🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 59
-هست، پولاد داری چیکار می کنی؟
پولاد با پرخاش گفت: به تو ربطی نداره.
ترنج حیرت زده نگاهش کرد.
پولاد افسار پاره کرده بود.
انگار هیچ درکی از موقعیت نداشت.
فقط می خواست رو شدن دستش را با داد و هواری که راه انداخته بود مخفی کند.
ترنج جدی شده و گفت: اینجا چه خبره؟
این دختره چی میگه؟
-پولاد جواب نداده، به سمت آشپزخانه رفت.
آیسودا از کوبیدن در خسته شده بود.
خانه در سکوت فرو رفت.
اما یکباره آیسودا جیغ کشید: لعنتی...لعنتی...
ترنج به سمت پولاد رفت.
-باز سردرد شدی؟
-برو ترنج!
-تا توضیحی ندی نمیرم.
پولاد کتری برقی را پر از آب کرد.
حوصله ی هیچ کس را نداشت.
-پیله نکن ترنج!
کتری را روشن کرد و به کابیت تکیه داد.
-این دختر...
پولاد فورا گفت: عشقمه!
ترنج هنگ کرد.
همان جایی که بود خشک شد.
نتوانست قدم از قدم بردارد.
-4 سال پیش رفت، بخاطر مادرش...مجبور بود اما تو کت من نرفت.
-پس الان؟
-اتفاقی دیدمش، داشت فرار می کرد، یکی دنبالش بود...
ترنج دستش را به اپن تکیه داد.
حالش خوب نبود.
تازه حرف های مبهم نواب را یادش آمد.
قبلا اشاره کرده بود پولاد عاشق است.
اگر روی خوش نشان نمی دهد چون هنوز هم عاشق است.
دختری که رهایش کرد و رفت.
سرش سنگین شد.
-چرا زندانیش کردی؟
-باید تاوان نبودنش رو پس بده؟
-اینجوری؟
پولاد مستقیم نگاهش کرد.
درون نگاهش یک گرگ وحشی زوزه می کشید.
هر لحظه انگار بخواهد حمله کند.
-تاوانشو پس میده بعد هرجا خواست بره گورشو گم کنه.
-نکن!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 60
-نفست از جای گرم بیرون میاد.
-نه ابدا، فقط جنس خودمو می شناسم، دلیلی پشت کارش بوده مگه نه؟
حوصله چانه زدن با ترنج را نداشت.
زیادی آداب دان بود.
-تمومش کن!
-بذار بره!
-ترنج، اگه دنبال چیزی که می خواستی بودی و پیداش کردی می تونی بری!
پولاد عملا مد ظالمی شده بود که به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی کرد.
انگار اولویت فقط خودش باشد.
ولی نبود.
اولویت دختری بود که حس می کرد رنج کشیده!
شاید هم هنوز داشت رنج می کشید.
ولی پولاد خودخواهانه فقط خودش و خواسته اش را می دید.
سری با تاسف تکان داد و به سمت در رفت.
-امیدوارم کوتاه بیای!
پولاد توجهی نکرد.
به سمت کتری برقی رفت.
دلش چای می خواست.
انگار از ناهار هم خبری نبود.
باید زنگ می زد به رستوران نزدیک خانه تا با پیک غذا بفرستند.
طاقت گرسنگی را نداشت.
در که بهم خورد فهمید ترنج رفته!
کتری را روشن کرد.
زن ها موجودات عجیبی هستند.
مدام دوست دارند ناز کنند و نازشان کشیده شود.
چیزی بر خلافشان پیش می رفت پنجول می کشیدند.
خوب و بدی که حالیشان نبود.
اگر همان روزی که آیسودا قصد رفتن کرد عین الان دست و پایش را می بست و گوشه ی خانه می انداختش!
حالا بعد از 4 سال زبانش این همه دراز نبود.
معلوم نبود چه غلطی کرده که حالا می خواهد فرار کند.
اما کور خوانده بود.
دیگر نمی گذاشت برود.
توی دهان شوهرش می زد.
مجبورش می کرد طلاقش بدهد.
آیسودا همیشه سهم خودش بود و بس!
4 سال وقفه را از این به بعد جبران می کرد.
خریدهای مخصوص آیسودا را برداشت.
فهمیده بود چه می خواهد.
پشت در اتاق ایستاد و کلید را چرخاند.
آیسودا با نفرت روی تخت چمپاتمه زده و نگاهش می کرد.
داخل شد و پلاستیک را روی تخت گذاشت.
-اینا برای توئه!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#جالبه_بخونيد👇🏻
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام "زنان وفادار!" که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند
در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و مردم به اين قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پيام ميدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند
به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد
هر زنی شوهر خودش را کول کرده
و دارد از قلعه خارج ميشود ...!
زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند
شاه خنده اش ميگيرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه ميدهد بروند
و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود
اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود
و اينکه اينقدر باهوش بودند
که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است👏🏻👏🏻👏🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 61
-من هیچی لازم ندارم.
پولاد پوزخندی زد و گفت: یه نگاه بنداز توش، فکر کنم بهشون نیاز داری.
حرفش گران آمد.
پلاستیک را برداشت و به سمت در پت کرد.
چیز شکننده ای در آن نبود که بشکند.
غیر از شانه ای که برای موهایش خریده بود.
پولاد با خونسردی نگاهش کرد.
آیسودا از تخت پایین آمد.
-این مسخره بازی تا کی ادامه داره؟ همون یه ذره علاقه و احترامی هم که نسبت بهت دارم، داری خرابش می کنی؟ کدوم آدم عاقلی یکیو به زور مجبور به کاری می کنه؟ تو منو بزور تو خونه ات نگه داشتی من می تونم ازت شکایت کنم.
ابروی پولاد بالا رفت.
-دیگه چی؟
آیسودا با کف دست به سینه ی پولاد کوباند.
-حالیته داری چیکار می کنی؟
پولاد مچ دستش را گرفت.
-حالیم باشه یا نباشه، به تو چه؟
حیرت زده نگاهش کرد.
کم کم داشت می فهمید پولاد ثبات عقلی ندارد.
همان پژمان بهتر بود.
-حس می کنم اشتباه کردم که پامو تو این شهر گذاشتم.
-می خوام شوهرتو ببینم.
آیسودا محکم دستش را کشید.
واقعا فیوز پرانده بود.
درکش نمی کرد.
این کارها می خواست او را به کجا بکشاند؟
-که چی بشه؟
-اونش به خودم ربط داره.
-خواب دیدی خیره، پولادی که می شناختم عوض نشده، عوضی شده، من کاری به آدم های عوضی ندارم.
سیلی که ناغافل روی گونه اش نشست ساکتش کرد.
حیرت زده به پولاد نگاه کرد.
-دهنتو باز کنی حالیت می کنم کجایی؟
نمی خواست مقایسه شان کند.
اما پژمان هرگز دستش را روی او بلند نکرد.
با بغض به پولاد نگاه کرد.
-باشه...
تن صدایش می لرزید.
پولاد انگار پشیمان شده لب زد: آسو؟
-برو بیرون!
-من نمی خواستم....
-میگم برو بیرون!
با تاسف سر تکان داد.
این اواخر مدام اعصابش تحریک می شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 62
از اتاق بیرون رفت.
حق هم داشت.
جلوی ترنج بد برخورد کرده بود.
کوچکش کرد.
رفت و در را پشت سرش بست.
آیسودا به شانه ای که از پلاستیک بیرون زده بود خیره شد.
مثلا با خریدن شانه محبت کرده بود؟
با این دست زخمی قرار بود چطور موهایش را شانه کند؟
ته دلش بی حس بود.
انگار هر چه می گذاشت پولاد چهار سال پیش در نظرش شکسته تر می شد.
این مرد همانی که ترکش کرد نبود.
نه محبتش عین آدمیزاد بود نه داد و دعوایش!
عجیب شده بود!
کم کم داشت می ترسید.
با پژمان نمی ترسید.
هرچه هم زبان درازی می کرد باز هم پژمان صبوری می کرد.
اما پولاد، عشقش، مردی که چهار سال بخاطرش همه چیز را تحمل کرد سیلی توی صورتش می زد.
باید هم جواب نجابت و تحملش این می شد.
از جایش تکان نخورد که ببیند چه چیزی خریده!
صدای تلویزیون می آمد.
مردیکه ی بیشعور!
یه ذره شعور و معرفت نداشت.
برود به درک!
روی تخت دراز کشید.
فرار می کرد.
حتی اگر یک روز از عمرش مانده باشد.
***
ساعت مارکش را روی مچ دستش تنظیم کرد.
جلوی آینه ی قدی ایستاد.
همه چیز مرتب بود.
کروات نبست.
ولی دکمه ی بالای پیراهنش را باز گذاشت.
ممکن بود خبرنگاری در مهمانی استاندار باشد.
ابدا نمی خواست آتو دست کسی بدهد.
کتش که تا خورده و مرتب روی تخت افتاده بود را برداشت.
تن زد و دوباره به خودش نگاه کرد.
همیشه در مورد قیافه و تیپش وسواس داشت.
باید همه چیز مرتب و شیک باشد.
هیچ کس نباید ایرادی بگیرد.
آستین پیراهنش که با دکمه ی الماسی بسته شده بود را از کتش بیرون کشید.
همه چیز خوب پیش رفت.
از در اتاق بیرون زد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
سر امتحان شهری دختره اومد نشست پشت فرمون
سرهنگه گفت خانوم روشن کن برو عقب..
دختره ماشینو روشن کرد
پیاده شد رفت عقب نشست..😳
دیگه کسی سرهنگ و از اون روز ندیده😂😂
شاید رفته باشه کویر ماهیگیری😉😂😂
🤓
👕
👖
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💢 چہ #شوخی_هایی را با #همسرم نکنم⁉️
🔹طلاقت میدم، طلاق میگیرم
🔸زن دوم میگیرم
🔹مسخره کردن اعضای خانواده یک دیگر
🔸مسخره کردن یکدیگر درحضور دیگران
#همسرانه #احترام
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 63
راهروی طویل هتل را از نظر گذراند.
نادر نبود.
احتمالا با یاسر درون اتاق بودند.
ترجیح می داد تنهایی برود.
یکراست به سمت آسانسور که روبروی اتاقش بود رفت.
دکمه را زد و سوار شد.
بوی ادکلنش تمام فضای آسانسور را پر کرد.
زنی که از طبات بالاتر سوار آسانسور شده بود زیرچشمی نگاهش کرد.
پژمان زیادی در کت و شلوار قهوه ای مارکش خوش پوش شده بود.
پژمان مغرور و سخت ایستاد.
بدون اینکه یک سانت هم گردنش جا به جا شود.
آسانسور که در طبقه ی هم کف ایستاد زودتر از زن پیاده شد.
اصولا کاری به حق تقدم نداشت.
از هتل بیرون زد.
دم در ایستاد تا ماشینش را بیاورند.
طولی نکشید که ماشینش جلوی پایش ترمز کرد.
سوییچ را گرفت و پشت فرمان نشست.
دم غروب بود و مطمئنا خیابان های اصفهان به طور سرسام آوری شلوغ بود.
باید سعی می کرد قبل از وعده ی شام استاندار می رسید.
همین طور هم شد.
از آنجایی که هر وقت می آمد درون همین هتل اقامت می گرفت، کوچه پس کوچه های میانبر را به خوبی می شناخت.
خودش را از هتل دور کرد.
بعد از طی کردن چند خیابان کمی درون ترافیک گیر کرد.
ولی توانست خودش را به استانداری برساند.
ضیافت شام استاندار همیشه باشکوه بود.
معمولا همه را هم دعوت می کرد.
مخصوصا آنهایی که وضعشان سکه بود.
تا بودجه کم می شد با وعده و وعید می توانست پول خوبی از مدعوین بگیرد.
امشب هم مطمئنا همین بود.
اما این بار به بهانه ی کمک خیریه از همه دعوت گرفته بود.
جلوی استانداری ایستاد.
نگهبانی به سمت ماشینش دوید.
شیشه را پایین کشید.
-سلام آقا از مهمون های استاندارین؟
-بله!
-عذرخواهی می کنم که جایگاه عوض شده، کمی تعمیرات داشتیم، به فاصله ی پنجاه متری از استانداری...
دستش را به سمت راست دراز کرد و گفت: یک سالن مجلله که مهمانی اونجاست.
خطی میان ابرویش افتاد.
زیادی بی برنامه بودند.
نایستاد.
به سمتی که اشاره شد حرکت کرد.
استاندار باید به برنامه ریزش هشدار می داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 64
ابدا خوشش نمی آمد اینگونه معطلش کنند.
انگار که توهین شنیده باشد.
دقیقا جلوی سالنی که گفته شد، ماشین را متوقف کرد.
نگهبانی با عجله به سمتش آمد.
پارکینگ را نشانش داد.
سری تکان داد و وارد پارکینگ شد.
ماشین را دم دست پارک کرد و از در خروجی بیرون زد.
دکمه ی کتش را باز کرد و در حالی که یکی از دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرده بود وارد سالن شد.
تقریبا شلوغ بود.
استاندار ایستاده با مردی صحبت می کرد.
بیشترشان را می شناخت.
معمولا در مهمانی های سیاسی یا اقتصادی می دیدشان!
جلو رفت که در تیررس نگاه استاندار باشد.
استاندار تا متوجه حضورش شد با چشمانی که برق می زد به سمتش آمد.
-به به جناب پژمان نوین!
فقط لبخند زد.
محترمانه جلویش ایستاد و دست داد.
-باز چه نقشه ای برامون کشیدی جناب استاندار؟
استاندار که مردی فربه با شکم جلو آمده بود با صدا خندید و گفت: خیره!
-تا الان همش خیر بوده.
اصلا آدم شوخ طبعی نبود.
ولی باید طعنه های کلامش را جوری حالیه اطرافیانش می کرد.
-این بار خیره خیره!
سری تکان داد.
-شنیدم کار و بار سکه است؟
-تا چی به گوش شما رسونده باشن.
-زمین های سر خیابون مرز قیمتش از میلیارد بالاتر زده.
پوزخندی زد.
به شدت از آدم های طماع بدش می آمد.
-می خواین بدم به شما؟
استاندار به شدت خندید.
جوری که تمام سر و صورتش تکان خورد.
-امشب بامزه شدی نوین؟
پژمان خشک و جدی نگاهش می کرد.
بدون اینکه یک لبخند کوچک هم بزند.
-بیا با چند تا آدم جدید آشنات کنم.
نگاهی به اطرافش انداخت.
معمولا مردها می آمدند.
اما این بار چندتایی هم از خانم ها حضور داشتند.
با استاندار هم قدم شد.
درست می گفت.
چندتایی جدید بودند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 65
احتمالا از آن تازه به دوران رسیده هایی که می شد خوب خرشان کرد.
مودبانه دست داد.
خوش و بش ساده ای کرد و تنهایشان گذاشت.
هنوز خیلی ها نیامده بودند.
البته دیر هم نشده بود.
کم کم می آمدند.
با بی تفاوتی نگاهش می کرد.
نمی فهمید تیپ زدنش برای چیست؟
زیادی داشت به ریخت و قیافه اش می رسید.
انگار که قرار داشته باشد.
کت و شلوار مشکی به تن داشت.
با پیراهن آبی آسمانی!
دستمال بنفش رنگی هم درون جیبش هول داده بود.
-من دارم میرم.
حتی سرش را برنگرداند که نگاهش کند.
-شام یه فکری خودت بکن من نیستم.
پوزخندی زد.
حالا انگار در تمام این مدت بودش!
-آسو...
آیسودا براق شد و گفت: چیه؟
-گاردتو بیار پایین!
نمی خواست تا وقتی زندانیش کرده نرمشی انجام بدهد.
-کاری نداری؟
-می خوای چیکار کنی پولاد؟
این جواب و سوال ها دیگه خیلی کسل کننده شده!
پولاد تیز نگاهش کرد.
-پس مهم نیست.
کلید در را نشانش داد.
لبخندی به بدجنسی زد و به سمت در راه افتاد.
واقعا که بچه بود.
از خانه بیرون رفت.
صدای چرخیدن کلید درون در را شنید.
با حرص لب زد: خدا لعنتت کنه.
*
دیر نکرده بود.
ولی خب آنقدرها هم زود نرسید.
وارد سالن شد.
شلوغ بود.
با نگاهش چرخی درون سالن زد.
نگاهش روی نوین افتاد.
پای ثابت تمام مهمانی های استاندار بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 66
البته خب کلا مرد خیرخواهی هم بود.
تا می توانست کمک می کرد.
ولی امان از روزی که بفهمد کلکی در کار است.
دست طرف زیر ساتور می رفت.
مستقیم به سمتش رفت.
کمی ترسناک بود.
ولی همانقدر هم پر از جسارت!
رسیده به پژمان با صدای ملایمی صدایش زد: آقای نوین؟
پژمان به سمتش برگشت.
نگاهش روی پولاد بالا و پایین شد.
می شناختش!
تازگی ها زیادی درون تجارتش دست درازی می کرد.
برای خودش روباهی شده بود.
مردانه دستش را جلو برد و با پولاد دست داد.
-شنیدم خیلی تو بازار داری سر و صدا می کنی؟
پولاد پوزخند ریزی زد.
-هنوز خیلی مونده جا پای بزرگترا بذاریم.
طمع پولاد عجیب بود.
البته خب چیز عجیبی هم نبود.
آمارش را داشت.
در عرض سه سال از فرش به عرش رسید.
پسر پر جربزه ای بود.
می شد گفت دست به خاک می زد طلا می شد.
-موفق باشی!
-ممنونم.
-شریکتو نداری؟
-کم کم میاد.
همین که بتواند نوین را زمین بزند کافی بود.
آنوقت بازار را کاملا قبضه می کرد.
تنها رقیبش فعلا فقط نوین بود و بس!
نوین انگار فکرش را خوانده باشد کمی نزدیکش شد.
خودش را به سمتش کشید.
کنار گوشش به آرامی گفت: فکر شکست دادن منو از ذهنت بیرون کن، وگرنه تا قبل از اینکه تو بخوای نیت کنی من همه چیو عملی کردم، اونی که می مونه تی بکشه تویی نه من!
حرفش شدیدا برای پولاد گران آمد.
مردیکه فکر کرده بود کیست؟
خیلی زود زمینش می زد.
جوری با خاک یکسانش می کرد که هرگز نفهمید از کجا خورده؟
-فکر کنم شریکت اومد.
به پشت سر چرخید.
نواب با تیپ منحصر به فردی داخل شد.
دوباره به سمت پژمان برگشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
مسواک کردن روزه دار
برخی از مردم تصور می کنند اگر روزه دار مسواک بزند، روزه اش باطل می شود.
در حالی که صرف مسواک کردن و استفاده از خمیر دندان، روزه را باطل نمی کند، بلکه فرو دادن کف خمیردندان و رطوبت مسواکی که از دهان بیرون آورده شده، روزه را باطل می کند.
پرسش: آیا مسواک کردن با خمیر دندان در حال روزه اشکال دارد؟
پاسخ: اشکال ندارد، ولی باید از فرو بردن آب دهان جلوگیری شود.
استفتائات امام خمینی ج1 ص307 س11
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan