eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
دلِمان که از روزگار میگیرد تنها پناهمان عکس های برادرِ شهیدمان میشود و چقدر خوب از پشت قاب شیشه ای آرامِمان میکنی ای عزیزِ دلِ خدا ♥️ _
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . عـــیـــد ســعــــیـــد مـبـعــث پـــیــــامـــبـــر مــــهـــربـــانۍ حــضــــرت مــحـــــمـــــد ﴿ ﷺ ﴾ بــرتــمـــام مـسـلـمـانـان مـبـارڪ💐 | مبارک 🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شَـب‌،شَـب‌ِیـاࢪه😍♥️ شَـبِ‌دلـداࢪه🌿♥️ عیدتون‌مبـاࢪک✨😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
ساعت ۲۱:۴۵ محفل داریم رفقا موضوع :مبعث منتظر حضور گرمتون در محفل هستیم🌿✨ 😉🌿
💠آیت الله قاضی: 🍃هیچ وقت نباید از ناامید شد...🍃 🌷انسان هیچ وقت نباید مأیوس شود، و از دیر کرد نتیجه نباید دست از کار سیر و سلوک بردارد؛ زیرا ممکن است کسی با ناخن زمین را به تدریج بخراشد، و سپس ناگهان به اندازۀ گردن شتر آب زلال و روان جاری شود. 📚 «معادشناسی» ج ۷ ص ۲۳۶ پ.ن: از ناامید نشید😊😊 به بپیوندید @rahekhoda
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_ششم🌱 #کاش_پرسیده_بودیم _ . . . شنوندگان عزیز! توجه فرمایید . . . . مارش نظامی رادیوی
🌱 مادر از پشت در حمام صدا زد: _رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم. +خودم می‌تونم. زحمتت می‌شه! _اومدم، شرم نداره! رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغی لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دریچه کوچکی نور داخل می‌ریخت. حمام را که نیمه تارک دید، گفت: _چراغ را روشن نکردی! دست بدد و کلید برق را چند بار زد. وقتی لامپ روشن نشد، گفت: _لعنت به شیطون! تا دیروز سالم بود. مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کیسه را توی دست کرد و آرام آرام به پشتش کشید. _مادر تو جبهه کارت چیه؟ +خوردن و خوابیدن. _تو گفتی و منم باورم شد. +باور نمی‌کنی؟ _لابد مادرت محرم نیس؟ باید از مردم بشنوم پسرم معاون نمی‌دونم گرو ... گروبا. چی بهش می‌گن؟ تو زبونم نمی‌گرده. +گردان، گروهان. _همین که می‌گی . . . بعد شهادت خدابیامرز برادرت، تو این عالم، من هسم و یه دوقلوی خوشگل. تورو خدا مواظب خودتون باشید! رضا سر چرخاند . صورت به صورت که شدند. لبخند زد. +چشم آنا! مادر محکم تر کیسه کشید. کیسه که بالا و پایین می‌رفت، عضلات پسر مثل برق گرفته‌ها می‌پرید. انگار جانش زیر کیسه می‌رفت و می‌آمد. دست نگه داشت؛ نفس را داخل داد و بعد آرام بیرون راند. سکوت حمام را پَر کرد. مادر خودش را عقب کشید، نور دریچه حمام که تابید، چشمش افتاد به زخم‌های کمر پسر. _اینا جای چیه رضا؟! +چــ . . . چــ . . . چــیزی نـیس آنا! _ارواح خاک برادرت، بگو چیه؟ +یه زخم کوچیک! _جای سالم تو کمرت نیس! رضا صدای هق هق مادر را که شنید، گفت: +جای ترکشه، خوب شده! _پس چرا مثل مادر دور خودت می‌پیچی؟ +چندتایی هنوز زیر پوستمه. یادگاریه آنا! باز سکوت حمام را گرفت. وقتی نفس نفس شنید، برگشت و به پلک‌های بسته مادر خیره شد. پلک‌ها را که از هم باز کرد، کاسه چشمان مادر خیس خیس بود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---