eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم . از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم ... 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 134 یک مرگش بود. وگرنه آیسودا دختری نبود که بخواهد از این کارها بکند. -با من بیا. خیالش از پژمان راحت بود. هیچ آسیبی به او نمی رساند. چهار سال تنهایی کنارش بود. نه محض رضای خدا و نه محض هوس و هر چیزی که بخواهد اسمش را بگذارد دستش یا نگاهش هرز نرفت. از این به بعد هم نمی رفت. پژمان در را باز کرد و گفت: بیا داخل! داخل شد و حریصانه به اطراف نگاه کرد. خانه ی خیلی کوچکی بود. وسایل به طرز بد و زشتی چیده شده بود. انگار یکی بخواهد به زور کاری کند که فقط تمام شود. -کی اینجا رو چیده؟ -کارهای صبحی! -افتضاحه! پژمان جوابش را نداد. خانه دو خوابه بود. با سالن تقریبا بزرگی! آشپزخانه اپن بود و نوساز! به نظر می رسید این خانه نسبت به خانه های دیگر این محله کمی نونوارتر و شیک تر باشد. پژمان به اتاق خواب رفت. از جیب کتش کلید و کارت را بیرون آورد. مطمئن بود آیسودا برای کار دیگری آمده. شاید هم برای فضولی های زنانه اش! چیزی که قبلا هرگز در او ندیده بود. چقدر در این دو سه هفته این دختر تغییر خلق داد. واقعا کمی به این آزادی احتیاج داشت. تحمیل کردن خودش فقط کار را خراب تر می کرد. -بیا بگیر. نزدیکش شد. کارت را کف دستش گذاشت و گفت: موجودیش خوبه، برای یه خرید پر و پیمون دستتو می گیره. کلید را هم روی کارت گذاشت و گفت: نمی دونم ولی شاید لازمت شد، مثلا برای فضولی هات. آیسودا پشت چشمی نازک کرد. -دیگه چی؟ پژمان به در اشاره کرد و گفت: به سلامت! با حرص عمیقی نگاهش کرد. مردیکه ی بیشعور زمخت! آدمش می کرد. کارت و کلید را درون دستش فشرد. -خونه‌تو دوس ندارم. -مهم نیست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 135 خونسردیش واقعا روی اعصاب بود. مثلا چه چیزی را می خواست نشان بدهد؟ همه ی این ها می شد خط و نشان هایی که آیسودا درون ذهنش برایش می کشید. راه آمده را برگشت. پژمان هیچ تعارفی برای ماندنش نکرد. از وقتی آزادی عمل به او داده بود دیگر به هیچ چیزی مجبورش نمی کرد. جلوی در آیسودا یکباره برگشت و پرسید: با کی برم خرید؟ پژمان یک تای ابرویش را بالا فرستاد. چرا حس می کرد آیسودا دارد بازیش می دهد؟ -بازی خوبی نیست. -کاری به افکار تو ندارم. -تنها میری! فهمیده بود که آیسودا جایی نمی رود. حداقل با سرپناه خوبی که پیدا کرده بود. نمی دانست چرا حس می کرد این پیرزن و پیرمرد از خدایشان است آیسودا کنارشان بماند. انگار که محتاج این بودن باشند. ولی برای اطمینان به ناصر گفته بود تا چند مدتی مواظب آیسودا باشد. ابدا نمی خواست باز از دستش بدهد. -دیروقته دختر! -آیسودا! اشاره ای به در کرد و گفت: برو! -مزاحم خوابت شدم؟ -ظاهرا که اینطوره. آیسودا نیشخندی زد. دقیقا قصدش مزاحمت بود که حاصل شد. با همان نیشخند به سمت در رفت. پژمان سر تکان داد. معلوم نبود نصف شبی چه مرگش بود. انگار جنی شده باشد. در را باز کرد و بی حرف یا حتی خداحافظی رفت. پژمان به رفتنش نگاه کرد و لبخند کجی روی لب آورد. شاید شگرد جدیدش داشت جواب می داد. بلاخره این خانم کوچولو داشت توجهاتی جلب می کرد. تا وقتی داخل خانه ی حاج رضا بشود نگاهش کرد. خیالش که راحت شد در را بست و داخل شد. به نظر می رسید این محله برایش برکت دارد. زیر لب با خودش گفت: امان از دست تو دختر! * نواب مقابلش نشسته بود. از یک شب هم گذشته بود. هیچ کدام نمی فهمیدند باید چه خاکی برسرشان بریزند. نواب متعجب از ترنج بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 136 اخطار داده بود که نزدیک پولاد نشود. روحیاتش خوب نیست. ممکن است هر کاری بکند. پس چرا اخطارهایش را نادیده گرفت. -یه حرفی بزن! -دقیقا باید چی بگم؟ -پسر یه فکری بکن، رسما خودمو بدبخت کردم. -گند زدی به زندگی اون دختر، خودت به درک! راست می گفت. ترنج حقش نبود. -مست بودم. نواب دستی به صورتش کشید. واقعا نمی دانست باید چه کند یا چه بگوید. هنگ بود. -باید باهاش ازدواج کنی! پولاد با لحن کشدار و متعجبی گفت: چی؟! -قرار نیست که به امون خدا رهاش کنی ها؟ -من نمی تونم. نواب تیز نگاهش کرد. -لعنت بهت پولاد، گندی که خودت زدی، باید هم جمعش کنی. -گفتم بیایی که چی؟ مثلا ازت کمک خواستم. -اوکی یا از اینجا فرار کن و برو، یا برو خواستگاریش! -چرت نگو بابا. بیشتر از دو ساعتی بود که آمده بود. هربار هم به این نتیجه می رسیدند. اما انگار هیچ چیزی برای پولاد اهمیت نداشت. از جایش بلند شد. کت پاییزه اش را از روی مبل برداشت و تن زد. -کجا؟ -تنهات می ذارم شاید مخ اکبندت به کار بیفته. -نواب! بی توجه به پولاد به سمت در رفت. امشب برای بار هزارم با خودش اعتراف کرد که خدا را شکر که آیسودا فرار کرد. وگرنه پولاد بابت کینه ی خرکیش معلوم نبود چه بلایی بر سر دختر بیچاره می آورد. در را باز کرد و بدون اینکه برگردد گفت: خواهش می کنم فکر کن. از خانه بیرون زد. بدون اینکه پولاد جلویش را بگیرد. پولاد کلافه عین یک بدبخت نشسته بود. مطمئنا ازدواج نمی کرد. زنش فقط آیسودا می شد و بس! نه ترنج و نه هیچ دختر دیگری جای آیسودا را نمی گرفت. فردا باید ترنج را می دید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت ‌137 پول می داد و مشکل را حل می کرد. ترنج که به پول احتیاج داشت. اتفاقا چند روز پیش به شرکت درخواست وام داد. حالا همان پول را همین گونه بدون اینکه اسم وام رویش باشد می داد. فوقش این بود که می رفت دکتر و می دوخت. کاری که تازگی خیلی ها می کردند. چشمان سرخ رنگش را مالید. سردرد داشت و از بوی دهانش حالش بهم می خورد. امشب همه چیز دست به دست هم داده شده بود تا او را داغان کند. حقش بود. ماه محرمی چه جای خوردن بیش از اندازه بود. آن هم وقتی صدای یا حسین یا حسین از کوچه پس کوچه ها می آمد. خراب کرده بود. حسابی هم همه چیز را خراب کرده بود. بلند شد و خودش را به پنجره رساند. چراغ های خیابان ها روشن بود. مردم درون خیابان پراکنده بودند. این شب های محرم تا خود صبح هم آدم درون خیابان ها بود. آهی کشید و خودش را کنار کشید. خدا کند ترنج فردا کوتاه بیاید. *** صبحی از خواب بیدار شد. مثلا هر روز زور می زد از خاله سلیم زودتر بیدار شود. ولی پیرزن زرنگ تر بود. صدای قل قل سماور می آمد. با حاج رضا نشسته و صحبت می کردند. به آرامی سلام کرد. خاله سلیم سر بلند کرد و با دیدنش لبخند زد. -سلام عزیزم، صبحت بخیر. هنوز هم بابت اینکه اینجاست معذب بود. هرچند که بعد از یک هفته کم کم از خجالت اولیه اش خبری نبود. -بیا بشین عزیزم صبحانه بخور. با خجالت با فاصله کنار حاج رضا نشست. حاج رضا فنجان چای را مقابلش گذاشت و گفت: خیریه خوبه؟ از پس کارها برمیای؟ -بله، تا الان که آقا سید راضی بودن. حاج رضا سر تکان داد و گفت: محیط امن و خوبی داره. چقدر حس خوب از این خانواده می گرفت. حتی در فکر امنیتش هم بودند. -ممنونم. خاله سلیم مفهوم تشکرش را گرفت. ظرف عسل و کره را مقابلش گذاشت. متوجه شده بود ترجیح می دهد در صبحانه هایش چیزهای شیرین بخورد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🌷حاج اســـماعیل دولابی(ره) 🔻هر وقت فکر کردی و از خودت زشـــتی دیـدی کن زشـــتی را پاک می کند. 🔺وقتی زیـــبایی دیدی بر پیامـبر و آلش بفرست زیبایی را زیــاد می کند. 👉🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
طرز تهيه ي هوو : ١) به احترام شوهر از جا بلند شويد ٢) از سر كار مياد آب و آبميوه خنك بديد دستش ٣) براش قرمه سبزي و كشك بادمجون بپزيد ٤) بچه هاشو ببريد مدرسه و كلاس هاي متفرقه و بر گردونيد ٥) به خانوادش احترام بگذاريد ٦) جوراباش و بشوريد ٧) از رخت و لباس و مسافرتتون بزنيد و براش پس انداز كنيد و يكيشو دوتا كنيد بعد از چند سال پیش خودش میگه حتما من خیلی شاخم و خودم خبر ندارم بعد ميره سرتون هوو مياره!! 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
حداقل تا نیم ساعت بعد از سحری نخوابید !😴 اگر فاصله نیم ساعتی رعایت نشود روند جذب غذا مختل و در نتیجه موجب بروز مشکلاتی مانند : ▫️سنگینی معده ▫️سوء هاضمه ▫️اسیدی ▫️یبوست میشود 🅰 http://eitaa.com/cognizable_wan
چہ ظریفانہ است خلقت قلب آدمے❤️ بہ تلنگرے مے شکنـــــد💔 بہ لحنے مے ســـــوزد🔥 براے دلے مے میـــــرد❤️ بہ نگاهے جـــــان مے گیـــــرد💙❤️ و بہ یادے مے تپــــــــد❤️ 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگامی که با زنی باردار صحبت می‌کنید، مراقب حرف‌هایتان باشید زیرا ممکن است موجب رنجش او شود. ما در این جا تعدادی از این جمله‌های ممنوعه را برایتان آورده‌ایم. جمله هاييكه من تو دوران باردارى شنيدم و آزارم داد اينا بود: - خودت خواستى باردار بشى؟؟؟؟ - چرا هيچي معلوم نيست؟! (من تا چهارماه شكمم تخت بود) - چطور هنوز تكون هاشو حس نميكني؟ - ديگه تموم شد، بايد بشينى تو خونه و نه خواب دارى نه خوراك!!! - واي چقدر شكمت كوچيكه! پس بچه ات كجاست؟؟؟؟ - تازه روزاي خوشيته، حالا بذار بياااد..... شايد واقعا اين جمله ها ناراحت كننده نباشه. اما يك زن باردار بخاطر تغييرات هورمونى بيش از حد حساس و زودرنج ميشه.  👇👇👇 👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
🙄🙄🙄🙄🙄 💫زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن. مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . 🎈 پس با دیگران همانطوری رفتار کن که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🎈 💕💕👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 138 -ممنونم. لقمه ای گرفت و گفت:آقا سید گفت امروز جلسه هیئت امناست. دوست داشت در مورد کارهایش حرف بزند. جالب بود که حاج رضا و خاله سلیم مشتاقانه به حرف هایش گوش می دادند. -نمی دونم دقیقا قراره چیکار کنن، ولی آقا سید گفت عین منشی جلسه بیا بشین و چیزهای مهم رو یادداشت کن. لقمه ی دیگری گرفت و گفت: حاج رضا کارشون چیه؟ -در مورد مسجد و کارهای خیر تصمیم گیری می کنن. خاله سلیم ظرف شکر را مقابل حاج رضا گذاشت و گفت: انگار قراره سرویس بهداشتی های مسجد رو بازسازی کنن. حاج رضا شکرپاش را برداشت و درون استکانش ریخت. -سقفشون چکه می کنن، قدیم ساختن. آیسودا استکانش را به خاله سلیم داد و گفت: چای می ریزین؟ خاله سلیم از قوری برایش چای ریخت. -باید زود برم، دوست ندارم آقاسید فکر کنه من تنبلم زیاد می خوابم. خاله سلیم ریز ریز خندید. دختر جالبی بود. از آنهایی که اگر برایت پرحرفی می کرد اصلا خسته نمی شدی. -کی قراره دل بدی خیاطی رو یاد بگیری؟ آیسودا لبخند زد و گفت: بزودی! نمی دانست چرا علاقه ای به خیاطی ندارد. در عوض دوست داشت آشپزی را یاد بگیرد. البته بلد بود. فقط بعضی چیزها را یادش رفته بود. احتیاج داشت دستش راه بیفتد. چایش را خورد و بلند شد. عصر باید می رفت خرید. با پولی که پژمان داده بود باید چند دست لباس می خرید. مگر چقدر می توانست با این سارافون مشکی اینور و آنور شود؟ تازه مانتویش هم قدیمی و کهنه بود. خیلی چیز میز می خواست. از حاج رضا و خاله سلیم خداحافظی کرد. چادر به سر کشید و رفت. چادری نبود. علاقه ی خاصی هم به چادر یا مانتویی بودن نداشت. ولی برای رفت و آمدش به مسجد ترجیحش این بود چادر بپوشد. البته خب مانتویش آنقدر زشت و کهنه بود که باید چادر می پوشید. به محض اینکه پا درون کوچه گذاشت نگاهش به خانه ی ته کوچه افتاد. نمی دانست رفته یا نه؟ ولی کوچه جوری ساکت بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. بسم اللهی زیر لب گفت و به سمت مسجد راه افتاد. زیر لب با خودش گفت: سلام زندگی جدید من! * کنار دست خاله سلیم ایستاد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 139 روز خسته کننده ای داشت. تمام مدت نشسته و تند تند یادداشت کرده بود. دست آخر هم آقا سید به یادداشت هایش لبخند زده و گفته بود نیمی از آنها به درد نمی خورد. حسابی ذوقش کور شد. خود آقا سید از بین یادداشتش چیزهای بدرد بخور را بیرون کشید. ظرف های شسته شده را خشک کرد و درون کابینت گذاشت. -من عصر باید با اجازه تون برم خرید. -باشه عزیزم، ولی مواظب خودت باش. دستش را با حوله خشک کرد و گفت: چشم. صدای زنگ گوشیش بلند شد. به سمت اتاق رفت. گوشی را برداشت. پژمان بود. -بله؟ -تا نیم ساعت دیگه بیرون باش، بریم خریداتو بکن. ابرویش را بالا فرستاد. از این کارها بلد نبود. -یعنی واقعا می خوای با من بیای خرید؟ -کاری نداری؟ -یکم مهربونتر برخود کنی به هیچ جای دنیا برنمی خوره. صدایی از پژمان نیامد. -فهمیدی چی گفتم؟ -نیم ساعت دیگه دم در باش! اگر حرف دیگری می زد باید تعجب می کرد. پژمان بود دیگر... با همین اخلاق زمخت و غیر قابل تحمل! تماس را قطع کرد و ادایش را درآورد. -آخه بین این همه آدم چرا تو باید بخوری به پست من؟ قحطی آدم بود؟ گاهی ذهنش به سمت پولاد می رفت. شاید اگر پولاد کمی با شرافت تر بود... همین روزهایی که خانه اش بود همه چیز را می گفت. اما رعایت حالش را کرد. نگرانش بود که نخواست چیزی بداند. نماند که راحت زندگیش را کند. ولی حالا که فکر می کرد می دید بی ارزش تر از این ها بود که بخواهد برایش کاری کند. الان هم که چیزی در موردش به پژمان نمی گفت، فقط محض این بود دیگر با او روبرو نشود. نه حوصله اش را داشت و نه می خواست باز درگیرش شود. نه درگیری عاطفی که با دوتا دوستت دارم تمام شود. درگیری فکری و ماندن بین بخشیدن یا نبخشیدن. وگرنه با کاری که پولاد کرد... با عذابی که پولاد داد... دیگر هرگز، هرگز او را به چشم مردی که زمانی عاشقش بود نمی پذیرفت. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
آنقدر "باورت" دارم...!!! که "اگر" در "کویر" بگویی...!!! "باران" هست...!!! به "حرمت" صدایت...!!! "خیس" می شوم...!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
مشهدی : ما قطب مذهبی ایران هستیم 🕍 شیرازی : ما فرهنگ و اعتبار ایرانیم 🇮🇷 اصفهانی : ما تمدن ایران زمینیم ⚒ تهرانی: ما پایتخت ایرانیم ، ایران بدون ما یعنی هیچ ...✌️🏻 خوزستانی : ممد ؛ کاکا شیر نفت رو پنج دقیقه ببند ببینم اینا چی ميگن 😎😂 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂خنده درحدمرگ😂
حیف نون میره توچین راننده تاکسی میشه! هرکی براش دست بلند می کنه ✋ میگه:شوخی نکن دیگه تو رو الآن رسوندم! 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂خنده درحدمرگ😂
همه چیزای خوب مال مرداس نمونش ما زنا،والااا.. خدایا🙏سایمونو از سرشون کم نکن 😛 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂خنده درحدمرگ😂
پارت 140 با عطسه ی بی موقعی از فکر پولاد بیرون آمد. مردیکه ی نکبت حتی اینجا هم رهایش نمی کرد. مانتو پوشید با شال سیاه رنگ! چادر هم به سر زد. زیاد طول نکشید. هیچ وسیله ی آرایشی نداشت که به صورتش کمی رنگ ببخشد. شاید امروز خرید. از آرایش بدش نمی آمد. برعکس در حد معقولش را دوست داشت. نگاهی به خودش درون آینه ی کوچکی که خاله سلیم داده و به دیوار زده بود انداخت. خوب بود. حداقل تا حدی از خودش راضی بود. از اتاق بیرون زد. خاله سلیم برای چرت عصرانه اش به اتاق رفته بود. می شناختش! بعد که بیدار می شد، یه نوار کاست زیارت عاشورا داشت. چای دم می کرد و نوار را درون ضبط صوت قدیمی اش می گذاشت. گوش می داد و زیارت عاشورا را باز می کرد و همزمان کنارش می خواند. چقدر این زن را دوست داشت. همه چیزش دوست داشتنی بود. بی سر و صدا جوری که مزاحم خاله سلیم نشود از خانه بیرون زد. ده دقیقه ای زود بیرون آمده بود. مهم نبود. خودش می رفت جلوی در خانه اش! حالا که عین عزرائیل تا اینجا هم رهایش نکرد نشانش می داد. مجبور بود همه ی خرده فرمایشاتش را انجام بدهد. شاید پژمان پلی می شد تا به خواسته هایش برسد. به سمت خانه اش قدم برداشت. جلوی در خانه ایستاد و زنگ را فشرد. آیفون هم داشت. اما در کمال بدجنسی دوست داشت سوت بلبلی روی دیوار نصب شده را به صدا درآورد. مطمئن بود از آیفون چکش می کرد. همینطور هم شد. -زود اومدی! به سمت آیفون برگشت. با قیافه ای که جلوی آیفون گرفت گفت: کاری نداشتم واسه آماده شدن. -الان میام. متعجب پرسید: درو باز نمی کنی بیام داخل؟! -نه! دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. نه به خط و نشان کشیدنش که کنارش بماند. نه به این کلاس گذاشتن و دوری کردن هایش! پارت 141 با خودش چند چند بود؟ جلوی در ایستاد و حرص خورد. بگذار بتازاند. نوبت او هم می رسید. زمین گرد بود. به در تکیه داد و دست به سینه به انتظار ایستاد. در یکباره پشت سرش باز شد و او به عقب برگشت. آنقدر یکهویی بود که تعادلش را از دست داد. پژمان که فکر نمی کرد او به در تکیه داده باشد، تا به خودش آمد دستش زیر کمر آیسودا بود. آیسودا از ترس رنگش پرید. سفت به پژمان چسبید. -خوبی؟ آیسودا نفسی تازه کرد. خودش را کمی عقب کشید. -خوبم. پژمان لبخندش را پشت لبش مخفی کرد. به سمت لنگه ی دیگر در رفت. آن را باز کرد و گفت: برو کنار، می خوام ماشین رو رد کنم. اخلاقیات پژمان را می شناخت. نمی دانست چرا عادت نمی کرد. در اوج احساس هم سرد بود. کنار رفت و پژمان با ماشین غول پیکرش از خانه بیرون آمد. دوباره پیاده شد و درها را بست. نگاهی به آیسودا با قیافه ی بق کرده اش انداخت و گفت: منتظر چی هستی بیا سوار دیگه! می توانست درون ذهنش هزار بار فحشش بدهد. اصلا لیاقتش بود. با اکراه به سمت ماشین آمد. ادب و شعور هم که نداشت در ماشین را برایش باز کند. صندلی جلو نشست. قبلا تجربه کرده بود اگر عقب بنشیند چه عواقبی دارد. کمربندش را بست و منتظر پژمان شد. پژمان هم سوار شد و گفت: جایی رو خودت بلدی؟ -نه! زیر چشمی براندازش کرد. ناراحت بود. -چته؟ -به تو چه؟ همیشه زبان دراز بود. اصلا اگر جوابی در آستین نداشته باشد آیسودا نیست. -من اصلا نمی دونم چرا دارم با تو میام. غرغر که می کرد بانمک می شد. از آن نمکی هایی که دلت بخواهد لپش را بکشی و بوسه بارانش کنی. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
میگن طرف خیلی آدم حسابی و آدم درستیه! دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه، دروغ نمیگه و... یادمون رفته اینا وظیفه انسانی ماست، نه آپشنهای ویژه.. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💞 ‌‌ 🍃━━━💠🌸💠━━━🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 142 پژمان جوابش را نداد. اگر دهان به دهانش می گذاشت فقط مدام دلخورترش می کرد. خودش به خوبی می دانست زیاد لطیف برخورد نمی کند. باید کمی مودب تر و مهربان تر باشد. جملات را بهتر به کار ببرد. ولی بلد نبود. زمخت بودن جزو سرشتش بود. عادت به خواندن رمان های عاشقانه نداشت که بلد باشد با یک زن چطور برخورد کند. مادری هم نداشت که نشانش بدهد. کاملا غریب بود. -دلخور نباش دختر. -آیسودا! کمرنگ لبخند زد و گفت: آیسودا! آیسودا از گوشه ی چشم در حالی که لب هایش را جمع کرده بود نگاهش کرد. مثلا سعی می کرد جذاب باشد؟ -تو اول اسممو یاد بگیر، بقیه اش پیش کش! دلش می خواست با قهقه بخندد. این همان دختر رک و روراست خانه اش بود. -چند شب دیگه برای بردنت تو شطرنج دعوتت می کنم خونه ام. -ببخشید؟ از کی قراره شده دعوتم کنی؟ از کی تو منو بردی؟ پژمان جوابش را نداد. بگذارد برای خودش کُری بخواند. -نشونت میدم. همیشه همین را می گفت. ولی دست آخر کسی که کم می آورد آیسودا بود نه او! آیسودا دیگر کل کل نکرد. ولی متوجه شد پژمان سعی دارد فاصله ای را بینشان حفظ کند. فقط مانده بود چرا؟ به سمت خیابان نظر رفت. آنجا معمولا همه چیزش گران است. نمی دانست بیخود چرا او را دارد به آنجا می کشاند. رویش هم نمی شد چیزی بگوید. در کمال تعجب پژمان از خیابان نظر گذشت. -اینجا خرید نمیکنیم؟ -نه! با فاصله ی زیادی از خیابان نظر مغازه ی بزرگی بود با انواع لباس! اما بیشتر لباس خانگی بود. چیزی که واقعا احتیاج داشت. پژمان ماشین را درون پارکینگ طبقاتی برد. کارت پارک را گرفت و همراه آیسودا با آسانسور از پارکینگ بیرون آمدند. -مطمئنم چیزای که می خوای پیدا می کنی. کمی آن طرف تر وارد مغازه شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 143 واقعا هم همینطور بود. هرچه که می خواست درون این مغازه بود. از شلوارهای مچی اسپرت تا پیراهن های آستین دار... سرافون های خوش دوخت... لباس زیر و جوراب و حتی روسری های خوش رنگ... نمی دانست چقدر درون کارت است. پس با احتیاط خرید کرد. اصلا نمی خواست جلوی پژمان ضایع شود. خریدهایش کم اما با دقت بود. وقتی روی پیش خوان گذاشت، پژمان را ندید. نگاهش به دنبال پژمان چرخ خورد. او را در حالی که چندین دست لباس درون دستش بود دید. رنگش پرید. نکند این ها را برای او می خواست؟ منکر خوش سلیقگیش نمی شد. ولی آخر ممکن بود پول درون کارت کافی نباشد. لباس ها را روی پیش خوان گذاشت و گفت: همه رو حساب کنید. حرفی نزد. فقط از کیفش کارت را بیرون آورد. پژمان چشم غره ای برایش رفت و کارت خودش را داد. با خجالت لباس زیرها را مخفی کرد. دلش نمی خواست چشم پژمان به آنها بیفتد. خدا را شکر که فروشنده زن بود. همه را درون دو مشمای بزرگ جا داد و به دستشان داد. از فروشگاه که بیرون آمدند آیسودا گفت: پس این کارتی که بهم دادی... -بذار برای وقتایی که تنهایی میری بیرون. ابرویش بالا پرید. مگر اجازه ی تنها بیرون رفتن هم داشت؟ -چیز دیگه ای لازم داری؟ باز خجالت کشید. ابدا دختر پررویی نبود. -با توام دختر. -آیسودا! مانده بود چرا این همه سخت است که اسمش را صدا بزند. -مانتو... مشماها را از آیسودا گرفت و گفت: بیا. نه پدر و برادرش بود نه شوهرش... در عوض جوری خودش را قالب زندگیش کرده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش. بدتر اینکه در حقش هیچ بدی هم نکرد. غیر از چهار سالی که درون باغش ماند. بدون اینکه رنگ بیرون را ببیند. البته می دید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 144 پژمان او را با خودش بیرون می برد. ولی تنهایی هرگز! ولی حالا... چه شده بود که پژمان نظرش این همه تغییر کرده بود؟ یک خیابان آن طرف تر...دقیقا در قسمت شرقی یک پاساژ بزرگ، یک مانتو فروشی دو طبقه بود. آنقدر تنوع داشت که آیسودا مانده بود. با هم وارد شدند. دستش زیر چانه اش بود و چادرش را سفت گرفته بود. میان دنیای رنگ به رنگ مانتوها چرخ خورد. مدل های شادی بودند. چهارتا از آنها که خوشش آمده بود را برداشت و به اتاق پرو رفت. عاشق رنگ سفید برای مانتو بود. مانتوی سفید کوتاهی که انتخاب کرده بود را تن زد. پژمان منتظرش ایستاده بود. در اتاق پررو را باز کرد و با خجالت مقابل پژمان ایستاد. پژمان براندازش کرد. قاب تنش بود. فقط کوتاه بود. نیم وجب پارچه که به زانویش هم نمی رسید. به سمتش رفت. سینه به سینه اش چسباند و گفت: بهت میاد ولی خریدنش شرط داره، تنهایی هیچ وقت نمی پوشیش! لازم به اعتراف نبود که بگوید این مانتو زیادی خواستنی اش کرده بود. آیسودا حرفی نزد. فقط لبخند زد. -قبوله! -بقیه رو هم امتحان کن. دسته ی کوچکی از موهای آیسودا روی سرش ریخته و شالش کمی کنار رفته بود. موهایش را در دست گرفت و پشت گوشش زد. آیسودا عین برق گرفته ها نگاهش کرد. بعضی تپش ها دست آدم نیست. می آید و عمیق روی جانت می نشیند. آن وقت است که نمی توانی درست نفس بکشی. حالیت نیست یک دودوتا چهارتای ساده بکنی... انگار چیزی خاصی اتفاق افتاده باشد. وگرنه دست همان دست است که کنار گوشت آمد. ولی گرمایش... قدمی به عقب گذاشت. پژمان عمیق نگاهش کرد. حس کرد سر گونه هایش رنگ گرفته! دخترک ناز نازی! چرا پس بزرگ نمی شد؟ -منتظرتم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 145 نمی خواست بیشتر از این معذبش کند. از اتاق پرو فاصله گرفت. آیسودا داخل اتاق شد و در را بسته، قفل کرد. مطمئن بود دچار تپش قلب شده. وگرنه این مسخره بازی ها چه بود که قلبش راه انداخته بود؟ به در تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت. -آروم باش لعنتی، خبری نیست که داری الم شگنه به پا می کنی. چند بار نفس عمیق کشید تا تنشی که به بدنش وارد شده بود آرام شود. تکیه از در گرفت. مانتوی سفید رنگ را در آورد و بقیه را امتحان کرد. تقریبا همگی اندازه بود و به تنش می آمد. اما هیچ کدام مانتوی سفید رنگ نمی شد. چادرش را به سر کشید و بیرون آمد. پژمان منتظرش بود. به سمتش رفت که پژمان پرسید: خوب بودن؟ مانتوی سفید را نشانش داد و گفت: همینو برمی دارم. -بقیه چی؟ اندازه نبودن؟ -چرا... -پس همه رو بردار! عجیب بود که از پژمان خجالت می کشید. این اولین بار بود. اصلا عجیب بود که دلش خیلی از اولین ها را با پژمان تجربه می کرد. -نمی خوام بقیه رو! پژمان دقیق نگاهش کرد. معلوم بود معذب است. چهارتا مانتو را از آیسودا گرفت و روی پیش خوان گذاشت. -چهارتاشو بذارین تو کیسه! آیسودا فورا گفت: نه، آخه واسه چیه این همه مانتو؟ پژمان جوابش را نداد فقط مبلغ را کارت کشید. تمام لباس هایش درون عمارت مانده بود. هیچ چیزی نداشت/. حداقل باید یکی دوتا لباس برای عوض کردن داشته باشد یا نه؟ -با این کارا معذبم می کنی. -مهم نیست. بر و بر نگاهش کرد. هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شد. همینقدر سفت و سخت بود. بدون کوچکترین انعطافی! بعد قرار بود به عنوان یک زن دوستش هم داشته باشد؟ رو گرفت و عصبی دستش را مشت کرد. شیطان می گفت همین جا رهایش کند و برود. حیف که از عواقبش می ترسید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
واجب نبودن روزه روزه گرفتن نه نفر واجب نیست، ولی برخی از مردم در چنین شرایطی به تکلیف شرعی خود عمل نمی کنند. - مریضی که روزه برای او ضرر دارد، اگر روزه بگیرد حرام است. - مسافری که دائم السفر نیست و نمی خواهد ده روز در یک مکان بماند، روزه او در سفر باطل است. - اشخاص پیر که روزه برای آن ها مشقّت دارد: ولی اگر مشقّت نداشت باید روزه بگیرند. - زن حامله ای که روزه برای خودش یا حمل او ضرر دارد، باید روزه اش را بخورد و قضای آن را بعداً به جا آورد و برای هر روزی که روزه اش را می خورد، هفتصد و پنجاه گرم طعام به فقیر بدهد. - زنی که به بچه شیر می دهد و با روزه گرفتن، شیرش کم می شود. - کودکانی (دختر و پسر) که به حدّ بلوغ نرسیده اند. - دیوانه - خانمی که در ایام عادت ماهانه است، باید روزه اش را بخورد . قضای آن را پس از ماه رمضان به جا آورد. - خانمی که در ایام نفاس (ایام خاصی پس از زایمان) است، باید مانند مورد قبل عمل کند. مجمع الرسائل محشی ج1 ص454 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
به دوستم میگم ناهار چی خوردی؟ میگه کباب سلطنتی با یه کوچولو خاویار منم سریع انگشت کردم تو حلقش تا ده دقیقه ماس خیار بالا میاورد! حقش بود دروغگو 😐😎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یبار تو مسابقات اسب دوانی شرکت کردیم، با اینکه دوپینگم کرده بودیم آخر شدیم. فکر کنم دلیلش این بود که مواد نیروزا رو باید اسبه میخورد نه خودم😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداوند روزی به موسی گفت: برو بدترين بنده مرا بياور .. موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد، رهايش كرد. رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت .. نكند اين بنده خاص خدا باشد و توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد. هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛ آخر دست خالی پيش خدا رفت. خدا گفت: ای موسی دست خالی آمدی؟ موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم .. خدا گفت: ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبري عزل ميشدي👌🏻 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
کاش یه مغازه بود آدم میرفت میگفت بی زحمت یه کم "خیال خوش" میخوام ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن❓ آقا! این "آرامشا" لحظه ای چند؟ این"بی خیالیا" که میپاشن رو زندگی مشتی چند⁉️ ازین "روزایی که بی بغضن" دارین؟ ازین "سالایِ بی رنج" اندازه دل ما دارین⁉️ این "شادیا" دوام دارن⁉️ نه... کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا یه "زندگی" میخوام بی زحمت جنس خوبش ...👌 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی عمر کردن نیست بلکه رشد کردن است عمر کردن کاری است که از همه حیوانات برمی اید اما رشد کردن هدف والای انسان است که عده معدودی میتوانند ادعایش را داشته باشند .. 🅰️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅اگر مشکل هضم غذا دارید با غذا آب نخورید چون باعث رقیق شدن اسید معده می شود. 👈 به جای آب ، با غذا کاهو بخورید ! کاهو علاوه بر رفع تشنگی ، به هضم و جذب غذا کمک می کند . 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
و آغوش تو بود ڪہ ثابت ڪرد گاهے در حصار دستان ڪسے بودن مےتواند اوج آزادے باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 146 وگرنه آبرویش را می برد. هی می خواست هیچی نگوید. باز پا روی دمش می گذاشت. -بسه هرچی تو دلت بهم فحش دادی، راه بیفت بریم. با تمسخر پوزخندی زد و گفت: خوبه خودتم می دونی. -خیلی وقته می شناسمت دختر. -آیسودا! پژمان توجهی نکرد و از فروشگاه بیرون رفت. مسافت تقریبا زیادی را از پارکینگ دور شده بودند. با هم به سمت پارکینگ راه افتادند. بین راه بود که آیسودا با دیدن مغازه ی لوازم آرایشی گفت: میام. به سمت مغازه رفت. نمی خواست پژمان همراهش شود. جلوی قفسه ای که لاک ها به ترتیب چیده شده بودند ایستاد. علاقه ی زیادی به لاک زدن داشت. اما هیچ وقت در این چهارسال لاک نداشت. از بین لاک ها یک قرمز، طلایی و نقره ای، آبی و صورتی و چندتا دیگر انتخاب کرد. از وسایل آرایشی هم تقریبا هر چیزی که نداشت برداشت. ریمل و سرمه و رژ و کرم پودر و... غیر از آن شانه برای موهایش خرید و چندتا گل سر! با کیسه ای پر از مغازه بیرون آمد. خوب بود که موجودی کارت آنقدر بود که هر چه می خواست بخرد و کم نیاورد. تازه دم آخر موجودی هم گرفت. حتی ده درصد هم از پول خرج نشده بود. پژمان سوال برانگیز نگاهش می کرد. لبخند زد و گفت: چندتا چیز بود لازم داشتم. پژمان هیچ حرفی نزد. فقط راه افتاد. آیسودا ادایش را در آورد و با چند قدم تند خودش را به او رسانده، شانه به شانه اش قدم برداشت. -خوب نیست آدم همیشه بداخلاق باشه. پژمان حتی لبخند نزد. -خودت افسرده میشی. -خیلی حرف می زنی. -به خودم ربط داره. دلش خنک شد. باید همین طور جوابش را می داد تا بسوزد. پژمان بدون اینکه ککش بگزد خودش را به پارکینگ رساند. کیسه ها را به دست آیسودا داد و گفت: همین جا بمون، میرم ماشین رو بیارم. کیسه ها را گرفت و منتظر ماند. از خریدهایش راضی بود. تقریبا هر چه مورد نیازش بود را خرید. پژمان سوار بر ماشین جلویش توقف کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 147 وسایل را صندلی عقب گذاشت و خودش صندلی جلو نشست. کمربندش را زد و چادرش را کمی جمع کرد. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. با چادر بانمک می شد. به سمت خانه حرکت کرد. -ممنونم. پژمان سکوت کرد. -بخاطر امروز... باز هم حرفی نزد. وقتی آیسودا حرف می زد ترجیح می داد بیشتر شنونده باشد. نمی خواست بگوید تن صدایش را دوست دارد. ولی تمایل زیادی داشت عجولانه حرف زدنش را بشنود. گاهی هم وقتی سعی می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا خانم‌تر به نظر بیاید. هنوز هم همان دختر دبیرستانیی بود که چند سال در روپوش مدرسه ای دیده بودش! -هیچ لزومی نداشت همراهی امروزت ولی ممنون. -بعضی کارها ناخواسته است. آیسودا برگشت و نگاهش کرد. این مرد خوب بود. خیلی از خوب، خوب تر... اما اجبارهای زندگیش هم زیاد بود. مثلا اجباری که آیسودا باید سنجاق زندگیش باشد. یک خواستگار معمولی باقی نماند. تبدیل به مرد زورگویی شد که کلمه ی باید دیکته ی زندگیش بود. دیکته ای که آیسودا هم باید رعایتش می کرد. شاید برای همین بود که از او فراری شد. هیچ وقت دوستش نداشت. هیچ وقت نتونست با او راحت باشد. انگار که آبش با او در یک جوب نمی رود. -بهرحال ممنون. تشکر کردن لازم بود. با تمام زورگویی هایش امروز لطف بزرگی در حقش کرد. کاری که باید پدرش انجام می داد. پولی که باید او خرج می کرد. مرد غریبه ای که فقط دوستش داشت خرجش کرد. زیر دینش بود. همیشه! پژمان حرفی نزد. فقط با همان سرعت به سمت خانه ی حاج رضا رفت. کم کم به شب های تاسوعا و عاشورا نزدیک می شدند. پیرمرد دنیا دیده ای بود. شاید با او صحبت می کرد خرج نذری امسال را می داد. بهرحال که هرسال در روستا می داد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
بالاخره عشق يكبار يك روز يك جايى سراغ آدم مى آيد اصيل كه باشى جنس متعهد بودن را خوب مى دانى عالم و آدم هم كه بيايند فقط دلت مى خواهد براى يك نفر باشى ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan