eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بـٰآب‌هشتـم:)
سلام دوستان ویاوران همیشگی برای کانال امام رضاییمون @Bab_Hashtom احتیاج به ادمین فعال داریم هر کس علاقه به خادمی آقا امام رضا داره به این آیدی پیام بده👇 @A_bahrami67
📆 🔆امروز    ۲۹ دی ماه ۱۴۰۱ مصادف با ۲۶ جمادی الثانی 📿ذکر روز پنجشنبه: لا اله الا الله الملک الحق المبین (صد مرتبه) ✅ذکر روز پنج شنبه موجب رزق و روزی می‌شود. 🌷سالروز شهادت: 🕊اولین شهید مدافع حرم شهید محرم ترک 🕊شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @dadashebrahim2
🕊اولین شهید مدافع حرم شهید محرم ترک 🕊شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی 💐شادی روح پرفتوح شهید . @dadashebrahim2
میگفت‌چادر دست‌و‌پا‌ گیره ! ✌🏻❤ راست‌می‌گفت‌خیلی جاها‌دست‌منوگرفت‌✋🏻🥲❤️ @dadashebrahim2
✧شهید... به‌قَلبت‌نگـاه‌میکُنداگرجایی برايَش‌گذاشته‌باشے مےآيد مےمانَد و می ماند تاشهيدت‌ڪُند ...🌹🌹 🤲 @dadashebrahim2
🕊 یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا یک روز جمعه برادرم محمد حسین خانه ی ما بود وقتی که خواست به نماز جمعه برود به ایشان گفتم: وقتی از نماز برگشتید کمی خربزه بخرید و بیاورید وقتی از نماز برگشت دیدم چند خربزه در دستش است. گفتم: از کجا خریدی؟ گفت: از جلوی درب مسجد. گفتم: آنجا که خربزه فروشی نبود. گفت: هر کس به نماز جمعه رفته بود به آنها خربزه می دادند. شهید حسین‌ انتظ‌اریان منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان بـ وقـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 کپی آزاد است. ┏⊰✾✿✾⊱━─━┓ @dadashebrahim2 ┗━─━⊰✾✿✾⊱┛
🌹 بہ موتور تریلش و اسلحه ش خیلی وابستہ بود قبل از شهادتش موتورش واسلحه ش ، هر دو را فروخت و رفت سوریہ، بعد از هفده روز هم بہ شهادت رسید . 🕊 🌷 @dadashebrahim2
ابراهیـم‌مۍ‌گفـت: وقتـۍ‌دسـت‌بچھ‌هـٰا‌تـوۍ‌دسـت‌‌‌‌آقـٰا امـٰام‌حسیـن‌‹ع›‌قـرـٰار‌بگیـرھ‌مشڪل حل‌میشـھ‌‌خـود‌ِآقـٰا‌‌نظـر‌لطفـش‌رـٰا‌بھ آنھـٰا‌خوـٰاهـد‌ڪرد.
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
روزها را با ابراهیم میگذرانی و لحظه لحظه‌ات را که سعی میکنی برایِ مردم دنیا ، ابراهیمی دیگر باشی یا با کمک ابراهیم ، ابراهیم بودن را تمرین میکنی نمیدانم کجای راهی . . !
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
روزها را با ابراهیم میگذرانی و لحظه لحظه‌ات را که سعی میکنی برایِ مردم دنیا ، ابراهیمی دیگر باشی ی
ولی یادت باشد ؛ ابراهیم کنار خُداست و کارهایش خدایی . گاهی اگر گره‌ای میخورد در کارت و یا اگر حالت حالی همیشگی نیست ، گله نکن! (:♥️
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
ابراهیم ، عزیزِ خداست .. مبادا زبان به شکایت بگشایی! کمر همت ببند و بیشتر تلاش کن‌🌿'
بدان ابراهیم راهنما داشت ! اگر کتابش را خوانده باشی برای خودت راهنمایی برگزین تا همتت باعث شود ابراهیم بودنت آسان شود ..☝️
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
بدان ابراهیم راهنما داشت ! اگر کتابش را خوانده باشی برای خودت راهنمایی برگزین تا همتت باعث شود ابر
نمی‌خواهم بگویم ابراهیم امام است اما منش ابراهیم مانند ائمه اطهار است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود : مَثَل امام مانند مَثَل کعبه است . برای داشتنش باید بخ حضورش بروید ..!
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
نمی‌خواهم بگویم ابراهیم امام است اما منش ابراهیم مانند ائمه اطهار است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله
برای پیوستن به سپاهِ امام زمان عجل ‌الله باید ابراهیم بودن را تمرین کنی! بخواه از ابراهیم تا با ابراهیم لایق دیدار کعبه ات شوی :))🌱
4_5920491922228513976.mp3
10.89M
شب جمعست... هوایت نکنم میمیرم.... باحال معنوی گوش بدید آقا دل شکسته نمیخری😭😭😭 @dadashebrahim2 @Bab_Hashtom
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_پنجم🌱 #نرگس_خواهرم _کمکم کن ! ظهر داخل جزیره مجنون، وسط میدان جنگ، شاید اگر دارعلی صدای ناله
🌱 عصر جمعه آخرین روز پاییز، باد دانه‌های ریز برف را از سینه کوه می‌آورد روی خانه. دانه های ریز سفید، بیش‌تر سوز بود تا برف! داخل هیاهو و نشاط با صدای نوار موزیک کودکانه، یکی شده بود. کودکان ذوق‌زده از پشت پنجره به حیاط و درخت بزرگ نارنج خیره بودند و دانه‌های برف را با شوق تماشا می‌کردند. شاید در ذهن بارش برف سنگینی را تصور می کردند که بتواند بعد از سال‌ها، مدرسه آن‌ها را تعطیل کند. هیچ کس به اندازه زن خانه خوشحال نبود. نوزادی تُپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنيا آورده بود، از بغل جدا نمی‌کرد. صدای ترکیدن بادکنکی نوزاد و مادر را لرزاند. روی میز بزرگ وسط هال هدیه‌های خاله، دایی، عمو و عمه ... داخل برگ های کادو پیچیده شده بودند. کودکی خودرا رساند کنار میز هدیه‌ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه روشنی را که داخل دستش می‌سوخت و جرقه می‌پراند، دور خود می‌چرخاند. منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید: _حسن همه‌چیز مرتبه؟ مرد سرد پاسخ داد: +بله! _شام ... دسر ... کیک ... یه وقت ... . +گفتم همه چیز مرتبه! _چیزی شده؟ این جوری یه وقت مهمونا فکر می‌کنن ... پاشو بیا گرم بگیر! مرد لبخند سردی زد. +چیزی نیس. برو می‌آم! زن نوزاد را نشان داد. _همه زندگی‌مون رو هم خرج کنیم. ارزش داره! اونم بعد این همه سال. مرد فقط سرتکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: + تو برو پیش مهمونا،یه سیگار می‌کشم و بر می‌گردم! _سیگار سمه برات،با اون ریه درب و داغون شیمیایت! زن که دور شد. مرد از هال بیرون رفت. داخل حیاط که شد، سوز سرما را حس کرد . دانه‌های برف کمی درشت‌تر شده بودند. رفت و زیر درخت نارنج نشست. بعد مدت‌ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره هال خیره شد. هنوز چند کودک صورت خود را به شیشه چسبانده بودند. سرفه لحطه ای رهایش نمی‌کرد. سیگار را که زیر پا له کرد، صدا را شنید: _آقای قنبری، بدجوری سرفه می‌کنی. +شیمیایی لعنتی! _ناراحتی؟ زنت نگرانه! مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیب بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد. +بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه! @dadashebrahim2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا