فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دختره توی گوگل سرچ میکنه
طریقه تخم مرغ آپز
گوگل میگه منکه جوابتو میدم
ولی خاک بر سر اونی که میاد تورو بگیره
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﯾﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﻡ ﺗﺮﻣﯿﻨﺎﻝ ﻫﺴﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺶ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻩ ﺗﺎ ﺷﻬﺮﺵ!😐
بیشعور ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺍﻻﻥ مرزو رد کرده بود!😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ ببینید| آخرین گفتگوی منتشرشده مادر شهید طهرانی مقدم با رهبرانقلاب
🏴 مادر شهیدان طهرانی مقدم امشب به فرزند شهیدش ملحق شد.
#آقایون_بدانند
💢زنان، مردانی كه خیلی تودار هستند راه نمیپسندند
✍مرد ایدهآل با همسرش حرف میزند. مسائل زندگی در ابتدا از طریق ارتباط کلامی، بهویژه بحث درمورد افکار، احساسات و آرزوهای ما مطرح میشود و با یکدیگر در میان گذاشته میشود. افکار، احساسات و آرزوها را نمیتوان با رفتار مشاهده کرد و به آنها پی برد. یکی از عمیقترین آرزوهای یک زن این است که همسرش را بشناسد.
وقتی مرد از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند همسرش احساس میکند اجازه ورود به دنیای خودش را به او داده است.
وقتی مردی مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، همسرش احساس میکند که رابطهاش را با او قطع کرده و در نتیجه، احساس انزوا و تنهایی میکند.
زنان، مردانی كه خیلی تودار هستند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند همسرشان درمورد احساسات و باورهایش با آنها صحبت كند.
💕💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی آید
از بهاری می آيد که فرا میرسد
گیاه به روزهایى که رفته، نمی اندیشد، به روزهایى می اندیشد که می آید
اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد
چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه میخواهیم، دست یابیم؟
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 بروکلی جوانتان میکند!
✅کلم بروکلی نه تنها ضدسرطان است، بلکه حاوي ماده ی ضدپیری درکبد، چشم و استخوان است و متابولیسم بدن را کنترل میکند.
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
قیمت خرما جوری رفته بالا که اگه امشب دوباره دلم عاشق بشه و از عشقت تب کنه و بعدش بخواد هوس رطب کنه میزنم خودت و دلم و گیتار شماعی زاده رو با هم یکی می کنم😡
😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 37
آیسودا با ذوق پشت در نشسته بود.
با صدای نواب او هم هیجان زده می شد.
حیف که جایی بینشان نداشت.
پولاد ترجیح داده بود در مقابل دوستانش او را مخفی کند.
مانده بود وقتی قرار بود مخفی بماند چرا پس او را نگه می داشت؟
بگذارد برود.
دردسر درست می کرد برای خودش که چه؟
ترنج از جایش بلند شد و گفت: روسری آبی من سری قبلی جا موند، فکر کنم تو اتاق موند وقتی از حمام بیرون اومدم.
همین حرف باعث شد نواب و پولاد به همدیگر نگاه کنند.
اما پشت در آیسودا بود که به خودش پیچید.
پس این دختر دوست دختر پولاد بود نه نواب!
این اتاق هم مال او بود.
دست بیخ گلویش گذاشت و فشار داد.
صدای پولاد را شنید که گفت: قفل در خراب شده، فردا میرم براش کلیدساز بیارم.
ترنج با ناامیدی گفت: آخه چرا؟
بعد انگار متوجه اتفاق خاصی شده باشد گفت: پولاد اینجا چه خبره؟ این از وضع خونه اونم از قفل در، اون اتاق که درش مشکلی نداشت.
نواب دست ترنج را کشید و نشاندش!
-دختر چته امشب هی کارآگاه بازی در میاری؟ از فوتبالت لذت ببر!
ترنج با حرص گفت: شما دوتا چتونه؟ چیو دارین مخفی می کنین؟
اشاره ای به خانه کرد و گفت: این آشفته بازار باید یه دلیل منطقی داشته باشه یا نه؟
پولاد اخم کرد و گفت: بهت نمیاد فضول باشی، کاری که بهت نمیاد رو انجام نده.
همیشه همین بود.
اجازه نمی داد ترنج تا یک حدی بیشتر جلو برود.
همیشه ی خدا حریمی بینشان بود.
شاید برای همین بود که نمی توانست به دیگران بگوید پولاد دوست پسرش است.
چون واقعا نبود.
پولاد یک دوست بود و بس!
عین نواب!
فقط تفاوتش با نواب این بود که ترنج عاشق پولاد بود.
پولادی که نمی دانست چرا احساسش درگیر نمی شود.
انگار هیچ وقت در عمرش عاشق نشده باشد.
جالب اینکه هیچ چیزی هم از گذشتهاش نمی دانست.
غیر از همین دو سه سالی که با آنها دوست شده بود.
ساکت به تلویزیون چشم دوخت.
نواب برای پولاد چشم و ابرو آمد.
پولاد به او فهماند که آیسودا پشت در اتاق است.
نواب چشم غره ای برایش آمد و با لبخند رو به ترنج گفت: بق نکن، پولادو نمی شناسی؟
پولاد دست دور گردنش انداخت و گفت: فردا میریم بیرون!
ترنج لب جلو داد و گفت: لازم نکرده، مهمون داریم ما!
صدای گلی که از تلویزیون پخش شد حواس هر سه را جلب کرد.
نواب بلند شد و بخاطر گلی که پرسپولیس زده بود قر داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 38
ترنج و پولاد خندیدند.
تا آخر وقت که فوتبال می دیدند ترنج دیگر کنجکاوی نکرد.
یعنی نمی توانست.
جراتش را نداشت.
نمی خواست همین رابطه ای را هم که با پولاد داشت از بین ببرد.
به زور توانست خودش را میان جمع دو نفره شان جا کند.
هر خطایی ممکن بود باعث حذفش شود.
او هم دیوانه نبود که با دست های خودش، باعث حذف خودش شود.
آخرشب که عزم رفتن کردند، ترنج هنوز ته مانده ای دلخوری داشت.
پولاد پیشانیش را بوسید.
-دلخور نباش.
ترنج لبخند زد.
-شب بخیر!
پولاد تا پایین پله ها نرفت.
همان دم در خداحافظی کرد و رفتند.
در را که بست و قفل کرد نگاهش به روی در اتاق ماند.
ظهر چیزی نخورده بود.
شب هم که هیچ!
همینطور پیش می رفت تلف می شد.
به سمت اتاق رفت.
مقابلش ایستاد و در زد.
-آسو بیا بیرون یه چیزی بخور.
جوابش را نداد.
-با توام.
محکمتر به در کوبید.
آیسودا مجبور شد در را باز کند.
مقابل پولاد ایستاد و گفت: چی می خوای؟
-برو یه چیزی درست کن بخور!
-گشنه ام نیست.
-بهتر از هرکسی می شناسمت آسو، به جای این قهر کردن های مسخره به خودت برس، کسی اینجا دلش به حال تو نمیسوزه!
چقدر حرفش سوز داشت.
قلبش تیر کشید.
البته که با وجود دوست دخترش نباید دلش برای او می سوخت.
-باشه!
پولاد به سمت تلویزیون رفت.
دوباره روی مبل لم داد و گفت: بهتره فکری هم به حال دسته گلت بکنی، این خونه باید تمیز بشه!
کم مانده بود که زیر گریه بزند.
ظالم!
انگار همه ی مردهای زندگی او باید به روش خودشان ظالم باشند.
بدبخت او!
با بغضی که قورت داده نمی شد به سمت آشپزخانه رفت.
هیچ میلی به خوردن نداشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجسادی که سیل به کنار رود خونه آورده
متاسفانه تو هیچ خبر گزاری اعلام نشده☺️☺️☺️
الهی همیشه دلتون شاد باشه
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆