در دنیای "قضاوتها" تنها به این نکته توجه میشود که دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟
فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد «احمق»
ما که جلوی دیگران میپیچیم «زرنگ»
کسی جواب تلفن ما را ندهد «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم، طرف مقابل میشود «بی احساس»
فردی لیوان آب ما را واژگون کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارد لیوان را سر راه قرار داده است؛ و...
دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران
بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 154
انگار کم کم داشت به دنیای دخترانه اش برمی گشت.
دنیایی که آنقدر فاصله افتاده بود که خودش خودش را نمی شناخت.
به محض بدرقه کردن سوفیا و داخل شدن، رفت و زیر خورشش را خاموش کرد.
خاله سلیم کم کم داشت آشپزی را یادش می داد.
خیلی چیزها بلد نبود.
خدا را شکر که خاله سلیم را داشت.
خدا را شکر که اتفاقی از مغازه ی حاج رضا سر در آورد.
این همه تغییر و تحول را مدیون این زن و شوهر دوست داشتنی بود.
استکان های شسته ی دیشب را درون لگن بزرگی جمع کرد و روی اپن گذاشت.
-امشب پذیرایی چی هست خاله جون؟
-یکی از همسایه ها حلوا برنجی درست کرده، گفته تا قبل ساعت 8 میارم.
سر تکان داد و گفت: میرم بهارخواب رو جارو و آب پاشی کنم.
-دستت درد نکنه عزیزم.
-شما هم پای چرخ خیاطی بلند شین دیگه، کمر براتون نمی مونه.
خاله سلیم لبخند زد.
چقدر نعمت دختر داشتن خوب بود.
حیف که خدا آنها را قابل ندانست که بچه ای به خودش و حاج رضا بدهد.
آیسودا تند و فرز به بهارخواب رفت.
کل سطحش را جارو کشید.
شلنگ را برداشت و شیر آب را باز کرد.
کل حیاط را آب پاشی کرد.
بوی خاک نم خورده فضا را معطر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
صدای اذان بلند و رسا شروع به پخش شدن کرد.
مسجد نزدیک بود و به محض تلاوت قرآن یا اذان صدای کل محله را برمی داشت.
زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را بست.
کم کم حاج رضا هم پیدایش می شد.
متوجه شده بود این شب ها زود می آید.
البته خود خاله سلیم گفته بود یکی ماه رمضان یکی هم دهه اول محرم شب ها زود فروشگاه را می بندد و به خانه برمی گردد.
مرد خداپرست و دنیادیده ای بود.
داخل شد.
بوی خوب غذا می آمد.
خاله سلیم وضو گرفته به نماز ایستاده بود.
اهل نماز و روزه نبود.
خدایش را بر طبق اعتقادات خودش می پرستید.
اما آنقدر تحت تاثیر این خانواده بود که به سمت روشویی رفت.
وضو گرفت و چادرش را برداشت.
ایستاد و نماز خواند.
هیچ چیزی اندازه ی نماز سبکش نمی کرد.
سلام نمازش را داد و بلند شد.
خبری از پژمان نداشت.
باید می رفت سراغ گوشیش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 155
نه اینکه دلواپس یا نگران باشد ها...
اصلا مگر که بود که تازه بخواهد دلواپسش هم باشد.
فقط عجیب بود که سراغش را نگرفته.
همیشه که بیخ ریشش بود.
حالا یعنی داشت برایش کلاس می گذاشت؟
اصلا مشکوک می زد.
باید سراغش را می گرفت.
گوشیش که درون شارژ بود را در آورد.
روی یکی از مبل ها نشست و شماره اش را گرفت.
هیچ دلیلی برای زنگ زدن نداشت.
ولی مثلا می توانست بگوید کلید خانه اش را که داده گم شده.
مثلا از کجا می خواست بفهمد که دارد دروغ می گوید؟
اصلا دروغ هم بگوید به او چه؟
بعد از تقریبا 6 بوغ در حالی که ناامید شده بود که جواب می دهد، صدایش پیچید.
همیشه بم بود و خاص!
از آن تریپ هایی که تا همیشه صدایش درون گوشت می پیچد.
می شد با صدایش کلی خاطره بازی کرد.
البته نه برای او...
-الو؟
-چی شده؟
حرصی گفت: مثلا سلام.
حس کرد لبخندی مرموز روی لب آورد.
-مثلا علیک.
-منو مسخره می کنی؟
-چی شده دختر؟
-آیسودا!
جوابش را نداد.
-کلیدی که دادی گم شده!
-حواس پرت نبودی.
-نیستم.
-پس چی؟
وقتی اینگونه سعی داشت رودستش بزند حرصی تر می شد.
-گم شده دیگه!
-میارم برات.
-کی؟
پژمان متعجب گفت: عجله داری؟
هول شده گفت: نه، چه عجله ای!
-فردا صبح!
-باشه خب...
پشیمان شد که زنگ زده.
الکی خودش را فقط کوچک می کرد.
-میرم دیگه...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 156
-حاج رضا خونه اس؟
-نه، ولی میاد تا یه ساعت دیگه.
خاله سلیم نمازش را خوانده بود داشت چادرش را تا می زد.
-میام می بینمش!
ابرویی بالا انداخت.
با کمال پررویی گفت: واسه چه کاری؟
-کاری نداری دختر؟
-چرا نمی گی آیسودا؟
-شبت بخیر!
تماس قطع شد.
مطمئن بود از زور خشم و تحقیر صورتش سرخ شده.
خدا لعنتش کند که زنگ می زد سراغش را بگیرد.
آدم نبود که!
گوشی را درون دستش فشرد.
-آیسودا جان!
فورا از جایش بلند شد.
-بله خاله جون؟
-شام آماده شد؟
-بله!
-بیا چای بریز دستت درد نکنه.
-چشم.
از جایش بلند شد تا چای بریزد.
خون خونش را می خورد.
فقط در فکر این بود یک طوری تلافی کم محلی هایش را بکند.
نه آن وقت که در خانه اش بود و مدام موس موس می کرد.
نه به الان که طاقچه بالا می گذاشت.
فکر کرده بود کیست؟
وارد آشپزخانه شد و دو فنجان چای ریخت.
خاله سلیم تسبیحش درون دستش بود و ورد می گفت.
کنارش نشست و سینی را روی زمین گذاشت.
توجه کرده بود با اینکه خانه مبله بود ولی ترجیح می دادند روی زمین بنشینند.
انگار که مبلمان فقط دکور بود.
-عصبی به نظر می رسی.
دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا!
-کم حرص بخور دختر!
لبخند زد و گفت: بفرمایید چای!
-جوون لایقیه ولی اگه دلت باهاش نیست سعی کن کم بری سراغش!
مگر سراغ پژمان هم می رفت؟
او بود که ولش نمی کرد.
-من که نمیرم، اون میاد.
حرفش رایحه ی طنز داشت.
خاله سلیم حکیمانه نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 157
حرف دیگری نزد.
چون نمی خواست بیخود او را در راه اشتباه بیندازد.
همینطور که پیش می رفت خوب بود.
حس می کرد کم کم ممکن است اتفاقاتی برایش بیفتد.
اتفاقاتی که سرنوشتش را کاملا تغییر می داد.
**
قبل از مراسم آمده بود.
لباس سیاه به تنش داشت.
چقدر رنگ سیاه جذابش می کرد.
هیکلش درون سیاهی لباسش خوش تراشتر شده بود.
کنار حاج رضا درون حیاط ایستاده بود و حرف می زد.
نمی فهمید بحثشان در مورد چیست؟
ولی هرچه بود حاج رضا قبول داشت.
آنقدر محوش بود که نفهمید خاله سلیم دارد نگاهش می کند.
وقتی به خودش آمد که عین دیوانه ها از کنار پنجره عقب رفت.
خودش را ملامت کرد.
هیچ چیزی تغییر نکرده بود که داشت خودش را می کشت.
این مرد همان بود.
بدون کوچکترین تغییری!
پرده را انداخت.
-خاله جون نمیریم؟
خاله سلیم با لبخند گفت: میریم عزیزدلم.
یکباره تمام صورتش پر از خجالت شد.
نمی فهمید چرا حس می کرد لبخند خاله سلیم معنی خاصی دارد.
چادر را از چوب لباسی کنار در برداشت و به سر کشید.
خاله سلیم خودش را به او رسانده چادر به سر کشید و همراهش شد.
آیسودا کمی زودتر از او از ساختمان بیرون آمد.
نگاه پژمان به او افتاد.
نگاهش را از او گرفت.
پژمان رو به حاج رضا گفت: هرچی بگید تهیه می کنم.
-لیستش رو می نویسم.
قدمی عقب گذاشت و گفت: پس مزاحمتون نمیشم.
-بمون پسرم، اینجا می دونی که، هرشب مراسم آقامونه.
-هستم در خدمتتون، ولی کمی کار دارم.
سری برای خاله سلیم تکان داد.
بدون توجه به آیسودا رفت.
تمام قد به او برخورد.
این رفتارها یعنی چه؟
اصلا مانده بود.
نه به قبلش نه به الان؟
دیگر دوستش نداشت یا چیزی عوض شده بود؟
-بریم عزیزم؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
در صبح روز نوزدهم بعد از اذان صبح، أمير المؤمنين عليه السّلام وارد مسجد شد و صداى نازنين ايشان به «يا ايها الناس، الصلاة» بلند شد.
سپس آن حضرت مشغول نماز شد. هنگامى كه در ركعت اول سر از سجده برداشت شبيب بر آن حضرت حمله ور شد، ولى شمشيرش خطا كرد.
بلافاصله ابن ملجم لعنة اللَّه حمله كرد و شمشير او فرق مبارك آن حضرت را شكافت و محاسن شريفش به خون فرق مباركش خضاب شد، صداى مباركش بلند شد: «بسم اللَّه و باللَّه و على ملة رسول اللَّه، فزت و رب الكعبة»
صداى جبرئيل بلند شد:
تَهَدَّمت والله اَركان الهُدى و انطمست اعلام التُقى و انفصمت العُروة الوثقى
قتل ابن عَمِّ المصطفى قَتَلَ عَلى المُرتضى، قتل سید الاوصیاء ،
قتل ابن عم المصطفى، قتله اشقى الاشقیاء
#السلام_علیک_یا_اول_مظلوم
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
شده تا حالا به همسرت زنگ بزنی بگی خانمم امشب دوست دارم با هم شام بریم بیرون بعدشم قدم بزنیم؟
شده حرفاتو تو یه نامه با دست خطت بنویسی و بذاری تو یه پاکت و بهش بدی؟
شده شبا براش قصه بگی
براش کتاب بخونی؟
شده بگی دوست دارم همین الان بغلت کنم؟
شده بعد ده سال زندگی تو چشماش نگاه کنی بگی هنوزم عاشقتم؟
اینا سادس اما برای زنان یه دنیا ارزش داره.
خرید طلا لوازم سفر و امثالهم فقط موقتا نیاز به توجه خانم هارو جواب میده!
زنا نیاز به احساسات و توجه عمیق دارن با کارای ساده و کم هزینه هم میشه همه دنیاش بشی
باور کن راست میگم
امتحان کن همین امروز...
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام علی علیه السلام:
خداوند
✅ (ايمان) را براي پاكسازي دل از شرك
✅ (نماز) را براي پاك بودن از كبر و خودپسندي
✅ (زكات) را عامل فزوني روزي
✅ (روزه) را براي آزمودن اخلاص بندگان
✅ (حج) را براي نزديكي و همبستگي مسلمانان
✅ (جهاد) را براي عزت اسلام
✅ (امر به معروف) را براي اصلاح توده های ناآگاه و (نهي از منكر) را براي بازداشتن بيخردان از زشتي ها
✅ (صله رحم) را براي فراواني خويشاوندان
✅ (قصاص) را براي پاسداري از خونها
✅ اجراي (حدود) را براي بزرگداشت محرمات الهي
✅ ترك (ميگساري) را براي سلامت عقل
✅ دوري از (دزدي) را براي تحقق عفت
✅ ترك (زنا) را براي سلامت نسل آدمي
✅ ترك (لواط) را براي فزوني فرزندان
✅ (گواهي دادن) را براي به دست آوردن حقوق انكارشده
✅ ترك (دروغ) را براي حرمت نگهداشتن راستي
✅ (سلام كردن) را براي امنيت از ترسها
✅ (امامت) را براي سازمان يافتن امور امت
✅ و (فرمانبرداري از امام) را براي بزرگداشت مقام رهبري،
واجب كرد.
🌼 حکمت 252 🌼
🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 158
سر تکان داد و با خاله سلیم همراه شد.
مثلا بی توجه می رفت که چه؟
می خواست بگوید بی اهمیت شده؟
پس چرا راهش را از این محله نمی کشید برود؟
به خانه ی بغلی رفتند.
تعداد زیادی نیامده بودند.
ولی سوفیا آمده بود.
درست عین هرشب که زود سر و کله اش پیدا می شد.
جای همیشگی نشست.
سوفیا که چای می خورد با دیدنش بلند شد.
با لبخند به سمتش آمد.
کنارش نشست و گفت: سلام، خوبی؟
-سلام، ممنونم.
-فکر می کردم زودتر میای؟
-یکم شام خوردن و کارا طول کشید.
سوفیا جرعه ی آخر چایش را نوشید.
-میگم...
تن صدایش را پایین آورد و گفت: این پسره...یعنی همین مرده که تازگی اومده تو کوچه مون...
اخم هایش در هم گره خورد.
همین مانده بود که چشم دختر همسایه هم او را بگیرد.
-خیلی میاد خونه ی حاج رضا، فامیلن؟
شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم.
صمیمی نبودند که بخواهد در مورد همه چیز حرف بزند.
و عمرا اگر می گذاشت بحثشان راجع به پژمان باشد.
-خیلی خاصه، استایلش رو دیدی؟ من چند بار اتفاقی دیدمش.
حس کرد دارد دندان روی دندان می سابد.
-هیچ چیز خاصی نداره.
-کج سلیقه نباش، هر کی ببیندش دلش میره.
درون دلش با خودش تکرار کرد: ولش کن دختر، یه چی داره میگه، نپری بهش...
-برای من که آدم خاصی نیست.
سوفیا چشمکی زد و گفت: نکنه خودت یکیو داری؟
داشت...
یکی را بیشتر از 8 سال داشت.
اما همه ی عشق و دلدادگی 8 ساله اش خراب شد.
با هم خوابیش با این و آن...
این مردی بود که عاشقش بود؟
می گفت بود چون باید دیگر از افعال گذشته استفاده می کرد.
این عشق را در دلش کشته بود.
-کسیو ندارم.
-باشه، حالا که این یارو برات خاص نیست، یکم اطلاعات ازش برام گیر میاری؟
متعجب نگاهش کرد.
این دختر چرا این همه زود صمیمی می شد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 159
-اگه بگم نه ناراحت میشی؟
سوفیا با خنده نگاهش کرد.
-الان نه، ناراحت نمیشم چون زیاد صمیمی نشدیم اما چند ماه دیگه ناراحت میشما.
تا چند ماه دیگر از این ستون به آن ستون هم فرجی بود.
بلاخره راه حلی برای منحرف کردن ذهن سوفیا پیدا می کرد.
-کو تا چند ماه دیگه؟!
سوفیا باز هم خندید.
خودش را خوب می شناخت.
زود با دیگران صمیمی می شد.
شاید برای همین بود که این همه با اطمینان حرف می زد.
-زود می گذره دوستم...چای می خوری؟
-بدم نمیاد.
-الان برات میارم.
سوفیا بلند شد تا برود و چای بیاورد.
حس می کرد تا بناگوشش داغ شده!
عصبی بود.
ابدا که حسادت نمی کرد.
اصلا چرا باید حسادت می کرد؟
ولی عصبی بود و ناراحت!
دلش می خواست سوفیا را خفه کند.
پژمان آدم بود که چشمش هم او را بگیرد؟
هنوز پژمان را نمی شناخت که اینگونه حرف می زد.
اگر می شناختش از صد فرسخیش هم رد نمی شد.
ته دلش یکی نهیب بود که دارد چرت و پرت می گوید.
انگار نوعی گول زدن خودش باشد.
سوفیا با چای خوش رنگی برگشت.
آن را جلویش گذاشت و گفت: برات خصوصی آوردم.
لبخند زد و گفت: ممنونم.
سوفیا خودش را به او چسباند و گفت: چه وقتایی میاد خونه ی حاج رضا؟ همینو بگو حداقل؟
-نمی دونم واقعا، سرزده اس.
-لعنتی!
-اونقدرها هم خاص نیستا که ذهنتو درگیرش کنی.
سوفیا دستش را روی ران پای او کوباند و گفت: چون اون تیکه ی وجودی رو پیدا نکردی.
حرفش زیادی معنی داشت.
از آنهایی که درکش کمی سخت بود.
-شاید حق با تو باشه.
کم کم داشت روضه شلوغ می شد.
همه ی همسایه ها آمده بود.
در این چند مدت خیلی ها را شناخته بود.
همه هم در مورد او کنجکاوی می کردند.
خاله سلیم هم سربسته می گفت از فامیل های دور است.
جواب خوبی برای کنجکاوی های بی حدشان بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دل با صلوات محرم راز شود
سیمرغ شود بلند پرواز شود
فرمود پیامبر که با هر صلوات
درها ی اجابت دعا باز شود
🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌻
🌹🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan