eitaa logo
کانال پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در فراجا
1.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
11هزار ویدیو
206 فایل
گروه پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در فراجا⬇️ http://eitaa.com/joinchat/3955228684Cdcd130b0f5 اهداف اجرای فرامین رهبری حفظ دستاوردهای انقلاب پاسداری از خون شهدا ؛دفاع از نظام و دفاع از مردم ؛حفظ تمامیت ارضی کشور @comiete
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 خاطره فراموش‌نشدنی یک جانباز 💢آنچه برای من یک خاطره فراموش نشدنی است- با اینکه تمام صحنه‌ها چنین است- ازدواج یک دختر جوان با یک پاسدار عزیز است که در هر دو دست خود را از دست داده و از هر دو چشم آسیب دیده بود. آن دختر شجاع با روحی بزرگ و سرشار از صفا و صمیمیت گفت: «حال که نتوانستم به جبهه بروم، بگذار با این ازدواج دیْن خود را به انقلاب و به دینم ادا کرده باشم.» عظمت روحانی این صحنه و ارزش انسانی و نغمه‌های الهی آنان را نویسندگان، شاعران، گویندگان، نقاشان، هنرپیشگان، عارفان، فیلسوفان، فقیهان و هر کس را که شماها فرض کنید، نمی‌توانند بیان و یا ترسیم کنند. و فداکاری و خداجویی و معنویت این دختر بزرگ را هیچ کس نمی‌تواند با معیارهای رایج ارزیابی کند. 📅 امام خمینی(ره) | ۲۵ فروردین ۱۳۶۱ ابرگروه پاسداران کمیته انقلاب اسلامی ⬇️ http://eitaa.com/joinchat/3955228684Cdcd130b0f5 کانال پاسداران کمیته انقلاب اسلامی درناجا⬇️ https://eitaa.com/comiete
🍃امام خمینی (ره): ⭕اگر #امریکا و #اسرائیل «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها می‌خواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از #صلح می‌کنند، می‌خواهند منطقه را به #جنگ بکشند. شما متوقعید ما در مقابل امریکا و اسرائیل و دیگر ابرقدرتها، که می‌خواهند منطقه را ببلعند، بی تفاوت باشیم؟ نه، ما با هیچ کدام از #ابرقدرتها و قدرتها سر #سازش نداریم.
🍃امام خمینی (ره): ⭕اگر #امریکا و #اسرائیل «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها می‌خواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از #صلح می‌کنند، می‌خواهند منطقه را به #جنگ بکشند. شما متوقعید ما در مقابل امریکا و اسرائیل و دیگر ابرقدرتها، که می‌خواهند منطقه را ببلعند، بی تفاوت باشیم؟ نه، ما با هیچ کدام از #ابرقدرتها و قدرتها سر #سازش نداریم.
آمریکا چه برنامه‌ای در سر دارد؟ کلان‌پروژه آمریکا برای حضور در خاورمیانه 📌 برنامه آمریکا برای حضور در در حوزه جغرافیایی ایران از بین بردن مرکزیِ مقتدر و تبدیل ایران بزرگ به کشورهای کوچک ضعیف محلی. 📌 نهایتا از ایران فقط چند دولت کوچک و ضعیف قبیله‌ای می‌ماند که این دولت‌های کوچک هم دائما با هم در حال و جدال هستند.
🍃امام خمینی (ره): ⭕اگر و «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها می‌خواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از می‌کنند، می‌خواهند منطقه را به بکشند. شما متوقعید ما در مقابل امریکا و اسرائیل و دیگر ابرقدرتها، که می‌خواهند منطقه را ببلعند، بی تفاوت باشیم؟ نه، ما با هیچ کدام از و قدرتها سر نداریم.
💠(( ))💠 📚حكايت ما، حکایت همان است! 🇮🇷دیروزپدرانمان در کانال های جنگ سخت... 🇮🇷ولی امروز ما در کانال های جنگ نرم!!!!!! 💢دیروز میگرفتند 💢امروز ⁉️ ✅به هوش باشید.
🚨تشریفات اضافی ممنوع 📛هزینه های اضافی ممنوع 🎙 🎤جناب سردارمحترم شهیدبزرگوارشوشتری نقل میکرد: 💠🏹 در زمان به اتفاق مقام معظم رهبری که در آن زمان بودند برای بازدید از ۲۱ امام رضا علیه السلام عازم شدیم. ایشان از قبل فرموده بودند « کم بیاورید، یک یا دو ماشین کافیست» وقتی از بیرون آمدیم، دیدیم حدود ده ماشین دیگر پشت سر ماشین ما در حال حرکت هستند. حضرت آیت الله خامنه‌ای خیلی به راننده گفتند: ! کمی به نظر می‌رسیدند. بلافاصله رو به من کردند و فرمودند: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر می‌گردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟ وقتی من که هستم با یک حرکت کنم، دیگران می‌گیرند و این کار، رسم می‌شود. برای من دو در یک یا دو ماشین، کافیست.... 📘ازکتاب خورشیددرجبهه، خاطرات رئیس جمهوروقت، آقای خامنه ای صفحه۱۴۶📚
🏹❌همه درجبهه امروز مسئول هستیم .❌🏹 ✅🏹جبهه امروز ا🧱خاکریز ندارد🧱 ●لباس خاکی و نظامی ندارد 💘⚰️ امّا بمباران اعتقادی دارد ⚰️💘 🔫گلوله های آن ازجنس عکس مبتذل📲📡 📽 و💣 نارنجک های آن ازجنس فیلم و کلیپ هستند📲 🎞 📛بُمباران ایشان تحریف دین ومذهب وحتّی تحریف سخنان امام خمینی ره وامام خامنه‌ای وشایعه دروغین میباشد..... 🔫📍در این جنگ بزرگ ، جنگ رسانه، اگرشخصی از جبهه انقلاب تیر بخورد شهید نمیشود 🩸 🚶‍♂بلکه به دشمن روی میآورد و یا از دین اسلام وقرآن دور میشودوحتّی وطن فروش میگردد⁉️😳😳😳 ❌رسانه خیلی ها را جهنمی کرده است ❌ ، اطرافیانت رابه راه🔦💡🔦 روشنایی هدایت کن........ ✅دشمن به دنبال عادی سازی فضاست درگیری ندارد..ولی نرم ونرمک پیش میرود،متاسفانه مابابی توجُّهی ازکنار آن میگذریم!!!!!!!! ✅ باشیم تبیین رسانه نرم
⚠️ تفاوت واکنش به قراردادهای و با 1️⃣ پس از : ➖چهار گوشه کشور در اختیار چین قرار خواهد گرفت؛ هنوز شلوار چین دو تا نشده دنبال خوردن دنیاست، از سر و زدگی رفته سمت چین! 2️⃣ پس از : ➖ نمی‌خواهد دیگر فقط به متکی باشد؛ چین و عربستان می توانند نقشی در منطقه داشته باشند...! ✅ بله عزیزان؛ دنیا دنیای منافع مادی هست. هرکسی دنبال کشور خودشه. این یعنی واقع‌بینی و دید بلند مملکت. ایشون معتقد بودند و هستند که دنیا و زورمندان اون دنبال منافع خودشون هستن و نه تنها منافع ملت مارو تامین نخواهند کرد، بلکه قدرتی مثل حتی به منافع مردم خودش هم اهمیت نمیده. و امثالهم دردی از ما دوا نخواهند کرد. ⛔️ غرب دنبال منافع خودشه و شرق هم همینطور. منتها تفاوت شرقی ها با غرب و آمریکا و چند کشور اروپایی اینه که اینا مستکبر و زورگو نیستن و نمیگن باید اونی که ما میگیم انجام بدین وگرنه و و... شرقی ها دنبال منافع خودشون هستن. دقیقا مثل ایران که باید انقدر توانمند بشه و رو بسازیم که بقیه مجبور شن بیان برای ارتباط با ما التماس کنن... نمونه در حوزه و و که دنیا مجبوره بیاد سمت ما و توانمندی‌های مارو دیدن... ❌ از قضا باید به مخاطبان عزیز تلوزیون و و ها و... باید گفت که ببینید نفاق و دورویی کارمندان فارسی‌زبان رو! درباره رابطه مردم رو تحریک میکنن و میگن ایران کشورو فروخت به چینی‌ها؛ درباره کشور ارباب‌شون میگن ببینید چقدر خوبه که با چین قرارداد بسته و...!! 🔥 دوستان مخاطب های فارسی‌زبان: به خودتون احترام بذارین لطفا و همین الان از پای منبر این های اتوکشیده و تروریست بلند شین...
⚠️ از دست دادن کنترل یک چهارم مملکت 🔥 نابودی کامل ۹۵ درصد زیرساخت‌ها ❌ آوارگی و فرار ۷۰ درصد جمعیت کشور 💥 ویرانی شهرها، کشته‌ و اسیر شدن ده‌ها هزار نفر از سربازان، قحطی و گرسنگی مردم و.. ⚠️ اینها تنها بخشی از سرنوشت مردم هست که به و غرب اعتماد کردند! و سرنوشت خودشونو به دست یک دلقک و نژادپرست وابسته سپردند! 🔥 عاقبت رئیس‌جمهور شدن یک دلقک آویزان به همینه که حالا دبیر کل خطاب به و ملت ذلیل‌شده اوکراین میگه: « تنها در صورت پیروزی در امکان پیوستن به ناتو را خواهد داشت». یعنی فعلاً باید بجنگی و اوامر‌ و دستورات مارو با نابودی مردم و کشورت، پیش ببری و آرزوی دیگه نداشته باشی! ✅ آمریکا و اینطوری هستند دوستان! نگاه به چرندیات وابستگان و های غرب در ایران نکنید. ها پول میگیرند که تمدن حرام و جهنمی رو در های صفت، بهشت نشون بدن و من و شمارو فریب بدن! مثل و دوستانش که جهانی هستنند، ولو به قیمت نابودی مردم و مملکت خودشون! ❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷
💢 🌹 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه دارد ... ┏━━ °•🖌•°━━┓ 🚨 @comiete ┗━━ °•🖌•°━━┛
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ┏━━ °•🖌•°━━┓ 🚨 @comiete ┗━━ °•🖌•°━━┛