﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_نهم هزینه همه جا تقریبا در یک سطح بود.راستش قبل از ازدواج میگفتم با آدم ک
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد
وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و رشد خودش را نشان میدهد .میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت میشد ولی میدیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم د حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم .اگر میگفت نمیتونم بخورم مادرم از کوره در میرفتم که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی.همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کله پاچه خبر داشتن مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذشت. پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی میرسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده .اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمی خوره،ما را کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده .به پدرم حق میدادم .زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم، اما این ها موضعی تسکینم میداد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دلتنگی ام را از بین نمیبرد، گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود هر چیزی را که می دیدم به یادش می افتادم ،حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره غذایی که دوست نداشت یا برعکس خیلی دوست داشت. در مجالسی که می رفتم و او نبود دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعمه چیزی را کشید و آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد در زمان مرخصی می خواست جور منبودنش را می کشید. سفره میانداخت ،غذا می آورد، جمع می کر،د ظرف میشست. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباس ها را اتو میزد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتو کشی هیچ کس را قبول نداشت. همون دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم گفت اگه توی نکنی بهتره.مدتی که تهران بود جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش .از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتند. میشد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز خانم ها با هم بودیم
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_یکم دلتنگی ام را از بین نمیبرد، گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. و
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_دوم
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم،میگفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه و بارداری برم.خیلی که روضه خواند الان تکلیف است و آقا گفتند که چه بیارید و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند .بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی.کارد می زدی خونش در نمی آمد. می گفت چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم. به هر چیزی دست میزد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت.نه حال جسمی ام مناسب بود که از نظر روحی آمادگیاش را داشتم .سر امیر محمد پیر شدم. آدم میتواند زخم جراحی را تحمل کند چون خوب میشود اما زخم زبان ها را نه به این زودیها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی های بینجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود. وضعیت مالی اش اجازه نمیداد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم میخرید اما فایده ای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این قرار نیست تسلیم شوم.دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥| @dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_دوم راضی نمیشدم دوباره مادر شوم،میگفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_سوم
خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلیاش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من را ببری کربلا. شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. برد تیم با هم خوش بودیم با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم .دفعه اولم بود میروم کربلا .آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد بیشتر با ماست و سالاد و برنج اینها خودش را سیر میکرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار.در رفتن بازار وقت نداشتیم و حیف مان میآمد برای بازار وقت بگذاریم . گفت حاج منصور گفته توی بازار کربلا خرید نکنید اگه خواستین برین نجف .از طرفی هم گفت در تهران بیشتر این اجناس هم پیدا میشه چرا بارمان را سنگین کنیم .حتی مشهد هم که می رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود .حتی زعفران هم می آمد تهران می خرید.همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد در حرم بمانیم.زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل.سیری نداشت.زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل.هتل هم که میآمد برای تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.در کاروان رفیقی پیدا کرد هم لنگ خودش.هم پاسدار هم مداح.مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام میداد.ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود.میخواست دو نفری باهم باشیم.میگفت هرکس کربلا میره از صحن امام رضا میره.
با خواهرم رفتیم جواب آزمایش را بگیریم.جواب...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_سوم خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر هست.مأموریت بود. زنگ که بهش گفتم ذوق کرد،میخندید.وسط صحبت قطع شد.فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده.دوقاره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم.اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.در مأموریت های عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح.در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر.از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.دست به سیاه و سفید نمیزدم.از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قرهقروت دوست داشتم.تا اسمش میآمد هوس میکردم، آب در دهنم جمع میشد.پدر و مادرم میگفتند نخور فشارت میافته.محمد حسین برایم میخرید.در اتاق صدایم میزد بیا باهات کار دارم.لواشک و قرهقروت ها را بهم میداد و میگفت زنه ما رو باش.باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم.نمیتونستم زیاد در هیأت ها شرکت کنم.وقتی میدید مراعات میکنم،خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.برای خواندن خیلی از دعا ها و چله ها کمکم میکرد.پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.خیلی تربت به خوردم میداد.بخصوص قبل از سونوگرافی ها و آزمایش ها.خودش آورده بود و میگفت اصله اصله.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_چهارم جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر هست.مأموریت بود. زنگ که بهش گفت
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
اسمه بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم:امیر حسین.در اصل امیر حسین اسمه بچه اولمان بود.به پیشنهاد یکی از علما گذاشتیم امیر محمد.گفته بود اسمه محمد رو بذارید تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره.
میگفت اگه چهارتا پسر داشته باشم هر چهارتاشون رو حسین میزارم.
با کمک مادرم داخل ماشین نشستم.راه افتاد.روضه گذاشت،روضه حضرت علی اصغر.سه تایی تا دم بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق .به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند. برعکس، روی پایش بند نبود. قربان صدقه ام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش .با گوشی فیلم می گرفت .یکی از پرستارها می گفت کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری به بقیه شون نشون بدید تا یاد بگیرند. قبل از این که بچه را بشویند در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر پرستارها .روضه حضرت علی اصغر .آنجایی که لالایی میخوانند .بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_پنجم اسمه بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم:امیر حسین.در اصل امیر حسین ا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_ششم
مدیر بخش گفت شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه.دکتر را راضی کرد با مادرم بماند،اما کادر بیمارستان اجازه ندادند.تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.به زور بیرونش کردند.باز صبح روز سر و کله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم مستحبه روز هفتم مو های سر بچه را بتراشیم.راضی نشد.بهش گفتم چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد.
گفت حیفم میاد.
امیر حسین سیزده روزش بود که بردیمش هیأت.تولد حضرت زینب بود و هوا هم سرد و هیأت هم شلوغ.مدام به من میگفت بچه رو بمال به در و دیوار هیأت.خودش هم آمد برد سمت آقایان و مالیده بودش به دیوار ها.
براش دوبار عقیقه کرد.یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد،یکی راهم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه درگوشش پیش هرکسی که زورمان رسید بردیمش.پر یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.در تهران هم حاج منصور ارضی و حاج آقا قاسمیان و حاج حسین مردانی.با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.حرف هایی که رد و بدل شد میشنیدم.وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد،محمد حسین گفت دو روز دیگه میرم مأموریت،برای شهادت منم دعا کنید.دلم هری ریخت.دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا کردند.بعد که دعا تموم شد گفتند ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره.مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
واسه نیمه شعبان چیکارا کردین؟؟
اگه کاری نکردین سریع پاشید…!
یه امام زمان که بیشتر نداریم!
بسم الله…:))
#بهعشقمهدی