eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود. گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی. 🍃✨شروع کردم به خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم. از و بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم. از ، که لب هاش از عطش سوخته بود. از گریه های و . معرکه ای شده بود. 🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – بخون شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود. 🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست، ایستادم 🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید. 🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت. 🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم. نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت ۳ صبح بود … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود. 🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد. آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود. کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم. 🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود. 🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد. کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن. 🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه ـ بازم صبحانه نخورده؟ ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم. ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه. برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر. 🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو. دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت.. ـ ناراحتی؟ گرفتم و مظلومانه نگاش کردم. ـ دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم. – حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید 🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم… پریدم وسط حرفش – جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه. 🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم. مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن. بالاخره مرده و قولش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم. 🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم. شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم. 🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود. 🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد. 🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین. 🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم . یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم. 🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش. 🌼اما برای من، غیر از ، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود. 🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن. 🌷و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود، کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت: ـ با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که … 🌷سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت. جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، که این خونه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم . 🌷چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته. گزینه های من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد 🌷وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد. با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن. 🌷هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود. نقل محفل ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف های نیش دارشون، جگر همه مون رو آتش می زد، اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم. غیبت کننده ها، گناه شور نامه اعمال من بودن و اون هایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن. 🌷ته دلم می خندیدم و می گفتم: ـ بشورید، ۱۸ سال عمرم رو، با تمام ها، اشتباه ها، نقص ها، کم و کاستی ها، بشورید. هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که حالا به لطف شما، همه اش داره پاک میشه. 🌷اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم. ـ مهران، به جای اینکه از فضل و طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ گریه ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود، اما من از خدا خجالت کشیدم. 🌷این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم. این همه ما … اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم. – خدایا ! من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم. اون ها عذاب من رو می شستن و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد. 🌷خدایا ! به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت ها، زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده، همه رو به حرمت خودت بخشیدم. 🌷تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته، من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش. و دلم رو صاف کردم. 🌷برای شبیه خدا شدن، برای آینه شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان، به خدا پناه می بردم و می گفتم: 🌷– خدایا ! بنده و مخلوقت رو، به بزرگی خالقش بخشیدم. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃 یکی از رفقا میگفت: "قصد داشتم گفتم برم و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️ هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢 "آقا بلند شو..." 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه…❗️ یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت…😱 به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️ "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم❗️ "مجرّدی⁉️" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂 (به روایت آقای موسوی زاده) http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 🔹این 🐱 تو بیرون از بس بهش دادن... یاد گرفته ... 😳😆😂🐈🐈‍⬛️ 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷🇮🇷🌸🌹🌸 به بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan