🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_دوم🌱 #خون_نامه _آهای برادر! +چیه؟ _مال این جایی؟ +فکر کن هستم. تازه واردی؟ _امروز
#قسمت_بیست_و_سوم🌱
#بلند_فریاد_بزن
رضا شرط دوم را گفت:
_ده باز زیر آتش دشمن، میری رو خاکریز و با صدای بلند فریاد میزنی:
میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان!
تا صد هزار بار بمیرم برای تو!
سلیم به صورت رضا که زل زد.رضا ادامه داد:
_البته شرط اجباری نیس. موافقی قضیه گذاشتن شرط رو برات بگم؟
+بله!
《اون روز همه از ترس آتیش دشمن کُپ کرده بودیم پشت خاکریز.هرچه میخواستیم بلند بشیم و طرف دشمن آتیش کنیم، جرأت نمیکردیم. کماندوهای دشمن آتش میکردن و پیش میآمدن. یه وقت لابلای صدای انفجار خمپارهها صدای هاشم رو شنیدم《خوابیدی؟ بلند شو!》گفتم: نمیبینی چه آتیشیه؟ ساکت و خونسرد بالای سرم ایستاده بود! زخم بازویش را دیدم! خون تا پشت دستش شُر کرده بود پایین. نیم خیز که شدم، خمپاره زمین خورد و دوباره چسبیدم به زمین. ترکش خمپاره هوا را میشکافت. داشتم خودم را میخوردم. گفتمش: هاشم دراز بکش! نگاهی به بقیه انداخت که کُپ کرده بودند پشت خاکریز.
نالید:《اینجوری پیش بره، یااسیریم، یا کشته. چند تا مرد میخوام؟》
منتظر نماند. پیراهن از تن درآورد و لخت شد. روی بازوی چپش دهانه زخم ترکش دیدم. قبضه آرپیجی کنار من رو برداشت. روی شانه گذاشت. دوید و از خاکریز بالا رفت. ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته میشد. هاشم گلوله جا میزد توی قبضه آرپیجی و خونسرد آتیش میکرد. گلوله هاش که ته کشید، نگاهی به اطراف انداخت و نعره زنان همین شعر رو خواند:《میخواهم از خدا به دعا صدهزارجان، تا صد هزار بمیرم برای تو!》 بعد اسلحه کلاش را برداشت و ایستاده روی خاکریز تیراندازی کرد طرف دشمن. مدام شعر میخواند. مو به تنم سیخ شده بود. به خودم که از خاکریز بالا رفته بودم و به طرف دشمنی که به خاکریز رسیده بود آتش کردم. به چپ و راستم که نگاه کردم، باقی مانده گردان هم نیمتنه لخت، روی خاکریز ایستاده بودند و تیراندازی میکردند.》
حرف رضا که تمام شد. زد روی شانه سلیم و گفت:
_بعد اتفاق اون روز، هرکی میخواست کادر گردان بشه، بچهها همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول.
خمپارهای فرود آمد و هر دو دراز کشیدند. بلند که شدند، رضا گفت:
_حالا میری روی خاکریز؟
سلیم گفت:
+نه!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#دهه_فجر
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---