشود. 20- زندگى خودتان را با ديگران مقايسه نكنيد. 21- هيچكس مسئول شادى و رضايت شما نيست بجز خودتان. 22- هر مصيبت يا ضايعه‌اى كه برايتان پيش مى‌آيد به خودتان بگویيد: «آيا 5 سال ديگر، اين اتفاق اهميتى خواهد داشت؟» 23- همه را به خاطر همه چيز ببخشيد. 24- آنچه ديگران درباره شما فكر مى‌كنند به شما مربوط نيست. 25- هر وضعيتى، چه خوب و چه بد، تغيير خواهد كرد. 26- به هنگام بيمارى، كارتان از شما مراقبت نمى‌كند، دوستانتان از شما مراقبت مى‌كنند. تماس خود را با آن‌ها حفظ كنيد. 27- بهترين اتفاق براى شما هنوز روى نداده است. 28- گاه گاهى به افراد خانواده‌تان تلفن كنيد و بهشان بگویيد كه به فكرشان هستيد. 29- هر شب قبل از رفتن به رختخواب، جمله زير را تكميل كنيد. «من امروز به خاطر .... خوشحال و سپاسگزارم». 30- اين متن را برای کسانی که دوستشان دارید بفرستید .❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روانشناسي ميگه: كسي كه زود عصباني ميشه قلب🤍 مهربوني داره، چون بيشتر محبت🌹 كرده، كمتر محبت🥀 ديده و به جزئيات بسيار دقت ميكنه و با كمترين ناهماهنگي بهم ميريزه…! http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ یاسر بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد... با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه... ازجام بلندشدم و گفتم _ببخشیدمیرسم خدمتتون لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم... وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم _سلام قربان +سلام یاسر،کجایی _خونم،چطورمگه؟ +امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟ _امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ +جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین... _چشم قربان بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق... مهسو بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد... _بله +بیابشین کارت دارم.... شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم.. _خب میشنوم رئیس... باکلافگی گفت +مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم... _آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟ +ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟ بهش خیره شدم و گفتم _شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش.... و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم.... بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد... گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم.... وشروع کردم به ضجه زدن.... ... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم.... چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم.... بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم... سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم... بعدازچندبوق برداشت +بله _بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم... +کجابریم؟ _امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا وتلفن رو قطع کردم... امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا... بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین +بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی اخمی کردم و گفتم.. _حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا.. اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت +یاصاحب وحشت،خدارحم کنه... توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم.. **** هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم... در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم... بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم.. *** نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم... به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم. درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه... همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد.... بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون... ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست... و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم... پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم.... تغییر لوکیشن... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند... من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد... +سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت ++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار... و سریعا متواری شد... به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم _درخدمتم ... بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم... +چته یاسر،پریشونی... واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه... _دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان.... لبخندی زد و گفت +از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده... _میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟ +یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی... باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم _استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه... نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت +تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل... سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم.. هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم... گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم... شماره ی مسعود رو گرفتم... سریع برداشت...زدم روی بلندگو +جانم میلادجان.. _سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن... +عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم _همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه... و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش... بانازجواب داد.. +جااانم گل پسر.. _سلام غزال من +سریع بگوچی شده _مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی... +ولی این قرار ما نبود میلاد اخمام توی هم رفت و گفت... _مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی... و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan