eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📌 لاک ناخن نزنید 🔰 فرمالدئید نتایج پژوهش‌های دانشمندان نیویورک نشان می‌دهد در صورت مصرف مقادیر زیاد فرمالدئید آثار سمی آن در بدن نمایان می‌شود. 🔰 در حقیقت، فرمالدئید را می‌توان آلوده‌کننده‌ترین ماده در هوای داخل خانه دانست. حتی وجود مقادیر اندک آن باعث تحریک، سوزش و خارش چشم و ریزش اشک می‌شود. تنفس این ماده‌ شیمیایی هم باعث ایجاد سردرد، سوزش گلو، اختلال تنفس و بروز علایم آسم خواهد شد. 🔰 مصرف اتفاقی فرمالدئید و جذب آن از طریق دستگاه گوارش، مسمومیت خون، افزایش اسیدخون و کاهش شدید حرارت بدن را در پی دارد. 🔰 پژوهشگران انجمن ملی مبارزه با محصولات شیمیایی آمریکا، پس از بررسی ۱۲۰ فرد مبتلا به سرطان بینی و گلو دریافته‌اند این افراد مدتی طولانی در معرض این حلال قرار داشته‌اند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🍎http://eitaa.com/cognizable_wan
ارتباط نوعروس‼️ داستانک یا بهتر بگم این خبر اجتماعی که براتون قرار داده شده تو این پست واقعا تکان دهنده ست و خواندن این خبر شاید درس عبرتی بشه برای ما جوان ها. ارتباط نامشروع عروس ۱۶ساله با پسر جوان … نوعروسی در حالی‌که فقط چند ماه از ازدواج اجباری‌اش با مرد مکانیک می‌گذشت، به خاطر رابطه پنهانی با پسر جوانی بازداشت شد. این دختر تنها ۱۶ سال دارد. او تن به ازدواجی داده بود که اصلاً نظرش را درباره آن نپرسیده بودند. در خانه آنها حرف آخر را پدر می‌زد. مدتی پیش مرد جوانی به نام عزیز با مراجعه به پلیس آگاهی ادعا کرد همسرش به‌طرز اسرارآمیزی ناپدید شده است. او در این باره افزود: تنها چندماه پیش بود که ما با هم ازدواج کردیم. من همه تلاشم را انجام دادم تا او در زندگی کم و کسری نداشته باشد. این اواخر رفتارش عجیب شده بود، دائماً خود را در اتاقش حبس می‌کرد. باتوجه به اطلاعاتی که از نشانی‌های ظاهری این دختر در اختیار مأموران قرار گرفته بود آنها تجسس‌های گسترده‌ای را برای به‌دست آوردن ردی از نوعروس ناپدید شده آغاز کردند. در حالی‌که چند روزی از این ماجرا می‌گذشت بررسی روی تلفن همراه وی مشخص کرد او روز‌های آخر پیش از ناپدید شدن در شبکه‌های اینترنتی عضو شده و با افراد مختلفی چت کرده است. بررسی‌های تخصصی روی این اطلاعات نشان داد پسر جوانی با مشخصات محمد با او تماس تلفنی هم داشته است. بدین ترتیب تلاش‌ها برای به‌دست آوردن ردی از این پسر دانشجو آغاز شد تا اینکه مخفیگاه او در یکی از خانه‌های ویلایی حاشیه شهر به‌دست آمد. مأموران برای بازداشت او وارد عمل شدند . نوعروس ۱۶ ساله به همراه پسر جوان بازداشت شدند. عروس نوجوان درباره ماجرای ازدواج و فرارش از خانه گفت: به اصرار خانواده‌ام با عزیز که ۲۷ ساله بود و در یک مکانیکی کار می‌کرد ازدواج کردم چون او کسی نبود که من دوستش داشتم زندگی برایم تیره و تارشده بود و برای دور بودن از وی صبح به مدرسه می‌رفتم و بعد از آن هم به اتاق خوابم پناه می‌بردم و خانواده‌ام را چون خائنی می‌دیدم که مرا در آتش ناخواسته انداخته‌اند و مرا درک نمی‌کنند. امتحانات سال دوم را خراب کرده بودم، اندوهگین و کسل بودم، دیگر از این زندگی خسته شده بودم، احساس تنهایی و بی‌کسی به سراغم آمده بود، نمی‌توانستم خودم را به کاری مشغول کنم، نیاز به کسی داشتم که در کنارش احساس آرامش کنم این در حالی بود که از عزیز متنفر بودم، او هر کاری می‌کرد که دل مرا به‌دست آورد من هر روز از او دورتر می‌شدم. یک روز در مدرسه از طریق دوستانم و به پیشنهاد آنها برای اینکه از این حالت کسالت‌بار رها شوم با شبکه مجازی« لاین» آشنا شدم. ابتدا نمی‌دانستم چطور شبکه‌ای است اما چون دختری تنها بودم این فرصت را غنیمت شمردم تا بتوانم از طریق آن اوقات و فکرم را مشغول کنم. با گوشی که داشتم عضو شبکه لاین شدم و این ابتدای کشیده شدن من به منجلابی بود که از آخرش بی‌اطلاع بودم. در این شبکه با افراد مختلفی آشنا شدم. در میان آنها پسر جوانی که خود را دانشجو معرفی می‌کرد توجه‌ را جلب کرد. وقتی او با چرب‌زبانی به من ابراز علاقه کرد ناخواسته در دامی که برایم پهن کرده بود گرفتار شدم. با حرف‌هایش مرا به خود وابسته کرد. آنقدر حرف‌های خوب می‌زد که فکر می‌کردم او شاهزاده قصه‌های من است و شوهرم را کاملاً فراموش کرده بودم. در هر فرصتی با او تماس می‌گرفتم و با هم ساعت‌ها حرف می‌زدیم. یک روز او پیشنهاد داد که با هم بیرون برویم. ابتدا ترسیدم اما وقتی احساس کردم ناراحت شده است، پذیرفتم. به اتفاق هم ساعتی را در خیابان‌های شهر چرخیدیم، ناگهان او مرا به خانه ویلایی در حاشیه شهر برد. نمی‌خواستم داخل خانه بروم اما او با اجبار مرا به داخل برد. دیگر فهمیده بودم که در چه دامی گرفتار شده‌ام اما کاری از دستم برنمی‌آمد. او تهدید کرده بود اگر به خواسته‌اش تن ندهم همه صحبت‌ها و عکس‌هایی که از من دارد را در اختیار خانواده و شوهرم قرار خواهد داد. وی در پایان گفت: اگر مادر و پدرم با من رفیق بودند و به جای کتک زدن و استفاده از حرف‌های رکیک که مرا به جنون نزدیک می‌کرد، تن به ازدواج اجباری نمی‌دادند، زندگی من اینچنین نبود و چون در خانوده من ایمان و معنویت رنگی نداشت، من به بیراهه کشیده شدم و دوستی از طریق لاین فقط تنهایی مرا پر کرد که اول به‌صورت تفننی بود که با هوسرانی شکل گرفت. http://eitaa.com/cognizable_wan
👌👌👌صلوات👌👌👌 از امام صادق عليه السلام روایت شده: سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست. 📚 وسائل الشیعه، جلد ۷، صفحه ۱۹۷ از پیامبر اڪرم (صلی الله علیه وآله)روایت شده: هیچ دعائے بہ مرحلہ اجابت نمے رسد مگر اینڪہ دعا ڪننده، بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستد. 📚 ✏️📖📒وسایل الشیعه ج۷ ص۹۶ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نسخه درمانی کامل # آنفولانزا 💎بخور اکالیپتوس هر ۸ ساعت ۱۰ دقیقه یا به صورت بخور مداوم در محیط خانه 💎قطره نازیل(سیاه دانه)هر شب ۳ قطره 💎استنشاق آب و نمک و عسل هر شب 💎انفیه(۵ واحد پودر تباکو ۲ واحد پودر سیاه دانه)هر ۸ ساعت 💎روغن مالی ملاج سر با روغن سیاه دانه هر ۸ ساعت 💎مالیدن اسانس نعناء به پیشانی هر شب 💎سوپ گرم سرماخوردگی (شلغم زیاد، هویج،آلو، تمام سبزیجات گرم خصوصا:شنبلیله،آویشن، نعنا،پونه،مرزه،ترخون،اسطوخودوس و روغن زیتون) 🔸شلغم آنتی بیوتیک بسیار قوی 🔸آلو و روغن زیتون ملین 🔸هویج نرم کننده اخلاط 🔸سبزیجات تلخ نقش بسیار موثری در نضج اخلاط دارند 🔸اسطوخودوس بازکننده مجاری مغز 💎تعریق شدید(بعد از یک حمام گرم یا سونای خشک در صورت امکان ۱۵ دقیقه هر روز یا بوسیله کرسی) 🔸تعریق اگر بعد از خوردن سوپ گرم باشد خیلی بهتر است است👌 💎بادکش👌 وسیع کتف به همراه روغن مالی با روغن سیاه دانه هر ۸ ساعت 🔸در تسکین درد عضلات وسر درد هیچ چیزی جای بادکش رو نمی گیرد 💎ماساژ پنجه پا به سمت ران و مچ دست به سمت کتف هر ۱۲ ساعت در صورت نیاز 💫۳ مورد از ۶ مورد خوراکی زیر رو اجرا کنید: 💎خوراک ۱۴ قطره اسانس نعنا با آب ولرم و عسل هر۸ساعت 💎جوشانده ترکیبی (شوید++نعنا+آوبشن زوفا+اسطخودوس+سنبل الطیب) هر ۲ ساعت👌 🔸دستور:یک قاشق غذاخوری در یک لیوان آب جوش 💎یک عدد پیاز متوسط با عسل(لایه های پیاز با یک کاسه عسل مثل نان و ماست میل شود) هر شب 💎شلغم و عسل هر شب 💎کباب لیمو(مثل گوجه کبابی) با پوست و هسته با کمی عسل 💎رژیم سیب(۳وعده کامل خودتون رو با سیب یا آب سیر کنید) یا آب سیب هر ۸ ساعته در کنار غذا 💎قرقره آب و عسل و نمک هر ۸ ساعت 💎۳ روز استراحت کامل 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻌﻀﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍﻡ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﻥ، ﺩﺭ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﭼﮑﻤﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ! . . . . . ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﯼ ﺍﺭﺗﺶ ﻫﯿﺘﻠﺮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺒﺮن سلام ژنرال 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
رازهایتان را به زنان نگویید!!!😶 زیرا زنها دو گونه با راز برخورد میکنن یا آن را انقدر بی ارزش میدانند که به همه میگویند🙄 یا آن را انقدر مهم میدانند که حیفشان می آید به کسی نگویند😑 خلاصه در هردو صورت میگن!!!😐 پس نگو برادر من نگو!😁😂 🎯‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷دیگه نمی دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره. چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه. 🌷یهو حالت نگاهش عوض شد. ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم. ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده، فردا هم روز خداست. 🌷ـ نه مهران، همین الان و همین امشب، حق نداری چیزی رو مخفی کنی، حتی یه کلمه رو. از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد. ـ تو می دونستی؟ 🌷ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش. شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت، مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار. زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید: 🌷– اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم، بچه هم داشت. فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود، نبود؟ اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم. 🌷شب همه خوابیدن، اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن. 🌷مادرم خیلی باشعور بود، اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رو انتخاب کرده بود. چیزی که سال ها ازش می ترسیدم، داشت اتفاق می افتاد. 🌷زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه. نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید. 🌷ـ چرا نخوابیدی؟ ـ خوابم نمی بره. اومد طرفم ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین. ـ ببخشید و ساکت شدم. 🌷ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم. ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم. اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد. مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده، زجر می کشیدی. روی بابا هم بهت باز می شد. 🌷حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بزاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ و سکوت فضا رو پر کرد. 🌷ـ از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی. نمی دونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم. 🌷ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود. اما همه اش همین نبود. ترسیدم با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست، 🌷همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم. امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد، که نشد. مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم. ✍ادامه دارد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃
بچه ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ ...! ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به یارو میگن: کجا کار میکنی؟ ميگه: من تو N.M.A مشغول کارم. ميگن: نيروگاه مرکزی اتمی؟ ميگه: نه, نانوايی ممد افغانی😂😂😂😂😆😆 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎯‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌😎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5976534446508082399.mp3
3.92M
💞💞 دلــــومـ غمـــــگینه غمـــوم سنگیـــــنه چہ کردے با این دل بے کیــــنہ ... 🎶پـــویا بیـــــاتے 🎵عجـــب پایـــیزے 💞💞 ༺🔷‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن. 🌷و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود، کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت: ـ با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که … 🌷سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت. جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، که این خونه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم . 🌷چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته. گزینه های من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد 🌷وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد. با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن. 🌷هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود. نقل محفل ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف های نیش دارشون، جگر همه مون رو آتش می زد، اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم. غیبت کننده ها، گناه شور نامه اعمال من بودن و اون هایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن. 🌷ته دلم می خندیدم و می گفتم: ـ بشورید، ۱۸ سال عمرم رو، با تمام ها، اشتباه ها، نقص ها، کم و کاستی ها، بشورید. هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که حالا به لطف شما، همه اش داره پاک میشه. 🌷اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم. ـ مهران، به جای اینکه از فضل و طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ گریه ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود، اما من از خدا خجالت کشیدم. 🌷این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم. این همه ما … اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم. – خدایا ! من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم. اون ها عذاب من رو می شستن و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد. 🌷خدایا ! به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت ها، زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده، همه رو به حرمت خودت بخشیدم. 🌷تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته، من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش. و دلم رو صاف کردم. 🌷برای شبیه خدا شدن، برای آینه شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان، به خدا پناه می بردم و می گفتم: 🌷– خدایا ! بنده و مخلوقت رو، به بزرگی خالقش بخشیدم. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😷ویروس آنفولانزا به شدت مسری است و در ۳۰ دقیقه از طریق دست های آلوده منتقل می شود. 🔹پایه اصلی کنترل این بیماری، شستشوی دست ها است. 🔻هشت گام برای پیشگیری از آنفولانزا👇 1- از دست دادن و روبوسی تا حد امکان بکاهیم. به ویژه با افراد بیمار به هیچ عنوان دست ندهیم و روبوسی نکنیم. 2- در صورت داشتن علایم سرماخوردگی از حضور در اجتماعات بپرهیزیم تا دیگران را بیمار نکنیم و با استراحت و خوردن مایعات گرم به بهبودی کامل برسیم. 3- دست های خود را مرتب و با دقت با آب و صابون بشوییم، به ویژه هنگامی که از بیرون به منزل بر می گردیم. 4- در مدارس سعی شود دانش آموزان مبتلا به علایم سرما خوردگی تا زمان بهبودی کامل به منزل هدایت شوند همچنین این اصل در مهد کودک ها نیز رعایت شود . 5- در صورت بروز علایم سرماخوردگی، با مصرف مایعات سبب تسریع در بهبود بیماری شویم. 6- در صورت شدید بودن علایم به پزشک مراجعه نماییم. 7- استفاده از ماسک توسط بیماران به منظور پیشگیری از گسترش ویروس در جامعه توصیه می شود. 8- هنگام عطسه و سرفه ، جلوی دهان و بینی خود را دستمال بگیریم. http://eitaa.com/cognizable_wan