رفتم خواستگاری
بابای دختره گف واسه کدوم دخترم اومدید؟بزرگه رو بدم وسطیع رو بدم یا کوچیکه رو بدم
گفتم همشو بدید
الان با دسته بیل دنبالم افتادن یه فوش هایی هم میدن که خیلی منشوریه نمیتونم بگم
خدایا.....
عالیس😡😡😡😡
😂😂😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ینی من هلاک اون پسرایی ام که با ابروی برداشته و دستای بدون مو و شلوار کوتاه اخم میکنن🤨
زخمی نکنی مارو خشمگین 😂
😂😂😂😂😂
😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
😜دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه
جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم😋😋😋😉😉
بابام از اونور داد میزنه میگه
یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست تا رومون بشه بزاریمش دم در😐
اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم😂
😂😂😂😂😂
😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
قابل توجه اعضای محترم کانال
اگر کسی نوعروس از خانواده نیازمند سراغ داشت که برای تهیه جهیزیه به مشکل برخوردند حتما ما را مطلع نماید.
لیست اقلام کالای اهدایی ما به انها👇👇👇
1_یخچال
2_اجاق گاز
3_ماشین لباسشویی
4_بخاری
5_پنکه
6_اتو
7_سرویس قابلمه
8_سرویس قاشق وچنگال
9_سرویس چینی
10_پتو
11_ساعت
12_کتری برقی
13_کالای خواب
14_پک فرهنگی
15_جاروبرقی
16_تلویزیون
17_فرش
فقط ده درصد وجه بعد از تحویل کالا دریافت میگردد.
قابل ذکر است تحقیقات کامل جهت افراد معرفی شده حتما صورت میگیرد تا احوالشان برای ما روشن گردد.
شماره تماس ما جهت پیگیری👇👇
کاویانی ۰۹۱۹۱۵۱۲۰۱۰
اگر بیمار سرطانی از خانواده نیازمند هم بودند آنان را از طریق ادمین کانال با نقل آدرس و شماره تماس اطلاع دهید تا ما پیگیری لازم جهت درمانشان را انجام دهیم.
لطفا اطلاع رسانی نمایید👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما به جمع ما بپیوندید.
🌹
#خانمها_بدانند
"وقتی نمیخواهيد رابطه زناشویی داشته باشيد!"
🍃 حق شما و همسرتان است كه بعد از ازدواج از رابطه سالم زناشویی بهرهمند باشيد؛ اما چنين حق در هر شرايطی قابل دست يافتن نيست!!!
👈 اگر بيمار شدهايد، حال روانیتان مساعد نيست يا خسته هستيد، دليلی ندارد يک رابطه بدون لذت را به خود تحميل كنيد.
✅ شرايطتان را با همسرتان در ميان بگذاريد و با مهربانی و بدون زير سوال بردن مردانگیاش به او يک نه موقت بگوييد...!
💞🍃💞🍃💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
.. .
○°●•○•°♡°○°●°○
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سی_و_نهم :
رو چند برابر می کرد ...
🌹با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ... رئیس اونجا بود ... تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد .
🌹نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
🌹سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
🌹- اشکالی داره؟ .
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
🌹به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
🌹- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
🌹سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
✍ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهلم : ✍به سفیدی برف
🌹همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
🌹من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
🌹یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
🌹مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ...
🌹دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید:
🌹بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ...
🌹تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
🌹خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
🌹چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ...
✍ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
مسابقه مهارت شمشیر زنی بوده.
آمریکاییه یه مگس رو تو هوا با شمشیر دو نصف میکنه.
.
ژاپنیه دو تا بال یه مگس رو با شمشیر تو هوا میزنه.
ایرانیه با شمشیر تو هوا مگس رو میزنه، مگسه اول میفته زمین بعد بلند میشه دوباره پرواز میکنه!😃
بهش میگن: این که رفت!
ایرانیه به افق نگاه میکنه میگه : بله رفت!
ولی دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشه...!😊😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترسناک ترین تصویری که اینروزا یه ایرانی میتونه ببینه😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
استاد گفت:
بدان که بذر زشتی ها مثل کینه ٬حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
🔴داستان هفت شوهر دختر ابلیــس
ابلیس برای اینکه بهترین فرد را برای همسری دخترش انتخاب کند،در میان شیاطین عالم،هفت مسابقه برگزار کرد.در شش مرحله از این مسابقهها یک نفر برنده شده و به مرحله بعد راه می یافت و همسر دختر ابلیس می شد تا اینکه مسابقه به مرحله هفتم رسید:
ابلیس قبل از همه به محل برگزاری مسابقه آمد.شیاطین هم از راه رسیدند.ابلیس دو دستش را در هم حلقه کرد و گفت:”حالا به مرحله پایانی رسیدیم.برایم یک کالبد بشری بیآورید.همین”.
در میان شیاطین عالم، همهمه در گرفت:”چطور کالبدی؟ چه شکلی باشد؟ زن باشد یا مرد؟ برای چه منظوری؟”….
ابلیس با همان آرامش قبل ادامه داد:”جسم یک مرد زیبا را برایم بیاورید که جوان و بی نقص باشد.قد بلند و میان باریک. شما باید بتوانید جسم او را صاحب شوید تا فرزندی خاکی با جسم بشری به وجود آوریم.یک هفته مهلت دارید که زمین را کاوش کنید و چنین مردی را بیابید و جسمش را برایم بیآورید”.
شیاطین به سوی زمین به پرواز درآمدند.از این خانه به آن خانه.از این ده به آن ده.از این شهر به آن شهر پر میکشیدند و به تماشای مردان جوان میایستادند تا آن مرد رویایی بی نظیر را بیآبند.
تا این که پس از چهار روز بالاخره یکی از شیاطین مردی بلند قامت را در حال شخم زدن یک زمین بزرگ پیدا کرد.شیطان روی پرچین کنار زمین نشست و به جوان کشاورز خیره شد. سپس دور جوان چرخی زد و به قد و قامتش نگاهی دقیق انداخت. لبخندی زد و دو دستش را بر هم مالید و گفت خودش است. دوباره چرخی زد و کوچک شد و بر شانه جوان نشست.سرش را به گوش جوان نزدیک کرد و گفت: “حیف تو نیست که با این همه زیبایی باید توی مزرعه کار بکنی؟”
مرد جوان بیلش را رها ساخت.با پشت دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: “آخه خوشگلی که نون و آب نمی شه”.
شیطان گفت:”ولی تو می تونی زیبایی ات را با تمام ثروتهای دنیا معاوضه کرده و مثل شاهان زندگی کنی”. او پاسخ داد: “کاش یک نفر پیدا
میشد که زیبایی من رو بخره. چه مزخرفاتی.کاش به جای زیبایی،مال و منال داشتم”.
شیطان از روی دوش او برخاست.چرخی به دور خود زد و به همان هیبت اصلی اش بازگشت و بر کشاورز ظهور کرد.مرد جوان وحشت زده جستی بهعقب زد و نفس زنان به سرتاپای آن موجود آتشین نگاه کرد.شیطان لبخندی زد و پرسید:”چرا ترسیدی؟مگه دلت نمی خواست به جای زیبایی خیره کننده،ثروتی بی پایان داشته باشی؟”
مرد جوان سعی کرد بر خود مسلط شود.چند نفس عمیق کشید و پرسید: “تو چی هستی؟ از کجا اومدی؟”
شیطان گفت:”من فرشته آرزو هستم.آرزوهای آتشین.اومدم تا آرزوی دست نیافتنی تو را برآورده کنم.هنوزم می خواهی مرد ثروتمندی باشی؟”.مرد جوان مغلوب اغوای شیطان شد.جسمش را به شیطان داد و شیطان هم او را وارد کالبد تازه ای کرد.سپس به آسمان پرواز کرد و کالبد مرد زیبا رو را با خود به کاخ ابلیس برد.
در آخرین روز مسابقه،تمام شیاطین در کاخ ابلیس جمع شدند.هر کدام با خود یک کالبد بشری آورده بود.از شاهزادههای جوان گرفته تا همان مرد جوان کشاورز..
جوان طمعکار فریفته شیطان شد و جسم و روح خود را فروخت ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚چکیده ای از رمان
قصه زندگی نوه سفاک ابلیس
محمدرضا حیدرزاده
♥️
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد.
تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد. خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتا به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی، هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود ...
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهل_و_یکم :✍ قلمرو
🌼🌸خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
🌼🌸ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ...
🌼🌸اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ...
🌼🌸تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
🌼🌸هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
🌼🌸کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ...
🌼🌸شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
○°●•○•°♡°○°
#قسمت_چهل_دو: ✍هادی
🌼🌸تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود … کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد … با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد … هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … .
🌸🌼یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم … مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن … متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد … مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم … بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم … در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … .
🌼🌸به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه …
– کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم … بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده … شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم … این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … .
🌸🌼– مگه من چطور برخورد می کنم؟ … .
– همین رفتار سرد و بی تفاوت … یه طوری برخورد می کنی انگار …
تازه متوجه منظورش شده بودم … مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست … نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه … برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ …
🌼🌸من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم … جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … .
🌸🌼– این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم … مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
🌼🌸با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد
✍ادامه دارد .....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سیاست_همسرانه
مردم به همون چشم به همسرتون نگاه میکنن که شما اون رو معرفی کردید.
همسرتون رو به خوبی و شایستگی معرفی کنید.
✨🌸✨🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🍃
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ...
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...!
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...!
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
پس دستانت را ببوس
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_همسرداری
🍃 وقتی با همسرتون به مشکل میخورید، با هم حلش کنین. حرمت رابطهتون رو با بازگو کردن مشکلاتتون پیش بقیه، زیر سؤال نبرید. چون مطمئنا بعدش پشیمون میشید...!
🍃💞🍃💞🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #عدالت_در_فرزندداری
✍ روزی #پیامبر خدا با یارانش سخن میگفت، #کودکی وارد شد و رفت در گوشهای از مسجد به پدرش رسید. پدر، دست به سرش کشید و او را بر زانو نشاند. اندکی بعد #دختر او آمد و پدرش به سرش دست کشید؛ امّا وی را روی زمین نشاند. #پیامبر خدا فرمود: «چرا او را بر زانوی دیگرت ننشاندی؟». او، وی را بر زانوی دیگرش نشاند. پیامبر خدا فرمود: «اکنون، #عدالت ورزیدی.»
📙العيال،ج۱،ص ۱۷۳ ح ۳۶
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اذان_بیوقت
💠 یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میرفت رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و رفت بالای موتور و #فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر ...نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب. اشهد ان لا اله الا الله ...
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن. من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد؟ یه نگاهی به من انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدی پشت چراغ قرمز یه ماشین #عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره #گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره !"همین.
🔴خاطرهای از شهید #مجیدزینالدین
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#زیبایی 🧿🏳️🌈
اگر پوست خوب میخواین از موارد زیر دوري کنید🕊🌸
~~~~~~~~~~~~~~
-بیش از حد دستکاری کردن🦄✈️
-استرس🌸🛵
-شکر زیاد🌿🧚🏿♀️
-ماندن ارایش روی پوست🐷🧸
-خوابیدن با ارایش💕👙
-دوش اب گرم طولانی 🔖🧴
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 #میکروب_زدایی
ظروف مسی كمبودهاى خون بدن را جبران کرده و موجب ميکروب زدایی از غذا می شود‼️
🌼 برای خوردن غذایی سالم تر از ظروف مسی استفاده ڪنید☝️
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan