شیرین ترین لحظه
براے بنده
آن زمانے است ڪه
هنگام #گناه
خدا را حاضر ببیند
و به #عشق او گناه #نڪند...!
به امتحانش مےارزد... {°•♡•°}
🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
ماساژ باروری میتواند راه موثر و ارزان برای افزایش باروری بدن شما باشد تا به کاهش خطرات نازایی کمک کند👇👇
🔸تقویت اندام های تولید مثل شما
🔹آمادگی عضلات برای زایمان
🔸پاک کردن لوله های فالوپ به طوری که تخمک و اسپرم می تواند بدون دخالت حرکت کنند
🔹بهبود هضم و مبارزه با هر گونه ناراحتی در داخل و اطراف شکم
🔸جلوگیری از افسردگی و استرس و ترویج آرامش
🔹حذف بافت های ناخواسته به ویژه کسانی که از آسیب های لگن و قاعدگی قبلی رنج می برند
🔸کمک به تغییر محل رحم کج
🔹ایجاد جنبشی که به از بین بردن کیست های ناشی از سندرم تخمدان پلی کیستیک کمک می کند
🔸کاهش گرفتگی های دردناک در طول قاعدگی
🔹تنظیم چرخه قاعدگی و حل مسائل مانند چرخه کوتاه مدت یا بلند مدت قاعدگی
🔸کمک به کبد در سم زدایی از بدن و تمیز کردن هورمون های اضافی
🔹کاهش انعقاد در طول قاعدگی
🔸شکستن چسبندگی لگن و تحریک گردش خون برای بهبود سریع زخم ها
👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مظلومیت امام زمان عج
▪️حضرت بقیة الله ارواحنافداه با حالت خاصی که گویای مظلومیت و سوز دل حضرت بود به یکی ازطلاب فرمودند:
👈« چرا به مردم نمی گویی امام زمانم مظلوم است٬ برو بگو مردم مرا فراموش کردند٬ بگو امام زمانم غریب است٬ مردم به یاد من نیستند! »
همچنین در جای دیگر فرموده بودند:
☑️«اگر برای فرجم دعا کنید به اندازه چشم برهم زدنی فرج من خواهد رسید.»
▪️دراوج تنهایی صفحه ۹۰ ٬ راهی به سوی نورصفحه ۱۶۵
👈لطفا نشر دهید.
💠سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات💠
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ http://eitaa.com/cognizable_wan
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#رمان_فراری
پارت 148
حالا امسال اینجا خرج می کرد.
زیرچشمی به آیسودا نگاه کرد.
لبخند بانمکی روی لب داشت.
مانده بود چرا دوستش دارد.
حتی خاص هم نبود.
یک دختر ساده ی روستایی که فقط یک دوره ی چهارساله بابت دانشگاه رفتن به شهر آمد.
هیچ چیز خاصی هم نداشت.
فقط قلب لعنتی اش بی اختیار به سمتش کشیده می شد.
انگار سوای تمام دخترهایی بود که دیده!
کم آدم در زندگیش نمی آمدند.
ولی جذب نمی شد.
اهل دختربازی و تخت پر کردن هم نبود.
به قماشش نمی آمد.
یعنی ترجیح زندگیش این بود.
جوری بار آمده بود که در زندگیش فقط یک زن باشد و بس!
شاید برای همین بود که لقب مرد باکره را داشت.
رسیده به خانه ی حاج رضا، آیسودا را پیاده کرد.
-مواظب خودت باش!
آیسودا فقط نگاهش کرد.
چرا خاص می شد؟
یا شاید هم خاص بود تازه داشت این خاص بودن را می دید.
-هستم.
پژمان سری تکان داد و به سمت ته کوچه رفت.
امشب باید کتابی که می خواند تمام می کرد.
زیادی عقب مانده بود.
****
هرچه زنگ می زد جواب نمی داد.
عصبی شده بود.
شیطان می گفت گوشی را به زمین بکوبد.
به سمت اتاقش رفت.
فورا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت.
باید می رفت و می دیدش!
دو روز بود که حتی به سر کار هم نمی آمد.
با آسانسور پایین رفت.
درون پارکینگ سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
تا به خانه ی ترنج برسد مدام زنگ زد.
ولی فقط گوشیش زنگ می خورد.
انگار قسم خورده باشد که جواب ندهد.
درون ماشین داد زد: جواب بده لعنتی!
روی فرمان کوبید.
حوصله ی هیچ دردسری را نداشت.
لعنت به این زندگی کوفتی که یک روز خوش هم برایش نمی خواهد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 149
با اعصابی بهم ریخته، پشت چراغ قرمز ایستاد.
پشت سرش یکی بوق زد.
سرش را از پنجره در آورد و داد زد: گاوی؟ نمی بینی چراغ قرمزه؟
راننده ی پشت سرش هم متقابلا داد زد: گاو هفت جد و آبادته مردیکه ی نفهم...بکش کنار تا له ات نکردم.
انگار منتظر یک جرقه بود که دعوا راه بیندازد.
میان ماشین ها پیاده شد.
با توپی پر به سمت ماشین جلویی رفت.
راننده ی پشت سری هم انگار سرش برای دعوا درد بکند پیاده شد.
چراغ سبز شد.
صدای بوق ماشین ها از هر طرف بلند شد.
ولی آن دو با هم گلاویز شده بودند.
یکی پولاد می زد یکی هم راننده ماشین پشتی!
کم کم چند تا از راننده ها که به نظر می رسید بیکار باشند و عابرین پیاده به سمتشان دویدند تا جدایشان کنند.
به هر زحمتی بود جدایشان کردند.
پولاد از خود بیخود شده فحش های رکیک می داد.
وقتی بلاخره سوار ماشینش شد متوجه جریمه ی هنگفتی که بخاطر دعوا و درست کردن ترافیک شده بود شد.
قبض را از پشت برف پاک کن برداشت و سوار ماشینش شد.
پا روی گاز گذاشت و رفت.
هنوز عصبی بود.
انگار این دعوا عصبی ترش هم کرده بود.
صورتش از درد می سوخت.
سر گونه اش سرخ شده بود و به شدت می سوخت.
کمی بیشتر ادامه پیدا می کرد معلوم نبود چه بلایی بر سر خودش می آورد.
رسیده به خانه ی ترنج دوباره زنگ زد.
درون ماشین نشسته بود و مدام شماره می گرفت.
بعد از 5 بار که جواب نداد، برایش پیام فرستاد:
"دم در خونه تونم نیای دم در میام در می زنم."
منتظر جواب شد.
ولی جوابی نیامد.
حتی در خانه شان هم باز نشد.
عجب دختر لجبازی بود.
"به جون خودم ترنج میام."
از ماشینش پیاده شد.
باید با ترنج حرف می زد.
تا در دهانش بسته نمی شد خیالش راحت نمی شد.
باز هم کسی نیامد.
جلوی در خانه شان ایستاد و زنگ زد.
حالا که لجبازی می کرد او هم نشانش می داد.
منتظر ایستاد.
-بله؟
-سلام خانم قیاسی، از همکاران دخترتونم، ترنج خانم هستن؟
-بله، بله، نه خونه خواهرشه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
زاغ سیاه کسی را چوب زدن
در قدیم برای درست کردن رنگ از نوعی نمک به نام زاج استفاده میکردند که انواع سیاه، سبز، سفید و غیره داشت.
زاغ به جای کلمه زاج به کار برده میشد. زاغ سیاه بیشتر در رنگ نخ قالی، پارچه و چرم استفاده می شد. پیش می آمد که نخ، پارچه یا چرم ساخته کسی بهتر از همکارش می شد. بنابراین همکار پنهانی سراغ ظرف زاغ او می رفت و چوبی در آن می گرداند و با دیدن و بوییدن آن، تلاش می کرد دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع، اندازه و نسبت ترکیبش با آب یا چیز دیگر چگونه بوده است.
این مثل وقتی به کار می رود که کسی، دیگری را می پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است.
#ضرب_المثل
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ
ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ .
🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ .
🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ
@cognizable_wan
🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ
ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ.
🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩل به خوشی گرمﺑﻮﺩ .
🌱قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و
ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود
اين روزا چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون
و گرفتاری هامونو می شمريم
🌱قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی
اين روزا تلويزيونای رنگیو يه دنيای خاكستری
🌱قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رومی زديم و كلی باهاش می خنديديم
اين روزا اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم
تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم
🌱قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری
اين روزا با موبایل هم ، ارتباط با هم نداريم و همو بلاک میکنیم.
✅قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟
قديما توی قديما موند
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 150
تیرش به سنگ خورد.
پس برای همین بود که جواب نمی داد.
-کارش داشتین؟
-راستش بله، می تونین بگین با من تماس بگیرن؟
-بله حتما.
-خیلی ممنون خانم قیاسی.
-خواهش می کنم.
عصبی از در فاصله گرفت.
لعنتی جواب نمی داد.
وگرنه می رفت خانه ی خواهرش!
آدرس آنجا را هم داشت.
یکی دوبار ترنج را رسانده بود.
به سمت ماشینش رفت و سوار شد.
فورا حرکت کرد.
ولی به سمت خانه ی خواهرش نرفت.
بگذار امروز هم فکر کند.
فردا روز دیگری بود.
باید از خر شیطان پایین می آمد.
این مخفی کردن خودش هیچ چیزی را حل نمی کند.
به سمت شرکت رفت.
نواب منتظرش بود.
رسیده به شرکت، ماشین را به سمت پارکینگ برد.
هنوز عصبی بود و دستانش کمی می لرزید.
انگار فشار عصبی زیادی را تحمل می کرد.
می گفتند هر کسی خربزه می خورد باید پای لرزش بنشیند حکایت او بود.
ولی این بار جلوی این لرز را می گرفت.
با آسانسور بالا رفت.
یکراست به سمت اتاق خودش رفت.
مطمئنا نواب خودش به سراغش می آمد.
همین هم شد.
نواب با توپ پر به سراغش آمد.
بدون در زدن داخل شد.
-کدوم گوری بودی؟
جواب نداد.
فقط مدام یا با دستش ور می رفت یا با موهایش!
-ترنج چی شد پولاد؟
-جواب نمیده.
-با این گندی که زدی، مطمئنا روحیه شو نابود کردی...
-لعنتی رفیق منی یا عاشق اون؟
نواب ساکت شد.
هیچ وقت نگفته بود.
چون می دید ترنج به پولاد علاقه دارد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 151
برای همین بود هیچ وقت پیشقدم نشد.
همیشه ته دلش دوستش داشت.
فکر می کرد شانسی با ترنج ندارد که هیچ حرفی نزد.
اما با اتفاق پیش آمده و جا زدن پولاد...
-چرت نگو!
-کمکم کن نواب.
-چطوری؟ با گندی که به زندگی دختر مردم زدی؟
-بهش زنگ بزن شاید به تو جواب بده.
نواب پوزخند زد.
حتی الان هم به فکر خودش بود نه ترنج!
-خیلی آشغالی پولاد.
-بهش پول میدم، دنبال یه وام بود، ده برابر اون وام رو بهش میدم.
نواب با تاسف نگاهش کرد.
-تو دیگه چه آشغالی هستی!
-خفه شو نواب، میگی چه خاکی تو سرم بریزم؟ من زندگی تحمیل شده نمی خوام، ترنج خوبه، ماهه اما وقتی قراره بهم تحمیل بشه نمی خوامش می فهمی؟ من باید آیسودا رو پیدا کنم....
نواب فقط با تاسف نگاهش کرد.
از شرافت و مردانگی هیچ چیزی نمی دانست.
این چند سال با چه کسی دوست بود؟
به سمت در رفت.
-کمکی از من برنمیاد.
-نواب...؟!
نواب توجهی نکرد.
از اتاق بیرون زد.
واقعا باید به حالش تاسف خورد.
پولاد با عصبانیت کارتابلی که روی میز بود را به سمت دیوار پرت کرد.
با ترنج حرف می زد.
راضیش می کرد.
می دانست که راضی می شود.
فوقش این بود که عمل می کرد...
بیشتر از این که نبود.
عصبی سر تکان داد.
با خودش تکرار کرد.
-درستش می کنم، به درک که نواب نیست، خودم حلش می کنم.
عین خر در گل گیر کرده بود.
نه راه پیش داشت نه پس!
اگر شکایت می کرد آبرویش می رفت.
تیتر روزنامه ها می شد.
ابدا نباید این اتفاق می افتاد.
به ترنج پیام داد:
"فردا بهتره منو ببینی قبل از اینکه از این بدبخت ترت کنم."
دکمه ی سِند را زد و منتظر شد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
شب نوزدهم رمضان، اوّل شبهاي قدر است و شب قدر همان شبي است كه در تمام سال شبي به خوبي و فضيلت آن نمي رسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه و در آن شب تقدير امور سال مي شود و ملائكه و روح كه اعظم ملائكه است در آن شب به اذن پروردگار به زمين نازل مي شوند و به خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرّف مي شوند و آنچه براي هركس مقدّر شده است بر امام زمان(عليه السلام) عرض مي كنند و اعمال شبهاي قدر بر دو نوع است يكي آنكه در هر سه شب بايد كرد و ديگر آنكه مخصوص است به هر شبي. امّا اوّل: پس آن چند چيز است: اوّل : غسل است علاّمه مجلسي فرموده كه غسل اين شبها را مقارن غروب آفتاب كردن بهتر است كه نماز شام را باغسل بكند . دوّم : دو ركعت نماز است در هر ركعت بعد از حمد هفت مرتبه توحيد بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَسْتَغْفِرُ اللهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ بگويد . در روايت نبوي ( صلي الله عليه وآله ) است كه از جاي خود برنخيزد تا حقّ تعالي او را و پدر و مادرش را بيامرزد . « الخبر » سوم : قرآن مجيد را بگشايد و بگذارد در مقابل خود و بگويد : اَللَّـهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِكِتابِكَ الْمُنْزَلِ وَما فيهِ، وَفيهِ اسْمُكَ الاَْكْبَرُ، وَاَسْمآؤُكَ الْحُسْني، وَما يُخافُ وَيُرْجي اَنْ تَجْعَلَني مِنْ عُتَقآئِكَ مِنَ النّارِ، پس هر حاجت كه دارد بخواهد. چهارم : آنكه مُصحَف شريف را بگيرد وبر سر بگذارد وبگويد : اَللَّـهُمَّ بِحَقِّ هذَا الْقُرْآنِ، وَبِحَقِّ مَنْ اَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَبِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِن مَدَحْتَهُ فيهِ، وَبِحَقِّكَ عَلَيْهِمْ فَلا اَحَدَ اَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ پس ده مرتبه بگويد: بِكَ يا اَللهُ و ده مرتبه: بِمُحَمَّد و ده مرتبه: بِعَليٍّ و ده مرتبه: بِفاطِمَةَ و ده مرتبه: بِالْحَسَنِ و ده مرتبه: بِالْحُسَيْنِ و ده مرتبه: بِعَلِيّ بْنِ الْحُسَيْنِ و ده مرتبه: بُمَحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد و ده مرتبه: بِمُوسَي بْنِ جَعْفَر و ده مرتبه: بِعَلِيِّ بْنِ مُوسي و ده مرتبه: بِمُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّد و ده مرتبه: بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِالْحُجَّةِ پس هر حاجت كه داري طلب كن. پنجم : زيارت كند امام حسين ( عليه السلام ) را در خبر است كه چون شب قدر مي شود منادي از آسمان هفتم ندا مي كند از بُطنان عرش كه حقّ تعالي آمرزيده هر كه را كه به زيارت قبر حُسين ( عليه السلام ) آمده . ششم : احيا بدارد اين شبها را همانا روايت شده هركه احيا كند شب قدررا گناهان او آمرزيده شود هرچند به عدد ستارگان آسمان و سنگيني كوهها وكيل درياها باشد . هفتم : صد ركعت نماز كند كه فضيلت بسيار دارد و افضل آنست كه در هر ركعت بعد از حمد ده مرتبه توحيد بخواند . هشتم : بخواند اَللّهُمَّ اِنّي اَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً، لا اَمْلِكُ لِنَفْسي نَفْعاً وَلا ضَرّاً، وَلااَصْرِفُ عَنْها سُوءاً، اَشْهَدُ بِذلِكَ عَلي نَفْسي، وَاَعْتَرِفُ لَكَ بِضَعْفِ قُوَّتي، وَقِلَّةِ حيلَتي، فَصَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، وَاَنْجِزْ لي ماوَعَدْتَني، وَجَميعَ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ مِنَ الْمَغْفِرَةِ في هذِهِ اللَّيْلَةِ، وَاَتْمِمْ عَلَيَّ ما اتَيْتَني فَاِنّي عَبْدُكَ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ، الضَّعيفُ الْفَقيرُ الْمَهينُ، اَللَّـهُمَّ لا تَجْعَلْني ناسِياً لِذِكْرِكَ فيـما اَوْلَيْتَني، وَلا] غافِلاً لاِِحْسانِكَ فيـما اَعْطَيْتَني، وَلا ايِساً مِنْ اِجابَتِكَ، وَاِنْ اَبْطَاَتْ عَنّي، في سَرّآءَ اَوْ ضَرّآءَ، اَوْ شِدَّة اَوْ رَخآء، اَوْ عافِيَة اَوْ بَلاء، اَوْ بُؤْس اَوْ نَعْمآءَ، اِنَّكَ سَميعُ الدُّعآءِ. و اين دعا را كفعمي از امام زين العابدين(عليه السلام)روايت كرده كه در اين شبها مي خوانده در حال قيام و قعود و ركوع و سجود و علاّمه مجلسي(ره) فرموده كه بهترين اعمال در اين شبها طلب آمرزش و دعا از براي مطالب دنيا و آخرت خود و پدر و مادر و خويشان خود و برادران مؤمن زنده و مرده ايشان است و اَذْكار و صلوات بر محمد و آل محمد(عليهم السلام) آنچه مقدور شود و در بعضي از روايات وارد شده است كه دعاء جوشن كبير را در اين سه شب بخوانند فقير گويد كه دعاء جوشن در سابِقْ گذشت و روايت شده كه خدمت حضرت رسول (صلي الله عليه وآله)عرض شد كه اگر من درك كنم شب قدر را چه از خداوند خودبخواهم فرمود عافيت را.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔴بهترین عمل در شب قدر
#امام_خامنه_ای:
بهترین اعمال در #شب_قدر دعاست، احیاء هم برای دعا و توسل و ذکر است. دعا یعنی با خدای متعال سخن گفتن؛ در واقع خدا را نزدیک خود احساس کردن و حرف دل را با او در میان گذاشتن. دعا یا درخواست است، یا تمجید و تحمید است، یا اظهار محبت و ارادت است؛ همهی اینها دعاست.
💙 http://eitaa.com/cognizable_wan
شرکت زن حائض در احیاء
برخی از بانوان تصور می کنند شرکت زن حائض در مراسم احیاء و قرآن به سر گرفتن، گناه شمرده شده و حرام است.
در حالی که شرکت در احیاء برای حائض حرام نیست، ولی لمس خطوط قرآن بر حائض حرام است.
تذکر: خانمی که عذر شرعی دارد رفتن او به مسجد حرام و گناه است، ولی در حسینیه اشکالی ندارد.
استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 #امام_صادق(ع) : مقدّرات در #شب_نوزدهم تعيين ، در #شب_بيست_و_يكم تأييد و در #شب_بيست_و_سوم [ماه رمضان] امضا میشود ..💚
📚 الكافى ، جلد 4 ، صفحه 159
🍓 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💢تلنگر
✅از بزرگی پرسيدند شگفت انگيز
ترين رفتار انسان چيست؟
👈پاسخ داد : از كودكى خسته مى
شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و
سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود.
👈ابتدا براى كسب مال و ثروت از
سلامتى خود مايه مى گذارد سپس
براى باز پس گرفتن سلامتى از دست
رفته پول خود را خرج مى كند.
👈طورى زندگى مى كند كه انگار
هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى
ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است.
👈آنقدر به آينده فكر مى كند كه
متوجه از دست رفتن امروز خود
نيست ، درحالیکه زندگى گذشته يا
آينده نيست، زندگى همين حالاست.!
↶【به ما بپیوندید 】↷
---------------------------------------
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 152
نمی خواست این همه بی رحم باشد.
بی وجود نبود که با ترنج اینگونه تا کند.
ولی تا آیسودا را پیدا نمی کرد.
تا او را به دست نمی آورد...
هیچ زنی در زندگیش مهم نمی شد.
حتی ترنجی که این چند سال پا به پایش ماند و همه جا به دادش رسید.
ولی باید این قضیه فیصله پیدا می کرد.
هرچه زودتر بهتر!
****
صدای در باعث شد شعله ی زیر گاز را خاموش کند.
رو به خاله سلیم که چرخ خیاطی اش را به سالن آورده و لباس می دوخت کرد و گفت:
-من باز می کنم.
کم کم به غروب نزدیک می شد.
باید بهارخواب را آماده می کرد.
خودش به خاله سلیم گفته بود همه ی کارهای این محرمی را انجام می دهد.
به سمت آیفون رفت.
نگاهی به تصویر انداخت.
دختری با صورت گرد و موهایی از فرق باز کرده دم در ایستاده بود.
چند باری در روضه دیده بودش!
اما هیچ وقت همصحبت نشد.
در اصل از کنار خاله سلیم جم نمی خورد که بخواهد با کسی همصحبت شود.
-کیه عزیزم؟
-یکی از همسایه ها!
گوشی را برداشت و گفت: بله؟
-سلام، خاله سلیم خونه اس؟
-بله!
-می تونم ببینمشون؟
دکمه باز شدن در را زد و گفت: بفرمایید داخل!
رو به خاله سلیم گفت: با شما کار دارن.
-بیا اینجا این سوزن رو برام نخ کن عزیزم، همسایه های اینجا میزبانن، خودشون میان داخل!
به سمت خاله سلیم رفت.
نخ سیاه رنگ را گرفت و برایش سوزن را نخ کرد.
چشمان ضعیفی داشت و معمولا خیاطی هایش را با عینک انجام می داد.
سوزن را به دست خاله سلیم داد که در باز شد و دخترک تقریبا قد بلندی با لبخند داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفیا جان، خوبی عزیزم؟
سوفیا در حالی که پلاستیکی درون دستش بود داخل شد.
-سلام خاله جون، خوبم، شما خوبین؟
آیسودا بلند شد تا چای بیاورد.
سوفیا یکراست به سمت خاله سلیم آمد.
-مادر خوبن؟ کسالتش برطرف شد؟
-خداروشکر، خیلی بهتره!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 153
کنار خاله سلیم نشست.
آیسودا هم فورا چای ریخت و چند دانه بسکویت درون بشقاب گذاشت و آورد.
تمایل زیادی داشت دوست خوبی پیدا کند.
زیادی در این چند سال تنها بود.
سینی را مقابل سوفیا گرفت و گفت: بفرمایید عزیزم.
سوفیا فنجانی برداشت و با مهربانی تشکر کرد.
آیسودا سینی را روی زمین گذاشت.
سوفیا دو تکه پارچه از پلاستیکش بیرون آورد و گفت: می دونم باعث زحمتم، اینو مادر دادن برای دوخت چادر و مقنعه.
خاله سلیم لبخند زد.
-چه زحمتی عزیزم...
پارچه ها را در دست گرفت و نگاه کرد.
خوش دوخت بودند و اذیتش نمی کردند.
-برای سر نمازشه؟
-بله خاله جون.
آیسودا فقط نگاه می کرد.
سوفیا برگشت و نگاهش را غافلگیر کرد.
-من تو روضه دیدمت، کمی گرفتار بودم نشد بیام آشنا بشیم.
آیسودا فقط لبخند زد.
در عوض خاله سلیم گفت: دخترمون یکم خجالتیه!
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
سوفیا خیلی راحت گفت: بابا چه خجالتی؟ راحت باش دختر!
-ممنونم.
-اندازه های مادرتو دارم، می دوزم جمعه ای بگو بیاد ببینه کم و زیاد نشده باشه، عجله که نداره؟
-نه خاله جون.
سوفیا از بشقاب جلویش بسکویتی برداشت و همزمان با چایش گاز زد.
-چند سالته؟
هیچ وقت این همه خجالتی نبود.
ولی انگار هرچه سنش بالاتر می رفت ارتباط برقرار کردنش با دیگران برایش سخت تر می شد.
-26
سوفیا پررنگ لبخند زد و گفت: هم سنیم.
خاله سلیم لبخند زد و از زیر عینکش نگاهشان کرد.
این دختر به هم صحبتی غیر از او که ترجیحا هم سنش باشد احتیاج داشت.
-دانشگاه میری؟
-تموم کردم.
-من میرم، البته می دونی تنبلی کردم، یه چند سال درس نخوندم،علاقه نداشتم، تا بلاخره رشته ای که علاقه داشتم خوندم و قبول شدم.
سوفیا زیادی پر حرف بود.
و البته خیلی هم شیرین زبان!
از آنهایی که اگر ساعت ها حرف می زد خسته نمی شدی.
با اینکه کارش تمام شده بود ولی نیم ساعتی ماند و با آیسودا حرف زد.
دم رفتن شماره اش را هم داد که با هم در ارتباط داشتند.
آیسودا عمیقا خوشحال بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دزدی!
نشسته بوديم داخل اتاق!
مهمان داشتيم!
صدايي از داخل کوچه آمد!
ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد.
شخصي موتورِ شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد!
بعد هم ســريع دويــد دم در!
یکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
تکه آهنِ روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد.
چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب.
درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور!!
دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد!
بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه ...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم! بيكارم! زن وبچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم!
ابراهيــم فكري كرد.
رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد .
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش مي كشد. پول حلال كم هم که باشد؛ بركت دارد.
🔴 نکته: 🔴
خیلی از اوقات بعد از تذکر و تلنگر به فرد؛ نادیده گرفتن خطای فرد و اعتماد به او؛ باعث هدایت میشه و شخص خطاکار به پاس اعتمادی که به او شده؛ سعی میکنه دیگه خطای خودش رو تکرار نکنه!! ستار العیوب باشیم!
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⭕️ تنها با قرآن به سرگرفتن مشکلات حل نمیشود/ عمل قرآنی مهم است
استاد قرائتی:
تنها با قرآن به سر گرفتن مشکلات حل نمیشود، بلکه باید به آن عمل کرد، همچون نسخه و دستور پزشک که بدون عمل به آن درمان حاصل نمیشود.
وقتی قرآنبهسر میگیریم یعنی اینکه اقتصاد، سیاست، موضع گیریها، همسرداری و فرزند داری، تعلیم وتربیت، برخورد با جامعه، طبیعت و با همسایه باید اسلامی و قرآنی باشد؛ متأسفانه امروز این موارد و برخوردهای با یکدیگر اسلامی نیست و ما صرفاً قرآن را به سر میگیریم و کمتر به آن عمل میکنیم.
توبه مخصوص انسانهای خلافکار است در حالیکه خداوند در قرآن همه مردم را به توبه فرا میخواند، حتی مواردی مانند اذیت شدن دیگران از سیگار کشیدن ما، بوق زدن در کوچهها، ریختن برف پشت بام در کوچه و کوتاهی در ارائه یک سخنرانی خوب توسط سخنران و مهمتر از اسراف در آب و غذا جزو مواردی است که نیاز به توبه دارد.🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر مردي احتیاج به چهار زن دارد
*اولین زن مادر اوست
زنی که با مهربانی او را بزرگ میکند
و به او راه رفتن را یاد میدهد
با عشقِ به مادرش او حرف زدن و راه درست زندگی را یاد میگیرد
*زن دوم خواهر اوست
که با او غیرت را یاد میگیرد
*زن سوم همسر اوست
کسی که عشق را با او تجربه میکند
همراه شدن ، یکی شدن و گذشت کردن
*اما آخرین زن دختر اوست
که خوشبختی دنیا را با او تجربه میکند👌
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺👈زالودرمانی بهترین روش برای از بین بردن میکروب های بدن است !👌
👈خاصیت درمانی زالو در بزاق دهان او است که ماده ضدّ انعقاد خون به نام هیرودین است و موجب رقیق شدن خون و باز شدن گرفتگی رگها و در نتیجه افزایش خونرسانی به مغز و بدن میشود.
👈با زالو درمانی میتوان زخم معده، کولیت روده، پرستات، امراض ریوی، التهاب کبد، کیسه صفرا و بواسیر و... را معالجه کرد.
👇👇👇
👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
در دنیای "قضاوتها" تنها به این نکته توجه میشود که دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟
فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد «احمق»
ما که جلوی دیگران میپیچیم «زرنگ»
کسی جواب تلفن ما را ندهد «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم، طرف مقابل میشود «بی احساس»
فردی لیوان آب ما را واژگون کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارد لیوان را سر راه قرار داده است؛ و...
دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران
بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 154
انگار کم کم داشت به دنیای دخترانه اش برمی گشت.
دنیایی که آنقدر فاصله افتاده بود که خودش خودش را نمی شناخت.
به محض بدرقه کردن سوفیا و داخل شدن، رفت و زیر خورشش را خاموش کرد.
خاله سلیم کم کم داشت آشپزی را یادش می داد.
خیلی چیزها بلد نبود.
خدا را شکر که خاله سلیم را داشت.
خدا را شکر که اتفاقی از مغازه ی حاج رضا سر در آورد.
این همه تغییر و تحول را مدیون این زن و شوهر دوست داشتنی بود.
استکان های شسته ی دیشب را درون لگن بزرگی جمع کرد و روی اپن گذاشت.
-امشب پذیرایی چی هست خاله جون؟
-یکی از همسایه ها حلوا برنجی درست کرده، گفته تا قبل ساعت 8 میارم.
سر تکان داد و گفت: میرم بهارخواب رو جارو و آب پاشی کنم.
-دستت درد نکنه عزیزم.
-شما هم پای چرخ خیاطی بلند شین دیگه، کمر براتون نمی مونه.
خاله سلیم لبخند زد.
چقدر نعمت دختر داشتن خوب بود.
حیف که خدا آنها را قابل ندانست که بچه ای به خودش و حاج رضا بدهد.
آیسودا تند و فرز به بهارخواب رفت.
کل سطحش را جارو کشید.
شلنگ را برداشت و شیر آب را باز کرد.
کل حیاط را آب پاشی کرد.
بوی خاک نم خورده فضا را معطر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
صدای اذان بلند و رسا شروع به پخش شدن کرد.
مسجد نزدیک بود و به محض تلاوت قرآن یا اذان صدای کل محله را برمی داشت.
زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را بست.
کم کم حاج رضا هم پیدایش می شد.
متوجه شده بود این شب ها زود می آید.
البته خود خاله سلیم گفته بود یکی ماه رمضان یکی هم دهه اول محرم شب ها زود فروشگاه را می بندد و به خانه برمی گردد.
مرد خداپرست و دنیادیده ای بود.
داخل شد.
بوی خوب غذا می آمد.
خاله سلیم وضو گرفته به نماز ایستاده بود.
اهل نماز و روزه نبود.
خدایش را بر طبق اعتقادات خودش می پرستید.
اما آنقدر تحت تاثیر این خانواده بود که به سمت روشویی رفت.
وضو گرفت و چادرش را برداشت.
ایستاد و نماز خواند.
هیچ چیزی اندازه ی نماز سبکش نمی کرد.
سلام نمازش را داد و بلند شد.
خبری از پژمان نداشت.
باید می رفت سراغ گوشیش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 155
نه اینکه دلواپس یا نگران باشد ها...
اصلا مگر که بود که تازه بخواهد دلواپسش هم باشد.
فقط عجیب بود که سراغش را نگرفته.
همیشه که بیخ ریشش بود.
حالا یعنی داشت برایش کلاس می گذاشت؟
اصلا مشکوک می زد.
باید سراغش را می گرفت.
گوشیش که درون شارژ بود را در آورد.
روی یکی از مبل ها نشست و شماره اش را گرفت.
هیچ دلیلی برای زنگ زدن نداشت.
ولی مثلا می توانست بگوید کلید خانه اش را که داده گم شده.
مثلا از کجا می خواست بفهمد که دارد دروغ می گوید؟
اصلا دروغ هم بگوید به او چه؟
بعد از تقریبا 6 بوغ در حالی که ناامید شده بود که جواب می دهد، صدایش پیچید.
همیشه بم بود و خاص!
از آن تریپ هایی که تا همیشه صدایش درون گوشت می پیچد.
می شد با صدایش کلی خاطره بازی کرد.
البته نه برای او...
-الو؟
-چی شده؟
حرصی گفت: مثلا سلام.
حس کرد لبخندی مرموز روی لب آورد.
-مثلا علیک.
-منو مسخره می کنی؟
-چی شده دختر؟
-آیسودا!
جوابش را نداد.
-کلیدی که دادی گم شده!
-حواس پرت نبودی.
-نیستم.
-پس چی؟
وقتی اینگونه سعی داشت رودستش بزند حرصی تر می شد.
-گم شده دیگه!
-میارم برات.
-کی؟
پژمان متعجب گفت: عجله داری؟
هول شده گفت: نه، چه عجله ای!
-فردا صبح!
-باشه خب...
پشیمان شد که زنگ زده.
الکی خودش را فقط کوچک می کرد.
-میرم دیگه...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆