eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌷🌹🌷🌹 به نظرشما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟ ☀ انتخاب خیلی سخته، درسته...؟ 🌷 👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد شهید حمید (حسین) عرب نژاد 🌷 👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد. شهید سید مرتضی دادگر درمزاری 🌷 👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت شهید محمدرضا شفیعی 🌷 👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت شهید محمود رضا ساعتیان 🌷 👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند شهید عباس صابری 🌷 👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد شهید سید مجتبی علمدار 🌷 👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی 🌷 👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید شهید علیرضا حقیقت 🌷 👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست شهید نادر مهدوی 🌷 👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله 🌷 👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد 🌷 👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید ! شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان. 🌷 👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد شهید احمد علی یحیی 🌷 👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد شهید سیداحمد پلارک 🌷 👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت شهید رجبعلی غلامی از افغانستان 🌷 👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت شهید علی اکبر دهقان 🌷 👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد شهید بروجعلی شکری 🌷 👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز 🌷 👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید شهید مهدی خندان 🌷 👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد از شهدای گمنام هستند 🌷 👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند 🌷 🌷 👈 که بحرمت مادرش در قبر خندید شهید حاج اکبر صادقی 🌷 👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی شهید حاج علی محمدی پور فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان . 🌷 👈 شهیدی که باصلابت و استوار و مقاوم مانند مولایش امام حسین(ع)سرش را داعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی و چه بسیارند 👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹😭🌹😭🌹 آری بخوانید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنیم... ✨http://eitaa.com/cognizable_wan
این چند روز که نت نداشتم یکم گوشیمو گذاشتم کنار، اومدم تو جمع خانواده، یکم باهاشون بیشتر آشنا شدم. آدمای خوبی به‌نظر میرسن فهمیدم دخترم سه سالش شده پسرمم داره میره مدرسه، کلاس اوله دیشب بهش دیکته میگفتم، گفتم بنویس بابا نت ندارد😭😂 پسرم گفت خب بقیش، گفتم ندارد دیگه، از روی همین صدبار بنویس. والا تو این بی‌نتی کی حوصله املا گفتن داره😕😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 💊😎😜💊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 پشت‌پرده هتاکی روحانی‌ معروف به ملت ایران امان از سیدصادق شیرازیها 🎴 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌸🌼– آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه . معلوم بود خسته و بی حوصله است – یا بگو … یا در رو ببند و برو … سرده سوز میاد! چند لحظه مکث کردم 🌼🌸– مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست 🌸🌼امتحان خدا؟یا امتحان علوم؟ – آقا ما تقلب کردیم یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون – برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای 🌼🌸چرخیدم سمت مدیر … – سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه … آقای رحمانی … یکی از معلم های پایه پنجم … بدجور خنده اش گرفت … – همین یه سوال؟ … 🌼🌸همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم … که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی … برو بچه جون… همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من… معلوم شد اصلا شوخی نیست … خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم … – آقا اجازه … لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید … از ما گفتن بود آقا … از اینجا گناهی گردن ما نیست … ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید … حق الناس گردن هر دوی ماست … 🌼🌸– عجب پر رویی هم هست ها … قد دهنت حرف بزن بچه… سرم رو انداختم پایین … حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود … – اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ . ادامه_دارد ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌸🌼– با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی علیه السلام افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن 🌸🌼– آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست ۲ نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما …! دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد – برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم ۲۰ شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره ۲۰ اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت 🌼🌸– حاج آقا یه سوال داشتم از حالت جدی من خنده اش گرفت … – بگو پسرم – حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم ۲۰ داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟ پولم حروم میشه یا نه؟خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت: 🌸🌼– به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و … حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد 🌼🌸– سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه 🌸🌼اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی … ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین – ممنون حاج آقا … ولی نامه عمل رو … با فکر کنم و حدس میزنم و … اما و اگر و شاید … نمی نویسن … و بلند شدم و رفتم تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه 🌼🌸شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو…. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌹تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم ✨– آقا اجازه چرا به ما ۲۰ دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید. خنده اش گرفت! 🍃– علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر سرم رو انداختم پایین – ببخشید آقا ..سلام .. صبح تون بخیر از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر 🌹– روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو ۲۰ بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این ۲ روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم 🍃– آقا یعنی ۲۰ نمره خودمون بود؟ دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم ✨– میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم 🌹– نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون ۲۰ دادید از خوشحالی پله ها رو ۲ تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد 🍃– خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن 📖دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 هجدهم 🌹دفتر رو در آوردم و دادم دستش – آقا امانت تون صحیح و سالم خنده اش گرفت زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن 🍃– مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر 🌹با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت 🍃– ببین فضلی از هر پایه، ۳ کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است . 🌹و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ،کلید رو گذاشت روی میز! 🍃– هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه 🌹از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم… باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم … اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر 🍃و خدا نگذاشت … راحت اشتباهم رو جبران کنم … در کنار تاوان گناهم … یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت … و اون چند روز … 🌹بار هر دوش رو به دوش کشیدم … اشک توی چشم هام جمع شده بود … ان الله … تعز من تشاء … و تذل من تشاء … ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ هرگز، هرگز، هرگز درباره چیزی که همسرتان روی آن حساس است، به او دروغ نگویید. با این کار باید فاتحه روابط سالم و زندگی مشترکتان را بخوانید. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🌼🌺
سیاست های مردانه ای که باید آن را بیاموزید... ⚛️ باید توجه داشته باشند که یکی از مهم ترین خواسته های همسرشان دیده شدن و مورد توجه بودن است. چه در مورد زحمات و حمایت هایشان نسبت به اعضای خانواده چه زیبایی هایشان ⚛️توجه به تلاش های همسرتان را با یک تشکر کلامی یا شاخه ای گل یا یک پیام کوتاه می توانید نشان دهید. توجه به زیبایی هایش را با تعریف کردن از زیبایی هایش شروع کنید. کلمات را با حالات هیجانی چهره تان هماهنگ کنید. به زبان ساده باید نشان دهید که مجذوب زیبایی های وی شده اید و برق چشم هایتان باید وی را متقاعد کند که تنها او مرکز توجه شما است. ⚛️اگر همسرتان با طنازی و دلبری توجه بیشتری از شما می طلبد، او را در آغوش بگیرید و با بوسه و آغوشی پر مهر آن را پاسخ دهید. هیچ گاه این کار را به بعد موکول نکنید. ممکن است فردا حتی با چند برابر انرژی صرف شده برای یک آغوش گرم و صمیمی هم نتوانید این خلا را جبران کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
عشق راهی ست برای بازگشت به خانه بعد از کار بعد از جنگ بعد از زندان بعد از سفر بعد از ... من فکر می کنم فقط عشق می تواند پایان رنج ها باشد ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🌼🌺
كودك و نوجواني كه ناآرام است ، نياز دارد به او كمك شود تا به آرامش برسد . بهتر است در صدد جستجوي علت مشكل باشيد و نه اينكه خشم را با خشم متقابل پاسخ دهيد .👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
از تاکسی پیاده شدم درو محکم بستم راننده گفت ۰۰ هوووووی گاو 😒 منم دوباره در باز کردم محکم بستم راننده گفت چته؟ گفتمم هیچی دُمم جا مونده بود😂😂 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اشراف زاده‌ای، در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می‌کند، لنگ لنگان قدم بر می‌داشت و نفس نفس صدا می‌داد. به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می‌بری!؟ هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند، گاری برای بار بردن است. پیرمرد خنده‌ای کرد و گفت: این گونه هم که فکر می‌کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن، چه می‌بینی؟ اشراف زاده با لبخندی گفت: پیرمردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد گفت: می‌دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟ اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر می‌آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد. پیرمرد گفت: آقا!!! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه کودکانش مرا آزار می‌داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بار سنگین هیزم، با صدای خنده کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می‌شود. آنچه به من فرمان می‌راند خنده کودکان است. ✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
از عابر بانک موجودی حساب گرفتم نوشته 23 ریال بعد میپرسه درخواست دیگری دارید! گفتم: آره قربونت فقط قسم بخور بین خودمون باشه😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!! تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!!😁😁😁😁😁😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅ کوتاه پند آموز ✍ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ .ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: 💭 ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ... ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ .. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ .. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... ‌ ✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌹من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم. بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود، اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم . 🍃تمرین برای برقراری ارتباط، تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ،تمرین برای صبر، 🌹تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد. شناخت شخصیت ها، منشا رفتارها، برام جالب بود . اگر چه اولش با این فکر شروع شد؛ 🍃– چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟ و بیشترین سوال ها رو هم ، تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود. خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه. 🌹و من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم .برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه. 🍃مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد. ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن . حرف هاشون از سر دوستی بود، 🌹اما همین تفاوت های رفتاری ،بیشتر من رو به فکر می برد و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم. تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم. 🍃اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ،کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ 🌹بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ، امروز ازش فاصله می گرفتن. و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد،کم کم داشت من رو طرد می کرد . 🍃حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود، با این افکاراز حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقی تری پیدا می کرد. اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد 🌹رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ، چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🙏یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم. پدرم ، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود. 🌹اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ، دوباره اخم هاش رفت توی هم .حتی جواب سلامم رو هم نداد. سریع براش چای ریختم ، دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد. 🍃– به والدین خود احسان می کنید؟ جا خوردم، دستم بین زمین و آسمون خشک شد، با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد. 🌹– لازم نکرده ، من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم. 🍃– من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که . 😢چشم هام پر از اشک شده بود. یه نگاه بهم انداخت ،نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود. 🌹– اصلا لازم نکرده روزه بگیری ، هنوز ۵ سال دیگه مونده ، پاشو برو بخواب. – اما… صدام بغض داشت و می لرزید. ✨– به تو واجب نشده ، من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری. 🍃نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد. همون جا خشکم زده بود. مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم. ✨– شبتون بخیر 🌹و بدون مکث رفتم توی اتاق . پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون جا پشت در نشستم. 🍃سعید و الهام خواب بودن . جلوی دهنم رو گرفتم ، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه. – 🌹خدایا ، تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم . من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت. 🍃تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم .اما خیلی دلم سوخته ، خیلی … 😭گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم. 🕌صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد . پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ، اجازه اون رو هم ازم صلب کنه.،که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده. 🔺تا صدای در اتاق شون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم. از توی آشپزخونه صدا می اومد، دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود…. ادامه_دارد ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو جلسه خواستگاری: دﺧﺘﺮﻩ به ﭘﺴﺮﻩ میگه: ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻦ ! پسره ﻣﯿﮕﻪ: ۲۸ ﺳﺎﻟﻤﻪ ! ﭘﺰﺷﮑﻢ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ لکسوس ﻣﺸﮑﯿﻪ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! و ﺷﻤﺎ ؟ دختره چشماشو می بنده میگه : بنام ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﺴﺮت 😂 😂http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... 💫- تو که هنوز بیداری ... ✨هول شدم ... ✨- شب بخیر ... و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... 🌷- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ... 🍁این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... 🍀جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... 💔دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... 🌷- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ... 🌷از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... 🌟هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... 💥 توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ... ☘و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ... برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ... 🌷بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ... ✨- خوب پاشو برو آب بخور ... دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ... ✨- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ... 🌷یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ... - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ... خنده اش گرفت ... 🍃- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ... 🌷خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ... ✨- ما مرد شدیم آقا ... ✨- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ... ✨- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... 🌷فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ... - آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ... ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ... 🌹می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ... 🍃- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ... 🌹رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... 🍃بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... 🌹توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ... 🍃حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ... 🌹حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ... 🍃حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... 🌹برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ... تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... 🍃 اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ... 😢بغضم ترکید ... 🌹- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... 🌹- خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... 🍃- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ... - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ... 🌹- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ... 🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... 🌹- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... 🍃ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... 🍃- چی شد ایستادی؟ ... 🌹و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ... 🍃هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... 🌹هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ... ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
برای کاهش حمله قلبی طالبی بخورید طالبی مانند سیر و پیاز دارای آدنوزین است که رقیق کننده خون و ضد انعقاد خون بوده ، به همین علت باعث کاهش خطرحمله های قلبی میشه👌 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🌼🌺
مصرف آب یخ در این زمانها ممنوع❗️ 👈درحالت ناشتا 👈بلافاصله پس ازحمام 👈بلافاصله پس ازخوردن میوه 🌺🌼 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره پی ام داده برام فیلم میفرستی؟ براش فرستادم میگه ببخشید اینترنتم خوب نیست دانلود میکنی برام بفرسی دو روزه هیچی نخوردم حالم خوب نیس تشنج میکنم طرف گوشی که میام سرم گیج میره تورو خدا دعا کنید😂 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 ➕ 16 راز موفقیت زوجها👉 💮 1. دعوا دلیل جدایی نیست 💮2. به تعهدات رابطه پایبند باشید 💮 3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید 💮4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید 💮 5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد 🔆6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید 🔆 7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر 🔆8. هنگام بیماری با او مهربان باشید 🔆9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید 🔆10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید 🌐11. وقت شناس باشید 🌐 12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید 🌐13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید 🌐14. به تماس و پیام های او پاسخ دهید 🌐 15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است 🌐16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید... http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بودپادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید نجار آن شب نتوانست بخوابد .همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب .پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار 💠کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...صبح صدای پای سربازان را شنيد.چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ... با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند 💠دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .همسرش لبخندی زد و گفت :مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند " فکر زيادی انسان را خسته می کند. درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن یا خواب می مانی...! یا از زندگی عقب در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده . 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ عذر بدتر از گناه ⛔️بعضی از مردم، وظایف شرعی‌شون رو با کوچک‌ترین بهانه‌ای کنار می‌ذارن. ⭕️ چون خدا حاجتم رو نداد، نماز نمی‌خونم! ⭕️چون فلان پیش‌نماز گرفتاری‌م رو برطرف نکرد، دیگه پشتش نماز نمی‌خونم! ⭕️ چون نتونستم غسل کنم، نماز نخوندم! ⭕️ چون خجالت کشیدم، غسل واجب رو ترک کردم! ⭕️چون درس یا امتحان داشتم، روزه نگرفتم! ⭕️چون کارت دعوت داده بودن، به مجلس گناه رفتم! ⭕️ چون همسرم خواسته، این‌طوری لباس می‌پوشم! ⭕️ چون توی محیط کار حقوق کافی نمی‌دن، سوءاستفاده و کم‌کاری می‌کنم! ⭕️ چون از بعضی مذهبی‌ها بدرفتاری دیدم، مذهب رو کنار گذاشتم! ⭕️چون زندگی‌م تأمین نمی‌شد، به دنبال مال حرام (ربا، رشوه، کم‌فروشی) رفتم! 🔸 و... 📛 در حالی که اینا هیچ کدوم قابل‌قبول نیست. 👌 برو خجالت بکش، آدم مؤمن از این حرف‌ها نمی‌زنه. ☀️ http://eitaa.com/cognizable_wan
تو اتوبان داشتم لایی میکشیدم یه زانتیا اومد کنارم گفت: داری لایی میکشی؟ گفتم نه دارم واسه عمت عربی میرقصم. گفت کنترل نامحسوس ام بزن بغل شاباشتو بدم !😕😐😂😂😂 💯👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
با دوست دخترم رفتم بیرون! یه سگ دیده 🐶 گفت: کیشش کن بره میترسم 😰 یه سنگ زدم تو سرش پاشد دونبالمون! پریدم بالاى درخت به دوست دخترم گفتم چرا نمیاى بالا الان تیکه پارت میکنه؟؟!😶 میگه : مگه من زدم؟؟؟😒 سگه از خنده مُـرد😂😂😂 💯?👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 زوج‌هایی که بسیار به‌لحاظ احساسی از هم دورند به ندرت با هم بحث می‌کنند (این مورد درباره‌ی زوج‌های خوش‌بخت نیز مصداق می‌یابد) زوج‌های خوش‌بخت بدون جروبحث در کنار هم بسیار شادند. 💔 اما زوج‌های به‌لحاظ احساسی دور از هم ،که با هم جر و بحث نمی‌کنند چندان احساس مثبتی در این‌باره ندارند. این با هم بحث نمی‌کنند چون هیچ توان یا علاقه‌ای به برقراری ارتباط ندارند؛ به مرور هریک به‌سوی علایق بیرونی (دوستان، سرگرمی‌ها، فرزندان و کار) روی می‌آورند که احساس سرزندگی بیش‌تر کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀 🍃🍂🍀🍃🍂 🍂🍀🍂 🍀 جای خدا نباشیم روزی درنمازجماعت موبایل یه نفر زنگ خورد زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود بعدنمازهمه اورا سرزنش کردند واو دیگر آنجا به نماز نرفت. همان مردبه کافه ای رفت وناگهان قلیان ازدستش افتاد وشکست مردکافه چی باخوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد حکایت ماست: جای خدا مجازات میکنیم جای خدا میبخشیم جای خدا..... اون خدایی که من میشناسم اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه منو شما جای خدا نیستیم اینو هیچوقت یادمون نره🙏🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ناشی از سردی حلق و گلو است. ♻️ برای درمان انجام موارد زیر توصیه می گردد: 1⃣ اولین و آخرین غذایش عسل باشد. یعنی یک قاشق ناشتا و یک قاشق موقع خواب مصرف شود. 2⃣ با آب جوشیده گرم و از روزی دو مرتبه تا ساعتی یکبار بسته به شدت درد و عفونت. 3⃣ گلو با روغن سیاهدانه هر شب 4⃣ غذاهاى گرم‌مزاج مخصوصا شبانگاه 🔸نکته: طول درمان بیش از ۱۲۰ روز است. http://eitaa.com/cognizable_wan