هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب:
🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.
اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم
دست پیدا کنید!
#روبه_میهن🌱
#کارت_شناسایی🍃
#امان_از_خمسه_خمسه🌾
#داری_میخندی؟🌸
#نرگس_خواهرم✨
#برف_شادی❄️
#پشت_گردنش_سوخت🍂
#ساکاز_دستش_افتاد🥀
#تنهایی_اومدی_عروسی🎋
#پنج_سرباز🌷
و....
بدو بیا قسمت هارا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_نهم🌱 #تنهایی_اومدی_عروسی زخم موسی که خوب شد و برگشت جبهه، به دارعلی گفت: _پدر مجرد! کی بریم
#قسمت_دهم🌱
#پنج_سرباز
ساعت نُه صبح، پنج سرباز وارد جبهه شدند و خودرا به هاشم معرفی کردند.
_زود سنگرتون رو بزنید، دشمن با توپ لیزری خاکریز رو میزنه!
هاشم دور شد، پنج سرباز دست به کار ساختن سنگر شدند.
ساعت دو بعد از ظهر سنگر کوتاه و جمع و جوری زدند. کش و قوسی به تن دادند. بعد یکی یکی با سرنيزه، خطی عمودی روی الوار سقف سنگر انداختند. سرباز ارشد از کیف چرمی جیبش، عکس سه در چهار دختر بچه کوچکی در آورد و سنجاق کرد به پتوی ورودی سنگر. سربازی که صورت و موهای زال و پور داشت. چشم تنگ کرد. لبخند زد، گفت:
_جانشین گذاشتی برای خودت؟
سرباز ارشد دست روی عکس کشید. برگشت و گفت:
_نبودم بهش احترام میگذاری!
+یه وقت فرمانده گردان نیاد گیر بده!
_نه بابا آدم خوبیه!
ظهر نماز خواندند. سفره پهن کردند. ناهار نان کارتونی و کنسرو ماهی بود. میان لقمه لقمه گرفتن، آتش شدید شد. خمپارهای زمین خورد. سنگر لرزید. ترکشی داخل سنگر شد و توی پتو نشست. سرباز ارشد گفت:
_خدا رحم دختر خوشگلم کرد.
سرباز سبزه روی با ته لهجه جنوبی، خندید و اشاره کرد به سربازی که هنوز مو توی صورتش توجه نزده بود.
_سهم تو بود!
+چرا من؟
_خو ترکش، از کوچکتره!
پنج سرباز خندیدند. خمپاره بعدی که خورد زمین؛ ترکش دوم فِرفِر کرد و داخل شد.
_اینهم سهم ... .
خندیدند و لقمه گرفتند. سرباز ارشد بلند شد. ظرف آب آورد. داخل لیوان پلاستیک قرمز رنگ ریخت. لیوان را دست سربازی داد که عینک به چشم داشت. سقف لرزید. ذرات خاک روی سفره ریخت. ترکش بعدی وینگه داد و توی الوار چوبی سقف نشست. دو،سه نفری همصدا شدند.
_اینهم سهم ... .
ارشد لیوان آب دوم را سر کشید. کلاه آهنی آویخته به دیوار 《تاپ!》صدا کرد و ترکشی به اندازه نخود، داخل سفره سقوط کرد. همه خندیدند.
_اینهم سهم ... .
ارشد لیوان سوم دا که پر آب داخل سفره گذاشت، گلوله خمپاره سقف سنگر را درید و داخل شد.
#ماه_رجب
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2