🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
ادامه .... #قسمت_بیست_و_پنجم2🌱 #موسی_کِی_بر_میگردد _ از مادرت!یه دفعه بدون مقدمه گفت:《کی زن من م
#قسمت_بیست_و_ششم🌱
#کاش_پرسیده_بودیم
_ . . . شنوندگان عزیز! توجه فرمایید . . . .
مارش نظامی رادیوی دو موج قطع شد و صدای گوینده آمد. شکم فاطمه که موج برداشت؛ حس خوشی توی دلش دوید. 《لگد میزنی وروجک؟عجله نکن! نوبت اومدن توهم میرسه. زورت رسیده به من؟》
دست روی شکم برآمدهاش مالید. زیر انگشت، سمت چپ شکمش شروع کرد به زدن. درست انگار قلب! 《نکنه دوقلو باشی؟ انگار خیلی عجله داری؟ تازه پنج ماهته! انشاءالله با به دنیا بیای، جنگم تموم شده و بابات برگشته خونه. . . پسره؟ دختره؟ مهم نیس. میدونم برای بابات فرقی نداره. الهی فدات بشم که به آدم آرامش میدی . . . به نظرم دختر رو بیشتر دوست داره. اگه نداشت نمیگفت اگه دختر شد اسمش رو بزار زهره! کاش پرسیده بودم چرا زهره؟ بیچاره همسایه روبه رویی، نه ماه تمام هول و ولا داشت. میگفت شوهرم گفته پسر نباشه، میفرستمت خونه بابات! خدارو هزار مرتبه شکر که بچه سومش پسر شد! سلیم وجودش عشق و محبته . . . دلم براش یه ریزه شده . . . 》
دست کشید روی شکم. 《برای تو وروجک هم همینطور! خسته شدم از تنهایی. اگه همین درخت نارنج توی حیاط نبود، دق میکردم. حالا میفهمم چرا سه سال پیش با نهال نارنج اومدی خونه . . . رفتی و کاشتیش وسط باغچه. رو کردی به من و گفتی؛ فاطمه جون هروقت دلت هوای من رو کرد به نارنج نگاه کن. باهاش حرف بزن، انگار داری با من حرف میزنی، آخر سر هم گفتی نارنج رو دوست دارم. بهش آب بده، جان من و جان نارنج . . . آب! باید آب بدم بهش.》
دوباره مارش نظامی رادیو قطع شد:
_ . . . به خبری که . . . توجه فرمایید!
رادیو را از روی میز برداشت. 《باید برم حیاط و آب بدم به نارنج.》داخل حیاط شد. به طرف حوض چهارگوش رفت. شیر فواره وسط حوض را باز کرد، آب بالا زد، بعد خوشه شد و ریخت پایین. آب پاش لب حوض را برداشت و توی آب زد. به سمت باغچه رفت. به نارنج نزدیک شد.
_《 . . . مردم قهرمان ایران، توجه فرمایید! توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون و قیام، آزاد شد!》
نگاهش به نارنج افتاد، درخت را که خشک دید، لولیدن نوزاد را توی شکم شدید حس کرد.
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---