eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 💜 🍃 تصمیمم راگرفتہ بودم باید با فاطمہ صحبت میڪردم .میدونستم الان در شرایط خوبے بسر نمیبرد اما هرجورے بود باید باهاش حرف میزدم. از طاهره سادات شمارشو گرفتم. بهش زنگ زدم خیلے سرد و بیروح جواب داد. میدونستم حاضره سر بہ تنم نباشہ. ازش خواستم حضورے همدیگر رو ببینیم . بخاطر وضعیتم نمیتونستم بیرون برم . باید اون پیش من میومد . اول مخالفت ڪرد و گفت دست از سرش بردارم.دوست نداره منو ببینہ اما من قَسَمش دادم و البتہ با چیزهایے ڪہ بہش گفتم ڪنجڪاو شد حتما حرفهایم را بشنود. صبح مامان مدرسہ بود و دایے هم سر ڪار من تنہا خونہ بودم. آدرس را فرستادم و یکساعت بعد زنگ خونہ بہ صدا دراومد. در را باز ڪردم و آرام روے مبل نشستم .وقتے بالا آمد بہ سختے نگاهم میڪرد .رنگ چہره اش بہ زردے میزد. برایش شربت ریختم و جلویش گذاشتم. _ببخشید من باید دراز بڪشم. دیدن باردارے من براے او قطعا رنج آور بود. چقدر سخت بود ، رقیبش را جلویش میدید. لحظاتے هر دو ساڪت بودیم. شروع ڪردم از روز اول تمام اتفاقاتے ڪہ بین من و طوفان پیش آمده را برایش توضیح دادم. حتی موضوع گروگانگیرے فقط بعضے مسایل را نتوانستم بگویم. رفتم و نزدیڪش نشستم .دست روے دستش گذاشتم _ببین فاطمہ جان بہت گفتم بیاے اینجا نمیخواستم اذیتت ڪننم فقط خواستم تصمیم رو بدونے و فڪر نکنے براے زندگیت نقشہ ڪشیدم. من هیچوقت نمیخواستم مانع عروسیتون باشم اما بعضے وقتہا خدا چیزے رو اراده میڪنہ ڪہ باید تسلیمش شد. گفتن این حرفہا برایم سخت بود اما باید نگفتنے ها را میگفتم: _الان با توجہ بہ چیزهایے ڪہ شنیدے من ازت نمیخوام برے، تو وضعیت منو متوجہ شدے ازت میخوام صبور باشے ،تحمل ڪنے تا بچہ من بہ دنیا بیاد و بتونم براش شناسنامہ بگیرم .بعد درخواست طلاق میدهم و جدا میشم تا اون موقع تحمل کن من نمیخوام بہت ظلم بشہ، نمیخوام آهت زندگیمو بگیره من وجدان دارم .نمیخوام یہ عمر با عذاب وجدان یہ دختر عاشق زندگے ڪنم ڪہ عشقش رو ازش گرفتم. میتونے تحمل ڪنے؟ نمیدونم با چہ جرأتے این حرفہا رو میزدم.دستام میلرزید خودمم میدونستم تحملش برام سختہ ولے مصیبت و غم جز لاینفڪ زندگے من بود سرش را بالا آورد و با بُہت و ناباورے بہ من نگاه میڪرد. باورش نمیشد من این حرفہا را بہ او میزنم. چند ثانیہ فقط نگاهم ڪرد ، بلند شد و بہ آشپزخونہ رفت .شیر اب را باز ڪرد و صورتش را زیر شیر آب گرفت. چند بار با دستش بہ صورتش زد، نفس نفس میزد. برگشت و نشست خیلی توفکر بود. بالاخره سکوت را شکست _تو چہ جور آدمے هستے؟ با اینڪہ الان یہ زن حامله تنها هستے و بہ جاے اینکہ براے زندگیت بجنگے دارے پدربچہ ات را پیشکش میکنے؟ براے اولین بار چنین آدمی رو میبینم. یہ عمر خودخواه بودم و در خودخواهے خودم غرق بودم. هنوز هم هستم من عاشق بودم و فقط بہ وصالش فڪر میڪردم. فڪر میڪردم اونهم مثل من باشہ اما اشتباه میڪردم . اون اصلا عاشق من نبود .به ازدواج به دیدتکلیف نگاه میڪرد. حُسنا خانوم تو میتونے ببینے همسرت با یڪے دیگه ارتباط داره؟ بہ اون محبت میڪنہ؟ نہ واقعا تحملشو دارے؟ چہ باید میگفتم ، مشخص بود تحمل نداشتم اما مجبور بودم... _درست میگے، من تحمل ندارم اما وجدان ڪہ دارم .من از راه رسیده ام چطور میتوم زندگے یڪے دیگہ رو خراب ڪنم؟من اینہا رو قبلا میدونستم وبعد برگشتنم دم نزدم فاطمہ داد زد_چرا ؟چرا ازخودگذشتگے میڪنی؟ میدونےمن نمیتونم با مردے زندگے ڪنم ڪہ نصف حواسش بہ ڪسے دیگہ است ، بچہ اش از کسے دیگہ است. بہ من دست میزنہ و حواسش بہ یڪے دیگہ است. اون آدم حتے اگر طوفانے باشہ ڪہ بیشتر عمرم باهاش زندگے ڪردم . اگر بچہ ات رو خواست.میتونے بدی؟ تحملشو دارے؟ "هرگز "ولے هیچڪس نمیدونست این حرفها براےاینہ کہ من نمیخواستم بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ فاطمہ_منم وجدان دارم .وجدانم میگہ این خودخواهیہ ڪہ تو بخاطر عشقت ، علاقہ دونفر رو نبینے، بچہ و زندگیشون رو نبینے و بخواے همچنان سر جاےخودت باشے. نہ حُسنا،سیدطوفان حسینے براے من مُرد، شاید باورت نشہ اما همون زمان ڪہ منو پس زد ، دلم ازش گرفتہ شد . دیگہ اون جایگاه قبل رو پیش من نداره.براے من فقط پسرعمہ است میدونے من عزت نفس دارم هیچوقت نمیتونم اینقدر ذلیل باشم ڪہ بہ عشق یڪ طرفہ بسنده ڪنم ،خودمو خوار ڪنم و التماسش ڪنم منو نگہ داره. شاید من یہ آدم ڪمال گرا باشم.با همہ فرق ڪنم ولی همینقدر ڪہ میدونم طوفان بہ تو دست زده برام ڪافیہ ڪہ نتونم شریڪش باشم. حتے اگر تو نباشے هم دیگہ من نمیتونم اونو بخوام.از چشمم افتاده ... دختر عجیبے بود. احساس ڪردم حالش بہتر شده بود.لبخند میزد . _میتونم ازت خواهش ڪنم من و سیدطوفانو از صمیم قلب ببخشے؟میدونم برات سختہ ولے... فاطمہ_تو ڪارے نڪردی . اما نمیخوام فعلا اونو ببینم. پس فاطمہ میتونست ڪمڪم ڪنہ دقیقا همونے ڪہ میخواستم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏دیدار که چند روز پیش به لبنان رفته بود با شبکه ها را از انتشار اخبار سفر ایشان منع کردند، تا به برگردند این فیلمو اولین باره که می بینید.
📚 💎درخت نخل درخت عجیبی است! گویی این درخت اصلا نبات نیست! چیزی شبیه به آدمیزاد است. وقتی می خواهند نخلی را قطع کنند، می گویند بِکُشش! بی جهت نیست که واحد شمارش نخل هم چون آدمیان، «نفر»است... نخل تنها درختی است که اگر سَرش را قطع کنی می میرد! بر خلاف همه ی درختان که اگر سرشان را بزنی، بار و بَرگشان بیشتر هم می شود. اما نخل نه! سَرش را که قطع کردی می میرد. مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد! آب هم اگر از سَر نخل بگذرد و به زیر آب فرو رود، خفه می شود و می میرد! مثل آدمیزاد. درخت مقدسی است... ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ «ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳَﺮَﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧِﻤﻮﺩِ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭَﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشد...
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها ! این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد. این ضرب المثل به خاطروضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.» در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانندیک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد: «سالی که نکوست ازبهارش پیداست، ماستی که تُرشه ازتغارش پیداست» قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. درگذشته که ماست رادر تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند)درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز ‏افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری خبرگزاری صدا و سیما: آیت الله مایک به درک واصل شد! ✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🔴🌎🌹کلیپ دیده نشده از حاج قاسم الا یا اهل العالم من حسین را دوست دارم... 🚩 و چقدر زیبا حسین هم او را دوست داشت...
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🔴🌎 🌹کوچه ای که مسیر عشق "حاج قاسم" و شهدای مدافع حرم بود !😭😭😭 http://eitaa.com/cognizable_wan
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️ واکنش مجری تلویزیون به خبر ادغام یارانه‌ مالی و معیشتی: بیایید بگید ما منظورتون رو متوجه نشدیم و اشتباه می‌کنیم! پ ن پ: دولت جایی نمی‌خوابه که به ضررش باشه
یا زهرا خورشید عنایتت طلوع نکند هیچگاه آسمون سخاوت ابری نخواهد شد وزمین ثروت برکتی نخواهد داشت. خوبان یادمان باشد چادرش دوا وشفای دل های مستضعفان بود محبتش، شمیم معرفت می وزید 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ 💜 🍃 امشب قرار بود خانواده حسینے مثلا براے خواستگارے بیایند. چہ خواستگارے غریبے ... حالِ خوبے نداشتم.استرس عجیبے تمام وجودم را گرفتہ بود. لباس پوشیدم و چادرِ سفیدم را بہ سر ڪردم. مامان و زهرا وسایل پذیرایے را آماده ڪرده بودند. صداے زنگ در اضطرابم را دوچندان ڪرده بود. پے در پے نفس میڪشیدم. زهرا_چتہ حُسنا ؟ تو ڪہ باید خیالت راحت باشہ ، این خواستگارے فرمالیتہ است .ڪار شما از خواستگارے و عقد وعروسے و زفاف هم گذشتہ ... بچہ تون رو باید داماد ڪنید. از حرف زهرا هم خنده ام گرفتہ بود و هم دلگیر شدم. منم دوست داشتم مثل بقیہ دخترها مراسم خواستگارے درستے داشتہ باشم. صداے زنگ در بلند شد و پشت بند آن هم ورود مهمانان . دم در همراه مامان و زهرا ایستاده بودم .نمیتونستم تو اتاق بمانم و با این تعداد مهمان بعدا روبہ رو شوم. دایے حبیب در را باز ڪرد و ابتدا آقاے حسینے وارد شدند از همان بدو ورود لبخند بہ لب داشت . پشت سرش هم حاج محسن و بعد هم مادر طوفان و طاهره و نرگس طاهره لبخند بہ لب مرا بوسید و آرام دست بہ شڪمم ڪشید. خجالت ڪشیدم اما مادرش لبخند تلخے بر لب داشت. پس طوفان ڪجاست؟ قلبم تند تند میزد. ڪسے نبود بپرسد پس او ڪجا مانده؟ دایے حبیب بہ دادم رسید . حبیب_پس سیدطوفان ڪجاست؟ حاج محسن خندید و گفت: جامون تو آسانسور نبود فرستادیمش از پلہ ها بیاد. همان موقع زنگ در بہ صدا در آمدو طوفانِ سرنوشتِ من از پشت در با سبد گل ظاهر شد. "بخت بازآید از آن در ڪہ یڪے چون تو در آید ★روےِ زیباے تو دیدن در دولت بگشاید ★ صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را★ تا دگر مادر گیتے چو تو فرزند بزاید " کت و شلوار مشکے و بلوز سفیدے پوشیده بود. خیلی مرتب و آراستہ با تہ ریشے کہ آنکارد کرده بود . دل ربایے و دلم اے واے سر بہ زیر داخل شد.بہ همہ سلامے از راه دور کرد بقیہ سرپا ایستاده بودند. بہ طرف من قدم برداشت... ڪم مانده بود قلبم از چارچوب سینہ ام بیرون بزند. یعنے جلو همہ میخواهد این گلہا را بہ من بدهد؟ جنین درشڪمم شروع بہ تڪان خوردن ڪرده بود. او هم از دیدن پدرش خوشحال بود. من اما بیقرار ... آشفتہ و پریشانش بودم. از نگاهم حالم را فہمید .با لبخند برلب روبہ رویم ایستاد ، دستش را دراز ڪرد و سبد گل را بہ دستم داد. طوفان_بفرما بانو دستم میلرزید _ممنون از کنار گل ها چشمانش را باز و بستہ کرد و لب زد طوفان_آروم باش گل را از دستش گرفتم و بہ زهرا دادم . از ڪنار احسان ڪہ گذشت . احسان دستش را فشرد و آرام گفت: منو ببخش اگر اونجورے برخورد ڪردم. طوفان_نہ اشڪال نداره ،ڪار خوبے ڪردے برادر باغیرت ڪنار مامان نشستم .طوفان هم ڪنار مادرش و روبہ روے من نشستہ بود. سرم را بالا آوردم ونگاهش کردم، لبخندش را بہ سختے جمع و جور میڪرد. اگر ڪسے نبود حتما ڪنایہ اے بہ من میزد. مادرطوفان روبہ مادرم ڪرد و گفت : لیلاخانوم_ببخشید من سیاه پوش اومدم اینجا، آخہ هنوز چہلم برادرم نشده .صلاح دونستیم زودتر تڪلیف این دوتا جوون رو مشخص ڪنیم. مامان_بلہ ،خواهش میڪنم. پدرطوفان شروع بہ حرف زدن ڪرد. بابت اتفاقے ڪہ در سفر ڪربلاے ما پیش آمد اظہار شرمندگے ڪرد و گفت: سیدرحمان_بہتره با شرایط پیش اومده هرچہ زودتر اینہا شرعا و قانونا زن وشوهر بشن. مامان بہ دایے اشاره ڪرد . دایے سرفہ اے ڪرد و گفت: _اگر اجازه بدید من میخوام چند ڪلمہ با سیدطوفان صحبت ڪنم. پدرومادرش تایید ڪردند و دایے حبیب، طوفان را بہ اتاق من برد. هرچہ بود تذڪرات مادر بود ڪہ دایی حبیب آن را بہ طوفان منتقل میڪرد. بعد ازچند دقیقہ از اتاق بیرون آمدند.طاهره سادات فورا بلند شد و گفت اگر اجازه بدید این دو نفر هم برن تو اتاق یہ ڪم صحبت ڪنند . طوفان با لبخند بہ خواهرش نگاه میڪرد. مامان اجازه داد ، طاهره سادات دست مرا گرفت و ڪشان ڪشان مرا بہ طرف اتاقم برد وسط اتاق ایستاده بودیم ڪہ طوفان هم وارد شد. طاهره چرخید بہ طرفم و دست بہ شڪمم گذاشت و گفت. _قربون این کوچولو بشم من .حالش چطوره؟ لبم رابہ دندان گرفتم ،از شرم و خجالت گونہ هایم داغ ڪرده بود. بہ طرف طوفان برگشت و گفت : فندق عمہ بہ باباش سلام میڪنہ طوفان دست در جیبش کرده بود و با سرے ڪج لبخند عمیقے زد و نگاهم ڪرد.معذب بودنم را ڪہ دید با همان لبخند سرش را پایین انداخت. توان ایستادن نداشتم بہ سمت تخت رفتم ونشستم ،طاهره حالم را ڪہ دید از اتاق خارج شد. خواستم بگویم نہ نرو ...بمان . من از خلوت دوباره میترسم. تمام بدنم میلرزید ، دوباره همان ترسِ خلوت اولم با طوفان سراغم آمده بود. سرم را پایین انداختہ بودم . روے تخت ڪنارم نشست. هردو ساڪت بودیم چند بار عمیق نفس ڪشید . طوفان_چقدر اینجا آرومم، خدا شما را خلق ڪرده براے آرامش من چندبار زیر لب گفت: الحمدلله ...الحمدلله...الحمدللہ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯