eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان 🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد. وعده اي ازعزیزانمان، آن طرف 🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند. بافاتحـه وصلواتي، هوایشان را داشته باشیم. ☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆ اینم لینگ کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 🔹یه نکته ای که معمولا زیاد بهش دقت نمیشه اینه که 🔴 اصلا اینطور نیست که اگه یه نفر، همسر خوبی نصیبش شد، حتما آدم خوبی میشه. ⭕️ خیلیا بودن که حتی همسر امام هم بودن اما خائن و جهنمی شدن. 🔥🔥🔥 🚸 اصلا نمیشه گفت که هرکی همسر خوبی گیرش بیاد حتما عاقبت بخیر هم میشه! ➖آخرش آدم باید با خودسازی خودش رو قوی کنه.💪 باید سعی کنه مقابل هواهای نفسانی خودش بایسته ✅ تنها راه رسیدن به سعادت هم همینه. ✔️مبارزه با دلم میخواد ها طبق برنامه ی پروردگار... 🔷 پس اگه همسر خوبی داری زیاد دلت رو خوش نکن و بی خیال نباش 🔶 و اگه همسر بدی هم داری زیاد ناراحت و مضطرب نباش. با توکل به خدا برو جلو. 💖 مراقب باش رو از دست ندی... 👇👇👇 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 ‌در مورد همسرتان به جای #عیب‌جویی، #عیب‌پوشی کنیم. سعی کنیم عیب‌ها را نبینیم، اگر دیدیم ببخشیم و اگر بخشیدیم، دوباره سرزنش نکنیم...!👌👏 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 67 -هیچ وقت صددرصد مطمئن نباش! -خیلی از خودت مطمئنی! -دارم تلاشمو می کنم. نوین لبخند کجی زد. -خوبه که این همه به خودت امید داری. استاندار به سمتشان آمد. -به به پناهی جان، چه به موقع! پولاد با لبخند و محترمانه به سمتش آمد. دست استاندار را به گرمی فشرد. استاندار سری تکان داد و گفت: خوشحالم که رومو زمین نذاشتین و هر دوتون اومدین. پژمان با بی حوصلگی گفت: ته اش چیه جناب استاندار؟ -بعد از شام پشت تریبون اعلام می کنم. پولاد با خودشیرینی گفت: هر کمکی از من بربیاد به دیده ی منت! استاندار سر تکان داد. -ممنونم پناهی جان، همیشه میشه رو تو حساب کرد. پژمان خنده اش گرفت. نان به نرخ روز می خوردند و قپی می آمدند ناکس ها! -نوین یکم اخماتو باز کن پسر، با یه من عسل هم نمیشه خوردت. اصلا خنده اش نیامد. ابرویش یک گره هم باز نشد. -راحتم. نواب هم به جمعشان پیوست. صمیمانه با استاندار دست داد. کمی با استاندار خوش و بش کرد. استاندار با عذرخواهی از جمعشان رفت. نوین ابرویی بالا انداخت و گفت: ست خوبی هستین. تنهایشان گذاشت و رفت. نواب با اخم گفت: چی می گفت این مردیکه؟ -مهم نیست. -اصلا ازش خوشم نمیاد. حسی که پولاد هم داشت. هیچ جوره نمی توانست با نوین ارتباط برقرار کند. مرد خشک و همیشه رسمی بود. انگار که در طول عمرش یک بار هم نخندیده باشد. حیف که صاحب املاک و ثروت زیادی بود. برای اینکه بتواند زمین بزندش خیلی مانده بود. ولی روزش می رسید. در بازار کم به سمت برزخ هولش نداده بود. باید یک جایی تلافی می کرد یا نه؟ ضیافت شام، با تمام شلوغی هایش داشت به نیمه می رسید. میزی ته سالن در حال چیده شدن بود. طولی نکشید که از تریبون به صرف شام دعوت شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 68 همگی به سمت میز رفتند. میز طویل بود و تقریبا دایره ای! همه ی جمعیت به راحتی پشتش جا می شدند. استاندار ولخرجی کرده بود. روی میز بریز و بپاش زیادی بود. پژمان تکه ای مرغ برداشت و سالاد کاهو! شام را سبک می خورد. پولاد اما برنج کشید و کوبیده! گوشت قرمز را به گوشت سفید ترجیح می داد. سالاد ماکارونی را کنار برنجش کشید و مشغول شد. پرخور نبود. اما معمولا با اشتها می خورد. به اندازه ای که می خورد می کشید. ابدا اهل اسراف نبود. هر چیزی در فلسفه اش قاعده ای داشت. کنار نواب نشسته بود. نواب با پرخوری حرف هم می زد. مدام این و آن را نشان می داد. چیزی پیدا می کرد تا نیشش باز شود. انگار نه انگار که این یک دعوت رسمی است. پولاد اما خوددار بود. سعی می کرد به کسی خیره نباشد. صبورانه همه چیز را طی می کرد. مخصوصا که روبروی پژمان هم نشسته بود. مرد همیشه تنهایی که می دانست هر جا برود آدم هایش را هم با خودش می برد. کسی زیاد از خوبی هایش نمی گفت. بحث بر سر وحشتی بود که به جان این و آن می انداخت. مرد ترسناکی که روبرویش با آرامش شامش را می خورد می توانست هر کسی را کله پا کند. شام که تمام شد از تریبون اعلام شد که می تواند بنشیند. روی صندلی ها نشستند. خود استاندار پشت تریبون ایستاد. مقدمه چینی بلند بالایی در مورد فقر و ریشه کن کردن آن کرد. بعد از آن در مورد ساخت شهرکی حرف زد که با کمبود بودجه مواجه شده. پژمان با شنیدنش پوزخند زد. شهرک از طرف شهرداری ساخته می شد. اما انگار کمبود بودجه باعث شده بود که دست به دامان بقیه شوند. در مورد مدرسه ای صحبت شد که باید برای بچه ها ساخته شود. و البته استاندار در مورد امتیازات ویژه ای که بعدا به آنها تعلق هم می گیرد حرف زد. امتیازاتی که هر بار نوین از آن بهره مند می شد. پژمان با اتمام بحث های استاندار از جایش بلند شد. به سمت در ورودی راه افتاد. فقط کنار در کاغذی به نگهبان داد و گفت آن را به استاندار برساند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⭕️ مرزهای فلاکت دانشجویی در جابجا شد... 🔺ده ها تبلیغ در اطراف دانشگاه های آمریکا به چشم می خورد که به دانشجویان توصیه می کند برای حل مشکل خرید کتاب خود و نهایتا درآمد ماهی ۳۰۰ دلار!! خون خود را به طور مرتب بفروشند 🔺پ.ن۱: دوباره نابغه های برافروخته زحمت نکشند کامنت بگذارند که همه در آمریکا اینطور نیستند، بله هر عاقلی می داند که عده ای در خارج پولدار هستند همانطور که از ماشین های پارک شده خیابان بالای دانشگاه شریف می توان این را فهمید. 🔺مهم این است که بدانیم آن رویاهایی که برای ما سال هاست از خارج ساخته اند بیشتر یک فکاهی است تا واقعیت. این گروه های خرید پلاسما اگر مشتری زیادی نداشتند هرگز در سطح وسیع تبلیغ نمی کردند. 🔺پ.ن۲: آمریکا تبدیل به پلاسمای جهان شده و معلمین آمریکایی نیز بعد سال ها تدریس و برای تامین مخارج عادی زندگی مجبور به هستند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 69 حوصله بحث های دو و سه نفره بعدش را نداشت. هرکسی یکی را انتخاب می کرد کنارش می ایستاد و پچ پچ می کرد. یکراست به هتل رفت. از فردا باید زوم می شد روی آیسودا! باید پیدایش می کرد. حتی اگر در این شهر آب شده و درون زمین فرو رفته باشد. می دانست پیدا کردنش مثل گشتن دنبال سوزن درون انبار کاه بود. ولی باید با خودش برش می گرداند. آیسودا زنش بود. با او ازدواج می کرد. عروس خانه اش می شد. هیچ کس حق نداشت این دختر را تصاحب کند. پیدایش می کرد. **** نگاهی میان جمعیت انداخت. نوین را ندید. ابرویی برای نواب بالا انداخت و گفت: زد به چاک! نواب با اخم گفت: بهتر، همچین نگاه می کنه انگار ارث باباشو می خواد. پولاد لبخند کجی زد. -زیادی خودشو دست بالا گرفته. نواب اعتراف کرد: ولی خدایش کارش خیلی درسته! حق با نواب بود. همین کار درستیش بود که حرصیش می کرد. مردیکه روز به روز پول روی پولش می آمد. ثروت ارثیش از زمانی که به دست او افتاده بود نزدیک به ده برابر شده بود. -می زنمش زمین. نواب اخطارگرایانه گفت: بیخود باهاش سرشاخ نشو، کار خودتو بکن. حوصله اراجیف نواب و نصیحت هایش را نداشت. سری تکان داد و گفت: بریم؟ ظاهرا کار خاصی نمونده. -نمی خوای با استاندار حرف بزنی؟ -فردا میرم دفترش! -اوکی! با هم از سالن بیرون زدند. تا فاصله ی دو متری هم صدای همهمه شان می آمد. هر کدام در پارکینگ سوار ماشین خودش شد. پولاد برایش تک بوقی زد و حرکت کرد. باید می رسید خانه! نمی دانست آیسودا مشغول چه کاری است؟ شام خورده یا نه؟ با این وضع پیش می رفت باید با جنازه اش ازدواج می کرد. باید تحقیقاتش را در مورد شوهرش انجام می داد. هر کسی بود باید طلاقش می داد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 70 آیسودا مال خودش بود و بس! حتی اگر دیگر باکره نباشد. باید زندگی رویایی که تمام عمرش می خواست را با آیسودا بنا می کرد. درست بود که تلاشی برای پیدا کردنش نکرد. ولی قرار بود که همین روزها برود دنبالش! می خواست اول جای پایش را در اقتصاد سفت کند. بعد هم آیسودا! ولی خود آیسودا عین یک شاه ماهی که در تور بیفتد، وارد زندگیش شد. آن هم بعد از چهارسال بی خبری! بر سرعت ماشین اضافه کرد. رسیده به خانه فورا وارد پارکینگ شد. برای دیدنش کمی هول و ولا داشت. انگار می ترسید وارد خانه شود و ببیند آیسودا نیست. سوار آسانسور شد و بالا رفت. جلو واحدش از آسانسور که پیاده شد، ضربان قلب داشت. جلوی در کلید انداخت و وارد شد. چراغ ها خاموش بود. بوی خاصی عین بوی غذا نمی آمد. سالن هم کمی سرد بود. وحشت به تنش نشست. در را پشت سرش بست و کنار در، کلید برق را زد. چراغ سالن روشن شد. چشم چرخاند. آیسودا جمع شده در خودش، روی کاناپه خواب رفته بود. به طور واضحی نفسش را بیرون داد. در را قفل کرد و به سمتش آمد. جا انگار قحط بود که در این سرما اینجا خوابیده! به سمت شومینه رفت. آن را روشن کرد. از اتاق خودش هم پتو آورد و روی تنش کشید. همین حرکت باعث شد آیسودا از خواب بیدار شود. تکان خورد و پلک باز کرد. -چرا اینجا خوابیدی؟ آیسودا جوابش را نداد. کش و قوسی به بدنش داد و روی کاناپه نشست. پتو را کنار زد و گیج و گنگ نگاهی به اطرافش انداخت. -چی شده پژمان؟ پولاد متعجب نگاهش کرد. رفته رفته چهره اش در هم شد. پس اسم شوهرش پژمان بود. -حواستو جمع کن آیسودا، ببین کجا هستی تیک نزن! صدای آشنای پولاد حواسش را جمع کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 71 سرش را بالا گرفت و به پولاد نگاه کرد. انگار تازه فهمیده باشد دور و برش چه خبر است. -پولاد؟ پولاد با حرص و خشم طعنه زد: خوبی خانم؟ هوشیارتر شد. نگاهش بیخ روی پولاد ماند. -برگشتی؟ -اینطور به نظر می رسه! از جایش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد. -کجا؟ بدون اینکه برگردد جواب داد: شب بخیر! دستهایش کنار پایش مشت شد. به همین راحتی داشت می گذشت؟ این دختر چه به روزش آمده بود؟ به سمتش چند گام بلند برداشت. بازویش را گرفت و به سمتش خودش چرخاند. روبرویش ایستاد و گفت: الو، تو باغی؟ -دست از سرم بردار. -به خودت بیا! آیسودا با پرخاش گفت: مفهوم حرفتو می فهمی؟ خودت درکی از حرفی که زدی داری؟ اونی که باید به خودش بیاد تویی نه من! -خوشم اومد، 4 سال نبودی خیلی زبونت باز شده. -آره خب یادم دادن توسری خور نباشم. -نمی فهمی...کسی که مقابلته تمام زندگیشو برای تو گذاشت. -ممنونم، چقدر باید بابتش پرداخت کنم؟ پولاد با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم. دستش را کشید و گفت: پس نصف شبی بذار به حال خودم باشم. به سمت اتاق راه افتاد. ولی پولاد افسار پاره کرده بود. هولش داد به سمت دیوار. آیسودا جا خورده به دیوار برخورد. پولاد برش گرداند و گفت: نشونت میدم. لب به لبش چسباند. خودداری کرد تا آیسودا به محیط عادت کند. تا کم کم با هم راه بیایند. ولی آیسودا به جای خوب شدن بیشتر شاخ و شانه می کشید. دستش به سمت سینه ی آیسودا رفت که آیسودا با همه ی قدرتش پسش زد. بغض و اشک به گلو و چشمانش یورش برد. انگشت اشاره اش را بالا آورد و به حالت تهدید تکان داد. -یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی، به خدا قسم یا شاهرگ خودمو می زنم یا بلایی سر تو میارم. آنقدر حرفش جدی بود که پولاد جا خورد. وارد اتاقش شد و در را محکم کوباند. کلید را هم برای امنیتش درون در چرخاند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 72 یک ذره اعتماد بینشان مانده بود. همان را هم خراب کرد. بغض بزرگ شد و به چشمانش بیشتر فشار آورد. بلاخره هم افسار پاره کرد. اشک عین دانه های برفی کوچک از چشمان پایینش آمد. جلوی ریزشش را نگرفت. باید هم به حال خودش و بدبختی های تمام نشدنی اش می ریخت. از یکی فرار می کرد اسیر یکی دیگر میشد. انگار طالعش را با مردهای خودخواه نوشته بودند. هیچ کدام به او و احساساتش اهمیتی نمی دادند. انگار عروسکی باشد که باید تصاحب شود. نه عقل داشت نه اختیار! مرده شور این زندگی سگی را ببرند. به جای اینکه روز به روز بهتر شود روز به روز بیشتر گند می خورد. هر طور شده باز باید سعی اش را می کرد تا فرار کند. شاید آن دختر می توانست کمکش کند. همان ترنج... معلوم بود پولاد را دوست داشت. شاید برای خلاصی از دست او کمکش کند. مثلا به عشقش برسد. منتظر می شد تا بیاید. مطمئنا دیگر پولاد او را قایم نمی کرد. چون ترنج او را دیده بود. با نوک انگشتانش، صورت تَرش را پاک کرد. روی تخت دراز کشید. کاش از آسمان باران می بارید. از آن هایی که دانه هایش نرم از شیشه ی پنجره پایین می آیند. آنوقت روی شیشه ها می کرد و قلب می کشید. ولی حتی آسمان هم با دلش همراهی نمی کرد. انگار خدا قهر بود. ولی به والا که تمام مدتی که عمر کرده بود دختر خوبی بود. هرگز دست از پا خطا نکرد. یعنی حریم و حرمت ها را می دانست. پدر نداشت. ولی آبرو که داشت. یتیم بود ولی خودسر نبود. مادر عزیزش خوب ترتبیتش کرده بود. راه خوب و بد را نشانش داد تا سرافراز باشد. پولاد عوض نشده بود عوضی شده بود. جوری که دیگر واقعا نمی توانست تحملش کند. با فرارش می فهمید چه درسی باید به او بدهد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ناصر الدین شاه عاشق کتاب بود ، اگر کتابدار بود شاید انسان خوبتری می شد، یزید شاعر چیره دستی بود، هیتلر نقاش بود، آدم ها در جاهای اشتباه فاجعه درست می کنند. 🌼🍂JOiN👇 •••❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 دلت را بِتِکان ...! اشتباهاتت وقتي افتاد ؛ روي زمين، بگذار همانجا بماند ! فقط از لابه لاي اشتباه‌هايت ... يک تجربـه را بيرون بکش ؛ قاب کن و بزن به ديوار دلت ...! اشتباه کردּن اشتباه نيست ؛ در اشتباه ماندنּ اشتباه است ...! 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃 شخص عطاری از اهل بصره می گوید روزی در مغازه عطاری ام نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند. به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، اما جوابی ندادند. من اصرار می کردم، ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم تا آنکه آنها را به رسول مختار (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به اینجا رسید، اظهار کردند ما از ملازمان درگاه حضرت حجت (علیه السلام) هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم. همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گفتند این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم. گفتم مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا طلب رخصت کنید. اگر اجازه فرمودند شرفیاب می شوم، و الا از همان جا برمی گردم و در این صورت همین که درخواست مرا اجابت کرده اید، خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد اما باز هم امتناع کردند. بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام، سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون اینکه لازم باشد به کشتی سوار شوند بر روی آب راه افتادند، اما من ایستادم. متوجه من شدند و گفتند نترس، خدا را به حق حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قسم بده که تو را حفظ کند؛ بسم الله بگو و روانه شو. این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت (ارواحنا فداه) قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آنکه به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آنرا برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابون ها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت. لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن حفظ کنم، اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید توبه کن و مجددا خدای تعالی را به حضرت حجت (علیه السلام) قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت (علیه السلام) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم. بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم، در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد. به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند نمی دیدم. حضرت فرمودند او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید. تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی. این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود. یعنی هنوز دل را از وابستگی های دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی هم نشینی با دوستان خدا را ندارد. این سخن را که شنیدم و آنرا بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل به تیرگی های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورتی مطلوب در آن دیده نخواهد شد؛ چه رسد به اینکه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. : میر مهر، مسعود پورسید آقایی، صفحه ٣٠٨ 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ثانیه های پایانی و آغازین بسیاری از مردم تا ثانیه هایی قبل از اذان صبح به خوردن و آشامیدن ادامه می دهند و یا اینکه هنوز الله اکبر اذان مغرب به طور کامل گفته نشده، افطار کردن را آغاز می کنند! در حالی که طبق نظر برخی از فقها، روزه دار احتیاطا باید مقداری پیش از اذان صبح و مقداری بعد از اذان مغرب، از انجام کارهایی که روزه را باطل می کند خودداری نماید. 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️قطعاً اقدام امروز دولت محترم در قبال بدعهدی های طرف غربیِ #برجام لااقل بعد از کلی #ماستمالی کردن و توجیه نمودن باز هم جای شکر دارد اما بنظر میرسد آنچه امروز دولت تصمیم گرفت به مدت ۶۰ روز انجام دهد (نفروختن #آب_سنگین و اورانیوم غنی شده) بیش از آنکه جواب بدعهدی های آمریکایی ها باشد، در حقیقت تایید اقدام چند روز پیش آنها در راستای لغو دو #معافیت هسته ای کشورمان بوده و از قرار معلوم دولت محترم صرفاً روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است؛ هرچند از ابتدا هم معلوم بود از این دولت نباید انتظار واکنش جدی داشت اما فقط باید امیدوار بود که اقدام امروز، صرفاً برای آماده سازیِ افکار عمومی برای اتخاذ تصمیمات جدی تر بوده، نه مهیا کردنِ زمینه برای شروع #مذاکرات، مثلاً به نام اصلاحِ برجام !! 🔹امروز جناب روحانی اولاً مشکل اروپا را این دانست که آمریکا را #کدخدا میداند و درثانی سعی داشت بنحوی برجام را تصمیم نظام معرفی کند درحالیکه برجامِ نظام دارای چندین پیوست و شرط است که بارها پیش از تولدش، هم از سوی غربی ها و هم دولت محترم نقض شده و اساساً مرده به دنیا آمده است!! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سری فال گوش وایساده بودم ببینم بابام به مامانم چی میگه شنیدم میگفت چرا باید بخاطر 40 تومن یارانه این الدنگ رو نگه داریم یچیز بریز تو غذاش یجوری خلاصش کن😐😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤓 👕 👖 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نصف شبی رفتم در یخچالو وا کنم پام خورد به چند تا قابلمه و بابام بیدار شد. گفت چته مرض داری؟ گفتم سخت نگیر فکر کن زلزله اومده😌 تا توی کوچه مشایعتم کرد و گفت فکر کن از ترس پس لرزه اینجایی! 😏😰 🤓 👕 👖 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه ميليون مژدگاني گذاشتن واسه گربه گمشده😳 منو يه سري گروگان گرفتن گفتن يه مليون بدين ازادش كنيم😢 بابام گفت يه ميليون ندارم سيصد ميدم بكشينش😐😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤓 👕 👖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤓 👕 👖 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 73 -بیا اینجا نادر! گوشی را درون دستگاه گذاشت و سیگاری آتش زد. سیگاری نبود اما برای تفنن باشد دود می کرد. گاهی هم در عصبانیت هایش... شامل همان در روز یکی دو باری می شد. با این حسب سیگاری نبود. پوک عمیقی از سیگارش کشید که خاکستر مانده روی شلوارش ریخت. دودش را غلیظ بیرون داد. صدای درد باعث شد کمی گردنش را کج کند. -بیا تو. در باز شد و نادر با سرشکستگی داخل شد. می دانست کم کاری کرده. ولی واقعا کاری از دستش بر نمی آمد. کاغذی که کنار دستش بود را به سمت نادر گرفت. -بیا بگیر، آدرس دانشگاهیه که آیسودا می رفت، قبلا زنگ زدم استاندار، همه چیز اوکی شده، فقط میری بایگانی آدرس همه ی دوستان و هم دوره ای های آیسودا رو می گیری و میاری... نادر جلو آمد و کاغذ را گرفت. -گوش کن نادر، دست پر بیا. -به روی چشم. -همه چیز رو می خوام، هیچی از قلم ننداز! -حواسم جمعه! پژمان به سختی گفت: امیدوارم. نادر دستی تکان داد و از اتاق بیرون زد. از ماندن درون هتل بدش می آمد. باید در فکر یک خانه با وسایل می بود. پوکه ی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و بلند شد. پرده های ضخیم جلوی پنجره تمام نور را از اتاق گرفته بود. جلو رفت و با کمی خشونت پرده ها را کنار زد. پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی درون اتاق هجوم بیاورد. گور بابای بخاری که روشن بود. نم نم باران می آمد. پس چرا متوجه صدایش نشد؟ کف دستش را جلو برد تا خیسی دل انگیزش کف دستش را نوازش کند. انگار خدا دستش را گرفته باشد. آیسودا هم همیشه همین کار را می کرد. با باران سر ذوق می آمد. می دانست چهار سال زندانی بودن برای یک بله گفتن زیادی بود. اما چاره ای نداشت. ابدا نمی خواست بی رحم باشد. حتی اگر آیسودا بله هم نمی گفت باز خرج عمل مادرش را می داد. ولی خب زن بیچاره عمرش به دنیا نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 74 پدرش هم معلوم نبود کجا بود؟ کجا خودش را گم و گور کرده! مرده بود یا زنده؟ دنبالش هم نکرد. چون هیچ اهمیتی برایش نداشت. او آیسودا را می خواست. بیشتر از 11 سال عاشقش بود. با تمام دل و جانش دوستش داشت. برای همین بود که هرگز توی روی هیچ زن و دختری نگاه نکرد. همه ی دخترهای عالم خواهرش بودند به جز آیسودا! اینبار اما... شده به زور مال خودش می کردش! تحمل هم حدی داشت. واقعا دیگر کوتاه نمی آمد. دستش زیر باران مشت شد. دستش را کنار کشید و پنجره را بست. باید کمی قدم می زد تا حال و هوایش عوض شود. از کمد دیواری بارانی اش را برداشت. تن زد و از اتاق هتل بیرون زد. درون محوطه ی هتل باران انگار تندتر بود. دست هایش را درون جیب بارانی اش فرو برد و قدم زنان از هتل بیرون آمد. قصد را نمی دانست. فقط می خواست برود. کمی خودش را خالی کند. به حس بدی که داشت نهیب بزند که تمامش کند. بلاخره به خانه برمی گشتند. با آیسودا! دختری که عاقبت خانم خانه می شد. میان شلوغی بازار به سمت کتابفروشی های آمادگاه رفت. زیاد کتاب می خواند. خصوصا وقت هایی که به باغاتش سر میزد. یک صندلی چوبی سفید رنگ داشت. زیر یکی از درخت ها علم می کرد و کتابی که با خودش آورده بود را می خواند. بیشتر تاریخ می خواند و اقتصاد! ولی از داستان های خوب نمی گذشت. عاشق فریدون مشیری بود. تقریبا از بس اشعارش را زمزمه کرده بود همگی را از حفظ بود. از پله ها به پایین سرازیر شد. یکی دوتا کتاب تاریخی می خواست. شاید پیدا می کرد. قدم زنان زیر باران و خش خش برگ ها وارد کتابفروشی ها میشد. از چندتایی دست خالی بیرون آمد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زنگ ﺯﺩم به دفتر پاسخ گویی مسائل شرعی پرسیدم: من داشتم تو اشپزخونه راه می رفتم یهو پام لیز خورد و یه لیوان اب و دوتا دُلمه برگ مو و دوتا زولبیا و یه دوتا خرما رفت تو دهنم و قورت دادم ( ناخواسته ) حاج اقا الان باید چی کار کنم؟ حاج اقا میگه: یه چای هم بخور بهت بچسبه😂😂😂 یعنی فهمیده بود؟؟ 😂😂😂 😂😂👇👇👇 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
سر ظهری خواب بودم زنگ در و زدن دیدم یه دختر بچه ی کوچولو موچولو میگه عمو سلام: گفتم سلام عمو دیدم یه استکان گرفته جلوم میگه عمو میشه این یه ذره شربت و بچشی ببینی شیرینه یا نه؟؟؟؟ گفتم خوب عمو خودت چرا نمیچشی؟؟؟ گفت من روزه م برای عروسکام دارم افطار درست میکنم به مامانمم گفتم میگه منم روزه ام برو در خونه ی این همسایه رو برویی یه نره خر دارن روزه نیست 😐😐😂 😂😂👇👇👇 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یاروبا شنیدن اذان موذن زاده به هنگام ظهر افطار کرد 😳 بهش گفتن چرا افطار کردی؟ گفت:خوب اذان گفتن😕 بهش گفتن این اذان ظهر بود😂 گفت: اه ! چقد شبیه اذان مغرب بود 🙄😂😊 😂😂👇👇👇 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💢💢"" شش چیزمهم "" ♦️خداوند متعال به حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود : اي موسي ! ♦️من شش چيز را 👈 در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند 👈و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت : 🌷1- راحتي و آسایش مطلق را در 👈 '' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در 👈 '' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند! 🌷2- عزت و شرف را در 👈 ''عبادت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در 👈'' پست و مقام '' ميجويند! 🌷3- بي‌نيازي را در 👈''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در 👈 ''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند! 🌷4- رسیدن به بزرگی و مقام را در 👈 ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در 👈'' تكبّر و خودبرتر بيني'' می جویند! 🌷5- کسب علم را در 👈 ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با 👈 ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند! 🌷6- اجابت دعا را در 👈"" لقمه حلال "" قرار دادم، ولي مردم آن را در 👈''طلسم و جادو'' جست و جو میکنند! 📚مستدرك الوسائل ، ج 12 ، ص 173 ، باب 101 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خانوم‌ها موقع ظرف شستن و انجام کارهای شستشو با آب، ببندید؛ 🔹طب سنتی معتقد است خیس شدن شکم، 👈 باعث سرد شدن رحِم 👈و مستعد شدنش برای انواع ، ، و مشکلاتی از این دست میشه❗️ 💖 👇👇👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقه‌اي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا مي‌خواهيد داخل حلقه نوشته‌اي حک شود؟» مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.» طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟» مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.» طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمي‌نوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نمي‌توانيد از اين حلقه استفاده کنيد.» مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟» طلافروش گفت: «اين را تقديم مي‌کنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما مي‌توانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم. 😜 كليد اسرار: طلا فروشہِ پدرسوختهٔ 😬 🤓 👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 😝 👖
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 75 ولی یکی از آنها کتاب های خوبی داشت. چیزی که می خواست نبود. ولی همین هایی هم که بود خوب بود. میان کتاب ها و بوی کاغذ قدم زد. بلاخره هم یکی از کتاب ها را بیرون کشید. از طرح جلد و اسمش خوشش آمد. "سلحشور پیروز" زیرش هم کوچک نوشته بود داستانی از آریو برزن! از آریو زیاد مطلب خوانده بود. این را هم امتحان می کرد. میان کتاب ها گشت و کتابی با عنوان "سوتفاهم" که یک کتاب اقتصادی بود را هم برداشت. پولش را حساب کرد و بیرون زد. یادش هست که برای آیسودا هم زیاد کتاب می خرید. علاقه ی زیادی به رمان داشت. مدام وقتی به شهر می آمد جدیدها را می خرید و می برد. از پله ها بالا رفت. هوا رو به غروب بود و سرد و سردتر می شد. احتمالا این شهر زمستان سختی داشت. دوباره به هتل برگشت. وقتی کتاب می خواند می توانست خیلی چیزها را در این مدت کوتاه فراموش کند. الانم به خاط اینکه غم نبود آیسودا را فراموش کند... باید کتاب می خواند. در اتاقش بارانی اش را در آورد. کمی خیس بود. دور صندلی انداخت تا خشک شود. خودش هم روی مبل لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت. کتاب سوءتفاهم را باز کرد و شروع کرد. انگار تمام دنیا در سکوت فرو رفت. همه جا آرام بود. غیر از بارانی که صدایش به گوش می رسید. احتمالا باز هم تندتر شده بود. سیگاری برداشت و آتش زد. هنوز هم معتقد بود سیگاری نیست. همه چیز در این دنیا تفنن است. حتی ثروت! پوک زد و دودش را بیرون داد. ذهنش به شدت درگیر آیسودا بود. -پیدات می کنم دختر! * لبه ی پنجره ایستاده بود. کاش دیشب از خدا چیز دیگری می خواست. باران ریزریز می بارید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 76 صدای کوبیدن در ساختمان را شنید. اهمیتی نداد. ولی چیزی که باعث شد گوشش تیز شود صدای یک زن بود. صدای که شبیه صدای ترنج نبود. از پنجره فاصله گرفت. به سمت در قدم برداشت که در به رویش باز شد. پولاد بود با چهره ای گنگ! -از اتاق بیرون نمیای! ابرویش بالا آمد. -یعنی چی؟ -همین که گفتم. -شما بیجا گفتی... داشت حرف می زد که در بهم کوبیده شد. صدای چرخیدن کلید را شنید. خدا فقط صبر بدهد. واقعا دیگر نمی توانست صبوری کند. هر چیزی هم حدی داشت. صدای زن ناز داشت. انگار به عمد داشت ناز می ریخت. از زور عصبانیت دستش مشت شد. کاش خدا قدرتی می داد تا بتواند این در را بشکند. هر چه تحمل می کرد پولاد بیشتر جفتک می انداخت. این مسخره بازی ها چه معنی داشت؟ -عزیزم خیلی سردمه یه قهوه نمی دی تا برات داغ بشم؟ چشمانش از حدقه در آمد. نکند...نکند... دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود. پولاد داشت چه کار می کرد؟ -بیا تو آشپزخونه الان آماده می کنم. -جون، عزیزمی تو! لحنش به حدی چندش بود که دلش می خواست عق بزند. یک زن خیابانی را به خانه اش آورده بود تا رفیق تختش کند. به همین سادگی و کثیفی! این مرد پولاد نبود. یک آشغال به تمام معنا بود. حالا دیگر کارش به جای رسیده که با هرزه ها هم خوابه شود. -عزیزم شیرینش کن. زیر لبی با خودش گفت: دیگه چی؟ می خوای ماساژتم بده. صدای ظرف و ظروف می آمد. مطمئنا در این خانه روانی می شد. واقعا چرا به این شهر آمد؟ که این چیزها را از مردی که عاشقش بود ببیند و دم نزند؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆