eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺جسم تو كامل است،ناقص نیست می‌دهد عطر یك بغل گل یاس 🌺دستت اما حكایتی دارد؛ ... 🌹 روز جانباز مبارک باد
دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: ــ به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبرو خیره شدو گفت: –خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و ازمژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم. دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: – ساعت دوازده میام دنبالت. ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه. تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زدو گفت: –خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشی‌اش انداخت وپیاده شدو رفت. به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم. مهمانها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم. وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم: ــ کسی تو اتاقم نیست؟ ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. بلند شدم که بروم، به مادر گفتم: –مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه. ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مادر بی تفاوت گفت: –خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم: –چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. –اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم. مادر با اخم گفت: – چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم. ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخم هایش غلیظ تر شدو گفت: –خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: – مهمون تو خونس. دستم را روی سرم گذاشتم. –من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. – الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم. بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم. همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزارجور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد. دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود. آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند. صدای گوشی‌ام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شدوبادیدن حالم گفت: – چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد. نگاهی به گوشی‌ام که در دستش بود انداختم و گفتم: –چیزی نیست، کیه؟ گوشی را طرفم گرفت و گفت: –کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا... ــ تو نمیای؟ ــ نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب، بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شایدسعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: –طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... ــ اصلا شاید اشتباه می کنی. ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم. شانه ایی بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی. ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: شخصی که دارای یک فرزند دختر باشد خدای متعال کمک کار و معین او بوده و برکت و مغفرتش را شامل او خواهد ساخت. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: در هر روز دوازده برکت و رحمت الهی بر خانه ای که در آن دختران زندگی می کنند نازل می گردد.و آن منزل. مورد زیارت و دیدار ملائکه قرار می گیرد.و آن ملائکه برای پدر آن دختران- در هر روز و شب- ثواب عبادت یک سال را در نامه عمل او می نویسند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در باره دختران فرمود: آنها باقیات صالحات بشمار می آیند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: شخصی که دارای یک فرزند دختر باشد.این دختر برای او بهتر است از هزار حج. و بهتر است از هزار جهاد در راه خدا.و بهتر است از قربانی هزار شتر. و بهتر است از هزار مهمانی دادن. -داشتن http://eitaa.com/cognizable_wan
اﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻠﻤﻤﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟؟ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺑﮕﯿﻢ ...!!! ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... . . . . . ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺍ؟؟ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ هنوزم نمیدونم چرا😂😂 😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💜 یکی از راه هایی که میتونیم نشون بدیم که چقدر همسرمون برامون مهم هست اینه که حتما موقع ورودش به منزل به استقبالش بریم حتما روبوسی کنیم و عنوان کنیم که 💜"چقدر خوب شد که امدی" 💜"دلم برات تنگ شده بود" 💜"جات خالی بود" و ... اینجوری مشتاق میشن به امدن به خونه و حس میکنن که حضورشون توی خونه پر رنگه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رسمی پروفسور هاروارد و رییس موسسه بیوشیمی آمریکا : بر اساس قرارداد وزارت دفاع آمریکا ساخته شد. قرار بود این ویروس به آزمایشگاهی در چین منتقل شود ولی به دلیل اینکه روش انتقال امن نبود ، این ویروس منتشر شد...
🔹️آنتی ویروس کرونا
🔴سقوطِ نظامِ ایران! 🔺پروفسور کرمی: مواد غذاییِ تَراریخته یک روش جدید برای سقوطِ نظام است. 🔺سردار جعفری: کشتِ محصولات تَراریخته، یک تهدید است. 🔺سردار جلالی: محصولات تراریخته، یک تهدید بیو تروریستی است. 🔺سردار پوردستان: با محصولات تراریخته وارد یک جنگ ترکیبی شده ایم. 🔺سردار صفوی: محصولات تراریخته برای براندازی نظام ایران است، زیرا زیرساختهای کشاورزی ایران را نابود میکند. 🔺دکتر ولایتی: محصولات تراریخته، ریشه زیست و حیات ایران را نابود میکند. 🔺رهبر انقلاب: توسعه کشاورزی باید سالم و اُرگانیک باشد. 🔸اما مسئولان نفوذی میگن: مواد غذایی تَراریخته یا باید تولید شود یا وارد شود! 🔹ارگانیک: آن دسته از مواد غذایی میباشد که برای تولید آن هیچ گونه مواد شیمیایی استفاده نمی شود. 🔹تراریخته: آن دسته از مواد غذایی میباشد که دستکاریِ ژنتیکی شده اند. http://eitaa.com/cognizable_wan
قدردانی مجدد رهبر انقلاب از مجموعه درمانی کشور ✍️رهبر انقلاب در نامه‌ای خطاب به وزیر بهداشت: 🔹از تلاش‌های وزیر محترم و همکاران و مجموعه بزرگ درمانی کشور بار دیگر تشکر شود. 🔹طرح غربالگری کار بزرگی است، بهره‌گیری از کمک نیروهای بسیج و داوطلبان مردمی کمک بزرگی به رهائی کشور از این عارضه همه‌گیر خواهد کرد.انشاءالله. 🔹مهم آن است که شتاب تلاش‌های همه جانبه کاسته نشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سازمان زیر نظر آمریکا عمل می‌کند⁉️❌ 🔸 از سند «دکترین نیروهای مسلح آمریکا» و نقش ارتش این کشور در سازمان‌ها و نهادهای بین‌المللی می‌گوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سعودی ها خود را در محاصره ایران می‌بينند....😏😜✅
به بابام گفتم زن میخوام،گفت درآمدداری؟گفتم توهستی! گفت پول؟گفتم تو داری! گفت خونه؟گفتم:بگیر واسم! گفت اگه قرار اینهمه خرج کنم خودم زن میگیرم خوب😐 هیچی دیگه قانع شدم😁 الانم داریم برا بابام میرم خواستگاری😐😐😂 🔻 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا روي بسته بندي سيگار درج مي كنن كه سيگار كشيدن كشنده ست، اما روي بسته بندي لوازم آرايشي خانم ها درج نمي كنن كه دروغ حرومه؟😂 🔻 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت. از این که در اتاقم نبودم حس آواره‌ها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم. گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم: ــ راحیل. بلافاصله جواب داد: ــ جانم. پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود. ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم. ــ چه تفاهمی! ــ کاش الان کنارم بودی... با شعری که برایم فرستاد دیوانه‌ام کرد: ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. ــ راحیل داری دیونم می کنی. برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: ــ اونجا همه خوابن؟ ــ آره. ــ راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. می خوام یه دیونه بازی دربیارم. ــ چی؟ ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمند. صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سویچم را برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشی‌ام می‌آمد. خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم. نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانه‌شان رسیدم. پیام دادم که در را بزند. و بیاید جلوی در آپارتمان. داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود: –نیا آرش. فردا همدیگه رو می بینیم. سعی کن بخوابی. جلوی درآپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم. من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم: –نمیام تو، فقط امدم ببینمت و برم. دستم را گرفت و کشید داخل و گفت: – حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم . آرام در را بست. همه‌‌ی چراغها خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود، فضا را روشن ورویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم، می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم: –راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبرمیشه. من دور از تو دیگه نمی تونم. او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم را به تپش انداخت. لب زد: –منم. اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی در آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهایش را بوییدم. برای چند دقیقه به همان حال باقی ماندیم. نمی توانستم دل بکنم. عطرش را عمیق بوییدم بوی گل مریم می‌داد. راحیل خودش را از من جدا کردو گفت: – مامانم خوابش سبکه، اگه مارو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم. موهایش را بوسیدم و گفتم: ــ باشه، قربونت برم. در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم: ــ خداحافظ، بعد دستش را به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم. با همان دستش لپم را کشیدو گفت: –خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور را زدم و با دست برایش بوسه‌ایی فرستادم. اوهم همین کار را کرد و باعث شد دلم بیشتر بخواهدش. صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم. راحیل خانه‌ی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشان. بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانه‌ی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم: ــ راحیلم، من دم درم. ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟ ــ شما بگو تمام عمرصبرکن. خنده ای کردو گفت: –زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ایی که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد. درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمان و گفتم: –خب کجا بریم؟ ــ خونه دیگه. ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زدو گفت: ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ایی درآورد و گفت: ــ قشنگه؟ خودم دوختم. ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ ــ نه ، واسه مامان شاکی گفتم; ــ پس من چی؟ خندیدو گفت: –هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا. تمام مدت خرید، دستهایمان در هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود. نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد ونه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود. زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی می‌گفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی.. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
*راحیل* با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم. وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود. آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت: ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید. ــ چه سایزی؟ بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت: – فکر نکنم این سایز بهشون بخوره... از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود. جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت: –میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه. توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم را رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه. بطرفم برگشت. –نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم: –چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: – صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش. نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم. بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشی‌ام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم می‌آید. ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترین‌ها را رَسد کردیم. بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم. واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود. چرخی جلوی آینه زدم. – همین قشنگه؟ ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست. ــ آآرشش، لباس رو بگو. سرش را کج کردوگفت: –مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم. کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم... ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: ــ راحیل جان. ــ جانم. لبخندی امد روی لبهاش و گفت: –دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم. ابروهایم را بالا بردم. ــ چی؟ ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم. ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده. ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم. ــ نمی دونم، اجازه بده یانه. لبخندی زدو گفت: ــ اونش بامن، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم. درجلوی‌ ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد. من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد. – راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم. وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم. تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت می‌آورد. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم: –سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه. بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدها‌یم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: – یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا. فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد. برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمی‌دانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد. خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت: –راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ بپرس. انگار متوجه خستگی‌ام شدو گفت: – معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: – اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم. از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟ ــ لبخند محوی زدم. ــ آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: – خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت. از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: ــ توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر. دوباره با صدا خندیدم. ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد. بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم: – تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟ گنگ نگاهم کرد و آهی کشید. ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد: –چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه ایی گفتم: ــ فاطمه. سوالت این بود؟ بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت: – تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم. ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم وباشیطونی گفتم: – تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. ــ پس یه خبرهایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن. اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته. من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا... سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل می‌کند. صدایم را کلفت کردم و گفتم: ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنها از مردشان چیزی جز آغوشی پر از امنیت و محبت و شادی نمیخواهند. این کار بدون پول و مادیات هم از مردها ساخته است. فقط کمی ازخودگذشتگی و عشق میخواهد.
یاد گرفته ام بگریم بی دغدغه بخندم بی بهانه برقصم بی ترانه برنجم بی گلایه و نظاره کنم آنچه نیستم و نبینم آنچه هستم http://eitaa.com/cognizable_wan