🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 49
آب هم از آب تکان نمی خورد.
مانده بود که چه؟
مثلا قرار بود دختره از خر شیطان پایین بیاید؟
اگر قرار بود تسلیم بشود که همین سال ها کوتاه می آمد و فرار نمی کرد.
ادعایش هم می شد.
اما حریف یک زن نشد.
نیم ساعتی ایستاده بود که ماشین سیاه رنگی کنار مسافرخانه توقف کرد.
پژمان با لباس های کاملا سیاه پیاده شد.
همیشه سیاه می پوشید.
مقابل نادر ایستاد.
-معلومه روباهی بدبخت!
نادر سرش را پایین انداخت.
حرفی نداشت بزند وقتی در تمام این مدت هیچ نتیجه ای نگرفته بود.
-راست راست گذاشتی دختره در بره بی عرضه؟
مثلا داشت آبروداری می کرد.
تن صدایش بالا نرفته بود.
فحش و بد و بیدار هم نمی داد.
پس گردنی و بقیه هم که هیچ!
ولی همه بماند به وقتش...
-سوار شو!
نادر اطاعت کرده جلو نشست.
پژمان هم عقب!
-آقا، کسی که منو کتک زد آیسودا خانم رو می شناخت، چون صداش زد. از اونجایی که خانم فک و فامیلی نداره، باید از دوستاش باشه، دوست دانشگاه و اینا، ما باید آدرس هاشونو پیدا کنیم.
پژمان ساکت شد.
اول باید می رفت استانداری!
کارهایش را انجام می داد.
دعوت شام استاندار بود.
فردا هم جلسه ی شوراها...
باید اتاقی در هتل می گرفت.
و البته از رابط هایش کمک می گرفت.
آیسودا را پیدا می کرد.
دیر یا زود می شد.
اما پیدایش می کرد.
*
صدای در پولادی را که تازه از خواب بیدار شده بود را متوجه ی در کرد.
اول صبحی آن هم جمعه چه کسی می توانست باشد؟
با همان لباس های خانگی و موهای آشفته به سمت در رفت.
در را باز کرد.
دختر جوان همسایه بود.
لباس ورزشی تنش بود.
احتمالا می خواست به ورزش برود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 50
-جانم؟
دختر با لب های پروتز کرده که به صورتش می آمد لبخند زد و گفت: خوبین آقای مهندس؟
-ممنونم، چیزی شده؟
-دختر درون خانه سرکی کشید و گفت: هوا خیلی خوب بود، عالی برای ورزش کردن...
پولاد بی حوصله نگاهش کرد.
یعنی در زده بود که در مورد ورزش کردنش توضیح بدهد؟
همان موقع آیسودا هم از اتاق بیرون آمد.
موهایش را دم اسبی بسته بود و خمیازه می کشید.
از دیدن همان دختری که یکی دو روز پیش دید اخم هایش را درهم کشید.
-شما نمیاین ورزش آقای مهندس؟
پولاد بر و بر نگاهش کرد.
انگار از نگاه پولاد هول کرده باشد گفت: ماشینتون رو بد زدین، من نمی تونم ماشینو از پارکینگ بیارم بیرون!
یعنی می خواست دست و پاچلفتی بودنش را اینگونه نشان بدهد؟
-الان سوییچ میارم!
برگشت که آیسودا را دید!
همیشه این مدل مو بستن به صورتش می آمد.
آیسودا توجهی نکرد و به سمت سرویس رفت.
پولاد پوفی کشید و رفت تا سوییچ بیاورد.
آیسودا را خوب می شناخت.
اعتقادات خاص خودش را داشت.
مثلا پوشش موهایش را اصلا قبول نداشت.
مانده بود دو سه روز اول چرا رو می گرفت.
موهایش را می پوشاند.
وارد اتاقش شد.
سوییچ را برداشت و با دختر فضولی که مدام به خانه اش سرک می کشید پایین رفت.
توجهی به پرحرفیش نکرد.
ماشین را جا به جا کرد و بالا آمد.
امشب شام را با استاندار می خورد.
انگار از خیلی ها دعوت کرده بود.
قرار بود یک کار خیریه ای مشارکتی را پایه ریزی کنند.
مانده بود چه کاری!
نواب هم دعوت بود.
احتمالا با هم می رفتند.
صدای آیسودا از آشپزخانه می آمد.
انگار داشت میز صبحانه می چید.
به اپن تکیه داد و صبح بخیر گفت.
آیسودا زیر لبی جوابش را داد.
-بهت میاد!
آیسودا نگاهش کرد.
از رو گرفتن خسته شده بود.
این مرد همان پولادی بود که هنوز دیوانه وار عاشقش بود.
-چی؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
طرف واسه آمارگیری اومده به بابام میگه چن تا بچه داری؟
بابام میگه : یکی
آمارگیر میگه : تو شناسنامه که اسم دوتا نوشته؟
بابام میگه : ها اینو میگی؟
این دکوریه هروقت اینترنت قطع بشه
میاد تو هال یه دور میزنه و میره تو اتاق...!
در همین حد!!
🎯 http://eitaa.com/cognizable_wan 😎👈
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 51
-موهات!
-ممنونم.
برایش لیوانی از چای پر کرد و گذاشت.
پولاد پشت میز نشست.
آیسودا بی میل بالای سرش ایستاد.
-بیا بشین.
منتظر اجازه اش نبود.
ولی باز هم حرف می زد.
شاید راضی می شد.
روبرویش نشست.
-من باید برم بیرون!
-نمی تونی!
خونسردی پولاد به شدت آزاردهنده بود.
-چیزی لازم دارم باید بخرم.
حس می کرد به ماهیانه اش دارد نزدیک می شد.
دل دردهای ریزی داشت که نوید می داد.
زندانی پژمان که بود، زنی بود که برایش غذا می آورد.
هر وقت به ماهیانه اش نزدیک می شد فورا همه چیز را تهیه می کرد.
اصلا نمی گذاشت لنگ بماند.
مسکن می خورد تا درد نکشد.
همیشه هم کلی دمنوش در بساطش داشت.
-خودم می خرم.
حرصی گفت: لازم نکرده!
-باشه می برمت!
لبخندی روی صورتش سنجاق شد.
-با خودم میای اما بزنه به سرت فرار کنی به زور برت می گردونم.
تند تند سرش را تکان داد.
زندگیش فرقی نکرده بود.
فقط زندانبان هایش فرق کرده بود.
مردی که دوستش نداشت جایش را به مردی که دوست داشت داده بود.
-یه چیزی بخور میریم.
لقمه ای نان و پنیر برداشت و خورد.
عملا همخانه بودند.
همخانه هایی بدون محرمیت!
بدون حس...
شاید هم با نفرت!
حداقل اینکه عشقی از پولاد نمی دید.
حرف های دیشبش را هم می گذاشت پای عقده هایی که باز شده بود.
بلند شد.
برای خودش چای ریخت و دوباره نشست.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
نکند نقشه ای دارد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 52
می خواست مثبت اندیش باشد.
شاید واقعا به تجدید هوا احتیاج دارد.
میز صبحانه که جمع شد.
پولاد با آرامش بلند شد تا لباسش را عوض کند.
اخطارگونه گفت: 5 دقیقه وقت داری آماده بشی.
آیسودا با ذوق گفت: زود آماده میشم.
واقعا هم زود آماده شد.
حتی زودتر از پولاد.
چیزی نداشت که آرایش کند.
4 سال بود صورتش رنگ یک رژ را هم ندیده بود.
بورس مو هم نداشت.
تازه با این دست زخمی نمی توانست شانه کند.
عادت داشت با یک دست موهایش را می گرفت و با دیگری شانه می کشید.
اما متاسفانه چیزی نداشت.
پس فقط با همان لباس هایی که آمده بود خودش را آماده کرد.
لباس هایی که پولاد متوجه شده بود کهنه هستند.
کهنه و از مد رفته!
انگار که این دختر از قرن وسطا آمده باشد.
بیرون از اتاق منتظر پولاد ایستاد.
پولاد شیک با لباس های مارک بیرون آمد.
آیسودا با دیدنش تمام ذوقش فروکش کرد.
چقدر تفاوت بین آن دو وجود داشت.
انگار از دو سیاره ی متفاوت باشند.
با این لباس ها خجالت می کشید حتی کنارش راه برود.
پولاد شیک و آراسته با لباس های مارک و ادکلنی که بویش ملایم و سرد اطرافش را احاطه کرده بود...
او با لباس های 4 سال پیشش!
نه اینکه پژمان خرج نکرده باشد ها...
برعکس مرد ولخرجی بود.
همه چیز می خرید.
ولی هرگز برای بیرون رفتن لباسی نخرید.
چون آیسودا 4 سال زندانیش بود.
زنی که زندانی است چه حاجت به کفش و کیف و مانتو...
پولاد با اکراه نگاهش کرد.
ولی مهم نبود.
به سمت در رفت.
در را باز کرد.
ولی به محض اینکه می خواست آیسودا رد شود، دستش را گرفت.
-وصل میشی به من، جم بخوری خفتت کردم.
-باشه.
در را پشت سرش بست.
و با هم راه افتادند.
پولاد یک لحظه هم دستش را رها نکرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
حسن روحانی گفت: «از اجراء سند ۲۰۳۰ نمیگذرم!»
چرا حسن روحانی بر اجراء سند ۲۰۳ اصرار میورزد؟
روحانی رئیس جمهور است، یا مأمور تربیت سرباز برای آمریکا و انگلیس؟!
رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با معلمان کشور فرمودند: «میخواهند با اجرای سند ۲۰۳۰ برای آمریکا و انگلیس، سرباز و رعیت درست کنند.»
مأموریت اصلی لیبرالها، اکثر فرنگ رفتهها و تحصیل کردگان در نزد روباه پیر و غرب، تربیت سرباز برای اربابان خود هست.
🔰✍✍✍✍✍✍🔰
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیت روزه رمضان
برخی ها تصور می کنند برای گرفتن روزه واجب رمضان حتما باید هر روز نیت کنند.
در حالی که می توان در شب اول تا قبل از اذان صبح، نیت همه ماه را یکجا انجام داد.
متن دقیق رساله:
انسان میتواند در هر شب از ماه رمضان برای روزه فردای آن نیت کند و همچنین جایز است که شب اول ماه، نیت روزه همه ماه را بنماید.
توضیح المسائل بهجت م1264
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
داشتم تو جشن میخوندم همه میگفتن صداش عالیه😊☺️😊😊
یهو بابام گفت اره بچه بود انقدر انگشت پام😕 بجا پستونک کردم تو حلقش خواننده شد😐😐😐😐😐
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 53
ترس فرار کردنش را داشت.
در پارکینگ، آیسودا را جلو نشاند.
-از جات جم نمی خوری.
آیسودا خیال فرار کردن نداشت.
حداقل الان و در این دقایق اول نداشت.
پولاد باید اعتماد می کرد.
نشست و با لبخند نگاهش کرد.
پولاد هم ماشین را دور زده پشت فرمان نشست.
سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
-کجا برم؟
-یه فروشگاه یا داروخانه!
-چی می خوای؟
قبلا خجالت نمی کشید.
ولی الان چرا؟
نمی دانست چرا این همه بینشان فاصله افتاده.
-خودم می گیرم.
-پول داری؟
از سوالش خجالت کشید.
حرفی زد.
واضح بود چه می خواهد که خجالت می کشد.
-میریم فروشگاه، چندتا چیز می خوام.
-باشه.
مستقیم به سمت فروشگاه بزرگی که همه چیز داشت رفت.
ماشین را درون پارکینگ برد.
پیاده شدند.
پولاد اخطارگویانه گفت: کنارم تکون نمی خوری.
-جایی نمیرم اینقد تکرار نکن.
-امیدوارم.
پولاد کتش را مرتب کرد و راه افتاد.
آیسودا هم دقیقا کنارش بود.
به محض ورود به سمت قسمت بهداشتی رفت.
پدها را برداشت.
درون پلاستیک سیاه رنگی چپاند.
باید داروخانه هم می رفتند.
اگر مسکن نمی خرید واویلا بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
پولاد کنارش بود.
اما با فاصله ی دو متری!
انگار داشت شامپو انتخاب می کرد.
قبل از اینکه به خودش بیاید.
پلاستیک را رها کرد و دوید.
جوری که پولاد نبیندش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 54
اما در لحظه ی آخر پولاد سرش را بالا آورد.
با دیدنش همه چیز را رها کرد و دوید.
دختره ی نیم وجبی سرش کلاه گذاشت.
اما کور خوانده بود بگذارد برود.
لیاقت نداشت در حقش خوبی کند.
آیسودا به سمت بیرون فروشگاه دوید.
کیفش را سفت چسبیده بود.
مدام هم برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ببیند پولاد می آید یا نه؟
سرعتش زیاد بود.
اما انگار یادش رفته پولاد قهرمان دو میدانی دانشگاه بود.
قبل از اینکه خودش را به خیابان برساند، مانتویش با ضرب از پشت کشیده شد.
قبل از اینکه بفهمد چه شده محکم روی نشیمنگاهش روی زمین خورد.
آخ و اوخش بلند شد.
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند.
مردمی که رد می شدند با تعجب نظاره
گر بودند.
یکی دوتا با فاصله اندکی ایستادند و نگاه کردند.
پولاد بالای سرش ایستاد.
-نشونت میدم.
با همان نفس نفس زدن هایش، چنگ انداخت به بازویش!
از روی زمین بلندش کرد و کشان کشان برد.
نمی خواست جلوی آدم هایی که نگاهشان می کنند آبروریزی کند.
وگرنه حتما زیر مشت و لگد می گرفتند.
چه بد که در قاموس مردانگیش دست روی یک زن بلند کردن نبود.
وگرنه نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
مستقیم به سمت پارکینگ فروشگاه بردش!
با حرص و خشم به سمت ماشین رفت.
رسیده به ماشین در را باز کرد و وحشیانه آیسودا را به داخل پرت کرد.
-هیچی بهت نمی گم تا به وقتش!
در را بهم کوباند.
قفل مرکزی را زد و رفت.
باید خریدهایش را انجام می داد.
آیسودا در شوک و بهت بود.
چطور توانست با او برسد؟
فاصله شان که خیلی زیاد بود.
اما یکباره با یادآوری قهرمان دو میدانی بودنش آه از نهادش بلند شد.
لعنتی فکر اینجایش را نکرده بود.
خدا به دادش برسد.
اصلا نمی دانست برخورد بعدی پولاد چطور پیش می رود.
دیگر هم نمی توانست فرار کند.
تمام آوانس هایش سوخت.
احتمالا این آخرین باری هم بود که بیرون می آمد.
کف دستش را به شیشه چسباند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن:
⛔ راز دل به زن مگو، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو!
⚰ بعد از این که پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟
پیش خودش گفت: امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه!!
💅 هم زن گرفت،
💰 هم قرض کرد،
و هم با آدم کم عقل دوست شد.
🌤 روزی زن جوان از خانه بیرون رفت.
🐑 مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان کرد!
💅 زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت:
⁉ چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت:
🔪 آهسته حرف بزن، من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم، چون غیر از من و تو کسی از این راز خبر ندارد، اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای!!
💅 زن، تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد:
مردم به فریادم برسید، شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد.
مردم ده به خانه آنها آمدند.
کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد.
در راه که می رفتند به آدم نوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت:
پولی را که به تو قرض داده ام پس بده، چون ممکن است تو کشته بشوی و پول من از بین برود!!
به این ترتیب، مرد، حکمت این #ضرب_المثل را دانست.
🐑 سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
⭕️👇👇👇🇮🇷
⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
#پست_سلامت
*تدابیر طب سنتی در ماه مبارک رمضان.*
👈1-کسانی که با گرفتن روزه دچار معده درد می شوند موقع سحر مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کنند و بخورند و موقع افطار یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنند .
👈2-سعی کنید یک ساعت بعد از سحری بخوابید و بلافاصله بعد از خوردن سحری نخوابید.
👈3-دیابتی ها اصولا مشکلی برای روزه داری ندارند ولی کسانی که مشکل کلیوی دارند با مجوز پزشک روزه بگیرند .
👈4-سعی کنید حتما در وعده سحری از خورشت استفاده کنید مثل خورشت کدو و یا خورشت الو یا خورشت بامیه .
👈5-در وعده سحری به هیچ وجه ماهی نخورید.
👈6-اگر می خواهید دهانتان کمتر طی روزه داری بو بگیرد دهان خود را بعد از مسواک موقع سحر دهان خودرا با اب ونمک بشویید .
👈7-در وعده افطار سعی کنید افطار را با یک استکان گلاب گرم شده باز کنید.
👈8-برای افراد لاغر وعده سحری واجب هست و باید حتما خورده شود .
👈9-نان و پنیر و سبزی در راس افطار نباشد برای معده مضر است بهتر است افطار را با سوپ یا فرنی گرم یا حلوای ارد گندم بخورید .
👈10-سعی کنید از زولبیا بامیه که از شیرینی جات مصنوعی درست شده اند استفاده نکنید .
👈11-افراد روزه داری که کلیه اشان زمینه سنگ سازی دارد باید موقع سحر یک استکان عرق خارشتر بخورند .
👈12-در وعده سحری به هیچ وجه ماست نخورید ، کباب نخورید ،
👈13-سعی کنید حداقل در این ماه از روغن کنجد و زیتون استفاده کنید.
آب گرم موقع افطار:
۱ ) کبد را شستشو می دهد
۲) دهان را خوشبو می سازد
۳) دندانها را محکم میکند
۴) باعث تقویت چشم میگردد
۵) معده را شستشو میدهد
۶) آرام کننده رگهای به هیجان آمده است
۷) صفرا را می برد
۸) بلغم را برطرف می کند
۹) حرارت معده را فرو می نشاند
۱۰) سردرد را آرامش می بخشد.
این رو به همه روزه داران که دوستشون دارید بفرستيد.
🖋️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 55
چقدر هوا سرد بود!
احتمالا یخبندان ترین زمستان عمرش می شد.
بی حس و حساس به ماشین های پارک شده ی اطرافش نگاه کرد.
در این تاریکی چیز خاصی مشخص نبود.
فقط احتمالا در فلاکتی که به سر می برد اینبار بیشتر گیر می کرد.
عین کسی که پایش در گل گیر کرده باشد.
زندگی که روی خوش نشانش نمی داد.
هی از زمین و آسمان می بارید.
آه کشید.
دستی به صورت خسته اش کشید.
فرارش بی موقع بود.
حالا که پولاد مچش را گرفت احتمالا خیلی از امتیازهایش سلب می شد.
تازه بزودی ماهیانه می شد.
چطور می گفت چه چیزهایی لازم دارد؟
خدا مرگش بدهد.
فقط اوضاعش را بدتر کرد.
پولاد با کت و شلوار به دنبالش دوید.
نگاه های مرد رویشان...
به شدت احساس خجالت می کرد.
ماشین هم خاموش بود.
نه می توانست آهنگی بگذارد نه بخاری را روشن کند.
دستانش را زیر بغل زد تا گرم شود.
باز هم هوای درون ماشین از بیرون گرمتر بود.
آنقدر به در پارکینگ نگاه کرد و با خودش حرف زد تا بلاخره سر و کله ی پولاد با پلاستیک های خریدش پیدا شد.
مستقیم به سمت ماشین آمد.
صندوق عقب را زد و خریدهایش را جا داد.
پشت فرمان که نشست بدون نگاه یا حرفی سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
آیسودا با احتیاط گفت: پولاد!
-خفه شو!
سرش داد کشید.
جوری که آیسودا تکان خورد.
-یک کلمه حرف بزنی یادم میره که تو قانون های من تو دهنی زدن به زن نیومده!
آیسودا با بغض و حیرت نگاهش کرد.
پولاد که هیچ وقت اینگونه حرف نمی زد.
خشن نبود.
یک آیسودا صدا می زد 50 تا آیسودا از دهانش می ریخت.
پس یکباره چه شد؟
البته خب یکباره ی یکباره هم نبود.
4 سال برای تغییر یک آدم کافی بود.
پولاد هم به اندازه ی کافی تغییر کرده بود.
آنقدری که حالا هیچ حسی نباشد.
به طرز وحشتناکی حس می کرد پولاد سعی دارد شکنجه اش بدهد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 56
تلافی رفتنش را درآورد.
اما این کمال نامردی بود.
مجبور بود.
دلش ترکید وقتی رفت.
بخاطرش هرگز ازدواج نکرد.
سر آن سفره ی لعنتی بله نداد.
حقش این همه بد بودن و آوارگی نبود.
مثلا فرار کرد که زندگی جدیدی برای خودش بسازد.
نه اینکه از چاله به چاه بیفتد.
رسیده به مجتمع ماشین را درون پارکینگ برد.
پیاده شد.
صندوق عقب را باز کرد و گفت: بیا یکی دوتاشو ببر.
می خواست دستش را بند کند تا باز به سرش نزند و فرار کند.
آیسودا پیاده شده بود.
کنارش ایستاد و دوتا از پلاستیک ها را برداشت.
-راه بیفت!
-من زیر دستت نیستم.
-باشه، راه بیفت.
شیطان می گفت داد و هوار راه بیندازد.
-من تا یه حدی تحمل دارم پولاد، شورشو درنیار!
می دانست فقط حرف می زند.
-منتظرم حرکت کنی!
با این رفتارها فقط عشق و علاقه اش را کمرنگ و کمرنگ تر می کرد.
راه افتاد.
پولاد هم دقیقا پشت سرش بود.
با هم سوار آسانسور شدند و بالا رفتند.
-خسته میشی!
پولاد پوزخند زد و گفت: تو یا من؟
-تو...چرا می خوای منو خسته کنی؟ من همینجوری هم خسته ام.
طعنه های کلام آیسودا را نمی فهمید.
آسانسور جلوی طبقه شان توقف کرد.
پیاده شدند.
اما کسی که پشت در خانه منتظر بود پولاد را شوکه کرد.
ترنج ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد.
انگار هم داشت شماره ی پولاد را گرفت.
گوشی پولاد درون جیبش به صدا درآمد.
ترنج با تعجب برگشت.
اما با دیدن دختری در کنار پولاد متعجب شد.
پولاد به زور لبخند زد و گفت: نمی دونستم داری میای.
ترنج حرفی نزد فقط به آیسودا خیره شد.
دختر زیبا و معصومی که با پلاستیک های خرید پشت سر پولاد ایستاده بود.
-ترنج...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 57
آیسودا خوب می شناختش!
در سوراخ ریز کلید دیده بودش!
البته نه به این وضوح!
پولاد به سمتش آمد.
پلاستیک ها را جلوی در پایین گذاشت.
-ترنج!
تازه به خودش آمد.
نگاهش را از آیسودای زیبا گرفت.
به زور گفت: نمی دونستم مهمون داری.
آیسودا هم مانده بود که باید چه عکس العملی نشان دهد.
پولاد کلید را درآورد و در را باز کرد.
-بیاین داخل!
ترنج خجالت زده گفت: نه، من بر می گردم.
-بیا داخل ترنج!
لحنش کاملا دستوری بود.
آیسودا با پلاستیک های در دستش از کنار ترنج گذشت و داخل شد.
ترنج معذب و بلاتکلیف بود.
می دانست پولاد گاهی به این و آن می پرد.
ولی این دختر انگار متفاوت بود.
جور خاصی بود.
به او نمی آمد که اهل چیزی باشد.
داخل شد و در را بست.
پولاد توضیح کوتاهی داد: آسو از دوستان دوران دانشگاهم بود.
پوزخندی روی لب آیسودا نشست.
فعلش گذشته بود.
پس دیگر حتی دوستش هم نیست.
تازه بدتر از آن هیچ چیزی در مورد عشق و احساسی که به همدیگر داشتند نگفت.
اشاره هم نکرد.
یک جمله گفت و تمام!
لازم هم ندید ترنج را معرفی کند.
آیسودا خرید ها را روی اپن گذاشت و همان جا ماند.
نمی دانست الان باید چه کار کند.
-آیسودا چندروزی اینجا مهمونه!
نگاهش جوری اخطارگونه بود که آیسودا نتوانست حرفی بزند.
در حقیقت زندانی بود نه مهمان!
ترنج به سمت آیسودا آمد.
دستش را دراز کرد و گفت: من ترنجم!
آیسودا بی حس بود.
ولی دست ترنج را گرفت و فشرد.
ترنج مهربان بود.
با اینکه هنوز چیزی حالیش نشده بود که آیسودا دقیقا در خانه ی پولاد چه می خواهد.
ولی چهره ی معصوم آیسودا او را گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 58
پولاد ایستاده بود و نگاهشان می کرد.
آیسودا زیادی بی روح بود.
انگار که مجبورش کرده باشند.
آیسودا به زور دستش را جلو آورد و دست داد.
هیچ حس خوبی نسبت به ترنج نداشت.
اصلا چرا داشته باشد.
این همان دختر دیشب بود که پولاد دست دور شانه اش انداخت.
-خوشبختم آیسودا جان!
آیسودا به تلخی گفت: مطمئنی؟
لبخند از لب ترنج رفت.
پولاد اخم کرد و گفت: مواظب حرف زدنت باش آسو!
آیسودا با حرص گفت: پس بذار برم.
نمی خواست کار به اینجا بکشد.
خودش مجبورش می کرد.
ترنج حیرت زده به سمت پولاد برگشت و گفت: یعنی چی؟!
پولاد عصبی گفت: چرت میگه!
با خشم رو به آیسودا گفت: چرا نمیری تو اتاق آسو؟
آیسودا انگار زبان باز کرده باشد به تندی گفت: برم که چی بشه؟ با دوست دخترت تنها باشی؟
ترنج حیرت زده به دعوای لفظی بینشان نگاه کرد.
ابدا اگر روابطشان عادی می بود.
انگار خارج یک دوستی عادی بینشان حکم فرما بود.
پولاد با حرص گفت: عصبیم نکن آسو!
آیسودا به تندی بازوی ترنج را کشید.
ترنج به سمتش چرخید و نگاهش کرد.
آیسودا با انگشت اشاره به سینه اش زد و گفت: منو ببین، من 4 سال دوست دخترش بودم، عشقش بودم...
پولاد داد زد: خفه شو!
آیسودا ساکت نشد.
ادامه داد:چند ساله می شناسیش؟ با 4 سالی که تو زندگیش نبودم میشه 8 سال، 8 سال این لعنتی رو پرستیدم که حالا منو تو خونه اش زندانی کنه.
با اینکه پولاد تکه ی آخر جمله اش را خوب فهمید.
به سمتش هجوم برد. بازویش را کشید و به سمت اتاق برد.
ترنج بی حرکت فقط نگاهش می کرد.
اینجا چه خبر بود؟
این دختر از کجا یک هو پیدایش شد.
پولاد در را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد.
در را پشت سرش بست و با کلیدی که بیرون بود قفل کرد.
آیسودا با مشت به جان اتاق افتاد.
پولاد با عصبانیت رو به ترنج گفت: کاری داشتی؟
-این دختر...
-مهم نیست.
-زندانیش کردی؟
-گفتم مهم نیست.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆