قشنگه👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر جوانی از مادرش خواست تا او را به فاحشگی (زنا) اجازه دهد!!
مادر در صدد نصیحت دخترش برآمد چرا که این خواسته، از نظر اجتماعی امری ننگین و از نظر دینی نیز حرام است
اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.
مادر با اصرار دخترش موافقت کرد اما به چند شرط؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می باشد..
شرط اوّل مادر این بود که از دخترش خواست صبحگاه در جلوی قصر حاکم بایستد و هنگامی که حاکم از قصر خارج می شود و از جلویش می گذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا که بیهوش شده است و سپس بنگرد که چه چیزی برایش رخ می دهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه می شود.. او صبح روز بعد جلوی قصر حاکم رفت و هنگامی که حاکم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاکم به سویش شتافت و او را از زمین بلند کرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر کرد که به هوش آمده است و از حاکم سپاسگزاری نمود و شتابان از آن جا دور شد تا به مادرش خبر دهد که در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد… مادرش به او گفت: فردا هم باید به همان جا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاکم که از پیشت می گذرد، اجرا کنی. دختر چنین کرد، اما نتیجه اش با نتیجه ی دیروزی فرق می کرد؛ این بار حاکم به سویش نرفت، بلکه وزیر رفت و او را از زمین بلند کرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاکم اصلاً به وی توجهی نکرد!!
دختر باز چنین وانمود کرد که به هوش آمده و از وزیر تشکر کرد و رفت تا واقعه ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد. باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود که فردا هم باید به هنگام خروج حاکم چنین کنی.
روز بعد هم دختر چنین کرد و هنگامی که خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه کنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ کس نزدیک نیامد و این ها هم زود او را ترک کردند.. دختر به سوی مادر بازگشت و آن چه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید: آیا امتحان به پایان رسیده است؟
مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو می خواهم که چنین کاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آن چه اتفاق می افتد با خبر کنی که این آخرین روز امتحان است!
دختر چنان کرد که مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد که امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا که کسی به نزدیکش نیامده بود تا او را کمک کند، بلکه برخی او را مسخره کرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عده ای با پاهایشان او را کنار زده بودند…
در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت: عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می آیند، اما وقتی که چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می شوند، بلکه تو را مسخره می کنند. حتى پست ترین مردم هم تو را به باد مسخره می گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می خواهی زنا کنی عزیزم؟!
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_بیست_وششم
🌷تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ...
🌷من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ...
🌷پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...
🌷برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...
🌷تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ...
نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ...
🌷به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ...
اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ...
✍ادامه دارد.....
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
🌷کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
🌷در خواست هاشون رده بندی داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
🌷درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
🌷حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ...
🌷- من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ...
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
شیطان لبخند زد.
پرسیدم: «چرا میخندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خندهام میگیرد.»
پرسیدم: «مگر چه کردهام؟»
گفت: «مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکردهام.»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین میخورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکردهای. نفس تو هنوز وحشی است. او تو را زمین میزند.»
پرسیدم: «پس تو چه کارهای؟!»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
◾️ سیم خاردار....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشد تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چی ازش میپرسیدم میگفت اره ✌️
گفتم من و میشناسی ؟
+اره
گفتم اینجا راحتی؟
+اره
گفتم خوشحالی اینجایی؟
+اره
گفتم میخای ببرمت بیرون دلت واشه؟
+با داد و بیداد گفت نه نه نه
بعد که دلیلش و از پرستار اسایشگاه پرسیدم ،
گفت اخه به همین بهونه اوردنش خونه سالمندان
والدینمونو رها نکنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
کاش "دنیا" طوری بود ڪه
هیچکس به ڪسی "نیاز" نداشت
اونوقت آدمها "مطمئن" میشدن ڪسی ڪه
"سراغشون" رو میگیره
"دوسشون" داره نه ڪارشون...
❣زندگیتان پُر از خدا که بینیاز مطلقه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
از ماست که بر ماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را میبرد و از پایمان می اندازد؟
درخت پیر گفت برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت سرش آهن و تنه اش چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستان_کوتاه
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت
صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که
بزور قصد سوار کردن گاو نری را در
ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود
سوار ماشین بشود، من رفتم دستی
به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه
و زاری میکند، علت را که جویا شدم
گفت گاومان را دزدیدند!
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!😂
❖ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار ؟
می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش ، کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است !
به این میگن جوانمرد
http://eitaa.com/cognizable_wan
عجیب ولی واقعی
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📝 #تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌺- پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ...
- چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
🌺- چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ...
- و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ...
🌺- منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ...
- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ...
خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...
🌺- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ...
- و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ...
- منافع ماست ... چیزی که این
🌺دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...
از حالت لم داده، اومدم جلو ...
🌺- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ...
- وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_بیست_و_نهم
🌺- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...
🌺جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
🌺اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
🌺با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...
🌺هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...
🌺محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...
🌺- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
- من روی استقامت شما شرط می بندم ...
🌺هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
🌺- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
✍ادامه دارد......
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
داداش دوست دختر داری ؟
نه داداش من زن دارم
_خب مگه هرکی تلویزیون داره سینما نمیره !؟
**داداش حواست باشه وقتی میری سینما کسی پای تلویزیونت نشینه
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی
🌹وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
🌹- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
🌹پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
🌹به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
🌹تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...
🌹رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...
🌹چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#قسمت_سی_و_یکم
🌹بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
🌹- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
🌹همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
🌹خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
🌹مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...
🌹چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
✍ادامه دارد......
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پل عابر پیاده جالب😯😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
13.mp3
9.48M
🎙شیوه بیدار کردن فرزندان
💠 و علل رخوت و سستی آنها
🔴 #استاد_دهنوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جذاب
رفاقت شگفت انگیز یک میمون با چند ببر
http://eitaa.com/cognizable_wan
از جلو تالار رد شدم، دیدم جشنه انقد
گشنم بود رفتم تو،دم در به یارو گفتم:
مبارکه،من و داماد از دبستان تا الان با همیم ☺️
دو پرس جوجه بهم داد و گفت عروسی نیست بابام از مکه اومده. بخور و برو بیرون مفت خور😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مجردان_بدانند
خانم باید #شاد و #شیطون باشه😉تا به واسطهی شادیِ اون، محیط خونه شاد و پر انرژی بشه. هیچ مردی از زن افسرده و غرغرو خوشش نمیاد.
سعی کن همیشه سرحال باشی، بانو...
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
#روانشناسی
🌸🌿🌸
آدمها زمانی از بدیهای دیگران اذیت میشوند که عشقی بزرگ روحشان را مشغول نکرده باشد!
اگر انسان شدیدا مشغول معشوق خود باشد به دیگران بیتفاوت است و بدیهای دیگران او را آزار نمیدهد.
و مناجات با معشوق تمام خستگیها و آزردگیها را برطرف میکند.
عشق بزرگ ، محبت شدید به پروردگار است.✨
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟
اون اسب جواب نداد سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت
میدونید چرا؟؟؟
چون اسبا نمیتونن حرف بزنن😐
نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن😒
حتما دانشجو هم هستی🤔
http://eitaa.com/cognizable_wan
قانون پسرا اینه که شوخی هرچی به مرگ و قطع عضو نزدیکتر خنده دارتر …
#جوک
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
✍ذکرها سه دسته هستن :
یه دسته پاک کننده اند؛
گناه و زشتی رو پاک میکنن؛
مثل: «اَستغفرالله»
یه دسته مدادند؛
برامون حسنه مینویسند؛
مثل: «الحمدلله»،«سبحان الله»
و«لااله الاالله»
امّا یه ذکری هست؛ که هم پاک
میکنه و هم مداده،گناهان را پاک
میکنه بجاش حسنات مینویسه!!!
و اون ذکر:صلوات بر محمد و آل محمد
http://eitaa.com/cognizable_wan
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
ﮐﯿﺴۀ ﺑﺮﻧﺞ ﻣﺤﺴﻦ ﭼﯿﺴﺖ ؟
↓
↓
↓
↓
↓
↓
↓
↓
↓
ﮐﯿﻒ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ حمل قلیان به نقاط مختلف کشور
😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5850329289236415307.mp3
4.04M
مژده که میلاد شه خاتم است
عید سعید نبى اکرم است
مژده که مسرورى عالم رسید
خرمى عالم و آدم رسید
#حامد زمانی