به بابام گفتم خسته شدم از زندگی میخوام خودمو از پنجره پرت کنم پایین
گفت نههههه😍
توری پاره میشه پشه میاد تو برو از بالکون.
🤓
👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 😝
👖
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد.
وعده اي ازعزیزانمان،
آن طرف
🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند.
بافاتحـه وصلواتي،
هوایشان را داشته باشیم.
☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆
اینم لینگ کانال 👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
🔔 #تلنگرانه
🔹یه نکته ای که معمولا زیاد بهش دقت نمیشه اینه که
🔴 اصلا اینطور نیست که اگه یه نفر، همسر خوبی نصیبش شد، حتما آدم خوبی میشه.
⭕️ خیلیا بودن که حتی همسر امام هم بودن اما خائن و جهنمی شدن.
🔥🔥🔥
🚸 اصلا نمیشه گفت که هرکی همسر خوبی گیرش بیاد حتما عاقبت بخیر هم میشه!
➖آخرش آدم باید با خودسازی
خودش رو قوی کنه.💪
باید سعی کنه مقابل هواهای نفسانی خودش بایسته
✅ تنها راه رسیدن به سعادت هم همینه.
✔️مبارزه با دلم میخواد ها طبق برنامه ی پروردگار...
🔷 پس اگه همسر خوبی داری زیاد دلت رو خوش نکن و بی خیال نباش
🔶 و اگه همسر بدی هم داری زیاد ناراحت و مضطرب نباش. با توکل به خدا برو جلو.
💖 مراقب باش #آرامشت رو از دست ندی...
👇👇👇
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 67
-هیچ وقت صددرصد مطمئن نباش!
-خیلی از خودت مطمئنی!
-دارم تلاشمو می کنم.
نوین لبخند کجی زد.
-خوبه که این همه به خودت امید داری.
استاندار به سمتشان آمد.
-به به پناهی جان، چه به موقع!
پولاد با لبخند و محترمانه به سمتش آمد.
دست استاندار را به گرمی فشرد.
استاندار سری تکان داد و گفت: خوشحالم که رومو زمین نذاشتین و هر دوتون اومدین.
پژمان با بی حوصلگی گفت: ته اش چیه جناب استاندار؟
-بعد از شام پشت تریبون اعلام می کنم.
پولاد با خودشیرینی گفت: هر کمکی از من بربیاد به دیده ی منت!
استاندار سر تکان داد.
-ممنونم پناهی جان، همیشه میشه رو تو حساب کرد.
پژمان خنده اش گرفت.
نان به نرخ روز می خوردند و قپی می آمدند ناکس ها!
-نوین یکم اخماتو باز کن پسر، با یه من عسل هم نمیشه خوردت.
اصلا خنده اش نیامد.
ابرویش یک گره هم باز نشد.
-راحتم.
نواب هم به جمعشان پیوست.
صمیمانه با استاندار دست داد.
کمی با استاندار خوش و بش کرد.
استاندار با عذرخواهی از جمعشان رفت.
نوین ابرویی بالا انداخت و گفت: ست خوبی هستین.
تنهایشان گذاشت و رفت.
نواب با اخم گفت: چی می گفت این مردیکه؟
-مهم نیست.
-اصلا ازش خوشم نمیاد.
حسی که پولاد هم داشت.
هیچ جوره نمی توانست با نوین ارتباط برقرار کند.
مرد خشک و همیشه رسمی بود.
انگار که در طول عمرش یک بار هم نخندیده باشد.
حیف که صاحب املاک و ثروت زیادی بود.
برای اینکه بتواند زمین بزندش خیلی مانده بود.
ولی روزش می رسید.
در بازار کم به سمت برزخ هولش نداده بود.
باید یک جایی تلافی می کرد یا نه؟
ضیافت شام، با تمام شلوغی هایش داشت به نیمه می رسید.
میزی ته سالن در حال چیده شدن بود.
طولی نکشید که از تریبون به صرف شام دعوت شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 68
همگی به سمت میز رفتند.
میز طویل بود و تقریبا دایره ای!
همه ی جمعیت به راحتی پشتش جا می شدند.
استاندار ولخرجی کرده بود.
روی میز بریز و بپاش زیادی بود.
پژمان تکه ای مرغ برداشت و سالاد کاهو!
شام را سبک می خورد.
پولاد اما برنج کشید و کوبیده!
گوشت قرمز را به گوشت سفید ترجیح می داد.
سالاد ماکارونی را کنار برنجش کشید و مشغول شد.
پرخور نبود.
اما معمولا با اشتها می خورد.
به اندازه ای که می خورد می کشید.
ابدا اهل اسراف نبود.
هر چیزی در فلسفه اش قاعده ای داشت.
کنار نواب نشسته بود.
نواب با پرخوری حرف هم می زد.
مدام این و آن را نشان می داد.
چیزی پیدا می کرد تا نیشش باز شود.
انگار نه انگار که این یک دعوت رسمی است.
پولاد اما خوددار بود.
سعی می کرد به کسی خیره نباشد.
صبورانه همه چیز را طی می کرد.
مخصوصا که روبروی پژمان هم نشسته بود.
مرد همیشه تنهایی که می دانست هر جا برود آدم هایش را هم با خودش می برد.
کسی زیاد از خوبی هایش نمی گفت.
بحث بر سر وحشتی بود که به جان این و آن می انداخت.
مرد ترسناکی که روبرویش با آرامش شامش را می خورد می توانست هر کسی را کله پا کند.
شام که تمام شد از تریبون اعلام شد که می تواند بنشیند.
روی صندلی ها نشستند.
خود استاندار پشت تریبون ایستاد.
مقدمه چینی بلند بالایی در مورد فقر و ریشه کن کردن آن کرد.
بعد از آن در مورد ساخت شهرکی حرف زد که با کمبود بودجه مواجه شده.
پژمان با شنیدنش پوزخند زد.
شهرک از طرف شهرداری ساخته می شد.
اما انگار کمبود بودجه باعث شده بود که دست به دامان بقیه شوند.
در مورد مدرسه ای صحبت شد که باید برای بچه ها ساخته شود.
و البته استاندار در مورد امتیازات ویژه ای که بعدا به آنها تعلق هم می گیرد حرف زد.
امتیازاتی که هر بار نوین از آن بهره مند می شد.
پژمان با اتمام بحث های استاندار از جایش بلند شد.
به سمت در ورودی راه افتاد.
فقط کنار در کاغذی به نگهبان داد و گفت آن را به استاندار برساند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
⭕️ مرزهای فلاکت دانشجویی در #آمریکا جابجا شد...
🔺ده ها تبلیغ در اطراف دانشگاه های آمریکا به چشم می خورد که به دانشجویان توصیه می کند برای حل مشکل خرید کتاب خود و نهایتا درآمد ماهی ۳۰۰ دلار!! #پلاسما خون خود را به طور مرتب بفروشند
🔺پ.ن۱: دوباره نابغه های برافروخته زحمت نکشند کامنت بگذارند که همه در آمریکا اینطور نیستند، بله هر عاقلی می داند که عده ای در خارج پولدار هستند همانطور که از ماشین های پارک شده خیابان بالای دانشگاه شریف می توان این را فهمید.
🔺مهم این است که بدانیم آن رویاهایی که برای ما سال هاست از خارج ساخته اند بیشتر یک فکاهی است تا واقعیت. این گروه های خرید پلاسما اگر مشتری زیادی نداشتند هرگز در سطح وسیع تبلیغ نمی کردند.
🔺پ.ن۲: آمریکا تبدیل به #اوپک پلاسمای جهان شده و معلمین آمریکایی نیز بعد سال ها تدریس و برای تامین مخارج عادی زندگی مجبور به #فروش_پلاسما هستند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 69
حوصله بحث های دو و سه نفره بعدش را نداشت.
هرکسی یکی را انتخاب می کرد کنارش می ایستاد و پچ پچ می کرد.
یکراست به هتل رفت.
از فردا باید زوم می شد روی آیسودا!
باید پیدایش می کرد.
حتی اگر در این شهر آب شده و درون زمین فرو رفته باشد.
می دانست پیدا کردنش مثل گشتن دنبال سوزن درون انبار کاه بود.
ولی باید با خودش برش می گرداند.
آیسودا زنش بود.
با او ازدواج می کرد.
عروس خانه اش می شد.
هیچ کس حق نداشت این دختر را تصاحب کند.
پیدایش می کرد.
****
نگاهی میان جمعیت انداخت.
نوین را ندید.
ابرویی برای نواب بالا انداخت و گفت: زد به چاک!
نواب با اخم گفت: بهتر، همچین نگاه می کنه انگار ارث باباشو می خواد.
پولاد لبخند کجی زد.
-زیادی خودشو دست بالا گرفته.
نواب اعتراف کرد: ولی خدایش کارش خیلی درسته!
حق با نواب بود.
همین کار درستیش بود که حرصیش می کرد.
مردیکه روز به روز پول روی پولش می آمد.
ثروت ارثیش از زمانی که به دست او افتاده بود نزدیک به ده برابر شده بود.
-می زنمش زمین.
نواب اخطارگرایانه گفت: بیخود باهاش سرشاخ نشو، کار خودتو بکن.
حوصله اراجیف نواب و نصیحت هایش را نداشت.
سری تکان داد و گفت: بریم؟ ظاهرا کار خاصی نمونده.
-نمی خوای با استاندار حرف بزنی؟
-فردا میرم دفترش!
-اوکی!
با هم از سالن بیرون زدند.
تا فاصله ی دو متری هم صدای همهمه شان می آمد.
هر کدام در پارکینگ سوار ماشین خودش شد.
پولاد برایش تک بوقی زد و حرکت کرد.
باید می رسید خانه!
نمی دانست آیسودا مشغول چه کاری است؟
شام خورده یا نه؟
با این وضع پیش می رفت باید با جنازه اش ازدواج می کرد.
باید تحقیقاتش را در مورد شوهرش انجام می داد.
هر کسی بود باید طلاقش می داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 70
آیسودا مال خودش بود و بس!
حتی اگر دیگر باکره نباشد.
باید زندگی رویایی که تمام عمرش می خواست را با آیسودا بنا می کرد.
درست بود که تلاشی برای پیدا کردنش نکرد.
ولی قرار بود که همین روزها برود دنبالش!
می خواست اول جای پایش را در اقتصاد سفت کند.
بعد هم آیسودا!
ولی خود آیسودا عین یک شاه ماهی که در تور بیفتد، وارد زندگیش شد.
آن هم بعد از چهارسال بی خبری!
بر سرعت ماشین اضافه کرد.
رسیده به خانه فورا وارد پارکینگ شد.
برای دیدنش کمی هول و ولا داشت.
انگار می ترسید وارد خانه شود و ببیند آیسودا نیست.
سوار آسانسور شد و بالا رفت.
جلو واحدش از آسانسور که پیاده شد، ضربان قلب داشت.
جلوی در کلید انداخت و وارد شد.
چراغ ها خاموش بود.
بوی خاصی عین بوی غذا نمی آمد.
سالن هم کمی سرد بود.
وحشت به تنش نشست.
در را پشت سرش بست و کنار در، کلید برق را زد.
چراغ سالن روشن شد.
چشم چرخاند.
آیسودا جمع شده در خودش، روی کاناپه خواب رفته بود.
به طور واضحی نفسش را بیرون داد.
در را قفل کرد و به سمتش آمد.
جا انگار قحط بود که در این سرما اینجا خوابیده!
به سمت شومینه رفت.
آن را روشن کرد.
از اتاق خودش هم پتو آورد و روی تنش کشید.
همین حرکت باعث شد آیسودا از خواب بیدار شود.
تکان خورد و پلک باز کرد.
-چرا اینجا خوابیدی؟
آیسودا جوابش را نداد.
کش و قوسی به بدنش داد و روی کاناپه نشست.
پتو را کنار زد و گیج و گنگ نگاهی به اطرافش انداخت.
-چی شده پژمان؟
پولاد متعجب نگاهش کرد.
رفته رفته چهره اش در هم شد.
پس اسم شوهرش پژمان بود.
-حواستو جمع کن آیسودا، ببین کجا هستی تیک نزن!
صدای آشنای پولاد حواسش را جمع کرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 71
سرش را بالا گرفت و به پولاد نگاه کرد.
انگار تازه فهمیده باشد دور و برش چه خبر است.
-پولاد؟
پولاد با حرص و خشم طعنه زد: خوبی خانم؟
هوشیارتر شد.
نگاهش بیخ روی پولاد ماند.
-برگشتی؟
-اینطور به نظر می رسه!
از جایش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد.
-کجا؟
بدون اینکه برگردد جواب داد: شب بخیر!
دستهایش کنار پایش مشت شد.
به همین راحتی داشت می گذشت؟
این دختر چه به روزش آمده بود؟
به سمتش چند گام بلند برداشت.
بازویش را گرفت و به سمتش خودش چرخاند.
روبرویش ایستاد و گفت: الو، تو باغی؟
-دست از سرم بردار.
-به خودت بیا!
آیسودا با پرخاش گفت: مفهوم حرفتو می فهمی؟ خودت درکی از حرفی که زدی داری؟ اونی که باید به خودش بیاد تویی نه من!
-خوشم اومد، 4 سال نبودی خیلی زبونت باز شده.
-آره خب یادم دادن توسری خور نباشم.
-نمی فهمی...کسی که مقابلته تمام زندگیشو برای تو گذاشت.
-ممنونم، چقدر باید بابتش پرداخت کنم؟
پولاد با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم.
دستش را کشید و گفت: پس نصف شبی بذار به حال خودم باشم.
به سمت اتاق راه افتاد.
ولی پولاد افسار پاره کرده بود.
هولش داد به سمت دیوار.
آیسودا جا خورده به دیوار برخورد.
پولاد برش گرداند و گفت: نشونت میدم.
لب به لبش چسباند.
خودداری کرد تا آیسودا به محیط عادت کند.
تا کم کم با هم راه بیایند.
ولی آیسودا به جای خوب شدن بیشتر شاخ و شانه می کشید.
دستش به سمت سینه ی آیسودا رفت که آیسودا با همه ی قدرتش پسش زد.
بغض و اشک به گلو و چشمانش یورش برد.
انگشت اشاره اش را بالا آورد و به حالت تهدید تکان داد.
-یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی، به خدا قسم یا شاهرگ خودمو می زنم یا بلایی سر تو میارم.
آنقدر حرفش جدی بود که پولاد جا خورد.
وارد اتاقش شد و در را محکم کوباند.
کلید را هم برای امنیتش درون در چرخاند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 72
یک ذره اعتماد بینشان مانده بود.
همان را هم خراب کرد.
بغض بزرگ شد و به چشمانش بیشتر فشار آورد.
بلاخره هم افسار پاره کرد.
اشک عین دانه های برفی کوچک از چشمان پایینش آمد.
جلوی ریزشش را نگرفت.
باید هم به حال خودش و بدبختی های تمام نشدنی اش می ریخت.
از یکی فرار می کرد اسیر یکی دیگر میشد.
انگار طالعش را با مردهای خودخواه نوشته بودند.
هیچ کدام به او و احساساتش اهمیتی نمی دادند.
انگار عروسکی باشد که باید تصاحب شود.
نه عقل داشت نه اختیار!
مرده شور این زندگی سگی را ببرند.
به جای اینکه روز به روز بهتر شود
روز به روز بیشتر گند می خورد.
هر طور شده باز باید سعی اش را می کرد تا فرار کند.
شاید آن دختر می توانست کمکش کند.
همان ترنج...
معلوم بود پولاد را دوست داشت.
شاید برای خلاصی از دست او کمکش کند.
مثلا به عشقش برسد.
منتظر می شد تا بیاید.
مطمئنا دیگر پولاد او را قایم نمی کرد.
چون ترنج او را دیده بود.
با نوک انگشتانش، صورت تَرش را پاک کرد.
روی تخت دراز کشید.
کاش از آسمان باران می بارید.
از آن هایی که دانه هایش نرم از شیشه ی پنجره پایین می آیند.
آنوقت روی شیشه ها می کرد و قلب می کشید.
ولی حتی آسمان هم با دلش همراهی نمی کرد.
انگار خدا قهر بود.
ولی به والا که تمام مدتی که عمر کرده بود دختر خوبی بود.
هرگز دست از پا خطا نکرد.
یعنی حریم و حرمت ها را می دانست.
پدر نداشت.
ولی آبرو که داشت.
یتیم بود ولی خودسر نبود.
مادر عزیزش خوب ترتبیتش کرده بود.
راه خوب و بد را نشانش داد تا سرافراز باشد.
پولاد عوض نشده بود عوضی شده بود.
جوری که دیگر واقعا نمی توانست تحملش کند.
با فرارش می فهمید چه درسی باید به او بدهد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆