📚حکایت زیبای "شاهزاده خانم سرخ پوش" از هفت گنبد نظامی
پادشاهي دختري داشت زيباروي و هنرمند و دانا كه كسي در خور خود پيدا نمي كرد كه با او ازدواج كند. دختر كه خواستگاران زيادي داشت قلعه اي در بالاي كوه بنا كرد و در راه آن طلسم هائي كشنده گذاشت و گفت هر كس مي خواهد به من برسد بايد از اين طلسمات بگذرد . درب و ديوار قلعه را هم نامرئي كرد و گفت بايد درب را هم پيدا كنند و از در وارد شوند. آن دختر كه نقاش هم بود عكس خود را بر پرندي كشيد و زير آن با خطي خوش نوشت كه " هر كه را اين نگار مي بايد_ نه يكي جان، هزار مي بايد" و آن عكس را در سردر شهر نصب كرد و گفت فرد برنده چهار شرط هم بايد داشته باشد:
شرط اول: نيكنام و نيك سيرت باشد.
شرط دوم: از روي عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشايد.
شرط سوم: وقتي به قلعه رسيد بايد از در وارد شود چون ديوار نامرئي بود.
شرط چهارم: از او سوالاتي مي پرسم تا عقل و درايت او بر من معلوم شود.
افراد زيادي از جواني و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات كشته شدند و سر هاي آنها را در سر در شهر نصب كردند تا ديگران عبرت بگيرند و بيخودي وارد اين راه نشوند.
روزي يك شاهزاده در حال عبور از آنجا بود كه آن صحنه و عكس را ديد و تصميم گرفت انتقام گشته شدگان را بگيرد. ولي ابتدا دنبال راهي براي گشودن طلسمات گشت و بكمك پيرمردي در كوهستان، نحوه گشودن طلسمات را ياد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهي از ظلمي كه كشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشيد و به راه افتاد. پس از سعي فراوان به قلعه رسيد و با زدن طبل و انعكاس صدا توانست در را از ديوار تشخيص دهد و دختر هم در حضور ديگران مراسمي تشكيل داد كه اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج كند.
دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولين سوال، دو لولوء كوچك از گوشش در آورد و براي جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد.
جوان در پاسخ گوهر ها را سنجيد و سه گوهر ديگر بر آنها اضافه كرد و براي او فرستاد. ندا دادند كه پاسخ درست است.
دختر گوهر هاي مرد را وزن كرد و ديد هموزن گوهر هاي خودش است. آنها را خرد كرد و با شكر مخلوط كرد و براي جوان فرستاد.
جوان آنها را در شير ريخت و باز پس فرستاد.
دختر شير را خورد و لولوء هاي خرد شده باقي ماند.
دختر فوري از دستش يك انگشتري در آورد و براي جوان فرستاد.
مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود كرد و در عوض يك جواهر زيبا براي او فرستاد. دختر از گردنبند خود يك جواهر همنوع آن بيرون آورد و در رشته اي با هم قرار داد و براي جوان فرستاد.
جوان هم يك مهره سياه روي آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتي مهره سياه را با جواهر ديد، گفت كه من همسر خود را يافتم.
پدر دختر، راز اين كارها را پرسيد.
دختر گفت كه دو گوهر اول كه فرستادم يعني گفتم عمر ما دو روز بيش نيست. فرصت ها را درياب كه مي رود.
مرد كه سه گوهر ديگر به آن اضافه كرد گفت اگر عمر بجاي دو روز 5 روز هم باشد باز مي گذرد. مهم تعداد نيست. چگونگي مهم است.
تركيب جواهرات با شكر يعني اينكه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شكر(شهوات) به هم آميخته اند. چگونه مي توان آنها را از هم جدا كرد؟
مرد جوان با مخلوط كردن شير(معرفت) گفت كه بوسيله تركيب آن با شير معرفت مي توان آنرا انجام داد.
سپس انگشتري را فرستادم و به نكاح با او رضايت دادم. او نيز انگشتري را در دست كرد و نيز يك گوهر به نشانه رضايت به من داد. من نيز يك گوهر ديگر به آن بستم و گفتم كه من جفت تو هستم. او هم يك مهره سياه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آويزان كردم و او را پذيرفتم.
دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگي كه جوان در شروع پيكار به تن پوشيده بود هميشه خود را با زر سرخ مي آراست و به "ملك سرخ جامه" مشهور شد.
گفته مي شود كه اين دختر نشانه و سمبل "هنر" است كه اولا همه كس نمي تواند به آن دست يابد. با داشتن هوس نمي توان هنرمند شد. بايد عاشق شد. و ديگر اينكه براي رسيدن به هنر بايد با عقل و تدبير طلسمات و سختي هاي راه را حل كني و كلي رنج و مصيبت تحمل كني تا به آن برسي.
اي عروس هنر از بخت شكايت منما
حجله حسن بياراي كه داماد آمد (حافظ)
بهمين علت است كه عروس هنر، دير ياب است دست همه بدان نمي رسد. يك نفر سعدي و فرشچيان و كمال الملك و ... مي شود و از همگان اين كار ساخته نيست.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
راز نجات از بیماری وبا (کرونا)😷
در خاطرهای نقل شده است که آیتالله شیخ عبدالکریم حائری، آقا میرزا علی آقا شیرازی و سید محمد سنگلجی در سامرا در پشت بام در محضر آیتالله میرزا محمد تقی شیرازی درس می خواندند، و این زمان، مقارن با موقعی بود که بیماری «وبا» 🤧 اهالی سامرا را مبتلا کرده و عده ای از شیعیان بر اثر این بیماری فوت 🚑 کرده بودند. در این میان، آیتالله سید محمد #فشارکی در حالی که ناراحت و پریشان بود، به نزد عالمان مذکور آمد و بین ایشان و آیتالله میرزای شیرازی دوم صحبت از بیماری وبا و عوارض مرگبار آن شد. سید محمد فشارکی از آن جمع پرسید: آیا مرا #مجتهد می دانید؟ جواب دادند: بلی؛ افزود: آیا مرا عادل می دانید؟ پاسخ مثبت داده شد، پس آیتالله فشارکی گفت:
«من به تمامی شیعیان سامرا از زن 🧕 و مرد 🧔 حکم می کنم از امروز تا مدت ده 🙌 روز همه مشغول خواندن «زیارت عاشورا» شوند و ثواب آن را به روح نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجه بن الحسن ـ علیها السلام ـ هدیه نمایند تا آن حضرت در پیشگاه خداوند شفاعت 🤲 کند که خداوند، شیعیان این سامان را از بیماری مهلک وبا نجات دهد و من ضامن میشوم که هر کس این عمل را انجام دهد، مبتلی به عارضه وبا نگردد».
این حکم که صادر گردید، اهل مجلس آن را به تمام شیعیان ابلاغ کردند. و مردمی که در شرایط آشفتهای به سر می بردند و تلفات ناشی از بیماری وبا، آنان را در هالهای از بیم و نگرانی فرو برده بود، زیارت عاشور را خواندند. از فردای آن روز هیچ کس از شیعیان به دلیل بیماری وبا، تلف نگردید و بنا به نقلی برخی از سنی ها از آشنایان شیعه خود پرسیدند: سبب این که دیگر کسی از شما بر اثر مرض وبا نمی میرد چیست؟ جواب داده بودند: زیارت عاشورا میخوانیم ... آنها نیز به خواندن آن مشغول شدند و بلا از ایشان هم برطرف شد.
⛔ویروس کرونا به شهر مقدس #قم رسید.
متاسفانه هنوز مقامات چینی درمان مشخصی برای ویروس کرونا پیدا نکردند. تنها کاری که انجام میدهند، تحقیق مداوم و قرنطینهی شهرهاست تا از شیوع آن به جاهای دیگر جلوگیری کنند. میگویند پیدا کردن درمان برای کرونا حدود یک سال طول خواهد کشید.
👌 ماهم رجاءً ده 🔟 روز
( زیارت عاشورا ) را میخوانیم و آن را به مادر حضرت صاحب الزمان (عج) حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها هدیه می نماییم تا بیماری کرونا واین بلا از شیعیان برطرف شود و به آنها آسیب نرساند.
#زیارت_عاشورا❤️
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت ششم 🌷
🌟 بهترین قسمت کار در حرم ،
🌟 آنجا بود که خانمم به دنبالم می آمد
🌟 و افطار یا سحری را ،
🌟 در حرم حضرت معصومه می خوردیم .
🌟 گاهی غذای تبرکی حرم می گرفتیم
🌟 و گاهی خود همسرم ،
👈 غذا می پخت و می آورد .
🌟 و برای نشستن ،
🌟 جایی را پیدا می کردیم ؛
🌟 که روبروی گنبد و گلدسته باشد .
🌟 حقوقی که می دادند ، کم بود .
🌟 و متأسفانه ، سه چهار ماه را ،
🌟 یک جا می پرداختند .
🌟 من هم به شدت نیاز به پول داشتم .
🌟 مجبور شدم دنبال شغل دوم بگردم .
🌟 ماه رمضان هم ، رو به اتمام بود .
🌟 به پیشنهاد همسرم ،
🌟 قرار شد برای عید فطر ،
🌟 به اهواز سفر کنیم .
🌟 و عید را ،
👈 در کنار خانواده هایمان باشیم .
🌟 به بلیط فروشی رفتم .
🌟 قیمت بلیط را گرفتم .
🌟 خیلی ارزان بود .
🌟 قیمت بلیط قطار عادی صندلی ،
👈 دو یا سه هزار تومان بود .
🌟 به خاطر همین ،
🌟 یک کوپه کامل گرفتم .
🌟 تا راحت باشیم و کسی مزاحم ما نشود .
🌟 یک روز قبل از سفرمان ،
🌟 خانمم گفتند :
🌷 خانه نیاز به وسایلی مثل آینه ، ظروف ، قابلمه و... دارد .
🌟 من هم گفتم چشم می خرم .
🌟 بعد از حرم ،
🌟 به پلاسکوی روبروی حرم رفتم .
🌟 و هر چه خانم نیاز داشتند ،
🌟 انتخاب کردم .
🌟 اما هر چه گشتم ؛
🌟 هیچ پول و کارتی ، همراهم نبود .
🌟 خیلی شرمنده شدم .
🌟 نمی دانستم به فروشنده چه بگویم
🌟 وسایل را هم از مکان شان ،
🌟 خارج کرده بودم .
🌟 خیلی از فروشنده عذرخواهی کردم
🌟 و با شرمندگی گفتم :
🌷 آفا خیلی معذرت می خواهم
🌷 انگار پول و کارت و وسایلم را ،
🌷 در خانه جا گذاشتم .
🌷 انشالله یک روز دیگر ، مزاحم می شوم .
🇮🇷 فروشنده گفت : کجا برادر ،
🇮🇷 بیا وسایلت را ببر .
🌷 گفتم : نه ممنون فعلا پول ندارم
🌷 و فردا هم مسافرم
🌷 معلوم نیست که سالم برگردیم یا نه .
🌷 بعداً می رسم خدمتتون .
🇮🇷 گفت : اشکالی نداره ، ببر
🇮🇷 هر وقت آوردی ، آوردی .
🌟 خیلی از اخلاقش خوشم آمد
🌟 راحت به من اعتماد کرد
🌟 ای کاش همه زندگی هامون ،
🌟 پر از اعتماد به همدیگر باشد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت هفتم 🌷
🌟 بعد از اینکه از اهواز برگشتیم .
🌟 اول پول پلاسکو را دادم .
🌟 بعد دنبال کار دوم گشتم .
🌟 کاری که به تخصصم مربوط باشد ،
👈 پیدا نکردم .
🌟 به ناچار ، در یک شرکت خدماتی
👈 ثبت نام کردم .
🌟 برای تمییز کاری و شست و شو ،
👈 به خانه های مردم می رفتم .
🌟 گاهی پارکینگ می شستم ؛
🌟 گاهی راه پله ها را ؛
🌟 گاهی خانه های نوساز را .
🌟 برای بار اول که رفتم
🌟 به من جرم گیر دادند .
🌟 که حمام و توالت را با آن بشورم .
🌟 اوایل اصلاً بلد نبودم
🌟 داخل حمام رفتم و در را بستم .
👈 که بویی به بیرون نرود .
🌟 حدود ده دقیقه ،
🌟 در حمام با جرم گیر تنها بودم .
🌟 داشتم خفه می شدم .
🌟 داشتم از حال می رفتم
🌟 به سرعت بیرون آمدم .
🌟 بعد از آن ، به من یاد دادند
🌟 که جرم گیر را که گذاشتی ،
🌟 بیرون برو ، تا بوی آن برود ،
🌟 آنوقت داخل شو و بشور .
🌟 یک بار ، یک دارو ساز ،
🌟 درخواست نیرو کرد .
🌟 گویا یک نمایشگاه داشتند
🌟 و نیاز به چندتا نیروی خوش تیپ ،
👈 برای پذیرایی داشتند .
🌟 من و چند نفر دیگر را فرستادند
🌟 و من هم با کت و شلوار براق عروسی خودم ، به آنجا رفتم .
🌟 همه کار تأسیساتی می کردند
🌟 ولی من با همان کت و شلوار ،
🌟 از مهمانان پذیرایی می کردم .
🌟 گاهی برای اسباب کشی ،
🌟 گاهی برای نگهداری مریض و سالمند
🌟 به خانه های مردم می رفتم .
🌟 ولی از همان اول ،
🌟 روحیه این کار را نداشتم .
🌟 یک کیف سامسونت داشتم .
🌟 که در آن لباسهای کارگری گذاشتم
🌟 و هر جا اعزام می شدم
🌟 بعد از حرم ، با همان کت و شلوار ،
🌟 به محل اعزام می رفتم .
🌟 و در آنجا ، لباسم را عوض می کردم .
🌟 خیلی ها از دیدن تیپ و ظاهرم ،
🌟 و آمدن برای نظافت ،
🌟 تعجب می کردند .
🌟 یک بار به خاطر همین تیپم ،
🌟 صاحب خانه به من گفت :
🌹 برو آقا پی کارِت ،
🌹 شما این کاره نیستی .
🌟 یک بار خانه یک آقایی رفتم
🌟 که پدر پیرش دوست داشت
👈 ساعت ها با من حرف بزند .
🌟 اما پسرش هی داد می زد :
🌹 آقا زودتر تموم کن
🌟 یک بار خونه یک پولدار رفتم ،
🌟 که در غرق در بی حجابی و سیگار و قلیان بودند .
🌟 یک بار یک خانواده ،
👈 فکر کردند من طلبه هستم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
حلول ماه رجب که ماه ریزش و بارش نعمات الهی است و اتفاقا با ریزش باران سیل اسا همراه است را به رجبیون تبریک میگوییم✍🏻
رجب، ماه استغفار
از امام صادق علیه السلام نقل شده که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند: «رجب ماه استغفار امت من است، پس در این ماه طلب آمرزش کنید که خداوند آمرزنده و مهربان است. رجب را اصَبّ می گویند؛ چون رحمت خداوند در این ماه بر امت من بسیار ریخته می شود. پس بسیار بگویید: اَسْتَغْفِرُاللّه وَ اَسْئَلُه التَّوبَة؛ یعنی از خداوند به خاطر کارهای بدم پوزش می طلبم و از او فرصت بازگشت می خواهم».✍🏻🙏🏻
از رسول خدا صلی الله علیه و آله در خصوص این سه ماه با عظمت نقل شده که فرمودند:
«رجب شهر الله و شعبان شهری و رمضان شهر امتی » ماه رجب، ماه خداست و ماه شعبان ماه من است و ماه رمضان ماه امتم.
از حضرت سؤال شد: ما معنی قولک رجب شهر الله »؟ چه معنا دارد سخنت که فرمودی ماه رجب ماه خداست؟ حضرت پاسخ داد: «لانه مخصوص بالمغفرة، فیه تحقن الدماء و فیه تاب الله علی اولیائه و فیه انقذهم من ید اعدائه»زیرا ماه رجب ویژه آمرزش و مخصوص مغفرت است. در این ماه خونی ریخته نمی شود (حتی در جاهلیت نیز ماه رجب جزء ماه های حرام به حساب می آمد و جنگ و خونریزی در آن تعطیل می شد) و در این ماه، خداوند اولیا و محبینش را مورد آمرزش قرار می دهد و توبه شان را می پذیرد و آنان را از دشمنانشان می رهاند. سپس فرمود: اگر کسی در ماه رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور می گردد.»✍🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت هشتم 🌷
🌟 من و خانمم ،
🌟 خیلی آرزوی بچه می کردیم .
🌟 خانمم بیشتر از من ،
👈 عاشق بچه ها بود .
🌟 گاهی به شوخی می گفت :
🌷 آنقدر بچه بیاوریم
🌷 که تیم فوتبال درست کنیم .
🌟 من هم به شوخی می گفت :
🌷 انشالله به نیت چهارده معصوم ،
🌷 چهارده تا بچه بیاریم .
🌟 همیشه یک ترسی ،
🌟 در وجود خانمم بود .
🌟 که خیلی او را آزار می داد .
🌟 از آن می ترسید ،
🌟 که نکند مثل مادرش ،
👈 بعد از پنج سال ، بچه دار شود .
🌟 تا که یک روز ، خواب عجیبی دید
🌟 که به این ترسش اضافه شد .
🌟 به من گفت :
🌷 تو رو خدا
🌷 زود برو دنبال تعبیرش بگرد .
🌟 منم گفتم چشم
🌟 خانمم خیلی به خواب اعتقاد داشت .
🌟 و ادعا می کند ، که هر خوابی ببیند
👈 فوراً تعبیر می شود .
🌟 به دنبال معبر گشتم .
🌟 از همکارانم در حرم پرس و جو کردم
🌟 دوستان گفتند که در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام ، حاج آقای پیری به نام اکبری ،
👈 تعبیر خواب بلد است .
🌟 برای نماز ظهر ،
🌟 به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام رفتم .
🌟 در آن مسجد ،
🌟 چند نماز جماعت ،
🌟 در صحن های متفاوت مسجد ،
👈 برگزار می شود .
🌟 داخل یکی از صحن ها شدم .
🌟 و پشت سر یک حاج آقای پیری ،
👈 نماز خوندم .
🌟 بعد از نماز ،
🌟 رفتم پیششون و بهشون گفتم :
🌷 حاج آقا ببخشید
🌷 خانمم خواب دیدند
🌷 که بچه ای به دنیا آوردند
🌷 ولی به صورت قطعه قطعه ،
🌷 از شکمش ، بچه را خارج می کردند .
🌟 حاج آقا به صورت خلاصه گفت :
🌸 انشالله نسلت زیاد می شود .
🌟 یک جوری این را گفت ؛
🌟 که انگار دوست نداشت ؛
🌟 سوال دیگری از ایشان بپرسم .
🌟 با خوشحالی ، به طرف خانه رفتم ؛
🌟 و این تعبیر زیبا را به خانمم گفتم .
🌟 او هم مثل من خیلی خوشحال شد .
🌟 یک ماه بعد از آن ، خانمم باردار شد .
🌟 و شادی و خوشحالی او ،
🌟 چند برابر گشت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت نهم 🌷
🌟 پسر دایی محسن ، که طلبه قم بود
🌟 نهم بهمن ۱۳۹۰ ، ازدواج کرد .
🌟 و در سوسنگرد ،
🌟 که یکی از شهرهای خوزستان است ؛
🌟 در خانه مادری ،
👈 مراسم ازدواجش را گرفت .
🌟 مراسمشون ،
🌟 بسیار باشکوه و مذهبی بود .
🌟 عروس خانم هم ،
🌟 با تیپ سفید حجابی اش ،
👈 کاملاً زیبا و دلربا ، شده بود .
🌟 و خود محسن ، در روز عروسی اش ،
🌟 با صدای قشنگش ، قرآن تلاوت کرد .
🌟 و به همه ثابت کرد ،
🌟 که می توان هم عروسی گرفت
🌟 و هم متدین بود .
🌟 نه اینکه ،
🌟 به خاطر یک شب ، کافر شود .
🌟 و خدا و دینش را ،
👈 فراموش کند و کنار بگذارد .
🌟 که متاسفانه بعضی از مذهبیا هم ،
🌟 روز عروسی خودشان ، فرزندانشان ،
🌟 و یا در عروسی بستگانشان ،
🌟 حرام خدا را ، حلال می کنند .
🌟 شاید برقصند
🌟 شاید با دختر فامیل گرم بگیرند
🌟 شاید ترانه های حرام گوش دهند
🌟 شاید ناموسشان ، بدترین آرایش و بی ححابی و لباس را دارد و دم نزند
🌟 شاید کثافت کاری و شراب خواری را ببیند و نهی از منکر نکند .
🌟 و...
🌟 بارداری همسرم ، شدت گرفت .
🌟 گاهی از بوی غذا ، حالش بد می شد
🌟 گاهی از بوی یخچال ،
🌟 گاهی از بوی خانه ،
🌟 و گاهی از بوی من .
🌟 و من تنهایی ،
🌟 نمی دانستم چکار باید بکنم .
🌟 حالش روز به روز بدتر می شد .
🌟 به خانواده هامون زنگ زدیم
🌟 و خواهش کردیم که به قم بیایند
🌟 و یا یکی را بفرستند ؛
🌟 که از همسرم مراقبت کند .
🌟 اما کسی اهمیت نداد و نیامد .
🌟 مجبور شدم خانمم را ،
🌟 در خانه دختر خاله پدرم بگذارم .
🌟 دخترخاله پدرم ،
🌟 چندسال قبل از آمدن ما به قم ،
🌟 با یک طلبه به نام حسین ،
👈 ازدواج کرد و با او به قم آمد .
🌟 زمانی که همسرم را به آنان سپردم
🌟 صاحب دو سه تا بچه بودند .
🌟 حال خانمم که کمی خوب شد ،
🌟 او را به اهواز فرستادم .
🌟 چند روز بعد که دلتنگ من شده بود
🌟 به قم برگشت .
🌟 همسایه ای داریم به نام علیجانی ،
🌟 که در کارهای کوچک و بزرگ ،
🌟 خانمش را جلو می فرستاد
🌟 و خودش ساکت بود .
🌟 قبلا نیروی انتظامی بود .
🌟 و به دلایلی ، بیرونش کردند .
🌟 همه جا می رفت و رو می انداخت
👈 تا شاید دوباره به کارش برگردد .
🌟 اما هر کاری می کرد ،
👈 موفق نمی شد .
🌟 چندین بار به او گفتم :
🌷 شاید قسمت نیست در این کار بمونی
🌷 شاید هیچ وقت ، تو را نخواهند
🌷 برو سر یک کار دیگر
🌷 برو مغازه بزن
🌷 برو میوه بفروش
🌟 با هم روز های خوبی داشتیم
🌟 دختر دومشان که به دنیا آمد ،
🌟 خودم برایش کیک تولد گرفتم .
🌟 گاهی با هم می رفتیم بازار
🌟 گاهی به خانه ما می آمدند
🌟 و گاهی ما به خانه آنها می رفتیم .
🌟 خانمش خیلی زبان دراز بود
🌟 اما خودش ، ظاهراً آرام و ترسو بود
🌟 و همین ترسو بودن ،
🌟 باعث بی غیرتی او شده بود
🌟 چون برای هر کاری ،
🌟 چه اداری ، چه بنگاه ، چه راضی کردن دیگران ، چه صاحب خانه و ...
👈 خانمش را می فرستاد تا حرف بزند .
🌟 و متاسفانه ، خیلی هم بلند پرواز بود
🌟 و از آن دسته آدم هایی بود
🌟 که دوست داشت یک شبه ،
👈 به همه آرزوهایش برسد .
🌟 که شش سال بعد ،
🌟 با قرض های زیاد ، خانه ساخت .
🌟 و به خاطر بدهکاری و فسادهای دیگر ،
👈 به زندان افتاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرونا در مازندران
حتما ببینید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 #احساس_مرض بدتر از #اصل_مرض
🔻میگویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام دارویی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. یکی از همسایهها رفت بازار، قویترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانهاش. او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر از نمک آماده سازند. همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معدهاش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایهاش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم.
🔻رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایهای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که میشنید، فکر میکرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را میگرفت و میگفت: خدایا این چه سمی است که هر روز میکوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم؟ پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس، مرد.
#کرونا
#احساس_مریضی
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌟 در هر ساعت ماه رجب، لطف و عنایت الهی را به دست آورید
🔸 رهبرانقلاب: #ماه_رجب، ماه مبارکی است؛ ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید. هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست.
🔹 در هر ساعتی از این ساعات، یک انسان اگر هوشمند و زرنگ و آگاه باشد، میتواند چیزی را به دست بیاورد که در مقابل آن، همهی نعمتهای دنیا پوچ است؛ یعنی میتواند رضا و لطف و عنایت و توجه الهی را به دست آورد.
🔸 بعد از ماه رجب، ماه شعبان و بعد ماه رمضان است. برادران و خواهران مسلمان! ای صاحبان دلهای بیدار و مخصوصاً ای جوانان! این سه ماه را قدر بدانید. در این سه ماه، فرصت برای وصل کردن و منور نمودن دلها به لطف و نور پروردگار، بیش از همیشه است. ۱۳۶۹/۱۱/۱۹
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفع درد دندان با پیاز 👌
🔸پیاز حاوی مواد شیمیایی گیاهی خاصیست که میکروبهای عاملِ عفونت را هدف حمله قرار میدهد و شما را از شر دندان درد نجات میدهد.
🔸برای این که استفاده از آن بهترین نتیجه را داشته باشد، بهتر است مقداری پیاز را برش بزنید و بجوید تا دردش ساکت شود. با این کار، عصاره پیاز در دندان شما نفوذ میکند.
🔸اگر دندان درد شدت زیادی دارد و جویدن برایتان سخت است، میتوانید با انگشت خود تکهای پیاز را مستقیما روی دندان آسیبدیده بگذارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همانطور که در اخبار شنيده اید اخیرا در منطقه دیاربکر در ترکیه زلزله ای به قدرت 6 درجه ریشتر بوقوع پیوست. علاوه بر تخریب نسبتا گسترده اتفاق بسیار عجیب دیگری که مردم را وحشت زده نمود باز شدن زمین و جاری شدن مایع قرمز رنگ شبیه خون از آن بود.
🚨 دستورالعمل مجرّب آیتالله بهجت(ره) برای حفظ از تمام بلایا از جمله #کرونا
💠 حجتالاسلام روانبخش میگوید: زمانی که عضو شورای اسلامی بودم یک روز به اتفاق اعضای شورا به محضر #آیتالله_بهجت رسیدیم ایشان تازه از حرم برگشته بودند همان ابتدای جلسه فرمودند که هدیهای به شما تقدیم میکنم که شما را از همهی بلاها در امان میدارد جز اجل قطعی مرگ! ایشان فرمودند این دعا از #امام_صادق علیهالسلام رسیده است و بسیار مهم است! من به افرادی یاد دادم گفتند در اتوبوسی سوار شدم تصادف کرد تنها من حفظ شدم. دعا این است:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرید! "خدایا! مرا در پناهگاه و زره محکمت قرار بده! پناهگاهی که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی!"
این دعا را صبح و عصر هر روز بخوانید!
🚨http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت دهم 🌷
🌟 حاج محسن ، پسر عموم ،
🌟 قبل از ازدواج ،
🌟 دنبال خانه اجاره ای بود
🌟 گاهی با هم می رفتیم
🌟 و گاهی تنها می رفت .
🌟 بنگاه به بنگاه سر می زدیم
🌟 تا اینکه یک خانه پیدا کردیم
🌟 خودش به اهواز برگشت
🌟 و اسباب و وسایلش را از آنجا ،
👈 با خاور به قم فرستاد .
🌟 خاور ، نصف شب رسید
🌟 من نیز آنها را تحویل گرفتم .
🌟 و در خانه خودش گذاشتم .
🌟 و چند روز بعد از مراسم ازدواج ،
🌟 با همسرش و مادر خودش و مادر زنش ،
👈 به قم آمدند .
🌟 آن شب ، خانه ما ماندند
🌟 و فرداش برای چیدن وسایل ،
🌟 به خانه خودشان رفتند .
🌟 در قم ، غیر از حاج محسن ،
🌟 کس دیگری را نداشتیم ؛
🌟 و به هر بهانه ای ،
🌟 آنها را دعوت می کردیم .
🌟 یا خودمان به منزل آنها می رفتیم
🌟 اگر برای ما مهمان اهوازی می آمد
🌟 به حاج محسن هم می گفتیم ، بیاد
🌟 اگر برای حاج محسن مهمان می آمد ،
🌟 ما را هم دعوت می کرد .
🌟 گاهی به صورت اتفاقی ،
🌟 چندتا خانواده ، با هم می آمدند .
🌟 گاهی چند روز پشت سر هم ،
🌟 مهمانان متعددی می آمدند .
🌟 بنده خیلی از مهمان آمدن ،
👈 شادی و لذت می بردم .
🌟 اما متأسفانه بعضی از آنان ،
🌟 با کارهاشون ،
🌟 این لذت را از من می گرفتند .
🌟 مثلا ، خانم بنده ،
🌟 روحیه شاد و شوخ طبعی داشت
🌟 به خاطر همین ،
🌟 به خودشان اجازه می دادند ؛
🌟 تا با همسرم شوخی کنند ؛
🌟 و یا او را تشویق می کردند ؛
🌟 تا به شوخی و طنزگویی بپردازد ،
🌟 آن هم در مجلسی که ،
👈 محرم و نامحرم قاطی اند .
🌟 البته چندبار به خانمم نیز تذکر دادم
🌟 ولی متاسفانه ،
🌟 روحیه شوخ طبعی او ، ذاتی بود
🌟 و ترکش ، خیلی سخت بود .
🌟 من نیز به خاطر همین شوخی ها ،
🌟 حالم گرفته می شد ،
🌟 و در همان مجلس ،
🌟 غمگین و افسرده و عبوس می شدم
🌟 گاهی نیز ، تا چند روز بعد ،
🌟 از ناراحتی ، خودخوری می کردم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت یازدهم 🌷
🌟 قبل از عروسی حاج محسن ،
🌟 چون کسی رو در قم نداشتیم ؛
🌟 من و خانمم ،
🌟 خیلی به همدیگر وابسته شده بودیم
🌟 به طوری که ،
🌟 طاقت دوری همدیگر رو نداشتیم
🌟 غیر از همدیگر ، کسی رو نداشتیم
🌟 خانمم از من مهربونتر بود
🌟 و گاهی مثل مادر با من رفتار میکرد
🌟 بیمار که می شدم پرستار من می شد
🌟 و با محبت از من مراقبت می کرد ،
🌟 تا خوب می شدم .
🌟 گاهی که به تنهایی ، اهواز می رفت
🌟 در اهواز ، بهانه مرا می گرفت
🌟 و مثل بچه ها ،
🌟 در فراق من گریه می کرد .
🌟 آنقدر پشت سرم گریه می کرد ؛
🌟 تا خانوادم مجبور می شدند
🌟 او را دوباره به قم بفرستند
🌟 همه چی خوب بود .
🌟 تا اینکه درد و سختی بارداریش ،
🌟 روز به روز بیشتر می شد
🌟 و ویارش بدتر می شد
🌟 ما هم کسی را نداشتیم
🌟 که ازش کمک بگیریم .
🌟 چندبار به خانوادم زنگ زدم
🌟 اما کسی حاضر نمی شد بیاد قم
🌟 تا از این بیمار بیست ساله ،
🌟 که اولین حملش بود ، مراقبت کند
🌟 من هم که تجربه ای نداشتم
🌟 گریه ها و ناله ها و درد کشیدن هایش ، دلم را به درد می آورد .
🌟 نه می توانستم به اهواز بفرستمش ،
🌟 چون دکتر گفته بود
🌟 که مسافرت برایش خوب نیست
🌟 و نه طاقت دیدن اشکهایش را داشتم
🌟 ویارش خیلی بدتر شد
🌟 اوایل از بوی خانه و یخچال ، بدش می آمد
🌟 سپس تنفرش از پختن غذا
👈 و بوی غذای خودش بود .
🌟 سپس به حدی رسید
🌟 که حتی از بوی خودم ، متنفر شد
🌟 خسته و کوفته از سر کار که می آمدم خانه ،
🌟 با استقبال بدی روبرو می شدم
🌟 هر چه نزدیکش می شدم
🌟 حالش بدتر می شد .
🌟 خیلی بهم بر می خورد
🌟 خیلی از این حرکتش ، بدم اومد
🌟 من هم نمی دانستم ویار چیه
🌟 به ناچار بردمش خانه دخترخالهٔ بابام
🌟 که رفت و آمد خانوادگی باهم داشتیم
🌟 و تا یک ماه آنجا ماند .
🌟 تا حالش کمی بهتر شد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت دوازدهم 🌷
🌟 چند ماه بعد ،
🌟 به دلیل زیاد بودن اجاره خانه ،
🌟 قصد رفتن از خانه خرمی داشتم
🌟 واقعا نمی توانستم ماهی صد و پنجاه هزار تومان ، کرایه بدهم .
🌟 هفته ها ، دنبال خانه گشتم
🌟 تا اینکه ، خانه کریمی را ، که نزدیک خانه حاج محسن هم هست را پیدا کردم
🌟 و قرار بود ، دو میلیون تومان ،
🌟 قرض الحسنه بدهم
🌟 و ماهی صد تومان اجاره پرداخت کنم .
🌟 خانمم نیز ، دوتا از النگوهایش را فروخت تا به عنوان قرض الحسنه ، به آقای کریمی بدهیم .
🌟 متاسفانه چون کارم زیاد بود
🌟 طفلی خانمم در حال بارداری و به تنهایی ، همه اسباب خانه را جمع کرد .
🌟 آقا حمید ، باجناق اسماعیل علیجانی ، با وانت خود ، کمک کرد تا اسباب خانه را به خانه کریمی ببریم .
🌟 صبح روز بعد ، به حرم رفتم
🌟 و برنامه داشتم که از حرم برگردم
خانه را مرتب کنم
🌟 اما خانمم ، باز به تنهایی ، در خانه جدید ، در همان روز اول ، اسباب خانه را مرتب کرد .
🌟 حتی کمدها ، موکت ها ، فرش ، یخچال ، تلویزیون و... را ، به تنهایی و با حالت بارداری ، جابه جا کرد .
🌟 وقتی به خانه آمدم ، شاخ درآوردم
🌟 در کمال ناباوری ، دیدم که خانمم ،
🌟 همه وسایل خانه را مرتب کرده است .
🌷 گفتم :
🌷 عزیز دلم ، قربونت برم ، فدات بشم
🌷 بابا تو بارداری چرا اینکارو کردی؟
🌷 چرا منتظرم نماندی ؟!
🌹 گفت :
🌹 خوشم نمی آید به دیگران متکی باشم . می خواهم کار خودم را ، خودم انجام دهم و در همان لحظه تمامش کنم...
🌟 مدتی بعد ،
🌟 بدون اینکه کسی بداند
🌟 برای رفتن به حوزه ، ثبت نام کردم .
🌟 آزمون دادم و قبول شدم
🌟 تا روزی که درسم در حوزه را آغاز کردم ، هیچ کس از تصمیم من ، از آمدن به حوزه خبر نداشت .
🌟 در حرم مشغول کار بودم
🌟 که با من تماس گرفتند و گفتند
🌟 که باید برای مصاحبه ،
🌟 به فیضیه تشریف بیارید .
🌟 برای مصاحبه به مدرسه فیضیه رفتم
🌟 اولین سوالشان این بود
👈🏻 که چرا میخواهی به حوزه بیایی ؟!
🌷 گفتم :
🌷 میخواهم خودم را اصلاح کنم
🌷 سپس خانواده ام را
🌷 بعد برای اصلاح جامعه تلاش نمایم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan