eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_دوم🌱 #خون_نامه _آهای برادر! +چیه؟ _مال این جایی؟ +فکر کن هستم. تازه واردی؟ _امروز
🌱 رضا شرط دوم را گفت: _ده باز زیر آتش دشمن، می‌ری رو خاکریز و با صدای بلند فریاد می‌زنی: می‌خواهم از خدا به دعا صد هزار جان! تا صد هزار بار بمیرم برای تو! سلیم به صورت رضا که زل زد.رضا ادامه داد: _البته شرط اجباری نیس. موافقی قضیه گذاشتن شرط رو برات بگم؟ +بله! 《اون روز همه از ترس آتیش دشمن کُپ کرده بودیم پشت خاکریز.هرچه می‌خواستیم بلند بشیم و طرف دشمن آتیش کنیم، جرأت نمی‌کردیم. کماندوهای دشمن آتش می‌کردن و پیش می‌آمدن. یه وقت لابلای صدای انفجار خمپاره‌ها صدای هاشم رو شنیدم《خوابیدی؟ بلند شو!》گفتم: نمی‌بینی چه آتیشیه؟ ساکت و خونسرد بالای سرم ایستاده بود! زخم بازویش را دیدم! خون تا پشت دستش شُر کرده بود پایین. نیم خیز که شدم، خمپاره زمین خورد و دوباره چسبیدم به زمین. ترکش خمپاره هوا را می‌شکافت. داشتم خودم را می‌خوردم. گفتمش: هاشم دراز بکش! نگاهی به بقیه انداخت که کُپ کرده بودند پشت خاکریز. نالید:《این‌جوری پیش بره، یااسیریم، یا کشته. چند تا مرد می‌خوام؟》 منتظر نماند. پیراهن از تن درآورد و لخت شد. روی بازوی چپش دهانه زخم ترکش دیدم. قبضه آرپی‌جی کنار من رو برداشت. روی شانه گذاشت. دوید و از خاکریز بالا رفت. ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته می‌شد. هاشم گلوله جا می‌زد توی قبضه آرپی‌جی و خونسرد آتیش می‌کرد. گلوله هاش که ته کشید، نگاهی به اطراف انداخت و نعره زنان همین شعر رو خواند:《می‌خواهم از خدا به دعا صدهزارجان، تا صد هزار بمیرم برای تو!》 بعد اسلحه کلاش را برداشت و ایستاده روی خاکریز تیراندازی کرد طرف دشمن. مدام شعر می‌خواند. مو به تنم سیخ شده بود. به خودم که از خاکریز بالا رفته بودم و به طرف دشمنی که به خاکریز رسیده بود آتش کردم. به چپ و راستم که نگاه کردم، باقی مانده گردان هم نیم‌تنه لخت، روی خاکریز ایستاده بودند و تیراندازی می‌کردند.》 حرف رضا که تمام شد. زد روی شانه سلیم و گفت: _بعد اتفاق اون روز، هرکی می‌خواست کادر گردان بشه، بچه‌ها همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول. خمپاره‌ای فرود آمد و هر دو دراز کشیدند. بلند که شدند، رضا گفت: _حالا می‌ری روی خاکریز؟ سلیم گفت: +نه! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---